صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرزاد با دلخوری معترضانه گفت:
    _مقصر ما نیستم شما باید می دونستید که شاهرخ با خودش اسلحه حمل می کند اگر اون اسلحه لعنتی نبود همه چیز حالا رو به راه بود
    فریبرز در حالی که با سر گفته هایه او را تایید می کرد در ادامه حرف های برادرش گفت:
    _اون دخترک انقدر نترس و جسور بود که نزدیک بود ساسان بیچاره رو بکشد
    خوبه فقط یه زخم سطحی برداشته شما انقدر گفتید دخترک دهاتی که ما اصلا فکرش رو نمی کردی ....
    بدالزمان حرف فریبرز رو قطع کرد و گفت:
    _اینها همش بهانه هست کارهایی که از پیش نبردید نزدیک بود همه چی رو خراب کنید.شماها بی لیاقتها همان بهتر که باایستید و پول شمردن شاهرخ رو نگاه کنید باید ثروت بیکران پدرتان توی دستهای یک الف بچه باشه و شما حسرت بخورید
    فرزاد گفت:
    _حالا اتفاق خاصی نیفتاده شما نقشه اتون رو اجرا کنید.
    بدارزمان به تمسخر گفت:
    _اره اصلا اتفاقی نیفتاده ساسان زخمی شده البته ممکن بود ناکار بشه دست همه ما رو کند و اصلا مهم نبود.
    و بعد حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
    _این چه حماقتی بود که شما مرتکب شدید چرا ساسان را با اون احنق های بی دست و پا فرستادید.
    فرزاد گفت:
    _هر سه نفرشون نقب زده بودند امکان نداره شناخته شده باشند اگر شاهرخ آن ها را می شناخت که تا حالا ما را رسوا کرده بود از طرفی ساسان را فرستادیم تا مطمن بشویم کار تموم شده است.
    بدالزمان پوزخندی زد و گفت:
    _به آدم های خودتان هم اعتماد ندارید به هر حال این ماجرا حماقت هایه شما باعث شد که دخترک قبل همه پیش شاهرخ عزیزتر شود. به هر حال من نفشه خودم رو اجرا می کنم اگر خراب کاری های شما اجازه بده تا چند روزه بده تا چند روز دیگه به حماقان می رسیم آن وقت به من آفرین می گویید.
    **********************************


    شارهخ از پله ها بالا می رفت که صدای قاسم او را متوف کرد:
    _ارباب این نامه برای خانوم گلدره رسیده خودم ببرم یا خودتون زحمت می کشید.
    شاهرخ به پاکت نامه نگاه کرد و با کمی مکث گرفت و در حالی که به آدرس فرستندهاش نگاه می کرد پرسید:
    _کی رسیده؟
    قاسم گفت:
    _همین الان پست چی اوردش.
    شاهرخ گفت:
    _بسیار خوب خوب می تونی بری.
    و بعد خودش از پله ها بالا رفت یک راست وارد دفتر شد نیوشا مشغول مرتب کردن قفسه ها و دفتر کار بود با ورود شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _به همین زودی برگشتی؟
    شارهخ گفت:
    _کلید رو فراموش کردم داتم می اومدم که کلید ها ر بردارم قاسم این نامه را به من داده مال توست نگفته بودی تهران هنوز آشنا داری!
    نیوشا به سمت نامه رفت و با سردرگمی گفت:
    -نامه؟من آشنایی در تهران ندارم.
    و نامه رو از دست شاهرخ گرفت و از همان اولین نگاه دست خط داریوش را شناخت زیر لب گفت ((داریوش ؟اون ایرات چی کار می کنه ؟یعنی برگشته تهران؟))
    به نام هستی دوستی و یکتای هستی.
    سلام نیوشا جان حالت چطوره؟امیدورام مثل همیشه خوب و سرزنده باشی لابد از دیدن نامه و این که من در تهران چه می کنم متعجب شدی مطمنا تا به حال فکر کنم تا به حال فکر می کردی در ایتالیا هستم اما اشتباه کردی من دو سه ماه بعد از این رفتم ایتالیا هستم .اما اما اشتباه کردی من 2 و یا سه ما بعد برگتم محیط اونجا اصلا با روحیات من سازگاری نداشت.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ادامه نامه(((درست برعکس مادر و 2برادرم در این مدت هم در تهران مشغول به کار بودم و متاسفانه روستایتان رو بلد نبودمو به علت نا آشنایمم با آن منطقه علی رغم امدنم به رامسر نتوانستم تو را بیایم تا این ک طی یک اتاق ساده با وکیل پدرم ملاقات کردم و آنجا بود که فهمیدم او تو را دیده و ادرس تو را از او گرفتم لابد می خواهی بدانی با اینکه ادر ست رو داشتم چرا به دیدنت نیامدم ولی جواب سوالت باشه برایه بعد از طریق وکیل پدرم فهمیدم در انجا به عنوان حسابدار یکی از ملاکین مشغول به کار هستی و این یعنی که تو با احمد ازدواج نکردی درسته؟درضمن فهمیدم که پدرم زمین هزار متری که تا چندی بی ارزش بوده برای تو به ارث گذاشته بالاخره قیمت زمین رفته رفته بالا می رود و چندین برابر قیمت اولیش می شود.
    وکیل پدر می گفت ان وقت که سراغ تو و از طرف تو وکالت یا فته تا زمین بفروش برساند و در یک شرکت تجاری برایت سهام بخرد.از این باب خیلی خوشحالم که با احمد ازدواج نکردی حالا که وضع مالی خوبی داری برایه چی در اونجا زندگی می کنی؟تو که احتیاجی بس چرا به عنوان حسابدار مشغول کاری.؟
    با خود فکر کردم چون کسی رو نداشتی همانجا مانده ای و خودت را سرگرم کرده ای نامه را نوشتم تا تو را مطلع کنم که به ایران بازگشتم و می توانم مثل پدرم حامی تو باشم.می تونی رویه من حساب باز کنی و خواهش می کنم به تهران برگردی تو برای زندگی در آن محیط دور افتاده حیف هستی.تو مطعلق به اینجا هستی.استعداد هایه تو نتنها در آنجا شکوفا نواهد شد بلکه در زیر تلی از عقب ماندگی ها و بی علاقگی ها خواهدشد.برگرد تهران نیوشا من شرکت ساختمکانی بزرگی راه اندازی کرده ام مامان نیمی از ثروتش را بین ماتقسیم کرده.حالا اگر برگردی می تونیم با هم زندگی کنیم .برای ورود شرکت من احتیجی به سهام و سرمایه نداری.من تو را در سهام شرکت شریک می کنم فقط...قول بده برمیگردی.هرچه زودتر نیوشا برایت داخل نامه شماره تلفن منزل و شرکت رو هم یاد داشت کرده ام می تونی هر وقت خواستی بیام دنبالت.خیلی با تو حرف دارم و خیلی دوست دارم بدانم چطور ادواج نکردی امیدورام به زودی تو را ببینم دیگر مزاحم اوقاتت نمی شوم.
    خداحافظ به امید دیدار
    (دوست دار تو داریوش)
    نیوشا با یاد آوری داریوش لبخند بر لب نشاند و به یاد دوران خوش کودکی و رقابت های دوران نوجوانیش افتاد نیوشا همیشه داریوش را مثل برادر خود می دانست و مدافع سرسخت او در برابر مزاحمت های سیاوش و مخالفت های مادرش بود.صدای شاهرخ او را به خود اورد :
    _خبر خوبی بود؟
    نیوشا که تعجب شاهرخ که همچنان وسط دفتر ایستاده بود او را می نگریست نگاه کرد و گفت:
    _ بله خبر خوبی بود داریوش پسر عمه ام در تمام این مدت ایران بوده و من فکر می کردم
    خیلی خوشحالم برگشته تهران
    شاهرخ دلخوری گفت:
    _که اینطور!این پسر دایی تازه پیدا شده به چه علت برایتان نامه نگاری فرمودند.
