خواهش می کنم آقا ،منم بی تفصیر نبودم.
بعد با هم خم شدیم تا کیفهای همدیگر را از روی زمین بر داریم و به هم تحویل بدهیم. وقتی خواستم کیف آن شخص را بدهم ناگهان نگاهمان برای چند لحظه بر هم ثابت ماند. پس از چند ثانیه به خودم آمدم . بلند شدم و سرم راپایین انداختم و گفتم:
می بخشین آقا.
خواهش می کنم.
هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای گیرایش ،قدمهایم را ثابت کرد. احساس کردم به طرفم می آید .
<o></o>
می بخشین خانم، مثل اینکه این سوئیچ مال شماست انگار از داخل کیفتون افتاده.
به کیفم نگاه کردم و متوجه شدم زیپ جلوی آن باز بوده و هنگام پرت شدن، سوئیچ از داخل آن روی زمین افتاده است.با دستهای لرزان سوئیچ را گرفتم و بسرعت به راه افتادم.هنوز از او خیلی دور نشده بودم و فقط چند قدمی برداشته بودم. کمی سرم را خم کردم و زیر چشمی، طوری که کسی متوجه نشود پشت سرم را دیدم و متوجه شدم
او هنوز ایستاده است. با عجله خود را به ماشین رساندم ومسیر شرکت را در پیش گرفتم.
در راه یک لحظه هم از فکر آن چهره بیرون نمی آمدم.احساس می کردم تصویرش را جایی دیده ام،ولی هرچه به مغزم فشار می آوردم هیچ چیز به یادم نمی آمد. وقتی به شرکت رسیدم ،سعی کردم آن اتفاق را فراموش کنم. به اتاق کار پدر که رسیدم خبری از خانم سپهری ،منشی اش نبود. چند لحظه نشستم. پدر در حالی که شخصی را بدرقه می کرد از اتاق خارج شد.بعد از خدا حافظی آنها، بلند شدم وبه طرفش رفتم وسلام کردم. پدر از من خواست داخل شوم ومن پذیرفتم.
پدر جون، خانم سپهری امروز نیومده؟
چرا،فرستادمش بایگانی،الان بر می گرده .خوب حالت چطوره؟ جوابتو گرفتی؟
بله. خدا رو شکر،نمره هام بد نشده.
چه کار می کنی با زحمتهای ما؟
این حرفها چیه پدر جون؟بفرمایین این هم امانتی شما.
ممنون.
راستی پدرحال کارمنداتون چطوره؟
منظورت کدومشونه؟
منظورم دوتا پسر عزیزتونه.
خوبن،خوب خوب
از کارشون راضی هستین؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)