صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 63 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در رو باز کرد و رفت سمت ماشین شاهرخ و گفقت الان وقتشه.
    شاهرخ گفت:
    به خاطر همه چیز متشکرم.
    شارهخ به طرف ماشین نیوشا رفت و گفت:
    _سلام نیوشا اجازه میدی من رانندگی کنم؟
    نیوشا سکوت کرد و گفت:
    _((پس همه اینا نقشه بود))
    نیوشا با ناراحتی گفت:
    -من با شما حرفی ندارم
    شاهرخ گفت:
    _اما تو باید به حرفایه من گوش کنی
    نیوشا با عصبانیت گفت:
    _باید در کار نیست حق نداری من رو تهدید کنی
    شاهرخ ملتمسانه گفت:
    -تو باید من رو ببخشی
    نیوشا پاسخ او را نداد و گاز داد رفت
    _لعنت به تو دختر
    به سمت دیگر نگاهکرد داریوش در هم رفته درست زمانی که فکر می کرد همه چی تمام بهم خورد
    ماشینی مقابلش توقف کرد نیوشا بود شاهرخ در را باز کرد وگفت:
    _نیوشا اجازه می دی من رانندگی کنم.
    بغض نیوشا ترکید و گریه کرد و گفت:
    _تو خیلی بدی ...خیلی شاهرخ
    و خودش را روی ان یکی صندلی انداخت
    شاهرخ دستهایه نیوشا را از جلو چشمهایش کنار زد و گفت:
    -من اشتباه کردم من رو ببخش عزیزم.
    نیوشا دستهایش را از دست او بیرون کشید و گفت:
    _پس برای چی برگشتی خواستی من رو رنج بدی مگه تو ازدواج نکردی
    شاهرخ خندید گفت:
    -نه عزیزم می خواستم او روز حرص تو در بیارم
    و شاهرخ مشکلات و کسانی که این مشکل رو برایش پیش اورده بودند را توضیح داد
    شارهخ و نیوشا در تدارکات عروسی بودند و شاهرخ قاتع گفت که سولماز را نمی خواهد هیچ کس دیگر نمی توانست روی حرف او حرف بزند تا اینکه
    یه روز که شاهرخ و داریوش با هم رفته بودند در تدارکات عروسی را سفار بدهد ماشینی جلوی ان ها نگه داشت و انها را با خود برد در کلبه ای این اتفاق را قاسم دید
    چند روزی از این اتفاق گذشت و همه بی خبر از داریوش و شاهرخ بودند تا اینکه دیگر قاسم نتوانست طاقت بیاورد و ادرس و مکانی کهع انها را برده بود به نیوشا داد
    نیوشا هم بی درنگ به دنبال انها رفت
    در این چند روزه شاهرخ و داریوش را حسابی کتک زده بودن و علاوه به کتک به شاهرخ مواد هم تزریق کرده بودند.
    نیوشا که در ان جا سرک می کشید یکی از انها او را گرفت و با خود برد و فریاد زد:
    _سیا سیا کجایی؟بیا بین چی شکار کردی
    تمام وجود نیوشا لرزید و نیوشا رو با خودش انخت در کلبه یهو شاهرخ و داریوش او را دیدند شاهرخ گفت:
    -نیوشا عزیز من.
    نیوشا وقتی ان دو را دید چه بلایی سرتون اومه
    شاهرخ گفت:
    -چیزی نیست عزیزم
    نیوش فریاد د بگید چی شده
    داریوش گفت:
    -مواد بهش تزریق می کنند بعد از اون هم حسابی کتکش می زنن ساسان وارد شد شاهرخ فریاد د :
    _ای مارمولک پس همه اینه زیر سر تو با اون بدالزمان هست
    ساسان گفت:
    اره عزیزم می دونی خوشگله سالهاست که چیزی رو که ما دوست داریم توی دستهای نامزدت بوده و ما حسرت او رو می خوردیم اما حالا برگ عض شده اون چیزی رو که شارهخ می پرسته تو دستهایه منه من می خوام باهاش کاری کنم که تمام وجودش اتش بگیره
    کثافت کثافت با اون چی کاری نداشته باش
    ساسان گفت:
    -اول بذار یه نامحرم کم بشه اسلحه رو به او داد و اشاره کرد به داریوش و گفت:
    _او را بکش سریع عوضی تند بکشش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ساسان فریاد زد
    _بزن لعنتی هفت تر را از دست شاهرخ سر خورد و روی زمین افتاد ساسان لبخندی موذیاه زد و هفت تیر را برداشت و گفت:
    _آشه خالته بخوری پاته نخوری پاته همین قدر هم که اثر انگشتت روی هفت تیر باشه بسه فقط لذت ادم کشی رو از دست دادی
    شاهرخ فریاد زد :
    _تو دیوانه ای تو جانی هستی یه جانمی دیوانه
    ساسان با تبسمی وحشیانه او را نشانه گرف و نیوشا در حالی که چشم از شاهرخ بر نمی داشت با التماس گفت:
    _نه نه این کارو نکنت به خاطر خدا خواهش می کنم هر چی بخوای به تو می دهیم ولی ولی
    نیوشا این بار فریاد زد :
    _خواهش می کنم.