    نیوشا کمی اخم کرد و گفت:
    _فکر می کنم تا نم ساعت پیش می گفتید خیلی دیر شده و برای بستن قرار داد عجله دارید.
    شاهرخ گفت:
    _نخیر فراموش نکردم از دیرم دیر تر شده مننیم ساعت وسط دفتر معطل نماندم تا به من یادآوری کنید دیرم شده یا نه
    نیوشا با شیطنت گفت:
    -خب اون توی تهران شرکت ساختمانی راه اندازی کرده معتقدم که عمرم در این روستا تلف میشه از من خواسته بدون هیچ پولی سهام داره شرکت شم و به تهران بگردم.
    شارهخ با نارحتی فریاد زد:
    _پس فردا که بر می گردم نیوشا همین جاست ...همین جا پشت میز و برای همیشه اینجا می مونه.
    و به سرعت به سمت دفتر را ترک کرد نیوشا آهسته خندید و گفت:
    _برای همیشه همین جا هستم اقای حسود!حتی اگر خودت طردم کنی.
    بچه ها ببخشید این 10 صفحه برام چاپش قاطی افتاده خودمم نخوندم شرمنده.
    نیوشا به جاده چشم دوخته بود و از دیدن شاهرخ متعجب شد و گمان نمی کرد ان به این زودی برگردد عرض جاده را طی کرد و خود را به شاهرخ رساند
    شاهرخپیش دستی کرد و گفت:
    -سلام خانوم گلدره می تونم بپرسم کجا تشریف می برید؟
    نیوشا که تا ان لحظه گمان می کرد می تواند دلشوره مربوط به شاهرخ باشد با دیدن شاهرخ که در سلامتی کامل و رفع شدن دلشوره گفت:
    -سلام خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت .
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _متشکرم خب نگفتی با این عجله کجا می ری.
    نیوشا گفت:
    _می رفتم روستا.
    شاهرخ ناباورانه گفتک
    _روستا نکنه دیونه شدی.
    نیوشا که نمی دانست چطور دلتنگیش را را برای شاهرخ توصیف کند.
    _می خوام یه سری به پدیم بزنم.
    شاهرخ لبخند طنز امیزی زد و گفت:
    _پس بگو چشم کارفما رو دور دیدم از زیر کار فرار کردم فکرش رو هم نمی کردی به این زودی برگردم.
    نیوشا با جدیت گفتک
    _خواهش می کنم حالا وقت شوخی نیست.
    شاهرخ هم حالت جدی به خودش گرفت و گفت:
    _یعنی تو واقعا داری می ری روستا؟نمی خوام اتفاقی برات بیفته یعنی این بار روستا رو با خاک یکسان می کنم.
    نیوشا گفت:
    _از شب دچار دلشوره شدم اونقدر دل نگرانبودم که نتونستم منتظر برگشتن شما برگشتن شما بشم.
    خیلی خوب همراهت میام.
    شاهرخ گفت:
    _نمی تونی باور کنی منم دلشوره داشتم.
    نیوشا ناباورانه گفت:
    _جدا..!؟
    شاهرخ گفت:
    _احساس می کردم برایه تو اتفاقی افتاده بخاطر همین حتی قرار داد نبستم اومدم.
    نیوشا گفت:
    _من به هبچ فکر کردم نمی تونید باور کنید چقدر دل نگرانم.
    شاهرخ گفت:
    _من مطمن هستم نگرانی تو بی مورده.
    نیوشا گفت:
    _امیدورام همین طور باشه اما احساس خستگی می کنم.می تونم چند روزی مرخصی بگیرم
    شاهرخ ماشین رو متوقف کرد و گفت:
    -همینجا می مونم تا برگدی همین جا منتظت می مونم اگر بخواهی می رسونمت.
    نیوشا با نارحتی گفت:
    _مثل این که متوجه تقاضای من نشدید.
    شاهرخ گفت:
    _متوجه شدم اگر پدرت احتیاج به تو داشته می توانی بمانی.
    نیوشا گفت:
    _منظورتون چیه؟یک پدر همیشه به فرزندش احتیاج داره .
    شاهرخ گفت:
    _منظورم این بود که اگر مریض احوال بود می تونی بمانی والا بر می گردی من همین جا منتظرتم.
    نیوشا گفت:
    _من بدون هیچ دلیلی بمونم بدون هیچ علتی احتیاج به استراحت دارم
    شاهرخ نگاهی به نیوشا کرد و گفت:
    _اینجا برای استراحت مناسب نیست بدون می تونی دو سه روز یک هفته توی
    شاهرخ گفت:
    _بسیار خوب پس من همینجا منتظر می مونم.
    نیوشا گفت:
    بهتره که خودتان را اینجا علاف نکنید البته اگر دوست دارید می توانید تا دو سه روز دیگه همین جا می مونم
    از ماشین پیاده شد
    شاهرخ با جدیت گفت:
    _من به تو چنین اجازه ای نمی دهم.
    شاهرخ یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    -جدا پس می تونی امتحان کنی و تا یک ساعت دیگه ان وقت می بینی منتظر اجازت می مانم یا نه حتی اگر شده...حالا زودتر برو چون از همین حالا ساعتت شروع شد.
    سپس شیشه ماشین را بالا کشید و به صندلی تکیه داد نیوشا با بی تفاوتی شانه هایش بالا انداخت و رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا وقتی به خانه رفت با تعجب دید که داریوش هم در اینجاست بعد از بحث و گفتگو با داریوش داریوش از او درخواست کرد که به تهران برگرد ولی نیوشا در رابطه کار با شاهرخ و وضعیتش در چند زمان اخیر که گذشته گفت ناگهان به ساعت نگاه کرد 4 ساعت گذشته بود یاد حرف شاهرخ افتاد نگراان بلند شد و خداحافظی کرد داریوش هم بهترین فرصت را برای خداحافظی انتخاب کرد و با هم رفتند بیرون شاهرخ جلوی ماشین تکیه داده بود
    ************
    شاهرخ داخل ماشین به حالت منتظر نشسته بود و به مناظر اطرافش نگاه می کرد .نیوشا با تردید در ماشین رو باز کردنیوشا به او نگاه کرد که بی توجه به او به جلو نگاه می کند خشم و عصبانیت
    در چهراش به خوبی مشهود بود نیوشا قبل از این که سوار شو گفت:
    _معذرت می خوام امیدورام مرا ببخشید واقعا نمی دونستم بیام یعنی...
    شاهرخ نیوشا نگاه کرد و حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
    _خب حالا دیگه معلوم شد دل نگرانی من بی دلیل نبوده دلواپسی و نگرانی شما هم معلوم شد.معلوم شد چه چیزی تو رو به اینجا کشانده
    نیوشا سوار ماشین شد و گفت:
    دارید اشتباه می کنید
    شاهرخ گفت:
    _این تو هستی که داری اشتباه می کنی فکر کرده بودی من به خودم اجازه نمی دهم بیام جلوی منزلت ام من بعد از 4 ساعت انتظار این حق را به خودم دادم و خوشبختانه یا متاسفانه موضوع رو فهمیدم چرا از من پنهان کردی.
