آن شب هر کاری کردم تا بتوانم با امین صحبت کنم فرصت دست نداد.روز بعد هم مرتبا با خودم تمرین می کردم که چه چیزی باید به او بگویم وچطور باید سر صحبت را باز کنم.منتظر فرصتی بودم تا بتوانم راحت با او صحبت کنم.بالاخره انتظارم به پایان رسید وسر وکله اش پیدا شد وزودتر از بابا آمد وگفت:
پدر برای انجام کاری عصر از شرکت بیرون رفته وشب دیرمیاد خونه.
آن ساعاتی که پایین نشسته بودیم مدام او را زیر نظر داشتم.خوشبختانه آن شب سرحال بود ومی شد با او حرف زد.
***
آخر شب بعد از آمدن پدروصرف شام به اتاقش رفت.یک ساعتی گذشته بود که شب به خیر گفتم وبه طرف طبقه بالا حرکت کردم.وقتی پشت در اتاقش رسیدم هنوز چراغ روشن بود.خودم را آماده کردم وچند ضربه آرام به در نواختم.
اجازه هست؟
بفرمایین.
در را باز کردم و وارد شدم.با همان لبخند همیشگی با من برخورد کرد.
شب به خیر.
شب به خیر،بیا بشین.
ممنون،می بخشی که مزاحمت شدم.
این حرفها چیه؟
بعد از کمی مکث وحاشیه روی گفتم:
امین جان غرض از مزاحمت این بود که امشب خیلی دلم گرفته،گفتم اگه اجازه بدی بیام چند کلمه ای با هم صحبت کنیم.
چیه دختر؟نکنه از این که داری اینجارو ترک می کنی دلت گرفته وناراحتی؟
نه از این بابت نیست.تازه هنوز نه به باره نه به داره.ناراحتی من از بابت تواه.
من؟برای چی؟مگه چه کار کرده ام که باعث ناراحتیت شده ام؟
تو کاری نکردی امین.تو خوب می دونی که من اصلا اهل حاشیه روی ومقدمه چینی نیستم.
منظورت چیه؟
ببین،هم پدر ومادر وهم من نگرانت هستیم،مخصوصاً مامان.اون از من خواسته که با تو صحبت کنم.
آخه راجع به چی؟
راجع به آینده ات.
آینده؟مگه تو از اون خبر داری که می خوای من رو مطلع کنی؟
شوخی نکن امین.
راست می گم.آخه چی شده که این قدر نگران وپریشون شدی؟
سال گذشته یادته؟ همین موقع ها بود.وقتی بابا موضوع خواستگاری سعید رو مطرح کرد،من توی حیاط نشسته بودم وفکر می کردم.اومدی پیشم وبا هم چند کلمه ای صحبت کردیم.
خوب آره یادمه.چطور مگه؟
- تو اون روز به موضوعی اشاره کردی و وقتی که من خواستم دنبا لشو بگیرم ومنظورت رو از حرفی که زدی بپرسم، نخواستی، بلند شدی ورفتی.حالا می خوام ازت بپرسم.امین اون کسی که یک لحظه درباره اش حرف زدی کیه؟به من بگو.باور کن تا اونجایی که بتونم کمکت می کنم.به من بگو ومطمئن باش که درباره اش با هیچ کس صحبت نمی کنم.
بعد از صحبتهای من،امین بلند شد،مقابل پنجره ایستاد وبه خیابان خیره شد؛دستی به موهایش کشید وگفت:
- یعنی نگرانی شما همینه؟
- مامان می گه خیالم از بابت افشین راحت شده.تو هم که به همین زودیها می ری سر زندگیت،می مونه امین که بیشتر از همه شماها فکرمو مشغول کرده.
- ببین نازنین!از قول من به مامان بگو امین هیچ مشکلی نداشته ونداره،فقط...
- فقط چی امین؟من می خوام همون فقط رو بدونم.
- نازی جان،من به این دلیل از تو خواستم با مامان صحبت کنی،چون شما دوتا حرف هم رو بهتر می فهمین.اگه ناراحتی خودم باهاش حرف می زنم.
