امیدوارم راستی نازنین تو چقدر امشب خوشگل شدی چقدر پیراهن مشکی بهت میاد.
شقایق چقدر غلو می کنی.
نه حقیقت رو می گم.البته خوب بودی ولی الان خیلی بهتر شدی.تو چه کار می کنی هر روز قشنگتر می شی؟
شقایق فکر نمی کنم اینجور که می گی باشه.
چرا هست لباست رو کی برات دوخته که این قدر خوش ترکیبه.
همون خیاطی که لباس عروس رو دوخته.بالاخره خواهر شوهریم وسر قباله ی عروس.
خدا کنه.همه خواهرشوهرها مثل تو باشن.ببینم مهتاب چه شکلی شده؟پس چرا نمی یاد؟خیلی دلم می خواد ببینمش.
میاد دیگه الان باید پیداش بشه.
هنوز حرفم تمام نشده بود که عروس وداماد آمدند.
بیا اومدن.اینم عروس.اگه اجازه بدی من برم ببینم کاری نیست.دوباره میام پیشت.
برو نازی جون برو مزاحمت نمی شم.
شب خیلی خوب وپر خاطره ای بود.وقتی مهتاب را بردم تا چند لحظه ای کنار شقایق بنشینیم صحنه خیلی دیدنی بود.سه دوست که ازهم جدا نمی شدند ودر طول دوران دانشکده همیشه با هم بودند کنار هم نشسته بودند و حالا یکی از آنها داشت با دوران تجرد خدا حافظی می کرد و از آنها جدا می شد.
با صدای مادر آنها را تنها گذاشتم وبرای انجام کار به اتاقم رفتم تا وسیله ای را که مادر می خواست بیاورم.وقتی برگشتم وبه آشپز خانه رفتم متوجه شدم به جای مادر امین وسعید دارند با هم حرف می زنند.با گفتن ببخشین آنها را متوجه حضور خود ساختم.
می بخشین مزاحمتون شدم. امین جان شما مامان رو ندیدین؟
چرا الان اینجا بودن.فکر کنم رفتن توی حیاط .مثل اینکه می خوان میز شام رو بچینن.
ممنون می بخشین.
نازی؟
بله.
هیچی برو
با اجازه
وقتی مامان را پیدا کردم امانتی را به او داد م و او گفت:
نازی جان، برو بگو عروس و داماد بیان میز آماده است.
وقتی مهتاب و افشین سر میز شام رفتند من هم به تراس رفتم تا اگر چیزی احتیاج داشتند برایشان آماده کنم. همانجا ایستاده بودم که متوجه حضور سیما کنار خودم شدم اولش بقدری توی خودم بودم که نفهمیدم چه می گوید با تکان دادن شانه ام مرا به خود آورد و پرسیدم:
بله چیزی گفتی سیما جون؟
خندید و گفت:
پرسیدم قشنگه؟
چی قشنگه؟
این لحظه ها رو می گم.
خوب می تونه برای هر دختر و پسری قشنگ باشه.
اگه میتونه خوب باشه پس چرا برای تو نباشه؟
منظورت چیه؟
منظورم رو خیلی خوب فهمیدی خانم.
دلم می خواد واضح صحبت کنی.
خیلی خوب اگه دوست داری، باشه می گم خانم خانما. شما خیال نداری به برادر من جواب بدی ؟ نکنه خیال داری از پا درش بیاری تا خیالت راحت بشه.
سیما جون این حرفها چیه میزنی؟ من کوچکتراز اون هستم که بخوام کسی رو آزار بدم
پس چرا جواب نمی دی ؟ گفتی درست تموم بشه گفتیم باشه، گفتی بعد از عروسی، گفتیم باشه. دیگه چه بهونه ای داری ؟ نازی سعید داره دیونه میشه . تو رو خدا یک جواب حسابی بده. بیشتر از این توی انتظار نذارش.
سیما، من گفتم جواب می دم خوب می دم دیگه. قصدم که مردم آزاری نیست اجازه بدین کارهامون تموم بشه خیالمون که راحت شد چشم منم در خدمتتون هستم.
مطمئن باشم؟
مطمئن باش.
دیشب خیلی با سعید صحبت کردم . بعد از رفتن تو، خودش سر صحبت رو باز کرد . گفت غیر از نازنین هیچ دختر دیگه رو نمی خوام .اگه یه روز از تو نه بشنوه خدا می دونه چه بلای سرش میاد . آدم تو داریه . رازش رو غیر از من به هیچ کس نمی گه. ما باهم پنج سال دور از پدر رو مادر زندگی کردیم.
بعد از پدر و مادرمون همه چیز هم هستیم. صندوق اسرار هم هستیم.حتی با اینکه من الان ازدواج کرده ام هنوز با سعیدم.این مسعود هم می دونه که من واون هر گز از هم جدا شدنی نیستیم. دیشب دلم براش خیلی سوخت.تا حالا این جوری ندیده بودمش.مردی که اونجا می تونست خیلی راحت دختری از همون سرزمین به همسری انتخاب کنه ونکرد دست روی دختری گذاشته که باعث افتخار ما وخودشه که وارد خانواده مون بشه.ااون رو بیشتر از این در انتظار نزار . خاطرت خیلی براش عزیز بود که توی این یکسال چیزی نگفته و گذاشته راحت به تحصیلت ادامه بدی و مشغله ای نداشته باشی .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)