صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بدالزمان همراه شیلا داخل حیاط نشسته بودند که شاهرخ با کیف حامل پول برای رفتن به زمین از کنار آنها عبور کر بدالزمان با صدایی رسا خطاب به او گفت:
    _شاهرخ صبر کن کارت دارم .
    شاهرخ به سمت او برگشت و گفت:
    _متاسفانه امروز کار دارم.باید کارخونه هم سرکشی کنم.
    بدالزمان به صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:
    _بشین مضوع مهمی است .مهم تر از کارهای تو.
    شاهرخ روی صندلی نشست و گفت:
    _فقط زودتر.
    بدالزمان گفت چون عجله داری یه راست می رم سر موضوع اصلی می توان قرار نامزدی تو سولماز را با فرزاد بگذارم؟
    شاهرخ برخاست و گفت:
    _باشه برای بعد قصد داشتم در این مورد با شما صحبت کنم.
    برالزمان دست شاهرخ گرفت و گفت:
    _بعدی وجود نداره همین حالا صحبت بشه بایدم وقت نداشته باشی چون همه وقته را توی دفتر با معشوقه ات می گذارانی.
    شیلا با چشمهایی گرد به او نگاه کرد شاهرخ با عصبانیت از جا برخاست و گفت:
    _می شه در مورد حسابدار من صادقانه حساب و کتاب امور مالی خونواده رو به عهده گرفته اینقدر بی رحم نباشیدذ بدون تهمت و افتاره شما به اندازه کافی آزارو اذیت خانوده و مردمش قرار گرفته.
    بدالزمان گفت:
    _یعنی دروغه ؟یعنی شیلا تو رو با یکی دیگه تو دفتر کارت غافلگیر کرده.
    شیلا با ناراحتی گفت:
    _مادربزرگ!
    شارهخ به شیلا نگاه کرد و گفت:
    _دوست ندارم به خاطر کارهای که انجام می دم توضیح بدهم اما در این مورد وقتی برگشتم صحبت می کنیم.
    بدون معطلی از آنها دور شد.
    شیلا هم با دلخهوری او را ترک کرد .
    و قصد ترک باغ رو داشت که قاسم را همراه مردی دید و قاسم را صدازد.
    قاسم گفت:
    _بله خانوم امری داشتید؟
    بدالزمان مرد میانسال اشاره کرد و گفت:
    _ایشون با کب کار دارند؟
    مرد میانسال فورا خودش رو معرفی کرد:
    _مهرپور هستم .وکیل امور مالی هستم با خانوم گلدره کار داشتم .نیوشا گلدره .گویا حسابدار شما هستند.
    بدالزما گفت
    _وکیل امور مالی؟به هر حال همین طور که خودتون هم گفتی خانوم گلدره حسابدار ما هستند.پس لازمه بدونم که به چه دلیل یک وکیل ر. به اینجا دعوت کرده.
    مهرپور گفت:
    _ایشون از من دعوت نکردند که به اینجا بیام .در حقیقت اصلا از وجود من بی اطلاع هستند .مدتی است که من دنبال ایشون می گردم.
    بدالزمان گفت:
    _دنبالش می گردید ؟اشکالی نداره اگر بیشتر تو ضیح بدهید؟
    مهرپور گفت:
    _نخیر خانوم .موضوع سری نیست .در حقیقت من وکیل دایی مرحومشان بودم .اگر اجازه بدهید داخل منزل براتون توضیح می دهم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ سيگارش را در جا سيگاري خاموش كرد .برگه اي را از روي ميزش برداشت و به سمت نيوشا رفت كه پشت در شيشه اي ايستاده و به منظره چشم دوخته بود كنار او ايستاد و گفت:
    _لطفا اسامي را توي دفتر يادداشت كنيد.
    نيوشا نيم نگاهي به برگه انداخت شاهرخ اضافه كرد:
    _اسم كساني هم كه در باغ در جمع اوري محصول باغ قراراست كار كنند.
    نيوشا برگه اي راگرفت نگاهي به اسم انداخت و با ديدن نام پدرش گفت:
    ديگر بيشتر از اين نمي تونم اينجا باشم باورم ميشه شما ادم فوق العاده خودخواهي هستيد .
    و بادلخوري رويه صندليش نشست.دفتر را پيش كشيدو به ثبت اسامي مشغول شد شاهرخ پشت سر نيوشا ايستاد .دستهايش را به تگيه گاه صندلي او زد و گفت:
    _براي جي مي خواي بري؟فكر مي كني از تو استقبال مي كنند؟به خاطر پاداشي كه دريافت كردند تشكر مي كنن؟
    نيوشا باناراحتي جواب داد:
    _هيج كدوم من نه احتياجي به استقبال گرمشان دارم محتاج تشكر و عذرخواهي اونا نيستم فقط مي خوام به بابام سر بزنم.اما شما اين حق رو از من سلب مي كنيد.
    شاهرخ گفت:
    _بايد بفهمي كه چرا من نمي تونم بذارم بري.
    نيوشا گفت:
    _نمي فهمم و نمي خوام بفهمم
    شاهرخ مكثي كرد سپس گفت:
    _مگه خودت نگفتي كه با دعواى از انها جدا شدي؟مگه خودت نگفتي عمه ات تهديدت كرده با برگشتن به اينجا ديگه جاي نداره بيشه اونا ؟باز مي خواي بري خودت رو حقير كني؟
    نيوشا درحال ثبت اسامي گفت :
    _درسته ولي اونا تو مشكل مالي گير كردند من بايد كمكشون كنم؟
    شاهرخ به سمت او برگرشت وجواب داد:
    _از كجا انقدر مطمن هستي؟
    نيوشا باسخ داد:
    _از اونجا كه اسم بابام تو اين ليست هست؟
    ارهخ به كنار او امد وا جواب داد
