لبخندی زدم و گفتم :
-ولی همه ی آدما مثل هم نیستن. من نمی تونم مثل اونا باشم .من در حال حاضر فقط به یک چیز فکر می کنم و اونم درسه وبس.
-هرجور خودت می دونی. هرکس خودش مسؤول سرنوشتشه.
دیگر هیچ نگفت و بحث عوض شد.مهتاب را به خانه رساندم. موقع پیاده شدن گفت:
راستی ساعت اول کلاس نداریم. استاد عظیمی هفته پیش که مریض بودی ونیومدی گفت این هفته کلاس نیست وبه جاش هفته آینده دو ساعت بیشتر می مونیم. یک وقت گیج بازی در نیاری وبلند شی بری دانشگاه .
خندیدم وگفتم:
-نه بابا!این قدرها هم گیج نیستم خیالت راحت باشه.
-خیلی خوب، پس فردا می بینمت.خداحافظ.
-خداحافظ.
به طرف خانه به راه افتادم، تصمیم گرفتم موضوع را در خانه مطرح نکنم و همان جا فراموشش کنم. به خانه که رسیدم هیچ کس نبود. به اتاقم رفتم. یادداشت مادر را دیدم که نوشته بود به خانه مادربزرگ رفته است و عصر برمی گردد. لباسهایم را عوض کردم وبه آشپزخانه رفتم. مادر غذا را درست کرده بود. آن را خوردم و باز به اتاقم برگشتم وروی تخت خزیدم. بقدری خسته بودم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. پایین که رفتم دیدم مادر آمده است ودارد شام درست می کند. سلام کردم و گفتم:
- چرا منو بیدار نکردین؟
- آخه تو ظهرها نمی خوابی ، لابد خیلی خسته بودی که خوابیدی.به خاطر همین بیدارت نکردم. حالا بشین برات چایی بریزم.
صندلی را جلو کشیدم ونشستم. مادر هم چایی را مقابلم گذاشت و خودش هم نشست. پرسیدم:
-مادر جون چطور بود؟
- خوب بود سلام رسوند.
شما که قصد نداشتین جایی برین، چطور شد که رفتین؟
-صبح خاله مهناز زنگ زد وگفت می خواد بره،به من هم گفت برم.با اینکه تازه اونجا بودم دیدم حوصله ام خیلی سر رفته ، به خاطر همین رفتم. خیلی بهت سلام رسوند.
- سلامت باشن.
بلند شدم تا بیرون بروم. مادر گفت:
-کجا می ری؟
-می رم کتابهامو بیارم پایین همین جا پیش شما بشینم ودرس بخونم .
-به طرف اتاق رفتم و برای اینکه به افشین نشان بدهم خیلی هم بی فکر نیستم، کتاب ها راآوردم و تصمیم گرفتم آن شب درسم راپایین وپیش آنها بخوانم. پشت میز نشستم. مادر گفت:
-چه خبر؟امروز دانشگاه چه خبر بود؟
یک لحظه فکرم به طرف جریانات صبح منحرف شد،ولی چون قصد داشتم موضوع رامطرح نکنم، خونسردی خودم
را حفظ کردم و گفتم:
-هیچی،خبر خاصی ندارم. مثل همیشه. درس وکلاس وباقی چیزها.
با صدای زنگ در ازجا بلند شدم و پس از مدت کوتاهی بازگشتم. مادر پرسید:
- کی بود؟
-امینه.
دو مرتبه نشستم ومشغول خواندن شدم که امین وارد شد وبعد از سلام و عصر بخیربه اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند. بعد به آشپزخانه برگشت و او هم پشت میز نشست و یک فنجان چای خواست. وقتی مادر برایش چای می ریخت،امین پرسید:
-پدر کی میاد خونه؟
مادر فنجان چای را مقابلش گذاشت وگفت:
- تو امشب زود اومدی.شبها معمولاً هر سه تاتون دیر میان خونه.نازنین هم که وقتی میاد توی اتاقشه و خودش رو حبس می کنه.وقت غذا هم باید به زورآوردش پایین. امشب چی شده که اومده پایین ،نمی دونم. من هم که از صبح تا وقتی که شما میاین باید درو دیوارها رو نگاه کنم. نازنین هم که انگار نه انگار که من توی خونه هستم.یک دقیقه از این کتابهایش دل نمی کنه. تا دو کلام می خوام باهاش حرف بزنم، فرار می کنه.
من که تا آن لحظه ساکت بودم، گفتم:
- مامان، چی دارین می گین؟من که هر وقت بیکارم پیش شما هستم و با هم حرف می زنیم.
بعد رو به امیر کردم وگفتم:
-خب، چی کار کنم؟درسهام سنگین شده. امتحانات هم داره نزدیک می شه.اگه فقط یک جلسه غیبت یا یک لحظه غفلت کنم یک سال عقب می افتم.
امین لبخندی زد وگفت:
- حق باتواه، ولی مامان هم راست میگه. بالاخره تو زودتر از همه ما میای خونه. باید کمی بیشتر توجه کنی.
-بله تو راست می گی،اما منظور مامان رو درک نکردی.هر وقت که می خوایم با هم صحبت کنیم حرفهای مامان فقط روی ازدواج من دور می زنه.
-خوب حق ندارم عروسی تو رو ببینم ؟ عروسی تنها دخترم رو؟
خواستم چیزی بگویم که امین خطاب به مادر گفت:
-مادر جان هیچ وقت برای ازدواج دیر نیست. بذارین نازنین درسش تموم بشه. از کجا معلوم همسرآینده اش اجازه ادامه تحصیل بهش بده ؟
با ورود پدر و افشین که با هم رسیده بودند، صحبتهای ما هم نیمه تمام ماند،اما من به خاطر اینکه مادر رابیشتر از این ناراحت نکنم، سراغ کتابهایم نرفتم.
صبح وقتی وارد کلاس شدم مهتاب هنوز نیامده بود.نشستم و مشغول ورق زدن جزوه هایم شدم.
دانشجوها پشت سر هم وارد کلاس می شدند ومن با بعضی از آنها که صمیمی تر بودم سلام و احوالپرسی کوتاهی می کردم و بعد دوباره مشغول خواندن می شدم. چند صفحه ای را مرور کردم و دفترم را بستم. نگاهی به ساعتم انداختم .مهتاب دیر کرده بود.همانطور که چشم به در دوخته بودم ومنتظر او بودم متوجه ورود آقای صناعی شدم. کاملاً خود را بی تفاوت نشان دادم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
تا آخر ساعت تا جایی که توانستم خونسرد رفتار کردم، اما آقای صناعی مثل من نبود. آن ساعت گذشت وخبری از مهتاب نشد. دلم به شور افتاده بود که نکند خدای ناکرده اتفاقی برایش افتاده باشد.ساعت استراحت درمحوطه دانشگاه نشسته بودم که دیدم دارد از دور می آید. کنارم نشست وگفت:
-سلام می بخشی . امروز خیلی دیر اومدم .
- دختر ،معلوم هست کجایی؟ چرا ساعت اول نیومدی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)