ایمان
مردجواني که مربی شنا و داراي چند مدال طلای المپیک بود به خدا اعتقادي نداشت
شبي مرد جوان به استخر اموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود .
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه بزند .
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين امد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد ..
..
..
.
اب استخر براي تعمير خالي شده بود..............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)