طوری صحبت می کنین انگار می خواین برین قندهار.در هر صورت هر جا می رین مواظب خودتون باشین.
چشم. شما بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین. ما زود برمی گردیم.
وقتی با مهتاب از مادر جداشدیم رو به مهتاب کردم وگفتم:
این چه جور اجازه گرفتنه؟ مگه من بچه ام که این طوری از مامان اجازه مو می گیری؟
اره بچه ای، چون اگه نبودی از وقتی اومدی همین جوری پیش مامانت نمی نشستی.
خوب مامان تنها بود. کسی رو به اون صورت نمی شناسه .درست نبود تنهاش بذارم. تازه الان هم تنها موند.
نگران نباش خاله ام رفته پیشش.
کدوم خاله ات؟
خاله شیرین، مامان سیما.
وبعد به طعنه اضافه کرد وگفت:
یک کار خصوصی با ایشون داشتن.
چه کاری؟
گفتم خصوصیه. موضوعی که من وتو الان نباید ازش مطلع بشیم.
پس تو از کجا می دونی که خصوصیه؟
خود خاله گفت. خوب دیگه بیا بریم می خوام تو رو به دخترهای فامیل معرفی کنم.
وقتی به گوشه ای از سالن وجایی که سیما و چند دختر دیگر حضورداشتند رسیدیم، مهتاب شروع کرد به معرفی آنها.
نازنین جان، این غزاله دختر دایی من، اینم سروناز دختر عمه مه و اینم بیتا دخترعموی منه.
بعد از آشنایی واظهار خوشوقتی با هر یک از آنها ، چون آنها را هم مثل مهتاب وسیما بی ریا دیدم تصمیم گرفتم پیششان بنشینم و دقایقی را با آنها سپری کنم . بعد از مدتی که در کنارشان نشستم و با آنها صحبت کردم، غزاله گفت:
نازنین، ما تعریف تو رو از مهتاب زیاد شنیده بودیم.
خیلی ممنون غزاله جون. من هم وصف شما رو زیاد شنیده ام واز آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
بیتا که تازه متوجه مطلب شده بود گفت:
مهتاب چرا برای نازنین غذا نیاوردی ؟ ما هم این قدر اونو به حرف گرفتیم که هیچ کدوم متوجه نشدیم.
چشم، همین الان می رم هم برای نازنین غذا میارم ، هم برای خودم .
وقتی که مهتاب خواست بلند شود، سرو کله ی سعید پیداشد.بعد از کمی صحبت او هم با تعجب به مهتاب گفت:
مهتاب خانم!آدم این جوری از دوست چندین و چند ساله اش پذیرایی می کنه؟
همین الان داشتم بلند می شدم برم غذا بیارم که شما اومدین. حالا هم اگه خیلی نگران هستین می تونین خودتون دو تا بشقاب غذا بیارین. پیشاپیش از لطف شما متشکرم .
و بعد رو به بقیه کرد ومشغول صحبت شد.من متوجه سعید بودم تا ببینم چه عکس العملی نشان می دهد و دیدم که با تعجب رو به مهتاب کردو گفت:
چشم خانم همین الساعه میارم.
از دیدن این صحنه خنده ام گرفت ، اما خودم را نگه داشتم و به صحبتهای بقیه گوش دادم.
چند دقیقه بعد سعید با دو بشقاب غذا به جمع ما وارد شد، آنها را مقابل من ومهتاب گذاشت و رو به من کرد وگفت:
می بخشین نازنین خانم، من چون نمی دونستم شما چی دوست دارین، براتون از همه غذاها یه خرده کشیدم. حالا اگه دوست ندارین برم عوض کنم.
نه ممنون ، همین خوبه.
نوش جان. اگه امری نیست با اجازه تون.
خواهش می کنم بفرمایین.
وقتی او رفت مهتاب در حالی که می خندید در گوش من به طوری که کسی متوجه نشود گفت:
یک لحظه فکر کردم اینجا رستورانه وسعید گارسون.چقدر نقش اونا رو خوب بازی می کنه.
خندیدم وگفتم:
چقدر هوای پسر خاله تو داری.
با سؤال سروناز که پرسید،«نازنین خانم شما سال چندم هستین؟» به خود آمدم و جواب سؤالش را دادم. بعد از کمی
گفتگو مجدداًسعید،که البته این دفعه تنها نبود به سمت ما آمد و پرسید:
خانمها چیزی میل ندارین براتون بیارم؟
این بار سیما به او گفت:
چرا سعید جون، اگه برات زحمتی نیست کمی ژله برامون بیار.
او با گفتن«چشم» از ما دور شد وچند لحظه بعد با ظرف ژله برگشت،آن را روی میز گذاشت، در گوش سیما چیزی گفت و رفت. بعد از رفتنش غزاله گفت:
چی شده امشب اینقدر سعید هوای ما رو داره؟ چپ می ره، راست میاد،سفارش غذا می گیره.