    _باشه من به قاسم ميگم به اونا پول برسونه.
    نيوشا با عصبانيت گفت:
    _نه...من بايد خودم برم.
    شاهرخ با دلخوري گفت:
    _ديدي همه اش بهانه است.
    نيوشا دست از نوشتن كشيد:
    فقط مي خوام بابام رو ببينم.
    هردو به هم زل زدند شاهرخ نگاهش را از او گرفت بشتش رو به اون كرد وگفت:
    _كي برمي گردي؟
    نيوشا با مكث گفت:
    _يكي دو روزه .
    شاهرخ گفت:
    _يه پول رسوندن اين همه معطلي داره ؟
    نيوشا بانارحتي از جا برخاست و گفت:
    _من به اونا احتياج دارم و حوصله سين جيم ها شمارو هم ندارم.
    شارهخ به سمت نيوشا برگشت:
    و من هم به تو احتياج دارم.
    هردو مدتي در سكوت به هم نگاه كردند شاهرخ نگاهش عشق رو فرياد مي زدشاهرخ سكوت را شكست وگفت:
    _برو ولي زود برگرد هر جه مي دونم برا عداب دادن من دير برمي گردي حالا زودتر برو تا نظرم عوض نشده و ياحسادت بهجان كسي نيافتم كه جاي مرا در قلبت اشغال كرده اند بلند شو .
    نيوشا لبخندش را قايم كرد و باخود گفت:
    _از كجا اينقدر مطمني كه به درد تو گرفتار نشدم اما چاره اي جز اين ندارم.
    سپس از جاش بلند شد و به سمت در رفت جلوي در مكث كوتاهي كرد و به شاهرخ نگاهي انداخت كه پشت به او به روي صندلي نشست .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا به طف خونه ریحانه شون رفت وقتی به منزل ریحانه رسید.زن بابای ریحانه بادیدن او بی شرمانه گفت:
    _زود گورت رو از اینجا گم کن
    نیوشا از همان کلام اول او دریافت که موج شایعات تا چه حدی درموردش شدت گرفتهو بی اعتنا به او وارد حیاط شد زن بابای ریحانه بار دیگر گفت:
    _مگه نشنیدی چی گفتم؟از اینج برو نکنه اومدی اینجا رو به کثافت بکشی؟
    این بار نیوشا ایستاد آن حسی را که از او در دل داشت نگاهش منتقل کرد.خشم ونفرت نگاهش اورا وادار ساخت این بار به داخل خانه عقب نشینی کند.بعد از رفتم او یک راست بهسوی جایگاه ریحانه رفت.دار قالی کاملا بافته شده بود نگاهی به اطراف اتاق انداخت انچه دید اهی سوزناک کشید ریحانهدر بستری در انتهای اتاق آرامیده بود.
    _ریحانه ریحانه ...حالت خوبه نیست؟چرا این وقت روز...؟
    ریحانه بر چهره اش مرگ بسته بود لبخندی به لب نهاد و اهسته و اندوهناک گفت:
    _چه اتفاقی برات افتاده ریحانه؟
    ریحانه مصرانه گفت:
    _جلوتر نیا برو عقب نمی خوام به تو سرایت کنه.
    نیوشا ناباورانه سرش رو تکان داد گویا قصد داشت افکار وحشتناک را از سرش بیرون کند وبعد گفت:
    _نه...نه...ریحانه واقعیت نداره تو چیزیت نیست تو...
    ریحانه لبخند تلخی زد و گفت:
    _واقعیت داره همه جیز واقعیت داره و خوشحالم.فقط تو باید دعا کنی تا زودتر راحت شوم واز این زندگی نجات پیدا کنم.
    نیوشا کنار ریحانه نشست و با بغض گفت:
    _این چه حرفیه؟دلت می اید مرا تنها بگذاری؟باید درمان شوی توی بیمارستان .قالیت هم که تمام شد.مگه خودت نمی گفتی با تموم شدن قالی رنج و اندوهت هم تمام میشه؟
    ریحانه گفت:
    _درسته و داره تموم می شه.
    نیوشا گفت:
    _پس...پس علی...اون حالا باید اینجا باشه و...
    با جاری شدن اشک نیوشا ریحانه گفت:
    _خواهش میکنم از اینجا برو نیوشا برو نیوشا...
    نیوشا دست او را به دست گرفت و با اشک گفت:
    _بلند شو برو نیوشا اینجا جای تو نیست .برگرد همونجایی که بودی تا نصرالله و زنش هستند اجازه نمی دهند مردم بفهمند چه خدمتی در حقشان کرده ای.هیچ کس قدر تورو نمی دونهنیوشا بی توجه به ریحانه گفت:
    _پس علی کجاست؟نکنه خبر نداره که تو مریضی.
    ریحانه گفت:اره می دونه ولی نمی تونه بیاد رنج می بره.صدای هق هق گریه هردو در فضا پیچید ریحانه با بغض ضعیفی گفت:
    _زنده موندم تا قالیام تمام کنم تمام شد اما باز هم زنده بودم فهمیدم این نف که نمی بره ارزوی یک بار دیگر دیدن تورو داره و حالا دلیلی برای نرفتن نداره.
    نیوشا ملتمسانه گفت:
    _نه ریحانه...نه ریحانه من هنوز هم به وجود تو احتیاج دارم همیشه ... همیشه.
    ریحانه کمی آرام گرفت و گفت:
    _وتو باید برگردی نیوشا دفعه قبلی رفتی شایعات اوج گرفت فقط از اینجا برو زودتر برگرد تاکسی باخبر نشده از امدنت.
    نیوشا آرام گفت:
    _خداحافظ ریحانه
    ریحانه با اندوهی فراوارن پاسخ داد:
    _خداحافظ نیوشا خداحافظ.
    نیوشا پشت حصارها ایستاده بود عبدالله وحشت زده از خشم برادرش خودش را به نیوشا رساند و خطاب به نصرالله گفت:
    _نه نصرالله من اجازه نمی دم که دست روی نیوشا بلند کنی.

