ساسان فریاد زد
_بزن لعنتی هفت تر را از دست شاهرخ سر خورد و روی زمین افتاد ساسان لبخندی موذیاه زد و هفت تیر را برداشت و گفت:
_آشه خالته بخوری پاته نخوری پاته همین قدر هم که اثر انگشتت روی هفت تیر باشه بسه فقط لذت ادم کشی رو از دست دادی
شاهرخ فریاد زد :
_تو دیوانه ای تو جانی هستی یه جانمی دیوانه
ساسان با تبسمی وحشیانه او را نشانه گرف و نیوشا در حالی که چشم از شاهرخ بر نمی داشت با التماس گفت:
_نه نه این کارو نکنت به خاطر خدا خواهش می کنم هر چی بخوای به تو می دهیم ولی ولی
نیوشا این بار فریاد زد :
_خواهش می کنم.
و صدایی شلیک هفت تیر و خونه گرمی که از پیشانی داریوش اد و داریوش برکف مین افتاد
نیوشا مسخ شده و با چشمهایی که غمبار و دلی پر از خون از مرگ داریوش که شاهردش بوده
****************
و قاسم به پلیش خبر داده بود و پلیس امد با یک اورژانس جنازه داریوش را روی ان انداخت و ساسان و بقیه افرادش را دستگیر کرد ولی شاهرخ افتاده بود شاهرخ رو هم به اورازانش بردند
نیوشا گریان به دکتر می گفت:
_می میره می میره
دکتر می گفت:
_زیادی بهش مواد رسیده دکتر جلو رفت و نبضش را گرفت گفت:
-دچار شوک شدید شده.
و پردهی سیاهی که بر روی تمام تصاویر کشیده شد او را از آن هیاهو و جنجال رهانید نیوشا بی هوش کف اتاق افتاد.
*******************
شاهرخ طی یک درمان بلند مدت دو ماه در بیمارستان به سلامتی خود باز یافت و زهر مواد مخدر برای همیشه از بدن او خارج شد بدالزمان به همراه دو فرزندش به علت دسایس و جنایت مرتکب شده به حبس ابد محکو شد ساسان که توسط اخرین کارگاه شلیکی اثابت کرده شده بود به او کشته شده و در روستا دفن شد
و جسد داریوش حضور جمع کثیری از مردم روستا و همکارانش زیر نگاه مبهوت مادرش و خاله پیر دلشکسته اش در کنار اردشیر به خاک سپرده شد
واما..نیوشا میخ شده از مرگ داریوش و دیدن ان حوادث شوم 6 ماه تمام بهت زده به انچه اتافق افتاد بود اندیشید .تا اینکه بلاخره با توجهات شاهرخ و خانوادش و الهامات دو دوست مهربانش به حالت عادی بازگشت و یک سال از ان اتافاق گذشت....
دسته ای از گل رز و داوودی بر روی سنگ قبر نقش بست بوی عطر فضا را پر کرده بود تور طلایی رنگ خورشید بر گیسو خرمنی شب گون می تابید.صدای آهنگین در گورستان پیچید.
_سلام ریحانه منم نیوشا باز هم خسته اومدم به دیدنت از تو تشکر کنم از تو داریوش اگر در ان حالت به راغم نمی امدید به من تلقین نمی کردیئ که ان حوادث تلخ و ناگولار تنها دست سرنوشت نقش داشته سال ها همانطور بهت زده خودم را مقر مرگ داریوش و عذابهای جسمانی شارهخ می دانستم به خاطر همه چیز از شما متشکرم یک خبر خوب مهم هم براتان دارم دیگه از تکیه گاه بودن خسته شدم می خواهم کمی نفس بکشم می خواهم به مردی تکیه کنم که...
دست گرم شاهرخ به دور شانه های خسته نیوشا حلقه شد. او را به سمت خود کشید و به خود فشرد و آهسته با شوخ طبعی گفت:
_به مردی تکیه کن که تا آخر عمر مدیون چشمهای غارتگر . دستهای مهربانت است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)