صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 45

موضوع: داستان هاى ما جلد سوم (مجموعه داستانها و حکایات آموزنده دینی و اخلاقی )

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    علامه حلى و سيد موصلى محيط نامساعد در دگرگون ساختن آدمى زاد تاءثير به سزائى دارد. چه بسا افرادى كه در محيط سالم خانه و خانواده اى ريشه دار و اصيل به سر مى برند، ولى بر اثر تماس با افراد نااهل و دخول در اجتماع فاسد، روحيه خود را از دست داده و همرنگ جماعت مى شوند!
    بهترين نمونه آنها پسر نوح پيغمبر است كه به واسطه نشست و برخاست با بدان خاندان نبوتش گم شد. نمونه ديگر هم جعفر كذاب پسر امام دهم شيعيان است ، كه چون از همنشينى با برادرش امام حسن عسكرى احتراز جست و يا نااهلان (سامره ) و درباريان فاسد و بيدادگر خليفه عباسى آمد و رفت برقرار نمود، رنگ محيط به خود گرفت و شخصيت خانوادگى خويش را از دست داد و در ميان شيعيان به علت دعوى جانشينى امام
    يازدهم معروف به (جعفر كذاب ) شد!
    سلطان خدابنده كه در زبان مغولى به وى (اولجايتو) مى گفتند، نوه هلاكوخان مغول است . وى به سال 710 در سلطانيه قزوين به سلطنت رسيد. سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان سنى بود.ولى چون ديد مذاهب چهارگانه اهل تسنن در مسائل اعتقادى و فقهى اختلاف نظر بسيار و تشتت آراء دارند، نزديك بود بكلى از مذهب اسلام دست بكشد، و به كيش بودائى كه مذهب رسمى مغولان و نياكانش بود باز گردد.
    در آن ميان به اشاره يكى از امراى شيعى مذهب خود به نام (طرمطاز) متوجه شد كه مذاهب اسلام منحصر به چهار مذهب : حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى نيست ، بلكه مذهب شيعه كه اهل تسنن آن را از نظر دور داشته اند، نه تنها يكى از مذاهب گرانمايه اسلامى و قديمترين آنهاست بلكه حقيقت اسلام را بايد در مذهب شيعه جستجو كرد. زيرا شيعه پيرو خاندان پيغمبر اسلام است و طبق معمول حقايق خانه را بايد از اهل خانه پرسيد و از آنها شنيد.
    امير طرمطاز ضمنا به عرض شاه رسانيد كه امروز علامه حلى در شهر حله عراق سرآمد مجتهدين شيعه و نابغه نامى اين طايفه است ، خوب است شاه او را نيز به دربار بخواند تا از نزديك حقايق اسلامى را از زبان او كه ترجمان مذهب شيعه است ، بشنود، و گمان نبرد كه دين اسلام منحصر در چهار مذهب اهل تسنن است .
    سلطان محمد خدابنده علامه حلى را به سلطانيه دعوت نمود، و با علما و دانشمندان چهار مذهب مواجهه داد، هنگام مباحثه علامه بر تمامى آنان غلبه يافت . شاه و تمام درباريان به مذهب شيعه گرويدند، و اسامى ائمه معصومين را بر سكه ها ضرب نمودند و در خطبه ها قرائت كردند، و بر در و ديوار مساجد نوشتند.
    روزى علامه حلى در مجلس سلطان محمد طبق معمول با علماى مذاهب اهل تسنن بحث و مناظره مى نمود. در پايان بحث و مناظره و بيان حقيقت مذهب شيعه اماميه ، علامه خطبه بليغى مشتمل بر ستايش خداوند و درود بر پيغمبر خاتم و ائمه طاهرين عليهم السلام ايراد نمود.
    چون به نام ائمه اطهار رسيد بر آن ذوات مقدس درود فرستاد و گفت : (اهل تسنن بر پيغمبر درود مى فرستند).
    سيدى از علماى موصل كه پيرو مذهب تسنن و مردى ناصبى و دشمن خاندان پيغمبر بود! نيز در مجلس شاه حضور داشت . سيد موصلى ساكت نشسته بود و به سخنان علامه حلى پيشواى دانشمندان شيعه گوش مى داد.
    همين كه علامه به نام ائمه اطهار رسيد و بر آنان (صلوات ) فرستاد. سيد موصلى برآشفت و چون بهانه خوبى به دست آورده بود، رو كرد به علامه و گفت شما شيعيان چه دليلى داريد كه بر غير پيغمبران الهى هم جايز است درود بفرستيد؟ علامه بدون درنگ فرمود: دليل ما اين آيه قرآن است كه خداوند مى فرمايد: كسانى كه هر گاه مصيبتى به آنها مى رسد مى گويند: ما از آن خدائيم و به سوى او بازگشت مى كنيم ، درود و رحمت خداوند بر آنان باد، و آنها راه يافتگان هستند)(32)
    سيد موصلى با عصبانيت گفت : كدام مصيبت به خاندان پيغمبر و امامان شما رسيده است كه طبق اين آيه شايسته درود الهى باشند؟ علامه فرمود: كدام مصيبت سختتر و دردناكتر از اين است كه مانند تو فرزند نااهلى از ميان آنها پيدا شود كه بيگانگان (خلفاى سه گانه ابوبكر و عمر و عثمان ) را بر آنها مقدم داشته و برتر بداند، تا جائى كه حاضر نباشد فضائل پدران پاكزاد خود را بشنود؟!
    حاضران مجلس همگى از پاسخ به موقع علامه خنديدند و به حاضر جوابى و لطف سخن علامه حل آن دانشمند هوشمند آفرين گفتند، و به ريشخند سيد موصلى پرداختند.
    يكى از دانشمندان مجلس شعر زير را به مناسبت حال ناسيد موصلى سرود و چه نيكو گفته است :
    - اگر سيد علوى از لحاظ مذهب پيرو شخصى ناصبى باشد، فرزند پدرش نيست . - سگ از او بهتر است ، زيرا سگ حالت پدرش را حفظ مى كند.(33)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حاجى قلابى سالى نزاعى در پيادگان حجيج (34) افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده ، انصاف در سر و روى هم فتاديم ، و داد فسوق (35) و جدال بداديم .
    كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود (36) مى گفت : يا للعجب ! پياده عاج چون عرصه شطرنج به سر مى برد، فرزين مى شود. يعنى به از آن مى گردد كه بود، و پيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.
    از من بگوى حاجى مردم گزاى را
    كو پوستين خلق به آزار مى درد
    حاجى تو نيستى شترست از براى آنك
    بيچاره خار مى خورد و بار مى برد(37)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    غازان خان حمله چنگيز خان مغول در سال 618 هجرى به شرق ايران و قتل عامها و نابودى هائى كه به بار آورد، يكى از بزرگترين حوادث شوم تاريخ بشر و مصيبت بارترين سانحه اى است كه ايران به خود ديده است .
    پس از هلاكو و نواده او نيز كه مانند پدر و جدش بت پرست بود، در سال 653 هجرى بار ديگر لشكر به ايران كشيد و آنچه را از حمله نخستين مغولى باقى مانده بود درهم كوبيد. هلاكو تا بغداد و فلسطين پيش رفت ، و هر چيز را در سر راه خود ديد ويران ساخت .
    اگر دانشمند و فيلسوف بزرگ ايران خواجه نصيرالدين طوسى كه (هلاكو) پس از فتح قلعه الموت او را همراه خود همه جا مى برد پيشدستى نمى نمود و بازمانده تمدن و دانشمندان اسلامى را حفظ نمى كرد، شايد تمدن اسلام براى هميشه در قلمرو وسيع خود از ميان مى رفت . و اثرى از آن باقى نمى ماند.
    پس از مرگ هلاكو در 663، فرزندش (اباقا) كه مادرش عيسوى بود و خود مذهب پدر داشت ، و گويند كه به خواهش همسرش دختر امپراتور روم به كيش مسيحى درآمد و غسل تعميد يافت ، بجاى پدر نشست و سلطنت ايران و ديگر متصرفات شرقى و جنوبى مغول به وى رسيد. اباقا در سال 680 درگذشت .
    پس از وى برادرش (تكودار) به سلطنت رسيد. تكودار نخستين كارى كه معمول داشت مسلمانى خود بود. او مراسله اى در اين باب به علماء و بزرگان بغداد نوشت و خود را حامى دين اسلام و شريعت رسول اكرم (ص ) معرفى نمود، و اين كار او در بين مسلمين ، تاءثير بسيار خوشايندى به جاى گذاشت . به طورى كه جماعتى از مغول نيز به تبعيت او اسلام آوردند.