    نصرالله مثل شیر زخم خورده فریاد کشد و گفت:
    _تو فقط اردشیر اجازه می دادی هرطور دوست داره با دخترت رفتار کنه ابرویه مارو برده نمی تونیم تو کوچه سرمون رو بلند کنیم مبادا حرفی از کثافت کاری هایه تو بشنوند.
    نیوشا معترضانه گفت:
    _من هیچ اشتباهی مرتکب نشدم دچار کوچکترین لغزشی نشدم دراین میان زن تو شایعات دامن زنی کرده همه اینها به خاطر کینه توزی شما است
    نصرالله با خشم گفت :
    _خفه شو....کی به تو اجازه داده پایت رو اینجا بگذاری ؟تازه خیلی خوشحالم که خدا خواسته و وصلت تو با پسرم بهم خورده حالا می فهمم با چه هرزه کثیفی طرفم.
    نیوشا یک قدم جلو گذاشت حرفهای نصرالله آتش به جانش می زد با ناراحتی گفت:
    _نیامدم اینجا که به ناسزا هایه شما گو کنم آمدم تا به پدرم و عمه علیل و از کار افتادام کمک کنم تا مجبور نباشه برای یه لقمه نون تو باغ کار کنه
    نصرالله دیگه اجازه صحبت کردن رو به نیوشا نداد .به سمت او رفت و وحشیانه او را به باد کتک گرفت کوکب ناله کنان از مردم تقاایه کمک می کرد نصرالله نیوشا را رها کرد و نفس نفس زنان تهدیددکنان گفت:
    _به همون خدا قسم اگه فردا اینجا ببینمش تیکه تیکه اش می کنم باید برگرده به همون کثافت خونه.
    سپس به نیوشا رو کرد و گفت:
    _گورت رو گم کن
    نیوشا با نا امیدی به ویلا برگشت