    نیوشا با نارحتی حرف او را قطع کرد و گفت:
    _لازم نمی بینم توضیح بیشتر بدم چون اولا من از شما نخواسته بودم مرا برسانید در ثانی اصلا برایم مهم نیست در مورد من چه قضاوتی می کنید.
    شاهرخ در حالی که سعی در مهار خشمش داشت گفت:
    _تو مجبوری که به من توضیح بدی چون4 ساعت تمام من را خسته و گرسنه تو سرما نگه داشتی درسته که خودم خواستم بمانم اما تو حق نداری
    این طور بی رحمانه با من رفتار کنی در ضمن خیلی خودمو کنترل کردم که نیام داخل و کسی موجب نگرانی و بی رحمی تو شده رو رو نبینم.
    نیوشا گفت:
    _اون اقا داریوش پسر دایی من بود و اصلا هم بجای نگرانی وجود ندارد در ضمن او باعث تغییرات رفتار من نیست.من هم نمی دانستم که او اینجاست.
    شاهرخ با تمسخر گفت:
    _اوه بله اصلا جای نگرانی نیست و قتی خودتو با این عجله اینجا رسوندی و بعد از چندین ساعت انتظار
    بازگشت خودت می گذرانی و بعد هم من متوجه حضور داریوش خان در منزلت می شوم اینها اصلا نگرانی نداره......چی خب چی می گفتید.؟
    نیوشا صورتش را به سمت دیگری گرفت و با خونسردی گفت:
    _اصلا خودم رو ملزوم به توضیح نمی بینم(قربونت بشم گلم خوب حالش رو گرفتی)
    شاهرخ برای اولین بار با عصبانیت غیر قابل تصور فریاد زد:
    _نیوشا.........
    فریاد شاهرخ دل نیوشا را لرزاند و با ترسی که باعث شد نیوشا بفهمد در مورد غیر منصفانه رفتار می کند
    نیوشا گفت:
    _هیچی داریوش از من خواست توی شرکتش در تهران کار کنم و سهامی رو به نام من کند همین
    شارهخ فورا گفت:
    _تو که قبول نکردی؟
    نیوشا گفت:
    _خواهش می کنم انقدر با دید شک به من نگاه نکن.
    شاهرخ کمی آرام شد و گفت:
    _من فقط ترسیده بودم ترسیدم بگذاری و بروی .با حرف های اون روز توی دفتر...تو که این کارو نمی کنی؟
    نیوشا لبخند زد و با شوخی گفت:
    _حالا دیگه جایی امنی پیدا کردم برای فرار از دست تو پیدا کردم .اگر اذیت ادامه بدهی همین کارو می کنم.
    شاهرخ گفت:
    _خدایا این دختره چطور موجودی است!
    و بعد رو به نیوشا کرد و گفت:
    _این تو هستی که منو عذاب می دهی نه من تو را پس کاری نکن که از دست تو سر به صحرا بگذارم وقتی دیدم سر یک ساعت نیامدی فکر کردم قصد اذیت مرا داری اما بیشتر از آن که عصبی شوم نگرانت شدم.اما وقتی پسر دایی ات را دیدم دیگه حسابی کفری شدم خودم ببرم.داشتم سکته می کردم و دلم می خواست او را از حسادت بمیرد
    نیوشا لبخندی بر لب نشاند وگفت:
    _بس کن شاهرخ بین من و داریوش یک رابطه صمیمانه برقرار است اما مثل یک وخواهر و برادر فراموش نکن ما با هم بزرگ شدیم اون مثل یک برادر حامی من است.
    شاهرخ در حال روشن کردن ماشین گفت:
    _او او ....پس من باید از این داریوش که نقش برادر شما را ایفا می کند حساب ببرم
    (چشمت کور حساب ببر مگه می میری)
    نیوشا لبخند زد و گفت:
    _بهتره که این کارو بکنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای رعد و برق و ریزش شدید باران نیوشا را از کابوسی وحشتناک نجات داد. با دلهره از جا برخاست و روی تخت نشست کابوسی تکرای تمام بدنش خیس عرق بود و تشویش دلهره هنوز دست برنداشته بود
    این بار آن جسم خونین چهرا اش دزیر نور نقره ای رنگ ماه در میان انبوهی از درختان به خوبی نمایان می شد.
    شاهرخ در دفتر حضور داشته باشد هوا آنقدر گرفته بود که نمی توانست حدس بزند چه ساعتی از روز است شاهرخ پشت میز نشسته بود با ورود او سرش را بلند کرد و گفت:
    _سلام خانوم گلدره ظهر بخیر
    نیوشا نگاهی به ساعت دیواری انداخت 11 را نشان می داد باور نمی کرد آنقدر خوابید باشد شاهرخ گفت:
    _نگرانت شدم نیره رو فرستادم تو اتاقت گفت راحت خوابیدی اجازه ندادم بیدارت کنند.
    نیوشا پشت میز نشست و گفت:
    _معذرت می خوام صبح خوابم برد دیشب اصلا نتوانستم بخوابم.
    شاهرخ گفت:
    _برای چی؟
    نیوشا گفت:
    _این دلشوره لعنتی دست از سرم بر نمی نداشته.دائم فکر می کنم
    اتفاق ناگوار قراره بیا فته اجازه بدهید چند روزی بروم مرخصی.
    شاهرخ گفت:
    _فکر می کنی این اتفاق ناگوار قرار برای چه کسی بیافته؟
    نیوشا مطمن بود اگر اسمی از داریوش ببرد او را روی این مسئله حساس خواهد کرد اگر کابوسهای شبانه اش که همیشه در آن داریوش را زخمی و غرق در خون می دید حرفی به میان اورد حسادت او بر انگیخته می سازد به همین دلیل گفت:
    _نمی دونم
    حس ششم که ندارم اما دلشوره هایم عجیبه است.
    شاهرخ گفت:
    _فقط به خودت تلقین می کنی.بهتره برگردی به اتاقت و کمی استراحت کنی.
    نیوشا گفت:
    -یعنی اجازه نمی دید برم مرخصی؟
    شاهرخ کمی مکث کرد و گفت:
    _بسیار خوب بهتره خودمم تسلیم خواسته های تو بشم تا این که مجبور به این کار کنی می توانی بروی و هر وقت نگرانی هات تموم شد برای پدرت به پایان رسید بگردی.
    نیوشا لبخندی رضایتمندانه بر لب نشاند و
    از جا برخاست و گفت:
    _از شما متشکرم و قول می دهم زود برگردم.
    شاهرخ هم از جا برخاست و گفت:
    _تا تو اماده بشی.من هم لباسامو می پوشم .توی این بارون نمی توانی بروی خودم می برمت جلوی منزلتان می رسانمت.
    نیوشا لبخندی بر لب نشاند و رفت که امده بشود.
    شاهرخ به نیوشا گفت :
    نیوشا در حالی که چمدانی به دست داشت و پالتوی در دست گفت:
    _ببین وقتی من نبودم کسی به اینجا بودم کسی به دیدن من نیامده
    نیوشا گفت:
    _نه
    شاهرخ همه را جمع کرد هر کی یه بهانه ای می اورد تا اینکه شیلا به نیوشا گفت :
    _چمدان رو باز کن شاید کار تو باشه
    شاهرخ به شیلا گفت:
    _دهنتو ببن
    ولی شیلا چمدان را از دست نیوشا کشید و شاهرخ با یک حرکت عصبی چمدان رو از ست شیلا بیرون کشید وسط اتاق رها کرد.همین امر موجب شد کف چمدان از جا در بیاید و مقابل چشمهای حیرت زده حاضرین پول ها از کف آن بیرون بریزد نیوشا با ترس و ناباوری از جا براخاست و در مقابل نگاه خشمگین شاهرخ و لبخند پیروزمندانه شیلا با دستپاچگی گفت:
    _من...من نمی فهمم که...