    (تكودار) پس از مسلمانى ، خود را سلطان احمد ناميد.
    شيخ كمال الدين رافعى كه از طرف سلطان احمد به شيخ الاسلامى كل ممالك مغول منصوب شده بود، و اختيارات تام داشت ، مستمرى عيسويان و يهود را از دفاتر ايلخانى حذف نمود و معابد بودائى و كليساها را به مسجد تبديل كرد.
    اسلام آوردن تكودار هر چند مژده مسرت بخشى براى سران و پادشاهان ممالك اسلامى بود، اما به قيمت جان و تاج و تخت او تمام شد. زيرا (ارغوخان ) پسر (اباقا) برادر زاده وى در سال 683 بر ضد او شورش كرد، و سلطان احمد تكودار نخستين پادشاه مسلمان مغول را مقتول ساخت و خود بجاى او نشست .
    از كارهاى ننگ آورى كه ارغون پس از روى كار آمدن مرتكب شد، قتل وزير دور انديش و با تدبير نامى خواجه شمس الدين محمد صاحبديوان و ممدوح سعدى بود كه او را به فجيعترين وضعى به قتل رسانيد.
    پس از قتل صاحبديوان در سال 683 ه - سعدالدوله يهودى از اهالى ابهر زنجان به وزارت رسيد.
    سعدالدوله خود را در رديف اطباى ايلخانى داخل كرده بود و در بغداد مى زيست و با مردم خلطه و آميزش داشت و چند زبان مى دانست .
    سعدالدوله و ارغوخان كه هر دو از مسلمين بدگمان بودند، شروع به قطع دست اين قوم از كارها كردند و قرار شد كه در كار جمع و خرج ممالك ايلخانى فقط عيسويان و يهود را به كار بگمارند.
    سعدالدوله نيز، عموم اقوام يهود را در كارهاى مملكتى داخل كرد و عراق عرب و الجزيره و آذربايجان را ميان ايشان تقسيم نمود، و اگر خراسان و بلاد روم هم تيول (غازان ) پسر ارغون و (كيخاتو) برادر او نبود، آن دو ايالت را نيز به چنگ عمال يهود مى سپرد.
    وى در آخر كار بر آن شد كه تمامى علماء و امراى متنفذ مسلمان را قتل عام كند، و با تصويب ارغون مصمم شد كه خانه كعبه را به بتخانه مبدل سازد و مقدمتا مراسلاتى هم با اعراب يهود عربستان برقرار ساخت .
    آنگاه دستور داد كه در بغداد تهيه لشكر ببينند و كشتى بسازند.
    ضمنا يكى از افراد يهود بنام (نجيب الدين كحال ) را ماءمور ساخت دو تن از اعيان و بزرگان خراسان و ديگرى به نام شمس الدوله را فرمان داد تا هفده تن از مشاهير شيراز را به قتل برساند.
    ولى در اين اثناء (ارغون ) درگذشت و نقشه خطرناك او، و وزيرش سعدالدوله يهودى ، نقش بر آب شد. سعدالدوله نيز به قتل رسيد. مسلمانان مجددا نيرو گرفتند، و روى كار آمدند، و به حساب يهوديان رسيدگى كامل نمودند!
    بعد از (ارغون ) برادرش (كيخاتو) و برادر زاده اش (بايدو) هر كدام مدتى بر سر كار بودند. متعاقب آن (غازان خان ) پسر (ارغون ) كه قبلا حكمران خراسان بود، به تخت سلطنت مغول جلوس كرد (694 ه -).
    شرح اين ماجرا را خواجه رشيد الدين فضل الله به تفصيل در كتاب (جامع التواريخ ) آورده است . و به طرزى بهتر و امروزى در تاريخ مغول مرحوم (عباس اقبال ) آمده است .
    (غازان ) كه تربيت يافته (امير نوروز) بود بر اثر تشويق هاى متوالى او به اسلام تمايل پيدا كرد. مخصوصا چون مى خواست بر (بايدو) و امراى مقتدر او ظفر يابد و در اين راه يارانى داشته باشد، (امير نوروز) به او فهماند كه اگر قبول اسلام كند جميع مسلمين جانب او را خواهند گرفت ، و قدرت او مضاعف خواهد گرديد.
    آنچه شايان توجه است ، اينكه غازان ، داناترين و مؤ ثرترين پادشاهان مغول ، در سن 24 سالگى به تخت سلطنت نشست ، و نه تنها در اين سن قبول دين اسلام كرد كه خود نشانه روشن بينى وى بود بلكه در مدت نه سال سلطنت خويش ، دست به يك سلسله اقدامات اساسى و كارهاى مثبت زد كه باعث اعجاب صاحب نظران گشته و شايسته تحسين و آفرين است . به عبارت ساده تر، اين جوان 24 ساله مغولى پايه گذار تمدن اسلامى بعد از حمله مغول و عمران و آبادى ايران و رسميت يافتن مجدد دين اسلام و حتى نضج گرفتن مذهب شيعه در ايران مى باشد.
    از تاريخ جلوس (غازان خان ) تا انقراض سلسله ايلخانان ايران ، آئين اسلام مذهب رسمى دولت ، و حكومت ايلخانان بر اساس شرع و آداب اسلامى مبتنى گرديد.
    غازان ، در حومه پايتخت خود (تبريز) ابنيه خيريه از قبيل مسجد و رباط و مدارس زياد بنا كرد و به اندازه اى (در احترام مقام منتسبين به خاندان رسول اكرم (ص ) و اهل علم كوشيد كه در عهد او عمال ديوانى در فرمان هاى دولتى گاهى اسامى سادات را بر اسم ايلخان و شاهزادگان مقدم مى نوشتند...)!
    (غازان در 10 ذى الحجه سال 694 ه -.ق با جلال تمام وارد تبريز شد و خواجه صدر الدين زنجانى كه در اين ايام قدرتى فوق العاده پيدا كرده بود به استقبال او شتافت و در عقب او بسيارى از سادات و علماء و ائمه آن شهر به پيش باز (غازان ) از تبريز بيرون رفتند و در آخر سال 694 ه -.ق كه مصادف با روز نوروز مى شد (غازان ) در آن شهر به مقام ايلخانى جلوس نمود و وارث تاج و تخت مملكت (هلاكو) گرديد.
    اول فرمانى كه به دست غازان ، در همان روز جلوس صادر شد، فرمانى بود داير بر وجوب قبول مذهب اسلام براى مغول ، و اجراى آداب دينى و رعايت جانب عدالت و منع امراء و اكابر از ظلم به زيردستان .
    در سراسر ممالك ايلخانى به امر (غازان )، كليساها و معابد يهود و بتخانه هاى بودائى و آتشگاههاى زردشتى را ويران كردند و در تبريز، بت هاى كفار و مشركين را درهم شكسته ، قطعات آنها را در كوچه ها گرداندند و كليساها را به مسجد تبديل نمودند.
    (غازان ) در يكشنبه 11 شوال سال 703 ه -.ق پس از فريب نه سال سلطنت به سن 33 سالگى وفات يافت و جنازه او را از قزوين به تبريز بردند و در (شنب غازان ) يا (شام غازان ) از بناهاى او در حوالى اين شهر در گنبدى كه قبلا ساخته بود به خاك سپردند.
    (غازان ) با وجود عمر كم و سلطنت كوتاه به واسطه اصلاحات و اقداماتى كه كرد، و ابنيه و قواعد و قوانينى كه بجا گذاشته ، بلاشبهه يكى از سلاطين بزرگ شرق است . مى توان گفت كه دوره (غازان ) و دو جانشين او يعنى (اولجايتو) (سلطان محمد خدابنده ) و (سلطان ابوسعيد) بر اثر وجود (خواجه رشيد الدين فضل الله ) و پسران او يكى از درخشان ترين دوره هاى ادبى تاريخ ايران است ، بلكه بجهاتى در تاريخ اين مملكت نظير ندارد.
    (سلطان محمود غازان خان ) پس از قبول اسلام از مؤ منين جدى آن آئين گرديد و در تمام عمر در رعايت مراسم و آداب دين حنيف ، و اقامه شعائر آن ، مى كوشيد و سعى مى كرد كه آن قسمت از لشكريان خود را هم كه هنوز مشرك و بت پرست يا بودائى مذهب بودند، به آئين اسلام برگرداند.
