از خانواده متوسطی است و به غیر از خودش خواهر کوچکتری هم دارد.قبلاً توی یه شرکت کار می کرده اما چون اون شرکت ورشکست شده اون هم بی کار شده .عاشق کار کردن ونقشه کشیدن بود.می گفت اگه شب وروز هم نقشه بکشه وطرح بده خسته نمی شه .گفت مجرده وهیچ نیازی به کار کردن نداره اما برای اینکه عاشق این رشته وکار هست ومی خواد روی پای خودش بایسته این راه رو انتخاب کردده . عاشق انتقاد بود، چه در مورد خودش چه دیگران و دیونه رقابت.
می گفت کافیه کسی رو هم سطح همکار ببینه ، شب و روزش میشه پیشی گرفتن . از همونجا قول داد که می تونه کارمند مفیدی برای شرکت باشه. در پایان صحبتهایش گفتم :
«خانم امیری ، شرکت ما به وجود شما نیاز داره و افتخار می کنه .»
گفت:امیدوارم گفته ها مو در عمل ثابت کنم .
گفتم : حتما همین طور خواهد بود .
او را به اتاقی که قرار بود در آن کار کند بردم و از آن روز به بعد او جز کارمندا شرکت شد.
سه ماه از کار کردن او دز شرکت می گذشت . پدر سر کار خودش و من هم سر کار خودم برگشتیم . دوباره شدم همون امین مبینی سابق . یک روز صبح وقتی به شرکت رفتم ، خواستم وارد بشم که اون رو کنار در ورودی دیدم که داشت به داخل ساختمان می رفت .
گفت سلام صبح بخیر .
گفتم سلام خانم امیری صبح شما هم بخیر حالتون چطوره؟
گفت : خوب هستم متشکر .
گفتم: مثل همیشه دست پر اومدین . شما اینطوری ما رو هم به رقابت وادار می کنین.
گفت: مگه ایرادی داره ؟
گفتم: نه هرگز از کار توی شرکت راضی هستین؟
گفت: عالیه خیلی راحتم .
گفتم: خوب خدا رو شکر با اجازه تون اگر امری ندارین برم دفتر .
گفت: بفرمایین..... راستی آقای مبینی
گفتم : بله ؟
گفت: من خیلی دوست دارم با هاتون رقابت کنم . التبه اگه خودتون مایل باشین.
گفتم: با من ؟ ... با کمال میل . اما از کی ؟
گفت: از همین امروز
گفتم : قبول الان شما روی چه پروژه ای کار می کنین ؟
گفت: هنوز شروع تکرده ام . ولی قراره نقشه ساختمان مسکونی رز رو شروع کنم. شما چطور ؟
گفتم: من هم دارم روی یک مجتمع ورزشی کار می کنم . دوست دارین روزی که نقشه ها تمام شد ن با هم پیش پدر بریم؟
گفت: حتما
گفتم : پس تا اون روز با اجازه .
از آن روز به بعد تمام وقتم را روی نقشه ها گذاشتم و هر چه ایده داشتم روی آنها پیاده کردم، تا بالاخره روزی که قرار داشتیم از راه رسید . زودتر از سحر آمده و در دفتر پدر نشسته بودم. دل توی دلم بند نبود . دلشوره عجیبی داشتم .دوست داشتم زودتر بیاد و طرحش رو ببینم . به کارهاش خیلی علاقه داشتم ، چون کاملا روی اصول و حساب بودن .
پدر داشت با تلفن صحبت می کرد . وقتی مکالمه اش تمام شد صدای در هم بلند شد وو با گفتن بفرمایید در رو باز گرد.
ضربان قلبم صد برابر شده بود .احساس کردم برای لحظه ای رنگم پرید اما سریع به خودم مسلط شدم.با همان لبخند همیشگی وارد شد و گفت«سلام آقای مبینی ،روز به خیر.»
پدر گفت«سلام، بفرمایین. خیلی خوش قول و وظیفه شناس هستین.»
گفت«اما مثل اینکه آقای مبینی از من خوش قولترن.»
پدر گفت «علت زود اومدن امین چیز دیگه ایه»
گفتم«پدر خواهش می کنم .»
پدر گفت«باشه .معذرت می خوام. حالا کی اول طرحش رو نشون می ده؟»
سحر گفت«آقای مبینی بفرمایین اول شما.»
گفتم «چرا من؟»
پدر گفت«راست می گن امین جان؛بلند شو بیار .»
بنا چار قبول کردم وآن را روی میز گذاشتم .وقتی پدر با دقت آن را دید و گفت« خیلی خوبه .یعنی عالیه .اجراش کنین .همین خوبه .البته نظر صاحبش می مونه که اون هم حتماً قبول می کنه . خب حالا خانم امیری شما طرحتون رو بیارین.»
وقتی پدر نقشه او را دید گفت«باریکلا،آفرین .هیچ ایرادی نداره . خیلی خوبه .آفرین دخترم با این نقشه نشون دادی که مهندس قابلی هستی .»
پدر راست می گفت.نقشه واقعاً تعریفی بود .نمی دونم چرا یک لحظه به سحر حسودیم شد اما اصلاً به روی خود نیاوردم.
وقتی پدر نقشه ها را به دستمان داد،گفت«بنشینین کارتون دارم .»
وقتی نشستیم بعد از اینکه دستور چای داد مقابلمان نشست وگفت «امین تا حدودی در جریان هست ولی برای روشن شدن مطلب اونو با شما در میون می گذارم.یکی از دوستان قدیمیم تصمیم گرفته در شمالی ترین نقطه شهر مرکز تجاری بسازه وبرای سرمایه گذاری از هیچی مضایقه نداره.از من خواسته تا دو تا از مهندسینم رو برای نقشه معرفی کنم.حقیقتش اینه که من اکثر کارهای بقیه رو دیدم ولی هیچ کدومشون به اندازه ی این دو کار به دلم ننشسته.شما هر دو افراد قابلی برای این کار هستین .اگه موافقین باید از فردا کارو شروع کنین.»
هر دو نگاهی به همدیگه کردیم ومنتظر موافقت هم بودیم.رو به پدر کردم وگفتم «از نظر من ایرادی نداره.»
سحر گفت«منم موافقم.»
پدر گفت «خوب از پس فردا شروع کنین ولی امروز بعد از ساعت اداری با هم برین و زمین رو ببینین.»
عصر وقتی شرکت تعطیل شد کنار ماشین منتظر ایستاده بودم که سحر آمد وگفت«خیلی دیر کردم؟»
گفتم «نه اصلاً سوار شین بریم.»
توی راه دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم «خانم امیری خوب تونستین برای خودتون جا باز کنین .»
پرسید«کجا؟»
گفتم «پیش پدر.»
پرسید «چطور مگه؟»
گفتم «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ امروز که دیدین چطور از کارتون تعریف می کرد .»
گفت «ایشون به من لطف دارن.»
گفتم «می دونین خانم امیری؟امروز غیر ار حس رقابت حس دیگه ای هم در من پیدا شد.»
با تعجب پرسید«چه حسی؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)