    فریاد شاهرخ او را وادار به سکوت کرد:
    _ساکت شو....تو مرا...
    و بعد رو به بقیه کرد و با خشم فریاد زد:
    _همه از این اتاق برید بیرون همین حالا.
    شیلا با لبخندی تمسخر امیز و بدالزمان با برقی رضایت و قاسم با ناباوری اتاق را ترک کردند
    شاهرخ دار را به شدت بست در حالی که از خشم تمام وجودش می لرزید ناباورانه گفت:
    _تو مرا به بازی گرفته بودی در تمام این مدت فکر این بودی چطور می توانی پول را از گاو صندوق بگیری
    یک دفعه سرو کله دایی زادت پیداش میشه بعد قصد پنهان ملاقاتش رو اری به حرفایه قشنگت اعتما کردم احق بودم که عاشق ظاهر پر از فریبت شدم.
    نیوشا ناباورانه گفت:
    _باور کن من نمی دونم این پول ها چطور وراد چمدان من شده شاهرخ باور کن ...
    شاهرخ فریاد کشید:
    _خفه نیوشا
    دیگه اسم مرا نبر فقط بگو چرا...چرا این کار را کردی؟به خاطر احتیاجت.به خاطر چی؟من که حاضرم بودم تمام ثروتم را بپات بریزم مرا نمی خواستی آخه چرا؟
    من که تمام وجودم را متعلق به تو می انستم یگه چی می خواستی لعنتی چی؟
    نیوشا بحث را در آن حالت روحی و روانی شاهرخ بی فایده می دانست با آرامش گفت:
    _تو آدم عجولی هستی تو حتی نمی دانی که من هیچ احتیاجی نه تنها به این پول ها بلکه به کار کردن برای تو هم نداشتم و ندارم.
    شاهرخ خنده ای عصبی کرد و گفت:
    _بس کن...حقه باز!تو که گفته بودی که اگر بخواهی مرا چپاول کنی سرم کلاه بذاری چه بلایی سرت می آورم گفته بودم نه...فراموش که نکردی؟
    وچند قدم به سمت نیوشا برداشت نیوشا هم انطور که ایستاده بود گفت:
    _اینقدر عجولانه رفتار نکن باید به حرفایهمن هم گوش بدی می توانی هر طور دلت بخواهد قضاوت کنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا نا امید ساک هایش را بست و رفت شاهرخ هم همانجا رویه مبل ولو شد و با یک دنیا نا امیدی به حال روز خود لعنت فرستاد
    *************************
    از آخرین پله هایه اتوبوس که پا بر زمین گذاشتم مث حصاری بود نا آشنا دلم گرفته بود خیلی زیاد اهی بر نهادم دلم می سوخت
    در شماره خونه را گرفتم پیرزنی پاسخ داد
    _سلام بفرماید
    نیوشا گفت سلام خانوم می توانم با آقا داریوش صحبت کنم
    لحن حرف دنش پیرزن تغییر کرد و با عصبانیت گفت:
    _دختر جون تو مگه شرم و حیا نداری؟چرا اینقدر زاحم می شی؟اگر بدونم کی هستی ابرویت رو می برم
    نیوشا با عجله گفت:
    _شما اشتباه می کنید خانوم..
    واراتباط قطع شد
    نیوشا پس از تماس هایه پی در پی توانست به پرزن بفهماند مزاحم نیست:
    _می بخشیددخترم اخه از صبح تا شب خونه تنها هستم البته گاهی اوقات با دوستان قدیم ام رفت و آمد می کنم اه راستی داریوش خونه نیست اگه کاره مهمی داری بگو وقتی برگشت بهش بگم.
    نیوشا گفت:
    _نه متشکرم فعلا خداحافظ
    نیوشا خیلی صبر کرد بالاخره موضوع رو برایه خاله خانوم تعریف کرد و گفت که در تهران هست و وقتی به انجا رسید خاله خانوم به گرمی از او پذیرایی کرد نیوشا فورا از او پرسی:
    _داریوش چه وقت می آد خونه

    پرزن گفت:
    _گفتم که امشب نمیاد می بینی که خیلی پرحرف و وراج هستم اون هم برای فرار از وراجی های من به منزل دوستانش پناه می برد.
    سپس اهسته اهسته وارد اشپزخانه شد بعد با صدایی بلند که به گوش نیوشا برسد گفت:
    _از رامسر که برگشت خیلی آشفته بود گفته بود می اد به دیدنت هر کاری می کردم بروز نداد که چه اتفاقی افتاده گفت قصد ازد.اج اری من هم فهمیدم دلش از کجا پر است با 100 امید و ارزو اومده بود رامسر.
    و باسینی چای و شیرینی وارد سالن شد نیوشا که از بی پرده گویی های خاله خانوم هم شرمنده و متعجب شده بود لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت:
    _من و داریوش هر دو مثل خواهر و برادر بودیم حدس شما اشتباه است
    خاله خانوم لبخند کوناهی زد و گفت:
    _ حب این نظر داریوش...انگار شما ازدواج نکردید.
    نیوشا با مکث کوتاهی گفت:
    _فعلا نه...
    نیمه های شب بود که صدای داریوش امد
    _خاله خانوم خوابیدی.
    نیوشا فورا اشکهایش را پک کرد تا آ لحظه فکری برای علت ورود ناگهانش نکرده بود خودش را برای رویاروی با درایوش اماده کرد با دیدن لامپ اتاقش اتاق را روشن کرد و با تردید به سمت در رفت داریوش با دیدن نیوشا لبخدی بر لب نشاند و گفت:
    _خواب می بینم واقعا خودت هستی.
    نیوشا لبخند کمرنگی زد و گفت:
    _بیداری..بیدار..بیدار..سلام
    داریوش تازه متوجه چشمهایی متورم نیوشا شد و گفت:
    _تو گریه کردی عزیزم.
    نیوشا با نشنیده گرفتن کلمه اخر در حالی که سخت محتاج یک آشنا بود بار دیگر اشکهایش جاری شد داریوش در اتاق را بست مقابل نیوشا ایستاد و با ظطراب گفت:
    _اتفاقی افتاده نیوشا نیوشا سکوت کرد و بعد گفت:
    _چیزی نیست اتافاقی نیفتاده فقط فقط اتز دیدن اینجا احساس ساتی شدم.
    داریوشا گفت:
    مرا ترساندی حضور ناگهانی ات این وضع خواهش می کنم نیوشا توضیح بده
    نیوشا به روی خودش نیاورد چه اتفاقی افتاده و سریع از اتاق خارج شد.
    تمام ساکنین ویلا برایه برگزاری جشن به تکاپو افتاده بودند.
    شاهرخ عصبانی بود با هیچ کس حرفی نمی زد و همه برای برگزاریه این جشن مسخره خوشحال بود
    **************************
    نیوشا گوشه ای از اتاق نشسته بود و سعی داشت کوکب ناراحتی و عصبانیتش گفت:
    _اصلا برای چی برگشتی ؟نکنه زده به سرت تک تنها راه افتادی اومدی اینجا که چی ؟این هم با چه ماشینی
    نیوشا آهسته گفت:
    _عمه جان وقتی خودم این شایعات و حرف های برام مهم نیست و اپری برام ندارد
    کوکب گفت:
    _اینقدر خودخواه نباش دختر منم می دانم حرف هایه مردم برات مهم نیست اگه بود که اینقدر بامبولها را نمی زدی نمی بینی که پدرت چی شده؟
    نیوشا نگاه ترحریم داری به پدرش انداخت عبدالله با سکوتش با چهرای تکیده و مظلوم تسبح می اندخت نیوشا با دلخوری گفت:
    _من کاری تکردم از دیگران پنهان کنم نمی دونم با چه زبونی باید از شما معذرت بخوام اما تا حالا باور نمی کردم که باعث سر افکندگی شما بوده باشم.