    (غازان ، علاوه بر زبان مغولى و فارسى ، اطلاع كمى از عربى و السنه چينى و تبتى و لاتينى داشت ، و به دانستن تاريخ و آداب و اخلاق سلاطين ، مخصوصا پادشاهان و معاصر خود سخت متمايل بود.
    اهل ادب و حكم و فضل را دوست مى داشت و غالبا با ايشان مى نشست و در محضر آن جماعت سؤ الاتى مطرح مى نمود. از اديان و مذاهب و ملل و نحل اطلاعات كافى داشت و اكثر اوقات با فرق مذاهب مختلفه مباحثه و مناظره مى كرد.
    (غازان ) شخصا رشيد و جنگ آزموده بود و به خوبى به فنون لشكر كشى و مقابله با دشمن آشنا شده و اسرار اين كار را آموخته بود و از مرگ هيچ پروا نداشت ، و همه وقت قشون خود را به حقير شمردن عمر و نداشتن باك از دشمن تشويق مى كرد.
    در صورتى كه از عمال و زيردستان و سران قشون خود ظلم و تعدى و تجاوز مى ديد، ايشان را به سختى مجازات مى كرد. زمام نفس خود را كاملا در دست داشت ، و هيچ حركتى كه نماينده شهوت رانى او باشد از او سر نزده بلكه كسانى را كه مرتكب بى ناموسى مى شدند به شدت مواءخذه قرار مى داد.
    (سلطان محمود غازان خان ) چند بار به جنگ سوريه و فلسطين هم رفت و با پادشاهان ممالك مصر مصاف داد و گاهى فاتح و زمانى شكست خورد ولى آثار وجودى اين پادشاه مسلمان جوان مغولى به قدرى است كه جنگ ها و قتل و غارت هاى او را ناچيز مى انگارد.)
    (غازان ) قانونى را براى اصلاح شهرها و تاءمين راه ها و داد و ستد و عمران و آبادى و جلوگيرى از راهزنى و سرقت و قتل و غارت و شراب خورى و فحشاء و منكر وضع كرد كه به تفصيل توسط وزير با تدبير او (خواجه رشيد الدين فضل الله همدانى ) در جامع التواريخ آمده است و از هر جهت مهم و حتى در دنياى كنونى و با وجود سازمان ملل متحد هم جالب و خواندنى است !
    (محمود غازان كه سابقا كيش بودائى داشت به شادى تشرف به اسلام ، علما و ائمه دين و شيوخ و سادات را مال بسيار بخشيد و به زيارت مساجد و اماكن مقدسه رفت ، و ايلچيان براى ابلاغ اين امر به خراسان و عراق فرستاد، غالبا علماء و سادات را در اردوى خود نگاه مى داشت و با ايشان غذا مى خورد، ايام رمضان را روزه مى گرفت و در اقامه مراسم دين حنيف جهد بسيار به خرج مى داد.
    اگر چه اسلام (غازان ) در ابتدا بيشتر به مصلحت و براى رعايت جانب سياست بود ولى به تدريج مفيد اين فايده بزرگ گرديد كه عموم عمال و كفاة و رجال مسلمان ، كه از عهد سلطان احمد و زوال دولت خاندان جوينى ، از كار دور شده و بر اثر نفوذ متعصبين تاتار و عيسوى و يهود، زمام اداره امور را از كف فرو گذاشته بودند بار ديگر بر سر كار آمدند، و رقابت دو عنصر مسلمان و ايرانى از يكطرف ، و تاتار و عيسوى از طرف ديگر كه از عهد هلاكو به بعد تغييرات بسيار به خود ديده بود، بالاخره به غلبه سياست عنصر مسلمان و ايرانى منتهى گرديد، و ايلخانان ايران ، نه تنها قبول اسلام كردند، بلكه در عهد جانشين (غازان ) (سلطان محمد خدابنده ) به تشيع گرويدند و از مروجين آداب اسلامى گرديدند.(38)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    طلاق زن محمد خدابنده سلطان محمد خدابنده معروف به (اولجايتو) نواده چنگيز در سلطانيه قزوين ، بر سراسر ايران و عراق و ديار بكر و ساير نقاط همجوار آن روز ايران ، سلطنت مى كرد.
    سلطان محمد مانند برادرش غازان خان مسلمان شده بود، ولى نظر به اينكه اكثريت مردم ايران مذهب تسنن داشتند، سران مغول نيز وقتى مسلمان شدند، پيرو تسنن گشتند.
    سلطان محمد خدابنده روزى به همسر خود غضب نمود و در حال خشم و عصبانيت او را سه طلاقه كرد. سپس از عمل خود كه با ناراحتى و شتاب انجام گرفته بود پشيمان شد.
    براى تعيين تكليف ، موضوع را با علماى عامه در ميان گذاشت . علماى چهار مذهب گفتند: بدون محلل سلطان نمى تواند به زن خود رجوع كند و مجددا او را به زنى بگيرد.
    قانون محلل هم بدين گونه است كه وقتى زن سه طلاقه شد، بايد به مرد ديگرى شوهر كند و پس از اينكه وى با زن نزديكى نمود و او را طلاق داد وعده اش به سر آمد زن مى تواند با عقد جديدى به همسرى شوهر اول درآيد.
    چون قبول محلل براى سلطان مملكت ،بسيار مشكل و ناراحت كننده بود، لذا سلطان رو كرد به علماى چهار مذاهب اهل تسنن : حنفى ، مالكى ، شافعى و حنبلى و گفت : شما مجتهدين چهار مذهب در هر مسئله اى آراء و نظريات گوناگونى داريد، آيا در اين مسئله نظر مخالفى نيست كه من بتوانم بدون محلل به زن خود رجوع كنم ؟
    فقهاى چهار مذهب گفتند: نه ! اين مسئله نزد مسلمانان قطعى است ، و نظر مخالفى وجود ندارد.
    در آن اثناء يكى از وزراى سلطان محمد به وى گفت : يكى از مجتهدين شيعه كه در شهر حله به سر مى برد طبق مذهب خود فتوى مى دهد كه طلاق ملكه باطل است ، و سلطان مى تواند بدون محلل نزد همسر خود برود. اين شخص (علامه حلى ) است كه امروز سرآمد علماى شيعه است .
    سلطان محمد خدابنده عده اى را ماءمور كرد بروند حله و (علامه حلى ) را براى حل قضيه طلاق بانوى اول مملكت ، كه سخت فكر شاه را به خود مشغول داشته بود بياورند.
    هنگامى كه علماى سنى متوجه شدند سلطان مى خواهد مجتهد بزرگ شيعه را براى حل مشكل طلاق خود، دعوت كند به وى گفتند: سلطان بايد بداند كه اين مرد پيرو مذهب باطلى معروف به (مذهب رافضى ) است .
    رافضى ها مردمى كم عقل هستند. شايسته مقام سلطنت نيست كه مرد كم عقلى چون ملاى رافضى ها را به دربار بياورد و حل مشكل خود را از او بخواهد!
    سلطان محمد گفت : بگذاريد بيايد و از نزديك ميزان عقل و ادراك و ارزش فتواى او را آزمايش كنيم و بعد درباره وى قضاوت نمائيم .
    وقتى علامه وارد پايتخت شد، سلطان محمد علماى چهار مذهب را احضار نمود. آنها نيز هر كدام در جاى خود نشستند و منتظر ورود (علامه حلى ) پيشواى فقهاى شيعه شدند.
    همينكه (علامه حلى ) وارد شد كفش خود را در آورد و به دست گرفت و قدم به مجلس سلطان نهاد. سپس سلام كرد و پهلوى سلطان نشست ! علماى چهار مذهب به شاه گفتند: ما نگفتيم شيعيان كم شعور هستند.
    سلطان محمد گفت : علت اين كار را خودتان از وى سئوال كنيد. چون علامه عرب بود و به عربى سخن مى گفت ، مترجم سخنان او را ترجمه مى كرد.
    علماى سنى : اى مرد! چرا رسوم و آداب دربار را رعايت نكردى و براى شاه سجده ننمودى و به خاك نيفتادى ؟
    علامه حلى : عجب ! پيغمبر خدا سر آمد پادشاهان روى زمين بود، و با اين وصف فقط به وى سلام مى كردند. ما و شما هم به اين اصل معتقديم كه سجده كردن براى غير خدا جايز نيست ، پس چه ايرادى است كه به من مى گيريد؟
    علماى سنى : خوب ! اما چرا رفتى پهلوى سلطان نشستى ؟
    علامه حلى : در مجلس غير از اينجا، جاى خالى نبود، من هم در جائى نشستم كه خالى و بلامانع باشد.
