دکتر پس از پانسمان پای شاهرخ از جا برخاست و گفت:
_آسیب دیدگی شدید بوده اما خوشبختانه شکستگی وجود نداره آمپول مسکن بهتون زدم دو تا هم براتون نسخه کردم اگر احساس ناراحتی کرید آمپولها رو استفاده کنید زیاد پایتان فشار نیاورید تا دردتان کمتر بشه و زودتر بهبود پیدا کند تا دو سه روز آینده حتما درد خواهید داشت اما اگر شدت گرفت حتما به مطبم سری بزنید.
شاهرخ از دکتر تشکر کرد و بدالزمان او را تا جلوی در ساختمان هراهی کرد
بعد ا خروج دکتر شیلا لبه تخت شاهرخ نشست و گفت:
_چطور این همه درد رو تا امروز تحمل کردی ؟اگر می دونستم اینقدر درد داری همون دیشب می فرستادم دنبالت.
شاهرخ گفت:
_دیشب آنقدر خسته بودم که خوابم برد و چیزی نفهمیدم
شیلا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
_بالاخره فهمیدی مزاحم کی بوده؟
شاهرخ روی تخت دراز کشید و گفت
_نه گفتم که صورتشان رو پوشونده بودند.
شیلا گفت:
-باید هم بپوشانند چی می دانستند تو آنها را می شناسی خودت هم خوب فهمیدی که اون مزاحم ها کی بودند اما دلت نمی خواهد بگویی اما من می گویم اونا همین دهاتها بودند که رگ غیرتشان جنبیده و به اصطلاح خودشان می خواستند از جنا بعالی انتقام بگیرند.
شاهرخ پوزخندی زد و گفت:عجب حس شمشی هم داری استلال خوبی هم کردی اما بگو کدوم یکی از این دهاتیها بیچاره ماشین گرون قیمت داره یا کدومشون یکی شون ممکن است دست به فرمونش اینقدر خوب باشه ؟اصلا از کجا رفتند تعلیم دیدند ؟مجوز ها هفت تیر رو چطور گرفتند؟
شیلا گفت:
_این مردم رو دست کم نگیر از اینا هر چیزی بگی بر میاد وقتی پای نامسوشون بیاد وسط دست به هر کاری می زنند مثلا همین خانوم حسابدارتون!هیچ فکر کردی که یکی از همین رعیت زاده هاست ها بتواند بره دانشگاه به هر حال امروز رو باید استراحت کنی و توی اتاقت بمونی اون خانوم حسابدار خودشون خیلی خوب از عهده کارها بر می آید
شاهرخ گفت:
-اتفاقا امروز اصلا نمی توانم توی اتاقم بمونم باید برم باغ پرتقال کار پرتقال چینی شروع شده
و من اصلا فرصت نکردم برم سرکشی.
شیلا گفت:
-چرا حسابدارت رو نمی فرستی ؟اون که از پس هر کاری بر می آد.
شاهرخ لبخند دیگری زد و فگت:
_دوست ندارم تنها بفرستمش ممکنه چشم زخمی بهش برسه.
شیلا با تمسخر گفت:
_تو که گفتی خیلی شجاعه
شاهرخ گفت:
_اون از چیزی نمی ترسه ولی این من هستم که باش نگرانم.
شیلا با نارحتی گفت:
_باشه بمونی استراحت کنی شاید عقلت برگشت سرجاش.
شاهرخ گفت:
_باشه می مونم اما مطمن باش دیونته تر می شم.
شیلا با عصاانیت از جا برخاست و گفت:
_یه روز که سر عل اومدی به خودت فحش و ناسزا می دی.
وبلا فاصله از اتاق خارج شد.صدای خنده شاهرخاو را کفری کرد.
شیلا از ترک اتاق شاهرخ رفت و مثل همیه سرزده در اتاق را باز کرد نیوشا فوا سرش را به سمنت در چرخاندو شیلا را در آستانه در دید شیلا در را به شدت به هم زد و با عصبانیت گفت:
_به تو یاد ندادن وقتی کار فرمات وارد می شه از جا بلند بشی.؟
نیوشا که متوجه حالت تهاجمی شیلا شد از جا برخاست و شیلا قدم زنان به سمت او رفت و گفت:
_البته انتظارش می ره که اینقدر پرو باشی بالاخره برادرم را اینطور بار آورده.
نیوشا گفت:
_امرتون رو بفرمایید.
شیلا گفت:
_مثل ایمن که حال اربابت برایت مهم نیست.
نیوشا با کلافگی پرسید :
_حالش چطوره؟
شیلا یک ابرویش را بالا اندات و باتمسخر گفتک
_حالشون چطوره؟چرا نمی گویی شاهرخ چطوره؟نکنه خجالت می کشی؟خجالت رو بگذار کنار البته فکر نمی کنم دختری تا ایت حد بی شرم و حیا و با لغت خجالت آششنا باشه.
