گفتم « حسادت .»
با تعجب بیشتری نگاهم کرد وگفت «حسادت؟»
گفتم «بله .باید اقرار کنم امروز به شما حسودیم شد .»
خندید وگفت «مبارکه . شما چه راحت حرف دلتون رو می زنین .»
گفتم «ایرادی داره؟»
گفت «نه اصلاً.آخه می دونین آقایون به این راحتی به ضعف هاشون اعتراف نمی کنن.»
گفتم «من هم جزو همون دسته هستم اما بعضی وقتها احساس می کنم لازمه.»
گفت «شاید همین طور باشه .من از دنیای مردها خبر ندارم.»
وقتی به زمین رسیدیم وبا صاحب آن آشنا شدیم قرار شد از روز بعد طرح اولیه و کشیدن نقشه رو شروع کنیم .بعد از متراژ دقیق زمین اونجا رو ترک کردیم .روز بعد هر کدوم با چند طرح جدید به شرکت آمدیم .
بعد از گفتگو و ترکیب بهترین های هر طرح ، یک طرح مناسب انتخاب شد ومشغول کشیدن شدیم .
دقیقاً یک ماه با هم کارکردیم .بالاخره کار با همه تضاد سلیقه ها و جر وبحثهای دوستانه اش تموم شد.روزی که طرح رو به پدر و صاحب ملک نشون دادیم برق رضایت رو توی چشمهای هر دوی اونا دیدیم.
از اون روز به بعد پدر بیشتر به هر دویمان کار می داد.رقابت بینمان بسیار شدید شده بود .دو ماه دیگر هم از آشنایی من با سحر گذشت .می تونم بگم دیگه حسابی بهش علاقه پیدا کرده بودم به اندازه ای که شب وروز به اون فکر می کردم .اگه یک روزی توی شرکت نمی دیدمش شب تا صبح خواب به چشمهایم نمی اومد و توی فکرش بودم .
همه اش از خدا می خواستم تا بابا طرح مشترک به ما بده .شش ماه مدت مناسبی بود برای عاشق شدن .من سحر رو دوست داشتم بقدری که حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم. عاشق روحیه اش بودم ،عاشق علاقه به کار کردنش بودم .عاشق اخلاق و رفتارش بودم .در یک کلام عاشقش بودم .تا جایی که صبرم اجازه می داد سعی می کردم با وجود علاقه ام مزاحم کارش نشم .نمی دونم از نگاهم چیزی می فهمید یا نه ،
اما من از نگاهش خیلی چیزها رو حدس می زدم .
وقتی پدر،موضوع کشیدن نقشه ی بیمارستانی توی آبادان رو به ما و چند مهندس دیگه که افشین هم جزو اونا بود مطرح کرد،انگار دنیا رو بهم دادن .با خودم گفتم فرصت خوبیه برای بهتر شناختنش .
تا قبل از رفتن باید کار مرکز تجاری تموم می شد وما هر روز به اونجا سر می زدیم تا اگه مشکلی بود اونو
حل کنیم .در همین رفت و آمدها یک روز توی ماشین،سحر گفت « هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بتونم توی این شرکت موفق باشم .پدرتون واقعاً به من لطف دارن.»
گفتم «شما واقعاًارزش این همه تشویق رو دارین .»
گفت «این نظر لطف شماست .از روزی که پدرتون موضوع بیمارستان رو گفتن برای رفتن روز شماری می کنم.»
پرسیدم« یعنی دوست ندارین؟»
پرسید «چی رو،جنوب رو؟»
گفتم «نه،سفر رو.»
گفت «ولی الان شما گفتین جنوب .»
گفتم «خوب حالا می گم سفر.»
گفت«پس جنوب چی بود ، سفر چیه؟»
گفتم «هر دو تا یکیه ،یعنی سفر جنوب یا جنوب سفر.»
او که از گیج شدن و پرت وپلا گفتن من خنده اش گرفته بود گفت «می بخشین آقای مبینی،می تونم ازتون بخوام واضح تر صحبت کنین؟»
گفتم «گیج شدین ؟حق دارین.چون منم گیج شده ام.ببینین سحر خانم ...»
با حیرت پرسید«سحر؟»
گفتم «مگه اسمتون سحر نیست؟»
گفت «چرا، ولی تا به حال منو به اسم کوچیک صدا نکرده بودین .»
گفتم «اشکالی که نداره؟می خوام از این به بعد صداتون کنم .»
گفت «ولی نه در حضور جمع .»
گفتم «خیالتون راحت باشه .»
گفت «تشکر،خواهش می کنم بقیه صحبت رو ادامه بدین.»
گفتم «چی رو؟»
گفت «همون سفر رو دیگه.»
گفتم: سفر به جنوب یا نقشه جنوب ....یا جنوب.... یا سفر ..
گفت: آقای مبینی سوالی رو که پرسیدین . اصلا باور کنین خودم هم یادم رفت جریان چی بود .
گفتم : اما من یادمه پرسیدم نظر تون چیه .
پرسید: راجع به چی؟
گفتم : راجع به سفر. به جنوب.به نقشه به کار . به ازدواج . به من..
توی اون لحظه چهره اش واقعا دیدنی بود.نمی دونی چه جوری نگاهم می کرد.از نگاهش خنده ام گرفته بود.
در میان خنده گفتم « چرا این جوری نگاهم می کنین؟ می خواین دوباره تکرار کنم؟»
گفت«اگه ممکنه.البته همون دو کلمه آخر رو .»
گفتم «پرسیدم نظرتون راجع به من وازدواج با من چیه؟»
زیر لب گفت «دیوونه.»
با حیرت پرسیدم «با من بودین؟»
گفت«آره ...نه،نه،با خودم بودم.گفتم دارم دیوونه می شم.اصلاًمتوجه نمی شم.شما چی می گین؟ حسابی گیج شده ام.»
ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم .پشت به پنجره رو به رویش چشم در چشمش گفتم «خانم سحر امیری،رقیب و همکار بنده،ازتون می خوام خوب به حرفهام گوش کنین.این کار رو می کنین؟»
سرش را به زیر انداخت و گفت «بله حتماً»
گفتم «ببینین سحر خانم .من امین مبینی در این لحظه دارم از شما خواستگاری می کنم .اگر نظر شما نسبت به من مثبته اجازه بدین با خانواده خدمتتون برسم .»
ناگهان پیاده شد وپشت به من به کاپوت ماشین تکیه داد.از عصبانیت با مشت روی فرمون ماشین کوبیدم وگفتم « لعنت به این شانس .خوبه حالا یک هفته جلوی آینه تمرین کرده ام .این هم از این افتضاح بازی .حالا چطور باید از دلش در بیارم و بهش ثابت کنم که قصد بدی نداشتم .خدایا کمکم کن.»
از ماشین پیاده شدم ،دستی به موهایم کشیدم ،عصبانیتم را پشت چهره ای خونسرد مخفی کردم وکنارش ایستادم وگفتم ...........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)