    کوکب گفت:
    _تو باعث سرافکندگی و دردسر ما نیتس مردم می گو یند اردشیر تو رو برد تهران به تو درس دزدی و پست فطرتی بده می فهمی دختر یعنی چی.....
    عبدالله حرف او را قطع کرد و گفت:
    _بس کن دیگه کوکب گور پدر مردم
    نیوشا سکوتش را شکست و گفت:
    _باشه عمه جان من از اینجا می رم می رم به شاهرخ ثابت می کنم که تا شما احساس شرمندگی نکنید.
    **********************
    شاهرخ در تخت خود خوابیده بود و با ورود سولماز به اتاق ملافه خود را کشید دستش را به حالت نوازش روی موهای شاهرخ کشید و گفت:
    _عزیزم حالت خوش نیست؟
    _شاهرخ با انزجار دست سولماز را پس زد و گفت:
    _چی باعث شده فکر کنی من ناراحتم و حالم خوش نیست
    سولماز اشاره به سرو وضعش کرد و گفت:
    _تا جایی که من یاد دارم دیشب اصلا لب به مشروب نزدی و در رختخواب و سر میز صبحانه حاضر نشدی.
    شاهرخ با ناراحتی گفت:
    _از چی ناراحت هستی؟از این ک مشروب نخوردم یا اینکه با لباس اومدم تو رختخواب.
    سولماز با نارحتی گفت:
    _وای چقدر بداخلاق و ملافه رو از روی او کشید و گفت بلند شو اقایه اخمو
    شاهرخ با پرخاش گفت:
    _فقط می خوام تنها باشم
    سولماز با حالتی تصننی از خاطر رنجید گفت:
    _فکر می کنی نمی دانم چرا بهمن بی اعتنایی می کنی شنیده که به حسابدارت علاقمند شدی
    شاهرخ روی تخت نیم خیز شد و گفت:
    _کی در مورد اون با تو صحبت کرده
    سولماز گفت:
    _نترس عزیزم برام مهم نیست فقط خودت برام مهمی این که پی به..
    شاهرخ حرف او را قطع کرد و با عصبانیت فریاد د
    گفتم کی در مورد این حرف با تو صحبت کرده.
    سولماز گفت:
    -شخص خاصی نبود هر جا قدم می ذاری همه می گن
    شاهرخ گفت:
    -دیگه حق نداری اینطور صحبت کنی شاید و اون دهان گشادت رو باز کنی و در مورد من و حسابداره قبلیم حرف بزنی
    سولماز گفت:
    - هم خودتو گول می زنی اما عزیزم اما اون عروسک خوش آب رنگ که لحاظات گرم و شیرینی رو برات فراهم می کرد حقه باز جایی بود حالا حالا هم رفته جایی که بتوانه..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ فریاد زد و گفت:
    _خفه شو...خفه شوسولماز..برو بیرون ...
    سولماز با نازو عشوه رفت.
    شاهرخ اماده شد و برای اینکه چرخی بزند بیرون رفت با ماشینش
    نیوشا ه که در تعقیب او بود شاهرخ هنگامی که او را دید از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلند خود را به او رساند شاهرخ گفت:
    _بله کسی که راحت می تونه پول از گاو صندوق بدزده حتما پول های کلانی هم ازحساب ها برده است
    نیوشا گفت:
    -نیومدم که پوستم را بکنی و دباغی کنی اومدم توضیح بدم که امید داشتم حرف هام رو گوش کنی
    شاهرخ با عصبانیت فریاد زد و گفت:
    _بیا پایین خانوم گلدره امروز روز تصفیه حسابه است نه گفته بودی می خوای توضیح بدی
    و بعد فریاد زد بیا بیرون کثافت
    _نیوشا بیرون امد و شاهرخ او را به سمت جنگلی کوچک حل داد که در آن نزدیکی ها بود بعد هم
    شاهرخ اسلحه برای او کشید
    نیوشا گفت:
    -میبینم هنوز هم ک با خودت اسلحه بر می داری محبوب همه.
    شاهرخ گفت:
    _گفته بودم که توام باید با خودت اسلحه حمل کنی
    نیوشا گفت:
    _اگر قسمت من مرگ باشهت مام اسلحه های دنا هم خودم رو حمل کنم می میرم
    نیوشا فریاد زد
    _شلیک کن
    _شاهرخ دلش نمی امد این کار رو بکند برای خالی کردنه خشمش یک تیر هوایی زد و گفت:
    -گم شو ...گم شو نمی توانم به تو دختره حقه باز شلیک کنم.
    نیوشا لبخندی بر لب نهاد
    _شاهرخ با تمسخر گفت:
    _پس اومدی بهم تبریک بگی این همه راه رو از تهران کوبیدی اومدی اینجا به من تبریک بگی
    نیوشا که دچجار نزلزل شده بود ناباورانه به شاهرخ نگاه کرد نمی توانست باور کند با ناراحتی راهش را کج کرد و رفت سوار ماشین شد و به سمت تهران حرکت کرد.

    ************************************
    داریوش تصمیم داشت مکانی را برای روستا به عنوان خانه بهداشت به همراه نیوشا بسازد
    داریوش به نیوشا گفت:
    -تو سرحال نیستی توی این برف سرما نیوشا حواست کجاست تو خودت اینجای
    ولی فکرت جایه دیگه است
    نیوشا با دستپاچگی گفت:
    _نه من حواسمم اینجاست تو فقط زیادی به من حساس شدی.
    داریوش گفت:
    _فراموش کردی که با هم بزرگ شدیم
    راستی در مورد ساختمان خانه بهداشت
    نگران نباش باید چند روزی صبر کنی یک کاری برای شرکت پیش اومده وقتی برگشتم دوباره رو براه میکنم.
    ***************
    شیلا با ماشین وارد ویلا شد برف به شدت می بارید و او مجبور شد برف پاکن ها را بزند هنوز انقدر از ویلا دور نشده بود که در سمت راست جاده متوجه مده جوانی شد که با دست به او علامت می دهد.
    شیلا شیشه ماشین رو پایین کشید و داریوش خم شد و گفت:
    -سلام خانوم.
    شیلا گفت:
    _سلام...مشکلی براتان پیش آمده آقا.
    داریوش گفت:
    _مشکل نخیر می خواستم بدونم شما آقای شاهرخ اسفندریاری رو می شناسید.
    شیلا با تردید گفت:
    -بله ...بله من خواهرشان هستم اشکالی پیش اومده؟
    داریوش لبخند زد و گفت:
    _چه عالی می خواستم چند تا سوال درباره حسابدارشون بپرسم.
    شیلا در ماشین رو باز کرد تا داریوش سوار بشود و قبل از این که حرفی بزند شیلا گفت:
    _شما کارفرمای خانوم گلدره هستید.؟
    داریوش از شخصیت جدید و بجای که شیلا به او داده بود لبخندی زد و گفت:
    _بله..بله من صاحب یک شرکت ساختمانی هستم.