    و صدایی شلیک هفت تیر و خونه گرمی که از پیشانی داریوش اد و داریوش برکف مین افتاد
    نیوشا مسخ شده و با چشمهایی که غمبار و دلی پر از خون از مرگ داریوش که شاهردش بوده
    ****************
    و قاسم به پلیش خبر داده بود و پلیس امد با یک اورژانس جنازه داریوش را روی ان انداخت و ساسان و بقیه افرادش را دستگیر کرد ولی شاهرخ افتاده بود شاهرخ رو هم به اورازانش بردند
    نیوشا گریان به دکتر می گفت:
    _می میره می میره
    دکتر می گفت:
    _زیادی بهش مواد رسیده دکتر جلو رفت و نبضش را گرفت گفت:
    -دچار شوک شدید شده.
    و پردهی سیاهی که بر روی تمام تصاویر کشیده شد او را از آن هیاهو و جنجال رهانید نیوشا بی هوش کف اتاق افتاد.
    *******************
    شاهرخ طی یک درمان بلند مدت دو ماه در بیمارستان به سلامتی خود باز یافت و زهر مواد مخدر برای همیشه از بدن او خارج شد بدالزمان به همراه دو فرزندش به علت دسایس و جنایت مرتکب شده به حبس ابد محکو شد ساسان که توسط اخرین کارگاه شلیکی اثابت کرده شده بود به او کشته شده و در روستا دفن شد
    و جسد داریوش حضور جمع کثیری از مردم روستا و همکارانش زیر نگاه مبهوت مادرش و خاله پیر دلشکسته اش در کنار اردشیر به خاک سپرده شد
    واما..نیوشا میخ شده از مرگ داریوش و دیدن ان حوادث شوم 6 ماه تمام بهت زده به انچه اتافق افتاد بود اندیشید .تا اینکه بلاخره با توجهات شاهرخ و خانوادش و الهامات دو دوست مهربانش به حالت عادی بازگشت و یک سال از ان اتافاق گذشت....
    دسته ای از گل رز و داوودی بر روی سنگ قبر نقش بست بوی عطر فضا را پر کرده بود تور طلایی رنگ خورشید بر گیسو خرمنی شب گون می تابید.صدای آهنگین در گورستان پیچید.
    _سلام ریحانه منم نیوشا باز هم خسته اومدم به دیدنت از تو تشکر کنم از تو داریوش اگر در ان حالت به راغم نمی امدید به من تلقین نمی کردیئ که ان حوادث تلخ و ناگولار تنها دست سرنوشت نقش داشته سال ها همانطور بهت زده خودم را مقر مرگ داریوش و عذابهای جسمانی شارهخ می دانستم به خاطر همه چیز از شما متشکرم یک خبر خوب مهم هم براتان دارم دیگه از تکیه گاه بودن خسته شدم می خواهم کمی نفس بکشم می خواهم به مردی تکیه کنم که...
    دست گرم شاهرخ به دور شانه های خسته نیوشا حلقه شد. او را به سمت خود کشید و به خود فشرد و آهسته با شوخ طبعی گفت:
    _به مردی تکیه کن که تا آخر عمر مدیون چشمهای غارتگر . دستهای مهربانت است.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    «««پایان»»»

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 7 نخستنخست ... 34567

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/