    علماى سنى : چرا كفش خود را به دست گرفته اى ! تصديق مى كنى كه اين كار شايسته آدم عاقل نيست ؟
    علامه حلى : علت اينست كه ترسيدم فرقه حنفى كه در مجلس هستند آنرا بدزدند، همانطور كه پيشواى آنها (ابوحنيفه ) نعلين پيغمبر (ص ) را دزديد!
    علماى حنفى : حاشا و كلا، كى گفته است امام اعظم ابوحنيفه نعلين پيغمبر را به سرقت برد؟
    اصلا ابوحنيفه در زمان پيغمبر (ص ) وجود خارجى نداشته است . ولادت ابوحنيفه صد سال بعد از پيغمبر بوده است .
    علامه حلى : فراموش كردم ، گويا (مالك بن انس ) پيشواى فرقه مالكى بوده كه نعلين رسولخدا را به سرقت برده است .
    علماى مالكى : اين چه حرفى است امام مالك قريب سى سال بعد از ابوحنيفه از دنيا رفته و يكصد و هشتاد سال بعد از رسول الله چشم از جهان فرو بسته است . چطور ممكن است او در زمان پيغمبر باشد تا گفته شود نعلين حضرت را دزديده است .
    علامه حلى : پس شايد (محمد بن ادريس شافعى ) رئيس فرقه شافعى بوده است .
    علماى شافعى : عجب موضوعى را اين ملاى رافضى پيش كشيده ، كى شافعى ، در زمان پيغمبر بوده است ؟ تولد شافعى در روز وفات ابوحنيفه يعنى سال 150 هجرى اتفاق افتاده ، بنابراين چگونه او مى تواند در زمان پيغمبر وجود داشته باشد؟
    علامه حلى : گويا (احمد حنبل ) امام حنبليان بوده است ، و من ديگرى را به اشتباه گرفته ام !
    علماى حنبلى : امام احمد حنبل نزديك دو قرن بعد از رسول خدا در جهان مى زيسته و بعد از ابوحنيفه و مالك و شافعى آمده است ، او كجا و پيغمبر كجا؟!
    در اين موقع علامه حلى سلطان را مخاطب ساخت و گفت : سلطان شنيديد كه علماى چهار مذهب اهل تسنن ، همگى اعتراف كردند كه رؤ ساى مذاهب آنها، هيچكدام در زمان پيغمبر وجود نداشته اند.اين خود يكى از بدعت هاى ايشان است كه از ميان مجتهدين اسلام ، فقط اين چهار نفر را پيشواى خود مى دانند. آنهم سالها بعد از رحلت پيغمبر!
    اگر در ميان خود اهل تسنن ، كسانى پيدا شوند كه از اين چهار نفر، به مراتب داناتر باشند، جايز نمى دانند بر خلاف فتواى آنها عمل شود، هر چند فتواى ديگران مناسب تر و صحيح تر باشد، تا چه رسد به علماى ساير مذاهب اسلام !
    سلطان محمد خدابنده رو كرد به طرف علماى چهار مذهب و پرسيد: رؤ ساى مذهب شما، هيچكدام در زمان پيغمبر و صحابه وجود نداشته اند؟
    علماى چهار مذهب گفتند: نه هيچكدام نبوده اند!
    علامه حلى گفت : سلطان بايد بداند كه به عكس اينان ، ما طايفه شيعه پيروان حضرت امير المؤ منين (ع ) هستيم . على (ع ) جان پيغمبر، (ص ) و برادر خوانده و پسر عم و جانشين بلافصل او بوده است .
    با اين وصف اين آقايان ، مذهب ما را كه از زمان پيغمبر (ص ) سابقه داشته است ، باطل مى دانند و جزو مذاهب اسلام به شمار نمى آورند. دين اسلام را منحصر در چهار مذهب خود نموده اند و دانستيد كه از هيچكدام در زمان پيغمبر اثرى نبوده است .
    سپس علامه حلى به سلطان گفت : چون طلاق ملكه به يك لفظ و در يك مجلس واقع شده ، باطل است . زيرا شروط طلاق انجام نگرفته است . يكى از شروط صحت طلاق حضور عدلين (دو نفر عادل ) است كه بايد اجراى صيغه طلاق را بشنوند. آيا سلطان اين شروط را هنگام طلاق ملكه رعايت كرده ، و طلاق در سه مجلس و با حضور دو نفر عادل انجام گرفته است ؟ سلطان گفت : نه !
    علامه حلى گفت : پس اصلا ملكه مطلقه نيست كه احتياج به محلل داشته باشد. او همچنان همسر شرعى شماست و هم اكنون مى توانيد با وى باشيد!
    سپس علامه در اين باره با علماى چهار مذهب به بحث و مذاكره پرداخت و همه را ملزم و مجاب نمود، و حقانيت مذهب شيعه را در اصول و فروع اسلامى همچون آفتاب نيمروز ثابت و مدلل ساخت ...
    سلطان محمد خدابنده فى المجلس شيعه شد، و پيروى مذهب تسنن را ترك گفت . سپس بخشنامه كرد به تمام شهرها و كشورهاى قلمرو خود كه همه جا نام ائمه طاهرين (ع ) را در خطبه ذكر كنند و در سكه ها ضرب نمايند، و ديوارهاى مساجد و مشاهد مشرفه را به اسامى آن ذوات مقدس آرايش دهند. (39)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تقليد كوركورانه (تقليد) در اصطلاح فقهى ، يعنى مسلمانى كه مجتهد نيست و قادر به احتياط كردن در احكام دينى هم نمى باشد، بايد از مجتهد جامع الشرايط پيروى كند و حكم او را در بيان احكام الهى همچون ريسمانى به گردن خود آويخته و خويشتن را دربست در اختيار اطاعت از فرمان حق كه به نظر وى با فتواى مجتهد بيان شده است ، بگذارد.
    معنى ديگر (تقليد) كه اصطلاحى عاميانه است ، ادا درآوردن ، و پيروى نامعقول از اعمال و حركات اين و آن مى باشد. اين نوع تقليد مذموم است ، تا جائى كه گاهى مقلد را خوار و رسوا مى كند، و در نظر خلق از اعتبار و ارزش مى اندازد. شخص بايد متكى به خويش باشد، و هر كارى مى كند حساب شده و با مطالعه و دقت و دورانديشى انجام دهد، تا چه رسد كه اين نوع تقليد، كوركورانه هم باشد!
    جلال الدين بلخى در (مثنوى ) داستان جالبى از اين نوع تقليد به كلك نظم كشيده است ، و بيت آخر آن كه خواهيم ديد، مشهور به صورت ضرب المثل درآمده است .
    آن زمانها كه مسافرخانه به معنى امروزى نبود، درويشان و صوفيان به خصوص در قرن هفتم هجرى ، و پس از حمله ويرانگرانه مغولان وحشى به ايران و قسمت عمده دنياى اسلام با ساختن خانقاه ها، بازار خانقاه سازى و درويش بازى و تن پرورى و گوشه گيرى و كلاشى و رياكارى ، رونق زيادى يافته بود.
    در اغلب نقاط دنياى اسلام به خصوص در قلمرو حكومت مغول از شرق ايران گرفته تا عراق و شام ، حتى روم (تركيه كنونى ) همه جا، امرا و شاهان ستمگر براى مراشد صوفيه خانقاه ها ساخته بودند، و به جاى تمرين رزم و دلاورى و آماده ساختن مردم براى دفاع از آب و خاك و دين و شرف و ناموس ، گروهى به نام صوفيه و دراويش در آنجا سرگرم بزم و شعرخوانى و سماع و رقص بودند و اينها را نشانه تصفيه باطن و خودسازى مى دانستند، چنانكه از آن زمانها تا كنون هم در گوشه و كنار بازمانده آنها در خانقاه ها كه ديگر جنبه سياسى و دهن كجى به مسجد هم پيدا كرده است ، ديده مى شود...
    بارى مولوى در (مثنوى ) نقل مى كند كه :
    صوفئى در خانقاه از ره رسيد
    مركب خود برد و در آخور كشيد
    مرد صوفى غريبى وارد شهرى شد، و يكراست به خانقاه رفت ، و مركب سوارى خود را برد و به خادم خانقاه سپرد كه آنرا در (آخور) نگاه دارد و فردا صبح در مقابل انعامى به وى تحويل دهد.
    ولى صوفيان گرسنه خانقاه كه متوجه موضوع و سادگى صوفى ساده دل شدند، بدون اطلاع او رفتند خر او را فروختند، و از پول آن سور و سات آن شب را فراهم ساختند.