    شیلا گفت:
    _دختره دروغگو گفته بود بک ارثیه کلان از دایی اش بهش رسیده باید می فهمیدم که دروغ میگه
    داریوش گفت:
    _از چندتا کارمندامم شنیدم که اینجا کار می کرده
    شیلا خنده کوتاهی کرد و گفت:
    _بله بله اینجا کار می کرد ولی برادرم به خاطر دزدی که کرد انداختش بیرون
    آقای محترم از من می شنوید تا دیر نشده اون خانوم رو از شرکتتان بیرون کنید لابد سمت حسابدار هم داره
    بله خانوم حسابدار شرکت من هست ممنون از راهنماییتون.
    شیلا گفت:
    _از برادر من مقدار قابل توجهی پول دزدیده بود بردارمم مثل یه آشغال انداختش بیرون
    داریوش با دهانی باز به حرف هایه شیلا گوش می داد
    شیلا که مدت طولانی سکوت او را دید گفت:
    _اقا حالتون خوبه؟
    داریوش گفت:
    -ببخشید می تونم بپرسم این اتفاق کی اتاد
    _بله دو هفته پیش
    شیلا گفت:
    _مطمن هستید از شرکت شما چیزی سرقت نکرده
    داریوش پوزخندی زد و گفت:
    _مطمن هستم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعتی بعد داریوش در جاده منتظر شاهرخ بود وقتی شاهرخ اومد چند متری رفت ان طرف تر کنار او امد و ناگهان ماشین رو جلویش نگاه داشت داریوش از ماشین پیاده شد و به سمت او رفت با خشم یقه او را گرفت و گفت:
    _می کشمت ...می کشمت کثافت ...تو حق نداشتی با احساس اون بازی کنی.
    و این بار مشتی حوالش کرد (دست گلت درد نکنه دلم خنک شد)
    اما این بار شاهرخ حالت دفاعی گرفت و دست داریوش را که در هوا مشت کرده بود گرفت و گفت:
    _دیوانه زنجیری ...معلوم هست چه غلطی می کنی!احمق مرا اشتباه گرفتی
    داریوش گفت:
    _این تو هستی که مرا نشناختی اگر مرا می شناختی که پا به فرار می ذاشتی من داریوش هستم دایی زداه نیوشا هنوز انقدر نگذشته که فراموش کرده اشی.
    شاهرخ در حالی که با دستمال کاغذی بینی اش را گرفته با تعجب به داریوش نگاه کرد با اولین نگاه او ا شناخت آنقدر افکارش مغشوش بود ک ااو را نشناخته و بعد گفت:
    _تو...؟اینجا چی کار می کنی؟
    وبا لحنی تمسخر امیز گفت:
    _نکنه تو رو فرستاده که به زور کتک از من اخاذی کنی
    کاری که خودش نتونست با عشوه گری بکنه(بی ادب کجا نیوشا عشوه اومد)
    داریوش با عصبانیت گفت:
    _خفه شو تو لیاقت چپاول هم نداری پول های کثیف تو فقط باید سوزونده بشه و من و نیوشا به اون پولها هیچ احتیاجی نداریم تو بی لیاقت و پست فطرت اون بیچاره اون هنوز هم به تو فکر می کنه.تو هزار چهره فریبکار .
    شاهرخ با تمسخر گفت:
    _به من فکر می کنه؟یا به پول هایه من.
    داریوش گفت:
    -انقدر پول هات رو به رخ اون نکش نیوشا به پول های تو هیچ احتیاج نداره.
    شارهخ گفت:
    -شاید هم به همین دلیل پول ها رو از گاو صندوق من سرقت کرده.
    داریوش گفت:
    _نیوشا هنوز هم به تو اطمینان داره تا چند ساعت پیش هی چیز نمی دانستم اون هیچ چیز به من نگفت تگفت چه بلایی سرش اوردی اون به خاطر علاقه به تو و مردمش تو این شرکت لعنتی حسابدار تو شده بود فکر نکردی نیوشا با اون ارثیه ای که پدرم برایش گذاشته بود...
    شاهرخ دستمال خونی را از جلوی بینی اش گرفت حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت :
    _گفتی ارثیه این حقیقت داره دروغه دروغه ارثیه ای وجود نداره
    داریوش با تمسخر گفت:
    _باز هم دورغ باز هم فریب حتی خواهرتم از این موضوع با خبره
    شاهرخ با فریاد گفت:
    -داری دروغ میگی می خوای با وکیلش صحبت کنی؟
    شاهرخ گفت:
    -باور کن من خبر نداشتم چطور می تونستند دست به چنین کاری بزننند صداقتش مهربانیش در حق مردمی که در پاسخ محبت هاش شایعه مس ساختن فقط با دیدن پول های تووی چمدان همه چیز برایم رنگ دیگه ای گرفت
    ؟چرا آنقدر حماقت به خرج دادم؟
    و آهسته زیر لب گفت:
    -خدایا من او رو باختم چه گناهی مرتکب شدم
    داریوش که مطمن بود شاهرخ هیچ نقشی در آن قضیه نداشته دستش رو روی شانه ی او گذاشت گفت:
    _هنوز برای جبران دیر نیست می تونم کمکت کنم.
    **********************
    شارهخ هنگامی که به خانه برگشت درس حسابی به شیلا و کسانی که در آن قضیه تقصیر کار بودند داد

    قاسم قصه ی زندگی شارهخ را برایش تعریف کرد
    سالها قبل وقتی پدرم در اینجا باغبانی می کرد و من هم یک کودک دو ساله بودم پدرم هم سن و سال اسفندیار بود من تمام این حوادث را برایت بازگو می کنم پدربزکتان که خیلی رویه پدرتان حساس بود برایه او دختری از تهارن برعکس همسرش که تک دختر یکی از کارخونه دار ها بود زنی زیبا فریبنده شیطلانی بود اسفندریار از همان اول با این ازدواج مخالف بود تا اینکه که به زودی بچه دار شدن و اسفندیار فریاد می کشید از دست بچه هایش که انقدر اذیتش می کردند تا اینکه به ده پایین رفتند و دختری از رعیت ها رو دید و عاشق او شد. سر همین قضیه جنگ ها صورت گرفت ارباب ها که 2 یا 3 زن اختیار می کردند امری عادی ب.د اما مشکل این بود ک اسفنیار عاشق یک رعیت زاده بود.خبر به گوش سالار خان رسید اراباب ده پایین به اسفنیار پیشنهاد می دهد عوض ازدواج با شیرین باید زمین هایه کنار رودخانه را به نام او بکند اما او که اجازه چنین کاری را از پدرش نداشت پاسخ او را با خشم و تهدید داد سلار خان هم خانواده دختر را تهدید کر اگر جواب بدهند تمام فک و فامیلش رو نابود خواهد کرد بلاخره عشق شرین 16 ساله در دل اسفندیار 25 ساله جا کرده بود و این آتش را به پا کرد و هیچ تهدیدی را متوجه نبود و چندین روز را در کلبه ای که در چنگل دور از چشم هم ساته بود پنهان می کند تا آبها از اسیاب بیفد سلار خان چون ببری خشمگین و عصبانی بود شبانه دون اینکه کسی بفهمد شیرین رو می دزد مردم بیچاره که کلافه شده بودند به کلانتری منتطقه پیام دادند تمام ده پایین برای یافتن شیرین بسیج و شیرین بلاخره عروس ان خانه شد شدند شیرین با برخورد هایش و شیرین زبانی هایه خسرو در دل حتی پدر و اسفندیار خان جایی به خوص پیدا کرده بودپدرش در حین بیماری از او خواست شیرن را طلاق بدهد اما او شیرین را بیشتر از پدرش دوست داشت شیرین از اسفندیار خواهش کرد اما باز هم بی جواب بود و بدالزمان هم تصمصم گرفت طعم اخره بچه دار شدنش را بکشد و بچه هایه اخر او فرزاد و فریبرز
    شیرین همراه خسرو ناپدید شد و بعد از چندی گشتن شیرین را کنار رودخانه توسط مردم بعد از چند روز هم خسرو را در یک کلبه شکارچی پیدا کردند مادرو فرزند توسط افرادی به داخل رودخانه سقوط کردند و قبل از اینکه بیفتند فریاد های شیرین و گریه های کودک باعث شده او خودش را برساند و شکارچی فقط توانسته خسرو را نجات دهد
    واب شیرین را همراه خود برده است
    شارهخ با ناباوری گفت:
    _پس شیرین مادره منه او مادربزگ من بود و بدالزمان آنها را...خدای من...خدای من باور نمی کنم...