    ****************************

    نیوشا حراصان به طرف در اتاق کار رفت و ان را باز کرد وشاهرخ گفت:
    _اتفاقی افتاده؟
    نیوشا قادر به تکلم نبود و همچنان می گریست شاهرخ سراسیمه به سمت او رفت و گفت:
    _نیوشا چه اتفاقی افتاده ؟چی باعث ناراحتی ات شده؟
    نیوشا سرش را از روی میز بلند کرد و گفت
    _باید به من کمک کنی؟
    شاهرخپاسخ داد:
    _تو هر کمکی از من بخوای دریغ نمی کنم حالا خواهش میکنم بگو چی شده
    نیوشا همهن طور که سرش پایین بود گفت:
    _ریحانه دوستم
    در همین هنگام شاهرخ موشکافانه لب او شد وجلوتر رفت و با جدیت گفت:
    _سرت رو بالا بگیر نیوشا؟
    نیوشا بی توجه به حرف او گفت:
    _فقط به اون کمک کن.
    شاهرخ محکم تر گفت:
    _گفتم سرتو بالا بگیر
    وچون نیوشا از انجام این کار امتناع کرد با دست سر او رو بالا گرفت با دیدن چهره نیوشا با خشم فریاد زد:
    _کدوم پدرسوخته ای جرات کرده دست روت بلند کنه ؟پدرت؟
    نیوشا سرش رو پایین انداخت و گفت:
    _نه...نه...
    شاهرخ باهمهن عصبانیت گفت:
    _نصرالله؟
    و چون جوابی دریافت نکرد فریاد زد:
    می کشمش ...مش کشمش نمی گذارم از این به بعد یه آب خوش از گلوش پایین بره دست به هر غلطیی می زنه به چه جراتی دست رو تو بلند کرده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و درحالیس که به سمت در می رفت گفت:
    _بلایی به سرش بیارم که مرغ هایه آسمون به حالش زار بزنند
    نیوشا با عجله برخاست به سمت در رفت و گفت:
    _نه ...نه...خواهش می کنم.
    شاهرخ گفت:
    _این دفعه دیگه به حرف تو گوش نمی کنم .ادب باید بشه کاری می کنم به پات بیفته.
    نیوشا با درماندگی گفت:
    _خواهش می کنم به خاطر من شاهرخ...به خاطر من.
    شاهرخ با شنیدن نامش برای اولین بار از زبان نیوشا سر جایش ایستاد مکث کوتاهی کرد به سمت در رفت و با لحنی اندوه بار گفت:
    _آخر من گفتم نرو چرا رفتی ؟چرا رفتی عزیزمن؟
    نیوشا گفت:
    _باید کمک کنید این اشکها من نه از درد کتک است نه از زهر زخم زبان مردم از دردیاست که در دلم نشسته ریحانه عزیزترین دوست من دچار بیماری سل شده تمام زندگی زجر و زحمت بوده نمی خوام این طوری اینطوری زندگی وداع کنه باید اونو به بیمارستان برسانیم والا می میمره خواهش می کنم
    شاهرخ گفت:
    _بسایر خوب بلند شو می رویم تا بهش کمک کنیم.
    نیوشا همراه شاهرخ با ماشین به روستا رفت دیگر برایش مهم نبود مردم تا چه حدی درباره شایعه سازی خواهند کرد حتی برایش مهم نبود که نصرالله تهدادی را عملی کند شاهرخ ماشینش را کنار جاده خاکی مقابل حصارهای منل ریحانه پارک کرد. نیوشا از ماشین پیاده شد و با سرعت خودش رو به حیاط رساند و یک راست به حیاط رفت جای خالی ریحانه او را به وحشت انداخت .تمام منزل را گشت کسی نبود با سرگردانی نزد شاهرخ برگشت:
    _فکر می کنی کجا هستند؟
    درهمین هنگام یکی از روستاییان درحالی که با تعجب نگاه می کرد از کنارشان عبور کرد
    نیوشا با عجله خودش رو به او رساند
    _شما باید ریحانه رو بشناسید شما همسایه آنها هستید لابد می دانید کجاست.
    مرد مکث کوتاهی کرد و گفت:
    _همه اشان رفتند قبرستن آخه دیشب نزدیک هایه سحر دخترک بیچاره تموم کرد.
    پاهای نیوشا سست شد باخودش تکرار کرد:
    _اون مرده...ریحانه مرده...مرده...من نتوانستم کاری برایش انجام بدهم هیچ کاری.
    وروی زمین نشست.
    شاهرخ با عجله از ماشین پیاده شد و معترضانه سر مرد فریاد کشید:
    این چه طوره خبر دادن است احمق؟
    مرد از ترس ارباب پا به فرار گذاشت نیوشا به آرامی می گریست و پی در پی حقیقت تلخه مرگ ریحانه در آستانه جوانی بود و احساس پوچی می کرد شاهرخ با لحنی تسلی جویانه گفت:
    _من باید برم اونجا باید ببینمش باید مطمئن بشم.
    شاهرخ ملتمسانه گفت:
    _من باید برم اونجا باید ببینمش باید مطمئن بشم.

