شاهرخ در بست و به چهره در هم رفته نیوشا نگاه کرد و گفت:
_سلام صبح شما هم بخیر امیدوارم با این همه اخم بخیر باشه.
نیوشا بار دیگر سرجاش نشست و گفت:
_پاتان بهتر شده؟
شاهرخ لنگان لنگان به سمت میزش رفت و گفت:
_پس نگران حال من هستید که اخمهایتان در هم است چیز مهمی نیست
دکتر گفت فقط آسیب دیده و باید استراحت کنم.
نیوشا گفت:
_من نه اخم دارم و نه نگران حال شما هستم.
شاهرخ گفت:
-می دانستم وقتی برگردیم نیوشا مهربون هم ناپیدید می شود و من می مانم و یک خانوم حسابدارا نامهربان.
نیوشا گفت:
_منظو.رم این بود یه آسیب دیدیگی جزیی دلواپسی نداره.
شاهرخ گفت:
_زیاد هم جزیی نیست اگه دیدم خوب نشه باید برم مطب.
نیوشا دفتر را پیش کشید و بعد از مکثی گفت:
_بخاطر دیشب کلی بازجویی شدم و حرف شنیدم .نیره اشرف و قاسم...فکرش رو هم نمی کردم که اونا هم به من شک ببرند.اونا که دیگه اینجا هستند و از نزدیک شاهد همه چیز هستند. پس دلیلی برای ظن و گمان نیست.
شاهرخ روی صندلیش جا به جا شد و گفت:
_فکر می کردم دیگه این حرف ها عادت کرده ای اگر تو رو آزرده کرده اند می توانم...
نیوشا فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
_عادت؟نخیر لازم نکرده شما کاری کنید من تا حالا فقط تحمل کردم اما صبر و تحمل هم اندازه ای دارد هر سی ظرفیتی دارد صبر و تحمل و ظرفیت من هم دیگه تموم شده دیگه طاقت شنیدن اهانتی رو ندارم نخیر دیه طاقت ندارم.
شارهخ می دونست که پرخاشهای و حر هایه شیلا باعث دلگیری او شد و بعد از مکثی گفت:
_نیوشا ازدواج من و تو تمام این شایعاتخاتمه می ده تمام این حرف ها تمام می شود.پس از اجازه بده که رسما تو از پدرت خواستگاری کنم.
با این تقاضا بار دیگر دل نیوشا فرو ریخت هنوز آمادگی پذیرش یک زندگی زناشویی را نداشت.
از طرفی ترس از آن داشت که روابط شان تنگ تر و صمیمی تر شود.آنقدر هر دو برابر خواسته ها و تمناهای درونی و جسمانیشان طاقت نیاورد و مرتکب لغزش و اشتباه شود.همانطور که روز قبل در برابر خواسته شاهرخ و تمایلات خودش تسلیم شده بود اجازه داد بود شاهرخ او را در آغوش بگیرد و نوازشش کند و دستهایش را ببوسد و او خود محتاج آن همدردی ها و ملاطفت ها دیده بود هیچ اعتراضی نکرده بود .اجازه داده بود تا شاهرخ علنا مخالفتش را با حضور او در ویلا در کنار برادرش ابراز کرده بود.صدای شاهرخ او را از افکارش بیرون راند.جلوی میز و ایستاده بود پالتویش به دستش بود وبا چشمهای خمار و عسلی رنگش او را می کاوید .لبخندی بر لب نشاند و گفت:
_خب موافق هستی؟یا هنوز هم می خوای صبر کنی و تحملت رو محک بزنی؟
نیوشا سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
_فکر می کنم باید تحمل کنم.
شاهرخ کمی خم شد سرش را به سمت او پیش برد و با جدیت پرسید:
_نیوشا از چی ترسیدی؟
و چون پاسخی نشنید ادامه داد:
_نکنه فکر می کنی بعد از ازدواجمان قول و قرارمون رو فراموش می کنم می شم همون ادم خشن و خوش گذرون ؟یعنی این برای تو کافی نیست ؟نیوشا تو هم زندگی ها چنین ریسکهایی وجود داره پس از چی می ترسی؟
نیوا آهسته گفت:
_اجازه بده تا با خودم کنار بیام فکر می کنم امادگی یه زندگی جدید رو ندارم.
شاهرخ نفس عمیقی کشید و در حالی که پالتویش را می پوشید گفت:
_ دارم می رم باغ پرتغال اما می دانم رفتنم بیهوده است نمی توانم به کارها درست و حسابی برسم .
نیوشا از جا برخاست گفت:
_حتی اگر من هم هماتان باشم؟
شاهرخ به نیوشا نگاه کرد و لبخندی به لب نشاند و گفت:
_توی ماشین منتظرتم.
در همان حال که نیوشا و شاهرخ در حال رفت به باغ بودند بدالزمان همراه دو فرزندش در سالن نشیمن مشغول بودند.
بدالزمان روی کاناپه نشسته بود و درحالی که عصبانیت در چهرش مشهود بود ولی سعی داشت اهسته صحبت کند
خاک برستان نمی تونستید از پس کاری به این سادگی بر نیومدیااگر دست و پاجلفتی نبودید اسفندیار دست شما حنا نمی گذاشت.خوب فرزندش را شناخته بود.خسرو مرد یرک و سیاستمداری است
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)