    قاسم گفت:
    -بله همه اینها حقیقت دارد
    در ماشین نیوشا باز شد وداریوش به نیوشا گفت:
    -سلام عجب به موقع رسیدی گفته بوید رامسر منتظر هستی.
    نیوشا با تعجب گفت:
    _تو اینجا چی کار می کنی گفته بودی هتل رامسری
    داریوش که درحال پاک کرد سر شانه هایش از برف بود گفت
    می اومدم روستا که ماشینم خراب شد.
    نیوشا گفت:
    _ فکر می کنی تو این سرما میشه کارو شروع کرد
    اجازه بده درهای ماشین رو قفل کنم بعد در این باره صحبت می کنیم.
    می خواهی همین جا ماشین رو بگذاری.
    داریوش گفت:
    _حالا ..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ فریاد زد و گفت:
    _خفه شو...خفه شوسولماز..برو بیرون ...
    سولماز با نازو عشوه رفت.
    شاهرخ اماده شد و برای اینکه چرخی بزند بیرون رفت با ماشینش
    نیوشا ه که در تعقیب او بود شاهرخ هنگامی که او را دید از ماشین پیاده شد و با قدمهای بلند خود را به او رساند شاهرخ گفت:
    _بله کسی که راحت می تونه پول از گاو صندوق بدزده حتما پول های کلانی هم ازحساب ها برده است
    نیوشا گفت:
    -نیومدم که پوستم را بکنی و دباغی کنی اومدم توضیح بدم که امید داشتم حرف هام رو گوش کنی
    شاهرخ با عصبانیت فریاد زد و گفت:
    _بیا پایین خانوم گلدره امروز روز تصفیه حسابه است نه گفته بودی می خوای توضیح بدی
    و بعد فریاد زد بیا بیرون کثافت
    _نیوشا بیرون امد و شاهرخ او را به سمت جنگلی کوچک حل داد که در آن نزدیکی ها بود بعد هم
    شاهرخ اسلحه برای او کشید
    نیوشا گفت:
    -میبینم هنوز هم ک با خودت اسلحه بر می داری محبوب همه.
    شاهرخ گفت:
    _گفته بودم که توام باید با خودت اسلحه حمل کنی
    نیوشا گفت:
    _اگر قسمت من مرگ باشهت مام اسلحه های دنا هم خودم رو حمل کنم می میرم
    نیوشا فریاد زد
    _شلیک کن
    _شاهرخ دلش نمی امد این کار رو بکند برای خالی کردنه خشمش یک تیر هوایی زد و گفت:
    -گم شو ...گم شو نمی توانم به تو دختره حقه باز شلیک کنم.
    نیوشا لبخندی بر لب نهاد
    _شاهرخ با تمسخر گفت:
    _پس اومدی بهم تبریک بگی این همه راه رو از تهران کوبیدی اومدی اینجا به من تبریک بگی
    نیوشا که دچجار نزلزل شده بود ناباورانه به شاهرخ نگاه کرد نمی توانست باور کند با ناراحتی راهش را کج کرد و رفت سوار ماشین شد و به سمت تهران حرکت کرد.

    ************************************
    داریوش تصمیم داشت مکانی را برای روستا به عنوان خانه بهداشت به همراه نیوشا بسازد
    داریوش به نیوشا گفت:
    -تو سرحال نیستی توی این برف سرما نیوشا حواست کجاست تو خودت اینجای
    ولی فکرت جایه دیگه است
    نیوشا با دستپاچگی گفت:
    _نه من حواسمم اینجاست تو فقط زیادی به من حساس شدی.
    داریوش گفت:
    _فراموش کردی که با هم بزرگ شدیم
    راستی در مورد ساختمان خانه بهداشت
    نگران نباش باید چند روزی صبر کنی یک کاری برای شرکت پیش اومده وقتی برگشتم دوباره رو براه میکنم.
    ***************

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیلا با ماشین وارد ویلا شد برف به شدت می بارید و او مجبور شد برف پاکن ها را بزند هنوز انقدر از ویلا دور نشده بود که در سمت راست جاده متوجه مده جوانی شد که با دست به او علامت می دهد.
    شیلا شیشه ماشین رو پایین کشید و داریوش خم شد و گفت:
    -سلام خانوم.
    شیلا گفت:
    _سلام...مشکلی براتان پیش آمده آقا.
    داریوش گفت:
    _مشکل نخیر می خواستم بدونم شما آقای شاهرخ اسفندریاری رو می شناسید.
    شیلا با تردید گفت:
    -بله ...بله من خواهرشان هستم اشکالی پیش اومده؟
    داریوش لبخند زد و گفت:
    _چه عالی می خواستم چند تا سوال درباره حسابدارشون بپرسم.
    شیلا در ماشین رو باز کرد تا داریوش سوار بشود و قبل از این که حرفی بزند شیلا گفت:
    _شما کارفرمای خانوم گلدره هستید.؟
    داریوش از شخصیت جدید و بجای که شیلا به او داده بود لبخندی زد و گفت:
    _بله..بله من صاحب یک شرکت ساختمانی هستم.
    شیلا گفت:
    _دختره دروغگو گفته بود بک ارثیه کلان از دایی اش بهش رسیده باید می فهمیدم که دروغ میگه
    داریوش گفت:
    _از چندتا کارمندامم شنیدم که اینجا کار می کرده
    شیلا خنده کوتاهی کرد و گفت:
    _بله بله اینجا کار می کرد ولی برادرم به خاطر دزدی که کرد انداختش بیرون
    آقای محترم از من می شنوید تا دیر نشده اون خانوم رو از شرکتتان بیرون کنید لابد سمت حسابدار هم داره
    بله خانوم حسابدار شرکت من هست ممنون از راهنماییتون.
    شیلا گفت:
    _از برادر من مقدار قابل توجهی پول دزدیده بود بردارمم مثل یه آشغال انداختش بیرون
    داریوش با دهانی باز به حرف هایه شیلا گوش می داد
    شیلا که مدت طولانی سکوت او را دید گفت:
    _اقا حالتون خوبه؟
    داریوش گفت:
    -ببخشید می تونم بپرسم این اتفاق کی اتاد
    _بله دو هفته پیش
    شیلا گفت:
    _مطمن هستید از شرکت شما چیزی سرقت نکرده
    داریوش پوزخندی زد و گفت:
    _مطمن هستم.

    ساعتی بعد داریوش در جاده منتظر شاهرخ بود وقتی شاهرخ اومد چند متری رفت ان طرف تر کنار او امد و ناگهان ماشین رو جلویش نگاه داشت داریوش از ماشین پیاده شد و به سمت او رفت با خشم یقه او را گرفت و گفت:
    _می کشمت ...می کشمت کثافت ...تو حق نداشتی با احساس اون بازی کنی.
