از آن روز به بعد فقط می نشستم و فکر می کردم. گاهی به نتیجه می رسیدم گاهی نه. بعضی وقتها سعید را شایسته می دانستم و بعضی وقتها امید را. دائما آرزو می کردم یکی از آنها پشیمان شود تا من راحت تر تصمیم بگیرم اما هرگز اینگونه نشد . دو روز بیشتر نمانده بود . داشتیم خانه را آماده می کردیم . هر کدام سرگرم انجام کاری بودیم. همه می گفتند و می خندیدند و شاد بودند تنها من بودم که میان آنها به خاطر اینکه کسی متوجه نشود حفظ ظاهر می کردم.
یک روز قبل از مراسم عقد برای تزئین به منزل آقای کوکبی رفتم. وقتی رسیدم ماشین سعید را دیدم.خیلی خوشحال شدم چون احساس می کردم که امروز می توانم حسابی امتحانش کنم .
وارد منزل شدم همه بودندبعد از سلام و احوالپرسی نازی اگه گفتی کی اینجاست ؟
می دونم ماشینش رو دم در دیدم.
آفرین دختر بیا بریم تو.
مهتاب، می مونه؟
آره قراره بمونه کمکون کنه.
ولی ما احتیاج به کمک نداریم.خودمون انجام می دیم.
چرا نداریم دختر؟ خیلی خوب هم داریم .بالاخره یکی باید باشه خرده فرمایشات ما رو انجام بده یا نه؟البته اگه از نظر شما ایرادی نداره.
به من چه.
شوخی کردم بابا.ناراحت نشوبیا بریم.
آن روز با کمک بقیه کارها را انجام دادیم. وقتی کارمان تمام شد.از خستگی گوشه ای نشستیم وبه تلاش آن روزمان نگاه کردیم.سیما گفت:
خیلی قشنگ شده مهتاب خیلی خوب شد سالن رو تزئین کردین. هم بزرگتره هم قشنگتر شده. نازی جان دستت درد نکنه.
خواهش می کنم .من کاری نکردم فقط وظیفه مو انجام دادم.
داشتیم حرف می زدیم که سعید با سینی شربت وارد جمعمان شد.
بارک ا... آقا سعید. خودت درست کردی؟
نه مهتاب جون از خاله گرفتم آوردم.
می دونستم از این کارها بلد نیستی.
سینی را مقابل من گرفت. وقتی خواستم یکی از لیوانها را بردارم احساس کردم نگاهش سنگین است. بسرعت سرم را پایین انداختم اما او همچنان در همان حالت بود. حتی تک سرفه های سیما ومهتاب هم او را به خود نمی آورد.
سیما که دید هیچ نتیجه ای ندارد گفت:
سعید جان نمی خوای به ما هم شربت تعارف کنی؟بخدا هم خسته شدیم هم تشنمونه.
سعید که تازه به خود آمده بود گفت:
بله چشم بفرمایین.
و بعد از تعارف کنارمان نشست.ساعتی گذشت خواستم خانه آنها را ترک کنم که خانم کوکبی آمد واصرار کرد شب بمانم ولی چون خسته شده بودم نپذیرفتم. از جمع خدا حافظی کردم وبا مهتاب که برای بدرقه ام می آمد از خانه بیرون رفتم.وقتی خواستم سوار ماشین شوم یاد مطلبی افتادم. برگشتم و از او که هنوز کنار در ایستاده بود پرسیدم:
راستی مهتاب ،شقایق رو دعوت کردین؟کارت بهش دادین؟
آره نازنین جان با خانواده دعوتش کردم چطور مگه؟
فکر کردم فراموش کردی.
نه نازنین جون خیالت راحت باشه.مگه می شه آدم دوستای عزیزش رو فراموش کنه؟
خدا کنه بیاد.
میاد گفت که میاد.
خوب اگه کاری ندارم من برم.
نه فقط فردا زود بیا.
برای چی؟
برای اینکه بریم آرایشگاه دیگه دختره ی گیج.
فهمیدم باشه حتما.خوب خدا حافظ.
خدا حافظ.
شب خیلی خسته بودم . شب به خیر گفتم و به بستر رفتم و زودتر از همیشه هم به خواب رفتم . صبح زود با صدای مادر از خواب برخاستم و مشغول آماده کردن بقیه وسایل شدم . وقتی تمام شد سریع حمام کردم وسایلم را برداشتم و برای رفتتم به آرایشگاه با افشین دنبال مهتاب رفتیم. ساعت دو بعد از ظهر بود کارمان تمام شد افشین و مهتاب زودتر به سمت منزلشان حرکت کردند. من هم منتظر امین شدم . کمی دیرتر از آنجا خارج شددم.عاقد هم برای خواند خطبه آمده بود و پس از کمی تشریفات خطبه جاری شد و مهتاب و افشین به همسری همدیگر درآمدند. بعد از مدت کوتاهی مهمانان برای دادن هدیه خود به عروس و داماد آمدند.
نوبت من که رسید هدیه ام را دادم و صورت مهتاب را بوسیدمو گفتم:
دیدی بالاخره عروسی داداشم اومدی ؟ بدون کارت دعوت مهتاب جون خوشبخت بشی.
ممنون نازی جون انشاا... یک روز برای خودت باشه.
مرسی عزیزم.
بعد از دوساعت که آنجا بودیم همه مهمانها غیر از عروس وداماد به سمت خانه ما حرکت کردند .در آنجا مهمانان بیشتر شده بودند.شقایق و خانواده اش هم آمده بودند.وقتی برای خوشامد گویی رفتم دیدم مامان کنارشان نشسته است .بعد از سلام و خوشامد گویی گفتم:
مامان جون فکر نمی کردم شما با خانم ایرجی آشنا باشین.
شقایق جون رو که می شناختم وقتی دیدمشون متوجه شدم که این خانم وآقا باید خانم وآقای ایرجی باشن.
خیلی خوش اومدین بفرمایین خواهش می کنم.
کمی پیش شقایق نشستم ومتوجه شدم برادرش در جمع آنها نیست.پرسیدم:
راستی شقایق ،شهرام خان کجا هستن؟قابل ندونستن تشریف بیارن؟
نه نازی جون،براش کاری پیش اومده رفته سفر.
با گفتن کلمه ی سفربه یاد جوابی که باید تا قبل از رفتن امید می دادم افتادم.پرسیدم:
سفر به کجا؟لابد خارج از کشور.
نه توی همین ایران رفته شیراز.
امیدوارم بهشون خوش بگذره. خودت چطوری؟خوبی؟
ممنون نازی جان خوبم ولی نه به اندازه شما عروسی برادر خوبه یا نه؟
اره شقایق .وقتی مهتاب بهم می گفت فکر نمی کردم این جوری باشه.بذار عروسی برادر خودت بشه بفهمی چی می گم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)