مي دونم سيما.هر چيزي رو که مي گي قبول دارم.فقط اجازه بده کمي بيشتر فکر کنم.
باشه نازي جون. تا هر وقت که دلت خواست فکر کن.
براي اينکه صحبت را عوض کنم پرسيدم:
راستي سيما از تو چه خبر؟چيزي احتياج نيست؟همه چيز هست؟تو اينجا هستي من برم؟
آره برو هستم.
امشب اصلا فرصت نکردم پيش غزاله وبيتا وسروناز بنشينم با اجازه من برم.
وقت همه مهمانها براي صرف شام بيرون رفتند من هم فرصتي پيدا کردم تا کمي با مهتاب باشم وقتي کنارش نشستم با خنده گفت:
خسته نباشي نازنين جون اميدوارم ديگه اين دفعه بتونم براي خودت جبران کنم.
ممنون مهتاب جون خستگي اين ايام هم شيرين و دلچسبه.
از شقايق و خانواده اش پذيرايي کردين؟
آره الان پيششون بودم. امين رو هم گذاشتم مواظب باشه چيزي کم و کسر نداشته باشن.
نازي مي دوني امشب چقدر برات خواستگار پيدا شده؟
حوصله داري ؟ ول کن تو رو خدا مهتاب. توي همين دوتا موندم.
دوتا؟ چرا دوتا...؟ تا اونجا که من مي دونم فقط.....
تازه متوجه حرفي که زده بودم شدم. نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و سريع گفتم:
منظورم همون يکي بود ديگه . اصلا ببينم تو عروسي يا نه؟ حواست بايد به همه باشه؟کي اومد به تو گفت؟
اونايي که خبر دار شدن اومدن به من هم گفتن.
مثلا کي؟
حالا.
که اينطور باشه نگو ولي بالاخره از زير زبونت مي کشم بيرون. خودت هم خوب ميدوني.
بله مي دونم خانم.خيلي خوب قبول بعدا بهت مي گم.
حالا شد.
راستس تو چرا چيزي نمي خوري ؟ مگه گرسنه ات نيست؟
نه اصلا اشتها ندارم نمي تونم جيزي بخورم.
هنوز همانجا نشسته بودم که ديدم با با از دور صدايم مي زند. از مهتاب معذرت خواستم و نزد بابا رفتم تا کاري را که خواسته بود برايش انجام دهم.
بعد از صرف شام مهمانان به داخل سالن آمدند . در آخر مجلس هم پدرم دست مهتاب و افشين را در دست هم گذاشت و آنها را به سوي آشيانه تازه شان رهسپار کرد.
موقع خداحافظي از شقايق گفتم :
راستي شقايق مي خواستم يک سوالي ازت بپرسم.
بپرس نازي جون.
اقاي متين کي ميرن سفر؟
پنج روز ديگه.
ولي اينطور که گفتن فردا پرواز دارن.
آره اما براي دايي کاري پيش اومد پروازشون کنسل شد وتونستن براي پنج روز ديگه بليط تهيه کنن.چطور مگه؟
از قول من بهشون بگو قرارمون باشه براي پس فردا ساعت شش بعد از ظهر همون جاي قبلي.
چه قراري؟
جواب.مي خوام بهشون جواب بدم.
اميدوارش کنم يا نه؟
فعلا هيچ چيز نگو.دلم مي خواد جواب آخر رو خودم بهش بگم بعدا مي فهمي.
هر جور خودت مي دوني.
ببينم شقايق از صحبت هاي اون روز چيزي بهت نگفت؟
نه هيچ چيز.گفتم که،اون به اين راحتي هت حرف نمي زنه.هرچند مطمئن هستم اعترافاتي رو که قبلا کرد بي علت ود ليل نبوده. اميد هيچ وقت بي فکر کاري نمي کنه. من هم ديگه حرفي به ميو ن نياوردم و راجع به اون روز چيزي نپرسيدم.از تو هم نمي پرسم چون تو از اون تو دار تري.از تو حرف پرسيدن وجواب گرفتن کار هر کسي نيست.
واقعا ازت ممنونم که اين قدر درکم مي کني.
اختيار داري عزيزم.خوب نازي جان خيلي زحمت داديم شب خيلي خوبي بود.اميدوارم خوشبخت بشن.
تشکر شقايق جون.لطف کردين تشريف آوردين.مجلس ما رو گرم کردين.
آخر شب غير از پدر ومادر وامين ومن هيچ کس نبود.هر چهار نفرخسته گوشه اي نشسته ودر افکار خود فرو رفته بوديم.پدر سکوت را شکست وگفت:
جاش خيلي خاليه.اگه الان اينجا بود از دست حرفها وشوخيهاش يک لحظه هم ساکت نبوديم.
آره جاش خاليه ولي خوب بالاخره بايد يک روزي مي رفت.مثل بقيه پسرها.اميدوارم در کنار هم خوشبخت بشن.
مهتاب دختر خيلي خوبيه.حتما افشين رو خوشبخت مي کنه ولي مامان بهتره ديگه از فکر افشين بياين بيرون.بايد يه فکري براي اين يکي پسرتون بکنين.فکر مي کنم خيلي دير شده.
امين خنديد وگفت:
تو بهتره نگران من نباشي.من خودم بيشتر از همه به فکر خودم هستم.
بعد در حالي که کرواتش را باز مي کرد گفت:
نازي خانم يکي اين حرف رو مي زنه که...
مطمئن باش تا هفته آينده همه چيز معلوم مي شه.اون وقت مي تونم تا دلم مي خواد بهت غر بزنم.
امين بلند شد وبه طرف اتاقش حرکت کرد وگفت:
از اين حرفها زياد زدي.ديگه حنات پيش من يکي رنگ نداره.با اجازه.شب بخير.
برو بخواب مادر جون خيلي خسته شدي.
بعد از رفتن او پدر گفت:
نازي.يعني واقعا هفته آينده جواب قطعي رو مي دي؟
بله بابا جون. ديگه تصميم گرفته ام همه رو از بلا تکليفي در بيارم حتي اگه جوابم هم منفي باشه.
پدر آهسته گفت:
آرره بابا کار خوبي مي کني.
خوب اگه اجازه بدين منم برم بخوابم.پاهام داره فلج مي شه.شب بخير.
شب بخير.
***
فرداي آن شب بعد از اينکه از خانه افشين بر گشتيم،همه کارهاي منزل تمام ومثل قبل از مهماني شده بود.
مادر که از تميز ومرتب شدن خانه کمال رضايت را داشت رو به شمسي خانم که زن فداکار ومهرباني بود وهميشه کمکمان مي کردگفت:
دستت درد نکنه شمسي خانم خونه رو مثل دسته گل کردي.اما فکر نمي کردم باز به اين شکل در بياد.
اين حرفها چيه خانم؟کاري نکردم.هر کاري هم کردم جز وظيفه چيز ديگه اي نبود.انشاءا...يک روز عروسي
امين آقا ونازنين جون.
ممنون.حالا بيا يک دقيقه بنشين کمي خستگي در کت خيلي خسته شدي.
بعد از رفتن آنها به سالن....