    شاهرخ گفت:
    _برگردیم نیوشا...خواهش می کنم اینجا جای تو نیست.
    نیوشا باخشم فریاد زد و گفت:
    _دیگه هیچی برام مهم نیست می فهمی؟
    شاره گفت:
    _من اجاز نمی دهم تنها بری اونجا نمی خواهم این دفعه بگذاریم تنها بری بین آدمهای که چشم دیدنت رو ندارند من هم همراهت میام.
    هردوسوار ماشین نشستند مسیر راه رو گریه می کرد مسیر با صدایی گریه های تلخ و سوزناک نیوشا طی شد.وقتی به آنجا رسیدند که مراسم خاکسپاری به پایان رسد بود و جسم رنج کشیده ریحانه درزیر تلی از خاک به آسایش رسده بود.تعدادی از اقوام و آشنایان گرداگد قبر ایستاده بودند صدای گریه عدهای از میان جمعیت به گوش می رسید.به خاطر چی می گریستند؟ریحانه>به یاد خاطر روزی که خود نیز زیر تلی از خاک خواهد پوسید؟
    این افکار از ذهنش می گذشت آهسته آهسته همراه شاهرخ به سمت قبر ریحانه می رفت می رفت.چند نفری که متوجه حضور شاهرخ نیوشا شدند دیگران را نیز از وجود انها باخبر ساختند .صدای گریه قطع شد تمام نگاه هایه کنجکاو به سوی آنها کشیده شد چشم شاهرخ به نصرالله افتاد که با غضب به نیوشا نگاه می کرد چون ماری چنبره زده و آماده حمله به نیوشا نگاه می کرد.
    ترسی از خشم نیوشا نداشت همان جا نصرالله رو جلوی مردم تنبه می کرد.هر چند که دیگر نصرالله به عنوان سرکارگر پیش او کار نمی کرد.نیوشا همچنان می گریست خود را بر روی خاک انداخت و های های گریست.بعد از ساعتی.
    شاهرخ طاقت اشکهایه نیوشا رو نداشت دربرابر چشمهای حیرت زده مردم با گامهای بلند جلو رفت و گفت:
    _نیوشا ...بلند شو باید برگردیم اشکاهای تو او را برنمی گرادند. اما نیوشا همچنان می گریست .باخودش گفت((دیگه هیچ اهمیتی نداره که شایعات تا چه حدی پیش خواهد رفت؟فقط باید نیوشا را از این ماتم سرا دور کنم))
    خم شد زیر باززوی او را گرفت و با اصرار او بلند کرد:
    _بس است نیوشا باید برگردیم. این حرکت شاهرخ باعث شد آتش به جان نصرالله انداخت باید می مرد تا نتواند شاهد آن صحنه باشدروستاییان ناباورانه به او نگاه می کردند چطور ارباب به خودش اجازه می داد زیر بازوی دخترکی روستایی را به عنوان کمکک بگیرد؟پس آن حرف ها شایعه نبود حقیقت محض است نصرالله حق داشت.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ پشتپنجره رو به باغ ایستاده بود و باغ را که در زیر شلاق ها بادهای پاییزی رنگ عوض مینمودرا نگاه می کرد.شه روز از مرگ ریحانه دوست نیوشا گذشته بود و در این مدت نیوشاقدم بر دفتر نگذاشته بودو شاهرخ نمی توانست بفهمد چرا نیوشا او را در مرگ دوستشمقصر می داند.چند ضربه به در نواخته شد