    ار سر تقصير آن صوفى رمه
    خر فروشى در گرفتند آن همه
    هم در آن دم آن خرك بفروختند
    لوت آوردند و شمع افروختند
    ولوله افتاد اندر خانقه
    كامشان لوت و سماعت و وله
    در اثناى آماده ساختن سور و لوت كه از پول فروش خر فراهم شده بود، صوفيان براى اينكه صاحب خر متوجه نشود، او را دوره كردند:
    وآن مسافر نيز از راه دراز
    خسته بود و ديد آن اقبال و ناز
    صوفيانش يك بيك بنواختند
    نزد خدمتهاش خوش مى باختند
    آن يكى پايش همى ماليد و دست
    وآن يكى پرسيد از جاى نشست
    و آن يكى افشاند گرد از رخت او
    وان يكى بوسيد دستش را و رو
    صاحب خر هم كه آن همه مهر و محبت و نرمش و نوازش را از اصحاب خانقاه ديد، ذوق زده شد و سخت به شوق آمد، و خود را مانند آنها آماده خوشگذرانى شبانه كرد و گفت :
    چون مى ديد ميلانشان به وى
    گر طرب امشب نخواهم كرد كى
    همين كه سور و سات آماده شد، صوفيان همچون گرسنگان سال قحط هجوم آوردند و خان طعام را در ميان گرفتند و به خوردن و نوشيدن مشغول شدند. به دنبال آن نعره هاى مستانه سر دادند، و غوغائى به پا كردند، و به رقص و دست افشانى و پاى كوبى پرداختند.
    لوت خوردند و سماع آغاز كرد
    خانقه تا سقف شد پر دود گرد
    دود مطبخ گرد آن پا كوفتن
    زاشتياق و وجد و جان آشوفتن
    گاه دست افشان قدم مى كوفتند
    گه به سجده صفه را مى روفتند
    مطرب هم ساز و تنبك خاص سماع و رقص صوفيان خانقاه را به صدا در آورد(40) و با آهنگ ساز و ضرب گران خود (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) آغاز كرد:
    چون سماع آمد ز اول تا كران
    مطرب آغازيد يك ضربه گران
    خر برفت و خر برفت آغاز كرد
    زين حرارت جمله را انباز كرد
    زين حرارت پاى كوبان تا سحر
    كف زنان خر رفت خر رفت اى پسر
    رقص صوفيانه با آن كلاه پوستى بلند و دامن گشاد و دراز ميان باريك در حالى كه صوفيان با ساز و ضرب مطرب جمله (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) را دم گرفته بودند، چنان فضائى از شور و شوق و عشق و شادى پديد آورده بود كه صوفى صاحب خر هم به تقليد از آنها برخاست و با آنان به رقص و دست افشانى و پايكوبى پرداخت . و او هم تكرار مى كرد كه : (خر برفت و خر برفت و خر برفت .)!!
    از ره تقليد آن صوفى همين
    خر برفت آغاز كرد اندر حنين
    سرانجام پس از صرف آن سور و سات مفت و فراوان ، و آن رقص و سماع و ساز و ضرب كه از سر شب تا سحر ادامه داشت ، چون روز فرا رسيد هر كس به دنبال كار خود رفت ، و فقط صوفى صاحب خر در خانقاه ماند.
    چو گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
    روز گشت و جمله گفتند الوداع
    خانقه خالى شد و صوفى بماند
    گرد از رخت آن مسافر مى فشاند
    صوفى صاحب خر نيز آماده رفتن شد. رخت و اثاث خود را از حجره بيرون آورد تا بگذارد روى خر و سوار بشود و زودتر حركت كند تا از همرهان و مسافران عقب بماند.
    رخت از حجره برون آورد او
    تا به خر بندد و آن همراه جو
    تا رسد در همرهان او مى شتافت
    رفت در آخور خر خود را نيافت !
    گفت آن خادم به آبش برده است
    زآنكه خر دوش آب كمتر خورده است
    صوفى تازه وارد خر را در آخور نديد و پنداشت كه خادم خانقاه آن را برده است آب بدهد. از اين رو صبر كرد تا خادم بيايد.
    خادم آمد گفت صوفى خر كجاست ؟
    گفت خادم ريش بين جنگى بخاست
    و چون خادم از بودن خر اظهار بى اطلاعى كرد، صوفى صاحب خر،
    گفت خر را من به تو بسپرده ام
    من تو را بر خر موكل كرده ام
    بحث با توجيه كن حجت ميار
    آنچه من بسپردمت واپس سپار
    از تو خواهم آنچه آوردم به تو
    بازده آنچه كه بسپردم به تو
    گفت پيغمبر كه دستت آنچه برد
    بايدش در عاقبت واپس سپرد
    ورنه اى از سركشى راضى به اين
    نك من و تو خانه قاضى دين
    چون خادم ديد كه صاحب خر مى خواهد او را به شكايت نزد قاضى ببرد، حقيقت را بازگو كرد كه ديشب چه بر سر خر آمده است !
    گفت من مغلوب بودم ، صوفيان
    حمله آوردند و بودم بيم جان
    تو جگر بندى ميان گر بكان
    اندر اندازى و جوئى زان نشان
    در ميان صد گرسنه گرده اى
    پيش صد سگ گربه پژمرده اى
    صاحب خر گفت ، گيرم كه چنين بوده و تو مغلوب صوفيان شدى و آنها حمله آوردند و خر را بردند و فروختند، ولى چرا همان موقع مرا باخبر نكردى ؟
    گفت گيرم كز تو ظلما بستدند
    قاصد جان من مسكينى شدند
    تو نيائى و نگوئى مر مرا
    كه خرت را مى برند اى بى نوا
    تا خر از هر كه برد من واخرم
    ورنه توزيعى كنند ايشان زرم
    صد تدارك بود چون حاضر بدند
    اين زمان هر يك به اقليمى شدند
    من كرا گيرم كرا قاضى برم
    اين قضا خود از تو آمد بر سرم
    چون نيائى و نگوئى اى غريب
    پيش آمد اين چنين ظلمى مهيب ؟
    صاحب خر گفت اگر همان موقع ماجرا را به من مى گفتى ، اقلا يا پول خر را به صوفيان مى دادم كه صرف سور و سات خود كنند و خرم را نفروشند، يا آنچه زر داشتم مى گذاشتم آنها ميان خود توزيع كنند و دست از سر خرم بردارند، ولى حالا كه همه رفته اند من چه كسى را بگيرم و از وى نزد قاضى شكايت كنم ؟!
    خادم گفت ، والله من چند بار آمدم كه به تو بگويم صوفيان خرت را به زور از من گرفتند و بردند و فروختند و اين سور و سات هم از پول آن است ، ولى هر بار ديدم تو چنان سرگرم رقص و سماع هستى كه گوشت بدهكار حرف من نيست ، و حتى بيش از ديگران شادى مى كردى و مى گفتى : (خر برفت و خر برفت و خر برفت ) از اين رو فكر كردم كه از ماجرا اطلاع دارى !
    گفت والله آمدم من بارها
    تا تو را واقف كنم زين كارها
    تو همى گفتى كه خر رفت اى پسر
    از همه گويندگان با ذوق تر!
    باز مى گفتم كه او خود واقفست
    زين قضا راضى است مردى عارفست
    صاحب خر كه اين را از خادم شنيد، متوجه شد كه سماع و رقص و خر دزدى صوفيان چنان رندانه و ماهرانه انجام گرفته بود كه او را از خود بى خود و هوش از سرش ربوده بود، تا جائى كه خود او هم ناخودآگاه و از روى تقليد كوركورانه با ساز و ضرب آنها مى رقصيده و مى گفته است : (خر برفت و خر برفت .) بدون اينكه بداند چه بلائى بر سرش آمده است !
    گفت آن را جمله مى گفتند خوش
    مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
    خلق را تقليدشان بر باد داد
    اى دو صد لعنت بر اين تقليد باد
    خاصه تقليد چنين بى حاصلان
    كابرو را ريختند از بهر نان (41)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پرهيزكار (يكى از داستانهاى شگفت انگيز و آموزنده ، داستانى است كه از امير بدرالدين ابوالمحاسن يوسف مهماندار معرفت به (مهماندار عرب ) نقل شده است . بدر الدين مهماندار گفت است : امير محمد شجاع الدين شيرازى كه در زمان (ملك كامل ) والى قاهر بود، در سال 630 هجرى حكايت مى كرد، و مى گفت : شبى در (صعيد مصر) وارد خانه مرد بزرگوارى شديم ، و او پذيرائى شايانى از ما به عمل آورد.