نیوشا با نارحتی گفت:
_ببینید خانوم من از اون دسته آدمهایی نیستم که به هر کسی که از راه می رسه اجازه اهانت بدهم پس مجبورم نکنید جواب اهانتهایتان را مثل خودتان با بی ادبی پاسخ بدهم.
شیلا با عصبانیت گفت:
_فراموش نکنید خانوم برادر شما تا همین دیرزو تو غمارو مشروب غرق شده بود و اگر من از راه نمی رسیدم و به قول شما گستاخی به خرج نمی دادم معلوم نبود چه به روز برادرتون اومده بود.
شیلا با همان عصبانیت غرق شدنش توی قمار خیلی بهتر از حال و روز امروزش بود.امروز توی دستجادوگری اسیر شده که داره مثل یک زالو از اون استفده می کنه و پولش رو بالا می کشه.
نیوشا گفت:
_پس این طور !نگران پول های برادرتون هستید نه
همون اول باید می فهمیدم براتان مهم بود که از منجلابی که درآن گرفتار شده بود نجاتش بدهید اما خیلی احت می شستید و نوشیدنی های پی در پی و باخت های اموالش رو نگاه می کردید.اون روز براتان مهم بود که برادرتون چه بر سرش می اد؟مهم بود که با قمار هم خودش رو هم ثروتش رو به باد می ده؟
شیلا با تمسخر گفت:
_پس تو سهمت رو می خوای برای اینکه نذاشتی برادرم ثروتش رو توی قمار از دست بده حق الزحمه می خوای!چرا این رو ودتر نگفتی؟
نیوشا پوزخند زد و گفت:
_پول شما برای من ذره ای ارزش نداره اگر می بینید اینجا هستم نه به خاطر پول برادرتون است نه به خاطر احتیاجاتم خوشبختانه منبع درامد خوبی دارم.
شیلا با عصبانیت گفت:
_پس چرا دمت رو نمی گذاری روی کولت رو ری بری و گورت رو گم کنی؟
نیوشا لبخند تمسخر باری تحویل او داد و گفت:
_گفتم به پولتان احتیاجی ندارم امتا به شاهرخ فوق العاده نیاز دارم.
حدستون در مورد اسارتش توی دستهای من درست بود .بهتر بدونید من هم به همان اندازه در عشقش گرفتار م.آنقدر که هر چقدر شما دیگران تلاش کنید نمی توانید مرا از او دور کنید.
شیلا در نهایت عصبانیت گفت:
_تو دختر گستاخ و دهاتی حق نداری...حق نداری...
نیوشا فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
_من حق هر کاری رو دارم حالا تا اهانتهایی که به من کرده اید رو به گوش شاهرخ نرسوندیم اینجا رو فورا ترک کنید.
شیلا از خشم به حد انفجار بود با عبانیت رو فورا ترک کنید .
شیلا از خشم رو به انفجار بود با عصبانیت گفت:
_آشغال ...آشغال...
و از اتاق خارج شد و نتاگهالن با شاهرخ برخود کرد کمی خودش را عقب کشید .منتظر مجازتی سخت بود که شاهرخ با نارحتی بازوی او رو گرفت کمی ا دفتر فاصله گرفت و در حالی که بازوی او را فشار می دادگفت:
_اگر چیزی بهت نمی گم فقط بخاطر نیوشا هست که جوابت رو به نحو احس داد والا اگر در مقابت سکوت می کرد خودم چنان تنبیه ات می کردم که در فکرت هم نمی گنجید.من نمی دانم چرا با این دختر خصومت داری اما بدان در موردش اشتباه می کنی.
و بعد متوجه فاشری که به بازوی شیلا وارد می آورد شد بازویش را رها کرد و و با لحت صمیمانه تری گفت:
_شیلا این بار اول و آخرت باشه که به نیوشا توهین کردی قصد دارم به زودی از اون خواستگاری کنم و با اون ازدواج کنم و همسر بردارت می شه .دلم نمی خواهد از همین اول روابط بی شما تیرو تار بشه.
عصبانیت گفت:
_تو دیونه ای...دیونه.
و سریع از پله ها پایین رفت
شاهرخ آخرین صحبت های ردو بدل شده بین سیلا و نیوشا رو شنید.از این که نیوشا بی پرده از عشق در برابر او صحبت می کرد در پوست خود نمی گنجید.لبخندی بر لب نشاند و در حالی که می لنگید وار اتاق شد.
نیوشا غرق در افکارش را بین دستهایش گرفته بود
شاهرخ تک سرفه ای کرد که او را متوجه خود ساخت.
نیوشا فورا از جاش بلند شد و گفت:
__سلام صبحتون بخیر