    _بفرمایید

    درباز شد وقاسم درمیانه در ظاهر شد و گفت:

    _آقا خانومگلدره همین حالا از اتاقشون بیرون اومدند و رفتن سمت ساحل می ترسم با این حالی کهدارهدست خودش نیست

    شاهرخ گفت:

    _فکرکردیآنقدر احمق است که به خاطر مرگ دوستش دست به خودکشی بزنه

    قاسم گفت:

    _نه آقا...منظورم این نبود اون حواسش به اطرافش نیست ممکنه...

    شاهرخ گفت:

    _خیلی خوبفهمیدم خودم می روم ساحل

    شاهرخپالتویش را برداشت و به سمت ساحل رفت خودش را به او رسانید و آهسته او را صدا زد:

    _نیوشا

    نیوشا سرجایش متوقف شد بدون اینکه به سمت او برگرد بادی که از سمت دریا می وزید موهایش رابه هم ریخت شاهرخ چند قدم دیگر برداشت مقابل او ایستاد و گفت:

    _خودت روتوی اینه نگاه کردی از پا در اومدی تقاص دوست جوانمرک شدتت را از چه کسی می گیری؟از خودت ازمن؟از چی....

    نیوشا صبرشتمامشد و فریاد زد :

    _اون مردبه خاطر فقر تنگدستی که تو باعسش پس تو لونو کشتی.تو...تو...

    شارخ شانههای نیوشا را با خشم می لرزید گرفت و گفت:

    _اما خودتمخوب می دونی که من جدیدا به مایملم این زمین ها رسیدم خودت هم می دونی تو این چندسال سعی کرد همان باشم که تو میخوای

    اشک باردیگر بر بر صورتش چکید خودش را از دست های شاهرخ رهانید رنج و ناامیدی بر دلش چنگمی زد در حالی که خودش هم نمی فهمید مشتهایش را گره کرد و در حالی که خودش نمیفهمید مدام بر سینه شاهرخ می کوفت و فریاد می زد:

    _کمبود...کم بود...تو باید جبران اشتباهای پدرت را هم می کردی شما پول دارا فقط بهفکر خودتون هستید.