    در آن شب ديديم فرزندان وى كه به عكس خود او همه سفيد پوست و خوش سيما بودند آمدند و پهلوى او نشستند. ما پرسيديم اينها فرزندان خودت هستند؟ گفت : آرى . سپس گفت : گويا شما تعجب مى كنيد كه چگونه آنها اولاد من مى باشند؟ زيرا مى بينيد آنها سفيد پوست هستند و من سياه چرده ام ، گفتم : آرى اختلاف رنگ و شكل شما موجب تعجب ماست .
    ميزبان علت آنرا توضيح داد و گفت : مادر اين بچه ها فرنگى است . من او را در زمان (ملك ناصر) پادشان سوريه كه مرد جوانى بودم به عقد همسرى خود در آوردم .
    پرسيديم : چطور شد كه با اين زن مسيحى ازدواج نمودى ؟ گفت : داستان ما بسيار شگفت انگيز و شنيدنى است . گفتم : خواهش مى كنم ماجرا را براى ما نقل كن و آنرا به ما هديه نما.
    ميزبان گفت : من در اينجا (كتان ) مى كاشتم . يكسال محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم ، آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم ، ولى هنگام فروش بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم ، خريدار پيدا نكرد.
    ناگزير كتانها را به (قاهره ) حمل كردم ، در آنجا هم زائد بر آن مبلغ به فروش نرسيد. در قاهره شخصى به من گفت : محصول خود را به شام ببر كه بازار خوبى دارد. من نيز كالا را بر شام بردم ولى در آنجا هم چيزى بر قيمت آن افزوده نگشت .
    سرانجام به شهر (عكا) رفتم و قسمتى را به طور نسيه فروختم ، آنگاه مغازه اى اجاره كردم و كالاى خود را در آن گذاشتم ، تا در فرصت مناسب تدريجا بقيه آنرا بفروشم .
    در يكى از روزها در مغازه خود نشسته بودم كه ناگاه يك زن جوان فرنگى آمد و از جلو مغازه ام گذشت ، با يك نگاه مرا فريفته خود كرد. زنان فرنگى در عكا با روى باز در كوچه و بازار مى گردند. زن جوان براى خريد كتان به مغازه من آمد. ديدم زنى زيباست و رخسارى خيره كننده دارد، به طورى كه سخت مرا تحت تاءثير قرار داد.
    من مقدارى كتان ارزانتر از قيمت معمولى كشيده به وى فروختم . چند روز بعد دوباره آمد و مقدارى ديگر خريد. اين با نيز بيش از دفعه اول با وى مسامحه نمودم . يك روز ديگر براى سومين بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وى معامله كردم .
    در اثناى اين آمد و رفت و داد و ستد، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست مى دارم . ناچار روزى به پيرزنى كه همراه او بود گفتم : من چشم به اين زن دوخته و دل به وى باخته ام و او را دوست مى دارم ، ممكن است وسيله ملاقات ما را فراهم كنى ؟ پيرزن رفت و راز دل مرا به او گفت ، سپس برگشت و آمادگى او را اعلام داشت و گفت : او هم مى گويد: از اين ملاقات و آشنائى ، هر سه نفر خشنود خواهيم شد!
    به پيرزن گفتم : من قبلا هنگام معامله با وى نرمش نشان دادم و اكنون هم پنچاه دينار طلا به رايگان در اختيارش مى گذارم . پيرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت : ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه برايم امكان داشت و شايسته بزم آنشب بود تهيه نمودم .
    در موقع مقرر زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه مجلس عيشى ترتيب داده و به خوشگذرانى پرداختيم . بعد از صرف شام كه پاسى از شب گذشت ناگهان در انديشه عميقى فرو رفتم ، با خود گفتم : از خدا شرم نمى كنى ؟ مرد مسلمان و گناه ؟! آنهم با زنى نصرانى ؟
    سپس گفتم : خدايا گواه باش كه من مجلس عيش خود را بهم زده ، از اين زن و گناهى كه دامنم را آلوده مى سازد، دست مى كشم . آنگاه گرفتم و تا سپيده دم خوابيدم ! زن هم سحرگاه برخاست و در حاليكه آثار خشم از چهره اش آشكار بود بيرون رفت . منهم صبح به مغازه خود رفتم .
    آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازه ام گذشتند. آن روز زن زيبا بيش از پيش در نظرم جلوه كرد، به طورى كه با ديدن او دل از دست دادم و با خود گفتم : اى بدبخت ! تو هم آدمى ! چنين زن زيبائى را مفت از دست دادى ؟!
    آنگاه برخاستم و خود را به پيرزن رساندم و گفتم : برگرد! ولى او سوگند ياد نمود و گفت : تا صد دينار ندهى بر نمى گردم ! گفتم : مى دهم بيا بگير؛ سپس رفتم و صد دينار شمردم و به وى دادم و بنا گذاشتم كه مجددا شب را با هم باشيم .
    شب بعد زن زيباى دلفريب آمد و مجلس را آراستيم ، اما باز همان فكر شب نخست برايم پيدا شد! از ترس معصيت الهى خوددارى كردم و به او نزديك نشدم و همانجا كه نشسته بودم خوابيدم .
    سحرگاه شب دوم نيز زن فرنگى كه سخت ناراحت و غضبناك بود برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت و من نيز طرف صبح به سر كار خود رفتم .
    فرداى آنشب نيز آمد و از جلو مغازه من عبود كرد و مرا در حسرت و ناراحتى مخصوصى قرار داد.
    ناچار او را صدا زدم ، ولى او گفت : به عيساى مسيح قسم بر نمى گردم ، مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كنى ! از اين پيشنهاد به وحشت افتادم ، اما چون فوق العاده به وى دل بسته بودم ، قصد كردم تمام پول كتان را در راه وصال او خرج كنم !
    در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچى نصارا جار زد و گفت : اى مسلمانان ! مدت متاركه جنگ كه ميان ما و شما بود به سر آمد از امروز تا جمعه آينده شما مهلت داريد كه به كار خود رسيدگى نموده و در موعد مقرر از (عكا) خارج شويد.
    در آن موقع زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعى كردم كتانهاى باقى مانده را به هر قيمت كه خريدند بفروشم و با پول آن كالاى مرغوبى خريده و هر چه زودتر از عكا خارج شوم ، ولى باز از فكر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست مى داشتم .
    سپس به دمشق رفتم و كالائى كه از عكا آورده بودم به بهترين قيمت فروختم و سود سرشارى بردم و از پول آن شروع به خريد و فروش كنيز نمودم ، تا مگر از آن راه ياد آن زن از خاطرم برود.
    سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه (ملك ناصر) در كشاكش جنگهاى صليبى پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاى ساحلى و از جمله (عكا) را فتح كرد.
    روزى گماشتگان (ملك ناصر) كنيزى براى شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبائى براى او بردم و او هم به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند و ده دينارش باقى ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزينه نيافتند. زيرا (ملك ناصر) تمام موجودى خزينه را صرف لشكركشى و سربازان خود نموده بود.
    وقتى غنائم جنگ را براى او آوردند، به وى گفتند فلانى ده دينار طلب دارد. ملك ناصر هم گفت او را ببريد به خيمه اى كه اسراى فرنگى و كنيزان در آن هستند و آزادش بگذاريد تا يكى از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.
    به دستور سلطان مرا به خيمه اسيران بردند. با كمال تعجب همان زن جوان فرنگى را در ميان اسيران ديدم كه او نيز اسير شده بود! به گماشتگان شاه گفتم : من اين زن را مى خواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خيمه خود آمديم .
    آنگاه به وى گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : نه ! گفتم : من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در (عكا) كتان از من خريدى و آن ماجرا ميان ما واقع شد. تو آن پولها را از من گرفتى و در آخر گفتى تا پانصد دينار ندهى نخواهم آمد، ولى امروز من تو را به ده دينار خريده ام و اينك در اختيار من هستى !!
    وقتى زن مرا شناخت و سابقه خود را با من به ياد آورد، از اين تصادف عجيب خيلى تعجب كرد و گفت : نزديك بيا تا با تو دست داده و گواهى به يگانگى خداوند و رسالت محمد پيغمبر شما بدهم و مسلمان شوم ! او مسلمان شد و باتفاق نزد (ابن شداد) قاضى رفتيم و من سرگذشت خود را براى او نقل كردم و موجب تعجب فراوان او نيز شد. ابن شداد زن را براى من عقد بست و همان شب عروسى كرديم و چيزى نگذشت كه از من باردار شد!