بیتا گفت:
آره هیچ وقت این جوری نبود.
سروناز گفت:
شاید امشب دلیل خاصی داره.
سیما با لبخند معنا داری گفت:
بله حتماًداره.
آن شب موقع خداحافظی ،مهتاب گفت:
راستی نازنین ما فردا می خوایم بریم خارج از شهر.تو هم با ما میای؟
نه مهتاب جون. شاید فردا مهمون داشته باشیم. شما برین ، خوش بگذره.
هر جور خودت می دونی. چون به اخلاقت وارد هستم زیاد اصرار نمی کنم، ولی امشب فکراتو بکن.
حالا ببینم چی میشه. خوب مهتاب جون خیلی زحمت دادیم، می بخشین.
خواهش می کنم خانم، چه زحمتی؟
ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.
حتما همین طوره که می گی. شب بسیار خوبی بود. شب بخیر وخداحافظ.
به سلامت ، خداحافظ.
بقدری خسته بودم که تا سر بر بالش گذاشتم، دیگر چیزی نفهمیدم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم و به طبقه پایین رفتم،مردها طبق معمول هر جمعه به کوه رفته بودند.به آشپزخانه رفتم وبا مادر مشغول خوردن صبحانه شدیم. مشغول به هم زدن چای بودم که متوجه شدم مامان طور دیگری نگاهم می کند.پرسیدم:
چیه مامان؟ چیزی شده؟
هیچی،چیزی نشده.
اما نگاهتون یک جور دیگه است،مثل همیشه نیست.
مگه چه جوری نگاه می کنم؟صبحانه تو بخور چائیت سرد شد.
چشم.
بعد از مدتی سکوت گفتم:
راستی مامان،یه سؤالی ازتون داشتم.
بپرس.
دیشب که با مهتاب از شما جدا شدیم گفت خانم خرسندی با شما کار خصوصی داره. می تونم بپرسم چی می گفت؟
همین طور که خودت می گی خصوصیه.موضوعی نبود که الان موقع مطرح کردنش باشه. هر وقت موقعش شد می گم.
هر طور میل شماست.
وقتی خواستم آشپز خانه را ترک کنم گفتم:
راستی مامان،عمه شکوه برای ناهار میاد؟
آره مادرجون.
تنها میاد؟
گفت تنها میاد.آقای پیمانی که رفته سفر،بیژن هم خونه یکی از دوستاش دعوت داره.
خداراشکر. خوب مامان اگه با من کاری ندارین می رم سر درسم.
برو عزیزم.
در اتاق مشغول خواندن کتاب مدیریت مالی بودم که مادر صدایم زد ومن به کنار پله ها آمدم. مادر گفت:
نازنین جان. مهتاب دم در منتظرته، بیا پایین.
الان میام.
وقتی کنار در رفتمف مهتاب را نزدیک ماشین دیدم که داشت با افراد داخل ماشین حرف می زد. با سلام متوجه حضورم شد ودوربین به دست به طرفم آمد وگفت:
سلام نازنین جون، اینم امانتی تون. دستت درد نکنه . مامان وبابا خیلی تشکر کردن.
خواهش می کنم .قابلی نداشت.
ممنون.
دوربین را از او گرفتم وکنار گذاشتم.مهتاب پرسید:
نازنین، تصمیمت عوض نشد؟ هنوزم نمی خوای بیای؟ من می خواستم تلفن کنم. اینا نذاشتن،گفتن می ریم به زور می بریمش. بیا بریم ،خوش می گذره.
نه مهتاب جون.دیشب که گفتم عمه ام قراره بیاد. خوب نیست من نباشم . شما برین. خوش بگذره.
در این هنگام بقیه پیاده شدند و بعد از سلام واحوالپرسی ، سیما گفت:
نازنین بیا بریم. تو رو خدا این قدر تعارف نکن.
متشکرم سیما جون. گفتم که مهمون داریم، و گرنه خیلی دلم می خواست بیام.
مسعود گفت:
خوب مهمونتون غریبه نیست، تازه ما می خواستیم بگیم امین وافشین هم بیان، ولی مثل اینکه نیستن.
نه صبح با بابا رفتن کوه.
حیف شد، اگربودن همگی با هم می رفتیم.
خیلی ممنون . شما بفرمایین.
نازنین جان، مطمئنی که نمی خوای بیای؟
نه مهتاب جون، شما بفرمایین دیر می شه.
سعید که تا آن موقع ساکت بود گفت:
اگه می اومدین خیلی خوشحال می شدیم ،ولی چون مهمون دارین بیشتر از این اصرار نمی کنیم.
ممنون سعید خان. باور کنین اگه مهمون نداشتیم حتماً می اومدم.
خوب با اجازه تون ناز نین خانم اگه امری ندارین ما مرخص می شیم.
عرضی نیست مسعود خان . مواظب خودتون باشین.امیدوارم بهتون خوش بگذره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)