امیدوارم از اینجا، از این درسها و کلاسها خوشتون بیاد و بهتون خوش بگذره.

او که دختری خونگرم وزیبا بود گفت:

حتماً همین طوره. دلم نمی خواد مزاحم شما بشم. بفرمایین سر کلاستون وهر ساعتی که کارتون تموم شد قرار بذارین بریم. من هم سعی می کنم تا پایان کلاسهای شما کار خودم رو به اتمام برسونم.

خوشبختانه ما امروز دو ساعت کلاس بیشترنداریم. ساعت یازده مقابل در اصلی می بینمتون.

وبعد خداحافظی کردیم و به طرف کلاس به راه افتادیم. در راه به مهتاب گفتم:

تا به حال بهم نگفته بودی که دختر خاله ای به اسم سیما داری؟

مهتاب خندید و گفت:

چون پیش نیومده بود. سیما تازه برگشته و هنوز فامیلا دارن به دیدنش میان. قصد داشتم توی یک مهمونی تو رو با اون آشنا کنم تا اینکه مامان گفت قصد داره به خاطر ورود سیما مهمونی بزرگی بده.آخه می دونی اون نامزد مسعود و زن برادر منه.

جدی می گی ؟ پس چرا تا به حال نگفته بودی؟

خواستم یکمرتبه وقتی برگشت بهت بگم . تصمیم داشتم مهمونی بگیرم. وقتی از تصمیم مامان با خبر شدم،تصمیم خودم رو عوض کردم تا اینکه سیما دیشب تماس گرفت و گفت که می خواد بیاد دانشگاه . منم قبول کردم. صبح با هم اومدیم . همین طوری شد که نقشه هام خراب شد.

عیبی نداره. بالاخره من که باید می دیدمش. توی همین برخورد اول هم فهمیدم که باید دخترخوبی باشه. این طور نیست؟

چرا همین طوره. با اینکه مدتی خارج از کشور بوده ، اما تغییری در رفتارش ایجاد نشده. باید بیشتر باهاش آشنا بشی.

حتماً، اون دختر با شخصیتیه. من که خیلی ازش خوشم اومد.

راستی اگه دعوتت کنم میای؟

البته، با کمال میل.

ولی تنها راهت نمی دم.

با تعجب پرسیدم :

پس با کی بیام؟

با خانواده.

حتماً.

وقتی وارد کلاس شدیم با دیدن قیافه درهم آقای صناعی صحبتهای چند لحظه قبل را فراموش کردم.از آن لحظه به بعد آقای صناعی مثل قبل نبود و کمترین اعتنایی به من ومهتاب نمی کرد. از این موضوع ناراحت نبودم ، بلکه راضی هم بودم و از ته دل برایش آرزوی خوشبختی می کردم.

آن روز وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم به دلیل اینکه خیلی از سیما خوشم آمده بود و او را دختری متین و با وقار یافتم واز هم صحبتی اش لذت می بردم، ازآنها خواستم که تا خانه برسانمشان. آنها هم قبول کردند و بعد ار اینکه گردشی در شهر کردیم و به خانه رسیدیم ، مهتاب از من دعوت کرد که داخل بروم.به دلیل خستگی نرفتم. همان طور که مشغول خداحافظی بودیم بدون اینکه متوجه شویم در خانه باز شد و با صدای شخصی که سلام می کرد همه نظرها به طرف او جلب شد .بعد از سلام واحوالپرسی آنها متوجه شدم که او برادر سیماست.

مهتاب متوجه من شد و گفت:

خدای من!ما اون قدر گرم احوال پرسی بودیم که یادم رفت شما رو به هم معرفی کنم. نازنین جان ایشون سعید پسر خاله من و برادر سیما هستند.سعید آقا این خانم هم دوست صمیمی من نازنین خانم.

بعد از معرفی مهتاب جلو آمد وگفت:

سلام خانوم. از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.

من هم همینطور.

بعد از چند دقیقه گفتگوی کوتاه ،از آن جمع خداحافظی کردم وبه سمت خانه به راه افتادم.

شب با شنیدن اسمم از اتاق بیرون آمدم وپایین رفتم. پدرآمده وطبق معمول مشغول خواندن روزنامه بود.افشین هم مشغول صحبت با امین بود. بعد از سلام روی کاناپه نشستم و یک صحفه از روزنامه ای را که روی میز بود برداشتم و مشغول خواندن شدم. مادر با یک سینی چای وارد جمع شد و گفت:

نازنین خانم دستت درد نکنه. حالا دیگه از ما پنهون می کنی؟

قلبم فرو ریخت. رو به امین کردم. فکر کردم موضوعی را که با او در میان گذاشته بودم به پدر ومادر گفته است.وقتی متوجه چهره متعجب اوشدم رو به مادر کردم وگفتم:

منظور شما چیه؟ من چه مسأله ای رو از شما پنهون کردم که خودمم نمی دونم؟

برای چی به ما نگفتی پنج شنبه هفته آینده مهمونی دعوت شدیم؟

ناگهان متوجه شدم و با دست به پیشانیم کوبیدم وگفتم:

وای خدای من ! منو ببخشین . فراموش کردم بگم. واقعاً معذرت می خوام.

پدر گفت:

حالا مهمونی کی است؟

دختر خاله مهتاب که خانم برادرش هم می شه با برادرش از فرانسه برگشته ان ، به همین خاطر هفته آینده یک مهمونی ترتیب دادن . از ما هم دعوت کرده ان که در جشنشون شرکت کنیم.

افشین گفت:

اونجا چه کار می کردن که حالا برگشتن؟

تحصیل می کردن. درسشون تموم شده برگشته ان.

رو به مادر کردم و گفتم:

شما از کجا متوجه شدین؟

بعد از ظهر مهتاب تلفن کرد و رسماً دعوتمون کرد وگفت:«چون می دونم نازنین فراموش می کنه موضوع رو بگه،خودم تماس گرفتم.»طفلک راست می گفت.اون تو رو بهتر از ما می شناسه.

بازم عذر می خوام. منو ببخشین.

امین چای را از روی میز برداشت و گفت:

ایرادی نداره. اصل اطلاع پیدا کردن بود که مطلع شدیم .

پدر هم حرف او را تصدیق کرد.

آن شب وقتی به بستر رفتم تا وقتی خوابم برد مدام خودم را سرزنش می کردم که چرا این قدر فراموشکار ونسبت به خانواده بی مسؤولیت شده ام. اصلاً متوجه قولی که به امین داده بودم ،نبودم.

از آن روز به بعد رفتارم کمی عوض شد واز دانشکده که به خانه بر می گشتم بیشتر وقتم را صرف خانواده ام می کردم و طبقه پایین در کنارآن ها می نشستم . شب به بهانه استراحت به همه شب بخیر می گفتم وبه اتاقم می رفتم وتازه مشغول درس خواندن می شدم.شب به نیمه می رسید ومن هنوز مشغول مطالعه درسهایم بودم .با اینکه استراحتم کم شده بود وحجم درسها روز به روز زیادتر می شد، ولی از اینکه بیشتر از قبل در کنار خانواده ام بودم و رضایت را در چهره آنها می دیدم خوشحال بودم.