- نه امین.من با مامان صحبت می کنم وسعی می کنم قانعش کنم،ولی تو باید با من حرف بزنی.مامان ممکنه راضی بشه وتا مدتی حرف نزنه،ولی من هرگز.تا یک جواب منطقی نشنوم ولت نمی کنم.تو باید همه چیز روبه من بگی.
- مگه تو به من چیزی گفتی؟
با تعجب بلند شدم وپشتش ایستادم وگفتم:
- چی رو؟من چی رو باید به تو می گفتم که نگفتم؟
- هیچ چیز رو.فراموش کن.
- نه،دوست دارم بدونم.می خوام بفهمم منظورت از این حرف چی بود؟
- نازی،من همیشه توی زندگی بیشتر از اونکه با افشین که برادرم هست وحرف همدیگه رو می فهمیم،
صمیمی باشم با تو بوده ام وهستم.نمی دونم چرا دوست دارم بیشتر حرفامو به تو بگم وبا تو درد دل کنم.
با تو حرف بزنم وخودموسبک کنم.این رو خودت هم می دونی.متقابلاً هم دوست دارم توهم نسبت به من
همین طور باشی.اون روز که تو رو سردر گم دیدم،حدسی زئم ورفتارت در روزهای بعد حدسم رو به یقین تبدیل کرد.من متوجه شدم،ولی می خواستم از زبون خودت بشنوم که تو هم دلایلی آوردی. دلایلی که خودت می دونی پوچ وبی اساس بودن.من هم دیگه بحث رو ادامه ندادم.
- ولی امین،اگه من صحبتی نکردم به خاطر این نیست که مشکلی برام پیش اومده بود.خوب آره یک اتفاقاتی
افتاده بودن که خیلی پیش پا افتاده بودن.یک خواستگاری ساده بود، فقط همین. حالا هم که می بینی در من اثری ایجاد نکرده ومن هم مثل هر دختر دیگه ای دارم راهی خونه ی بخت می شم.موضوع اونقدرها هم که تو تصورش رو می کنی مهم واساسی نبوده.اگر بود باور کن من حتماً درباره اش باهات صحبت می کردم، مثل دفعات قبل. درست مثل وقتی که راجع به آقای صناعی صحبت کردم.این مورد این قدر ساده بود که باور کن اصلاً زبونم نمی چرخید که بهت بگم، چون فکر می کردم مسخره ام می کنی.بنابراین فراموشش کردم.حالا تو هم فراموش کن، خواهش می کنم.در ضمن اگه از دست من ناراحت شدی، من ازت عذر می خوام. منوببخش.
- این چه حرفیه که می زنی؟ باشه هر چند باور نمی کنم،ولی قول می دم فراموش کنم.
- باور کردن یا نکردنش باشه به عهده خودت، هر جور که دلت می خواد ، اما از اینکه قول دادی از یاد ببری ورنجشی از من به دل نگیری ازت ممنونم. حالا نمی خوای بهم بگی؟
- چی رو؟
- همون صحبتی رو که قرار شد با هم داشته باشیم.درباره ی تو بحث کاملاً فرق می کنه. من می دونم تو از
یک موضوعی رنج می بری که احتیاج به کمک داری، حتی اگه خودت ندونی یا نخوای. امین خواهش می کنم بگو.
بعد از کمی سکوت ، امین گفت:
- باشه می گم، ولی قول می دی که پیش خودت بمونه وحرفهایی رو که امشب با هم می زنیم جایی بازگو نکنی؟ نازی، من چون به تو اعتماد دارم همه چیز رو بهت می گم.بهت می گم چون همیشه محرم اسرارم بوده ای. هرگز دلم نمی خواد با اسرارم پدر ومادر رو ناراحت کنم.افشین هم مثل بقیه. هیچ وقت خودمو مثل اون ندیدم. همیشه دوست داشتم مثل اون باشم ، ولی نمی شه . احساس می کنم وقتی با تو حرف می زنم
راحت تر هستم ،البته اگه این بار هم مثل دفعات قبل باشی نازی جان ،رازدار وخونسرد.
- قول می دم امین.قول می دم .باور کن.حالا بگو،من سراپا گوشم.