    بعد از آنكه لشكر كوچ كردند و به دمشق آمديم ، به دستور (ملك ناصر) اسيران را جمع آورى كردند. زيرا پادشاه نصارا با مسلمين صلح نموده بود و اسيران را بر مى گردانيدند. تنها زن من باقى مانده بود. ملك ناصر او را از من خواست ، من نيز همراه وى نزد (ملك ناصر) رفتم و گفتم اين زن مسلمان شده و فعلا از من حامله است !
    (ملك ناصر) چون اين را شنيد در حضور نمايند پادشاه نصارا زن را مخاطب ساخت و گفت : مى خواهى به شهر خود برگردى يا نزد شوهرت بمانى ؟ ما تو را آزاد كرده ايم و مانعى براى مراجعت تو نيست .
    زن گفت : اى پادشاه ! من مسلمان شده ام و اينك از اين مرد باردارم و اصولا ميل ندارم به شهر و ديار خود برگردم . من جز به آئين اسلام و شوهر مسلمانم به چيزى نظر ندارم .
    نماينده نصارا از او پرسيد: تو شوهر مسيحى سابقت را بيشتر دوست مى دارى يا اين مرد مسلمان را؟ زن همان جواب را داد و گفت با شوهر مسلمانم وفادار مى مانم و اسلام را دين خود مى دانم و هرگز از اين هدف دست بر نمى دارم !
    در اين موقع نماينده نصارا بقيه اسيران فرنگى را مخاطب ساخت و گفت : سخن اين زن را بشنويد و به موقع گواهى دهيد كه او حاضر به مراجعت نگرديد. آنگاه به من گفت : دست زنت را بگير و برو!
    چند روز بعد مرا خواست و گفت : چون مادر اين زن از مراجعت دخترش ماءيوس شده ، اين بقچه لباس را براى او فرستاده و گفته است اين را به دخترم كه اسير شده تحويل دهيد. من هم بقچه را گرفته به خانه آوردم و در حضور زنم آنرا گشودم . ديدم همان لباسى است كه چند سال پيش او را در آن لباس ديده بودم !
    جالبتر اين كه دو كيسه پول در بقچه بود، همين كه آن را باز كرديم ، با نهايت شگفتى ديديم در يك كيسه پنچاه دينار و در كيسه ديگر صد دينار طلا است كه من در آن ايام براى رسيدن به وصال او به وى داده بودم ؛ و از آن موقع تا آن روز دست نخورده و همچنان باقى مانده بود!!!اين بچه ها نتيجه زندگى چندين ساله ما است ، و اين غذا را نيز همان زن براى شما پخته است ؟(42)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    عالم و عابد فقيهى پدر را گفت هيچ ازين سخنان رنگين دلاويز متكلمان در من اثر نمى كند، به حكم آنكه نمى بينم مرايشان را فعلى موافق گفتار.
    ترك دنيا به مردم آموزند
    خويشتن سيم و غله اندوزند
    عالمى را كه گفت باشد و بس
    هر چه گويد نگيرد اندركس
    عالم آنكس بود كه كه بد نكند
    نه بگويد بخلق و خود نكند
    اتاءمرون الناس بالبر و تنسون انفسكم (43)
    عالم كه كامرانى و تن پرورى كند
    او خويشتن گمست كرا رهبرى كند
    گفت عالم بگوش جان بشنو
    ور نماند به گفتنش كردار
    باطلست آنچه مدعى گويد
    خفته را خفته كى كند بيدار
    مرد بايد كه گيرد اندر گوش
    ور نوشته است پند بر ديوار
    صاحبدلى بمدرسه آمد ز خانقاه
    بشكست عهد صحبت اهل طريق را
    گفتم ميان عابد و عالم چه فرق بود
    تا اختيار كردى از آن اين فرق را
    گفت آن گليم خويش بدر ميبرد ز موج
    وين سعى مى كند كه بگيرد غريق را(44)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    حقيقت و مجاز خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازى سر آمد غزلسرايان ايران است ، و با اينكه استاد غزل سعدى است ، اما غزليات حافظ گذشته از روانى و شيوائى داراى معانى بديع و بسيار بلند است ، چندانكه به گفته (جامى ) نامى ترين شاعرى كه بعد از او آمده است (وى را لسان الغيب لقب كرده اند).
    (حافظ) بنابر مشهور حافظ قرآن مجيد بوده و به همان جهت (حافظ) را تخلص خود قرار داده است (45). حتى قرآن را با چهارده روايت هفت قارى مشهور، و هفت راوى آنها، روايت مى كرده است ، چنانكه خود گويد:
    عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ
    قرآن ز بر بخوانى با چارده روايت
    و مدعى است كه : هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم ، و صريح تر هم گفته است :
    نديدم بهتر از شعر تو حافظ
    به قرآنى كه اندر سينه دارى
    و نيز
    ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد
    لطائف حكمى با نكات قرآنى
    حافظ در زندگى پر ماجراى زمان خود دوران گوناگونى را پشت سر نهاده است . به طورى كه از مورد كه از موارد مختلف غزليات او ديده مى شود، وى در اوائل جوانى چنانكه اتفاق افتد و دانى ، دنبال انسان كامل مى گشته كه او را به مقام عالى نائل گرداند، و چون در آن روزگار بازار خرقه و خانقاه و دعوى كشف و كرامات مشايخ صوفيه رواج داشته ، او هم نخست دست ارادات به شيخ خانقاه و پير طريقت يا پير مغان و مراشد و اقطاب صوفيه داده و با طنز به ديگران مى گفت :
    تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون
    كجا بكوى حقيقت گذر توانى كرد
    و حتى مانند اكثر راهيان اين راه باطل باورش شده بود كه از راه سير و سلوك خاص صوفيان و دربانى ميكده وحدت ، چيزها بو او كشف شده است :
    تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك
    بر در ميكده با بربط و پيمانه روم
    و با افتخار و طنز به شيخ شهر مى گفت :
    غلام پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
    چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
    و انتظار داشته (نعمت الله ولى ) مرشد معروف صوفيه كه در يكى از ابيات خود گفته بود: (ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم )، گوشه چشمى هم به جانب او كند:
    آنان كه خاك راه به نظر كيميا كنند
    آيا شود كه گوشه چشمى بما كنند
    و به طور خلاصه چنان فريفته دعوى هاى باطله صوفيه و شايعه كشف و شهود و كرامات سران آنها بوده كه تصور مى كرد عيساى مسيح كار مهمى نكرده كه مرده زنده مى نموده است ، بلكه وقتى انسان در راه طلب دست به دامن مرشد زد و در سير و سلوك به تكامل رسيد، فيض روح القدس به او مى رسد، و او هم كار عيسى خواهد كرد!
    فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
    ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد
    ولى هر چه بيشتر دل به خرقه و خانقاه داد و همنشين خراباتيان گشت و چشم به كشف و كرامات مشايخ و اقطاب صوفيان دوخت ، كوچكترين اثرى نديد.