    و این بار مشتی حوالش کرد (دست گلت درد نکنه دلم خنک شد)
    اما این بار شاهرخ حالت دفاعی گرفت و دست داریوش را که در هوا مشت کرده بود گرفت و گفت:
    _دیوانه زنجیری ...معلوم هست چه غلطی می کنی!احمق مرا اشتباه گرفتی
    داریوش گفت:
    _این تو هستی که مرا نشناختی اگر مرا می شناختی که پا به فرار می ذاشتی من داریوش هستم دایی زداه نیوشا هنوز انقدر نگذشته که فراموش کرده اشی.
    شاهرخ در حالی که با دستمال کاغذی بینی اش را گرفته با تعجب به داریوش نگاه کرد با اولین نگاه او ا شناخت آنقدر افکارش مغشوش بود ک ااو را نشناخته و بعد گفت:
    _تو...؟اینجا چی کار می کنی؟
    وبا لحنی تمسخر امیز گفت:
    _نکنه تو رو فرستاده که به زور کتک از من اخاذی کنی
    کاری که خودش نتونست با عشوه گری بکنه(بی ادب کجا نیوشا عشوه اومد)
    داریوش با عصبانیت گفت:
    _خفه شو تو لیاقت چپاول هم نداری پول های کثیف تو فقط باید سوزونده بشه و من و نیوشا به اون پولها هیچ احتیاجی نداریم تو بی لیاقت و پست فطرت اون بیچاره اون هنوز هم به تو فکر می کنه.تو هزار چهره فریبکار .
    شاهرخ با تمسخر گفت:
    _به من فکر می کنه؟یا به پول هایه من.
    داریوش گفت:
    -انقدر پول هات رو به رخ اون نکش نیوشا به پول های تو هیچ احتیاج نداره.
    شارهخ گفت:
    -شاید هم به همین دلیل پول ها رو از گاو صندوق من سرقت کرده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داریوش گفت:
    _نیوشا هنوز هم به تو اطمینان داره تا چند ساعت پیش هی چیز نمی دانستم اون هیچ چیز به من نگفت تگفت چه بلایی سرش اوردی اون به خاطر علاقه به تو و مردمش تو این شرکت لعنتی حسابدار تو شده بود فکر نکردی نیوشا با اون ارثیه ای که پدرم برایش گذاشته بود...
    شاهرخ دستمال خونی را از جلوی بینی اش گرفت حرف او را قطع کرد و با تعجب گفت :
    _گفتی ارثیه این حقیقت داره دروغه دروغه ارثیه ای وجود نداره
    داریوش با تمسخر گفت:
    _باز هم دورغ باز هم فریب حتی خواهرتم از این موضوع با خبره
    شاهرخ با فریاد گفت:
    -داری دروغ میگی می خوای با وکیلش صحبت کنی؟
    شاهرخ گفت:
    -باور کن من خبر نداشتم چطور می تونستند دست به چنین کاری بزننند صداقتش مهربانیش در حق مردمی که در پاسخ محبت هاش شایعه مس ساختن فقط با دیدن پول های تووی چمدان همه چیز برایم رنگ دیگه ای گرفت
    ؟چرا آنقدر حماقت به خرج دادم؟
    و آهسته زیر لب گفت:
    -خدایا من او رو باختم چه گناهی مرتکب شدم
    داریوش که مطمن بود شاهرخ هیچ نقشی در آن قضیه نداشته دستش رو روی شانه ی او گذاشت گفت:
    _هنوز برای جبران دیر نیست می تونم کمکت کنم.
    **********************
    شارهخ هنگامی که به خانه برگشت درس حسابی به شیلا و کسانی که در آن قضیه تقصیر کار بودند داد

    قاسم قصه ی زندگی شارهخ را برایش تعریف کرد
    سالها قبل وقتی پدرم در اینجا باغبانی می کرد و من هم یک کودک دو ساله بودم پدرم هم سن و سال اسفندیار بود من تمام این حوادث را برایت بازگو می کنم پدربزکتان که خیلی رویه پدرتان حساس بود برایه او دختری از تهارن برعکس همسرش که تک دختر یکی از کارخونه دار ها بود زنی زیبا فریبنده شیطلانی بود اسفندریار از همان اول با این ازدواج مخالف بود تا اینکه که به زودی بچه دار شدن و اسفندیار فریاد می کشید از دست بچه هایش که انقدر اذیتش می کردند تا اینکه به ده پایین رفتند و دختری از رعیت ها رو دید و عاشق او شد. سر همین قضیه جنگ ها صورت گرفت ارباب ها که 2 یا 3 زن اختیار می کردند امری عادی ب.د اما مشکل این بود ک اسفنیار عاشق یک رعیت زاده بود.خبر به گوش سالار خان رسید اراباب ده پایین به اسفنیار پیشنهاد می دهد عوض ازدواج با شیرین باید زمین هایه کنار رودخانه را به نام او بکند اما او که اجازه چنین کاری را از پدرش نداشت پاسخ او را با خشم و تهدید داد سلار خان هم خانواده دختر را تهدید کر اگر جواب بدهند تمام فک و فامیلش رو نابود خواهد کرد بلاخره عشق شرین 16 ساله در دل اسفندیار 25 ساله جا کرده بود و این آتش را به پا کرد و هیچ تهدیدی را متوجه نبود و چندین روز را در کلبه ای که در چنگل دور از چشم هم ساته بود پنهان می کند تا آبها از اسیاب بیفد سلار خان چون ببری خشمگین و عصبانی بود شبانه دون اینکه کسی بفهمد شیرین رو می دزد مردم بیچاره که کلافه شده بودند به کلانتری منتطقه پیام دادند تمام ده پایین برای یافتن شیرین بسیج و شیرین بلاخره عروس ان خانه شد شدند شیرین با برخورد هایش و شیرین زبانی هایه خسرو در دل حتی پدر و اسفندیار خان جایی به خوص پیدا کرده بودپدرش در حین بیماری از او خواست شیرن را طلاق بدهد اما او شیرین را بیشتر از پدرش دوست داشت شیرین از اسفندیار خواهش کرد اما باز هم بی جواب بود و بدالزمان هم تصمصم گرفت طعم اخره بچه دار شدنش را بکشد و بچه هایه اخر او فرزاد و فریبرز
    شیرین همراه خسرو ناپدید شد و بعد از چندی گشتن شیرین را کنار رودخانه توسط مردم بعد از چند روز هم خسرو را در یک کلبه شکارچی پیدا کردند مادرو فرزند توسط افرادی به داخل رودخانه سقوط کردند و قبل از اینکه بیفتند فریاد های شیرین و گریه های کودک باعث شده او خودش را برساند و شکارچی فقط توانسته خسرو را نجات دهد
    واب شیرین را همراه خود برده است
    شارهخ با ناباوری گفت:
    _پس شیرین مادره منه او مادربزگ من بود و بدالزمان آنها را...خدای من...خدای من باور نمی کنم...
    قاسم گفت:
    -بله همه اینها حقیقت دارد
    در ماشین نیوشا باز شد وداریوش به نیوشا گفت:
    -سلام عجب به موقع رسیدی گفته بوید رامسر منتظر هستی.
    نیوشا با تعجب گفت:
    _تو اینجا چی کار می کنی گفته بودی هتل رامسری
    داریوش که درحال پاک کرد سر شانه هایش از برف بود گفت
    می اومدم روستا که ماشینم خراب شد.
    نیوشا گفت:
    _ فکر می کنی تو این سرما میشه کارو شروع کرد
    اجازه بده درهای ماشین رو قفل کنم بعد در این باره صحبت می کنیم.
    می خواهی همین جا ماشین رو بگذاری.
    داریوش گفت:
    _حالا ..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/