نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43

موضوع: داستان هاى ما جلد دوم (مجموعه داستانها و حکایات آموزنده دینی و اخلاقی )

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اعتماد به حق حجاج بن يوسف ثقفى حكمران عراق و ايران كه يك ايالت امپراتورى عبدالملك مروان را تشكيل مى داد از لحاظ قساوت و سنگدلى نظير نداشت .
    از هنگامى كه حجاج از طرف خليفه اموى به حكومت عراقين رسيد و در (كوفه ) مركز فرمانروائى خود اقامت گزيد سيل شورشها در نقاط مختلف قلمرو او، بر ضد وى پديد آمد.
    در يكى از اين شورشها كه طبق معمول ، حجاج بر آنها غلبه يافت ، گروهى از سران انقلاب را آوردند و از نظر وى گذراندند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند، و فقط يكنفر باقى ماند.
    چون شب وقت نماز فرا رسيد (جالب است كه بدانيد پيشنماز هم خود حجاج حكمران مسلمين بود!) ناگزير حجاج به يكى از فرماندهانش به نام (قتيبة بن مسلم ) گفت : اين مرد بايد نزد تو باشد و فردا صبح او را به نزد من بياور.
    (قتيبه ) مى گويد: پس از اداى نماز من و آن مرد با هم به راه افتاديم . در ميان راه مرد گفت : ممكن است خواهشى از تو بكنم ؟
    گفتم : آن چيست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد من هست ، و من مى دانم كه ارباب تو مرا خواهد كشت .
    آيا مى توانى مرا رها كنى كه بروم خانواده ام را ببينم و امانتهاى مردم را به صاحبانش مسترد دارم و وصيت كنم و برگردم ؟
    من خدا را گواه مى گيرم كه صبح فردا برگشته و خودم را در اختيار تو بگذارم .
    من از گفته او در شگفت ماندم و خنده ام گرفت . ولى او بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و گفت : خدا را گواه مى گيرم كه به نزد تو باز گردم . چندان اصرار ورزيد و خدا را واسطه قرار داد كه من هم تحت تاءثير قرار گرفتم و گفتم : برو!
    همين كه از نظرم ناپديد شد، يكباره به خودم آمدم و گفتم : واى كه چه بر سر خود آوردم ؟
    سپس به نزد خانواده ام آمدم ، و آنها نيز كه از ماجرا آگاه شدند، از سرنوشت من به هراس افتادند، و سخت ترين شبهاى خود را به صبح آوردند.
    بامداد فردا كه سر از خواب برداشتم ، ديدم كسى در مى زند. رفتم در را گشودم ديدم همان مرد است ! گفتم : برگشتى ؟ گفت : من خدا را گواه گرفتم ، مى توانستم برنگردم ؟!
    با وى براى ملاقات حجاج به راه افتادم . همين كه حجاج مرا ديد گفت : اسير ديروز كجاست ؟ گفتم : بيرون در است . رفتم او را آوردم و ماجراى شب گذشته را براى حجاج نقل كردم .
    حجاج مدتى او را ورانداز كرد و خيره خيره در او نگريست . آنگاه گفت حال كه چنين است ، من او را به تو بخشيدم . من هم با وى بيرون آمدم . وقتى از خانه خارج شديم ، گفتم :
    اكنون تو آزادى هر جا مى خواهى برو! مرد سر به سوى آسمان برداشت و گفت : خدا را شكر!
    ولى به من نگفت خوب كردى يا بد. سپس به راه افتاد و رفت ! راه افتاد و رفت !
    من پيش خودم گفتم : بخدا اين مرد ديوانه بود. از روز بعد به نزد من آمد، گفت : فلانى ! خدا به تو بهترين پاداشها را بدهد.
    بخدا ديروز تو را فراموش نكردم ، و خدمتى را كه به من نمودى ، از نظر دور نداشتم ، ولى نخواستم هيچكس را در شكر و سپاس خداوند متعال شريك گردانم !
    اينك آمده ام كه جداگانه از تو سپاسگزارى نمايم .(15)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/