    از آنجا كه او اهل دوز و كلك و ريا و سالوس نبود سرانجام به خود آمد و ديد كه رندان قدحنوش و وادى تصوف و لاقيدى بالطائف الحيل به نان و نوائى رسيدند، و نزد عام و خاص و شاه و گدا اسم و رسمى پيدا كردند، ولى تنها اوست كه از اين رهگذر جز بدنامى ، چيزى نيافت :
    صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولى
    زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
    در آخر كه پس از آن همه دم زدن از پير مغان و خرقه و خانقاه و ادعاهاى واهى صوفيه ، حوصله اش به سر آمد، بى محابا گفت :
    آتش و زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
    حافظ اين خرقه پشمينه بيندازد و برو
    نقد صوفى نه مه صافى بيغش باشد
    اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
    صوفى ما كه ز ورد سحرى مست شدى
    شامگاهش نگران باش كه سر خوش باشد
    خوش بو گر محك تجربه آيد به ميان
    تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد
    صوفى شهر بين كه چون لقمه شبهه مى خورد
    پاردمش دراز باد اين حيوان خوش علف
    حافظ مى ديد مدعيان تصوف و ظاهر سازان عوام فريب با همه ادعائى كه دارند، جز مشتى ثناگويان شاهان و ارباب زور و زر بيستند و اندوخته بود و با جذبه و شوقى كه داشت مى ترسيد با يك نگاه و برخورد جادوئى به يغما برود، با تاءثر مى گفت :
    علم و فضلى كه به چل سال دلم جمع آورد
    ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد
    و عقيده داشت :
    كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
    تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
    و چنان از آن اميدها و آرزوها زده شد كه مى گفت :
    فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
    تو اهل دانش و فضلى همى گناهت بس
    و از اينكه مردم سفله و نادان گوهر ناشناس فقط با چشم سر به ظواهر مى نگرند، با اندوه فراوان ناله سر مى داد كه :
    آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس
    هر زمان خر مهره را با در برابر مى كنند
    آنهم در عصر و زمانى كه :
    صحبدم از عرش مى آمد خروشى عقل گفت
    قدسيان گوئى كه شعر حافظ از بر مى كنند
    حافظ از رفتن به ميكده و حتى دربانى ميكده و دست ارادت به پير مغان دادن و آن همه رؤ ياهاى شيرين ، و نيل به كمالات معنوى و آموختن اسم اعظم ، و دهن كجى به واعظ و مفتى و شيخ شهر، طرفى نيست ، به تنهائى و خودسازى خو گرفت و از اين راه عالمى يافت ، و با خو مى گفت :
    مرا كه منظر حور است منزل و ماءوى
    چرا به كوى خراباتيان بود وطنم
    و حتى در صدد برآمد كه ساير گمراهان بيابان طلب و راهيان وادى نامعلوم مقصود و عالم واهى شهود را از آنچه خود ديده و آموخته و كشف كرده بود، آگاه سازد:
    تو را ز كنگره عرش مى زنند صفير
    ندانمت كه در اين دامگه چه افتاد است
    حافظ آزاده به دور از ريا و سالوس مى ديد كه بر اثر همين آزادى و رك و راست زيستن و سخن گفتن ، همه با او بد شده اند و شاه شجاع مظفرى كه اشعار نغز حافظ را كه (همه بيت الغزل معرفت است ) به هيچ مى گرفت ، بلكه ، چند بار قصد جان او كرد و ماءمورين به خانه اش ريختند و به بازرسى پرداختند، ولى همين شاه شجاع كه خود شاعرى توانا و اهل دخل و ربط هم بود، از دور فريفته عماد فقيه كرمانى مرشد رياكار معروف شده بود، كه از وى كراماتى نقل مى كردند!
    شاه شجاع شبانه در سفر كرمان به خانقاه عماد فقيه وارد شد و ديد كه نماز مى گزارد و گربه او هم عابدانه در كنار وى به عبادت مشغول است ! چون شنيده بود كه عماد فقيه گربه اى تربيت نموده كه چون به نماز مى ايستاد گربه او هم به وى اقتدا مى كرد، و حركات و سكنات او را مرعى مى داشت ! و شاه شجاع و بسيارى از مردم اين را از كرامات او مى دانستند. در صورتى كه عماد فقيه مدتها زحمت كشيده بود تا گربه خاص خود را چنان تربيت كند كه چشم و دل ظاهر بينان را بيشتر به خود معطوف دارد!
    آرى حافظ كه مى ديد كار صوفيان به جائى رسيده است كه درويشى به خانه دوستش رفت و تخم مرغى در غياب صاحب خانه برداشت و دزدانه و رندانه در كلاه خود گذاشت ، و آماده رفتن شد، غافل از آنكه صاحب خانه از لاى در و بخت بد، ناظر وى بوده است ، چون صوفى خواست خدا حافظى كند، صاحب خانه دست گذاشت به روى كلاه او و فشارى داد و گفت : درويش ! چه كلاه خوبى دارى ؟ فشار دادن همان و شكستن تخم مرغ (بيضه ) همان و جارى شدن سفيده و زرده تخم مرغ از دو طرف شقيقه هاى صوفى همان ، و چه رسوائى و حقه بازى ! و در عين حال همه صوفى و درويش و اهل دل و مورد نظر امرا و حكام و عوام كالانعام هستند! به خود مى گفت : راستى چه دوره و زمانى است ؟ اين است مسلمانى ، و صوفى صافى ، و تربيت عالى پير مغان و سالها صرف عمر در ميكده وحدت و نوشيدن شراب روحانى ؟!
    از اين رو با طعنه خطاب به اين و آن مى گفت :
    اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مى گفت
    بدر ميكده اى بادف و نى ترسائى
    گر مسلمانى از اينست كه حافظ دارد
    واى اگر از پس امروز بود فردائى
    پس چه بهتر كه مسئله را با كنايه كه بليغ تر از تصريح است بازگو كرد تا در تاريخ بماند و اگر امروز تاءثير نبخشد، در سير زمانه كه نفوس مستعدى پديد مى آيند، مؤ ثر افتد، و آن داستان و پند اينست :
    صوفى نهاد دام و در حقه باز كرد
    بنياد مكر با فلك حقه باز كرد
    بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه
    زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
    ساقى بيا كه شاهد رعناى صوفيان
    ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد
    اين مطرب از كجاست كه ساز عراق ساخت
    وآهنگ بازگشت به راه حجاز كرد
    اى دل بيا كه ما به پناه خدا رويم
    زانچ آستين كوته و دست دراز كرد
    صنعت مكن كه هر كه محبت نه راست باخت
    عشقش به روى دل در معنى فراز كرد
    اى كبك خوش خرام كه چنين مى روى به ناز
    غره مشو كه گربه عابد نماز كرد
    فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
    شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد
    حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل
    ما را خدا ز زهد و ريا بى نياز كرد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نابيناى روشندل عبدالرحمن جامى ، شاعر و عارف و دانشمند نامى خراسان در اواسط سده نهم هجرى و در گذشته سال 898 ه - در ميان تاءليفات خود كتابى دارد به نام (بهارستان ) كه آنرا در هشت روضه به سبك گلستان سعدى براى فرزندش ضياءالدين يوسف كه بعدها از دانشمندان به شمار آمد، نوشته است .
    (بهارستان جامى ) نيز مانند (گلستان سعدى ) كه هشت باب است ، هشت روضه مى باشد، و هر دو سرشار از مدح و ثناى درويشان و سر و سر ايشان و كشف و كرامات مشايخ صوفيه و گاهى مطالبى منافى با اخلاق اسلامى به خصوص تربيت صحيح مكتب شيعه اماميه ، يعنى مذهب اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام است .
    در عين حال هر دو داراى جنبه هاى ادبى و اخلاقى به سبك صوفيه و عباراتى نمكين و تعبيراتى پندآميز و نثر و نظمى از بر كردنى است .
    با اين تفاوت كه محتوا و نثر و نظم آن مانند خود جامى نسبت به سعدى است ! ببين تفاوت ره از كجاست تا بكجا؟!
    در اوائل جوانى كه بهارستان جامى به دستم رسيد و به مطالعه آن پرداختم ،
    در ميان داستانها و پند و اندرزهاى آن ، داستانى آموزنده نظرم را جلب كرد، و آن اينست كه جامى در (روضه ششم بهارستان ) آورده است : (نابينائى در شب تاريك چراغى در دست ، و سبوئى بر دوش در راهى مى رفت . فضولى به وى رسيد و گفت : اى (نادان ! روز و شب پيش تو يكسانست ، و روشنى و تاريكى در چشم تو برابر، اين چراغ را فائده چيست ؟
    نابينا بخنديد و گفت : اين چراغ نه از بهر خود است ، از براى چون تو كوردلان بى خرد است ، تا به من پهلو نزنند و سبوى مرا نشكنند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    قطعه

    حال نادان را به از دانا نمى داند كسى
    گرچه دردانش فزون از بوعلى سينا بود
    طعن نابينا مزن اى دم ز بينائى زده
    زانكه نابينا به كار خويشتن بينا بود(46)
    همان موقع كه هنوزم سبزه بر رخسارم نروئيده بود، داستان را به طرزى ديگر به نظم در آوردم ، و خود را در اين پند شريك جامى قرار دادم ، تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد!
    يكى كور را ديد كوران دلى
    شبانگه كزو در شگفت آمدى
    ورا ديد در دست بودش سبو
    چراغى دگردست گفتش عمو
    شب و روز در نزد كوران يكيست
    در اين شب نگوئى چراغت ز چيست
    بگفتا چراغم بود بهر آن
    كه بيند مرا چون تو از مردمان
    مبادا در اين شب به من برخوريد
    سبوى مرا در همش بكشنيد
    دوانى تو پند خردمند كور
    فراموش منماى تا پاى گور.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/