    شارهخدستهای نیوشا را در هوا نگاه داشت و گفت:

    _به من رحمنمی کنی به دستهای ظریف خودت رحم کن.

    نیوشادستهایش را بیرون کشید و همان جا نشست شاهرخ مقابل اون نشست و گفت:

    _نیوشا توهر چقدر گریه کنی اشک بریزی حتی مرا زیر بار مشت بگیری اون بر نمی گرده

    نیوشاچشمهایه خمارش و نگاه ملتمسش شاهرخ نگریست محتاج دست های او بود شاهرخ ادامه داد

    _خب سعی ام را بیشتر می کنم آنقدر که حداقل دهقانها و رعیتهایم در مضیقه نباشند.

    نیوشانگاهش را از او گرفت به دریا چشم دوخت از خودش پرسد((چرا مثل احمق ها و دیوانه هابه او حمله کردم؟چرا او را متهم مرگ ریحانه کردم ؟برای چی خودم را سه روز حبس کردم؟ هر چه هست اجاه نداشتم با مشت به او حمله کنم.))


    نیوشا بابغض گفت:

    __زندگی؟بهخاطر چه کسی؟

    شاهرخ گفت:

    _به خاطرهمه اونایی که تا حالا زندگی کردی.

    نیوشالبخند تلخی زد و گفت:

    _حالا کهمی دونم که همه اونا به هبچ وجه مرا نمی خواهند همه مرا از خودشان طرد کرده اند.هیچ کس نمی تواند نظرشان را راجع به من عوضش کند همه اونا رو از دست دادم همهاونایی که فکر می کردم دوستم خواهند داشت.

    شاهرخ بااحتیاط دستهای نیوشا را به دست گرفت و گفت:

    _همه را؟پیمن؟من هستم همیشه و تا ابد در کنار تو هنوز هم برایت بی اهمیت ؟

    نیوشا گفت:

    _خسته شدماز این زندگی از این دنیا از این غربت حتی از خودم اول مادرم بعد دایی اردشیر حالاهم ریحانه هر کسی رو که دوست داشتم از دست دادم هر وقت فکر کنم کسی مرا می فهمدمرا از تنهایی در می آورد تنها شدم کم کم خرافاتی می شوم .به خودم می گویم تا بهحال هر کسی را با خودم یکی دانستم از دست داده ام دیگه نباید با کسی یکی بشنومنباید به کسی دل ببندم.

    شاهرخ بهآرامی بر دستهایش فشار وارد کرد و گفت:

    _خودت هممی دانی همه اینها افکار پوچ و بی اساس است .مرگ اونا ربطی به دلبستگی تو نداره؟

    نیوشا گفت:

    _پس اینچیه که توی دلم سنگینی می کنه؟

    شاهرخ گفت:

    _ناگفتنیهایع است که تو را می رنجاند از همون اول که دیدمت غمی توی نگاهت بود.هنوز هم هستو هنوز هم از گفتن امتناع می کنی.

    نیوشا باتاسف سرش رو تکان داد و گفت:

    _دلم میخواهد زمان به عقب بر می گشت ب مانی که مادرم فوت کرد اون وقت با تملم بچگی ام بیقراری و ناآرامی نمی کردم.و همراه دایی اردشیر به تهران نمی رفتم با محیط انس نمیگرفتم مثل مردمم بودم و بین انها بزرگ می شدم.

    شاهرخ گفت:

    _و حالا مننیوشا مطمئن باش بهتر از دوستت تو رو درک می کنم فقط باید مرا قبول کنی باور کنیکه من آن شاهرخگذشته نیستم و نخواهم بود.چرا نمی خواهی مرا ببینی؟نمی خواهی باور کنی ؟باید چی کار کنم تا قبولم داشتهباشی؟

    نیوشا سرشرا پایین انداخت و گفت:

    _من ازآینده می ترسم.

    شاهخ گفت:

    _ان ترسبای همه است فقط کمی به من اعتماد کن من رفعش می کنم

    سپس از جابرخاست دستش رو به سمت نیوشا دراز کرد و گفت:

    _بهت قولمی دهم نیوشااین بار کاری کنم که ازاعتماد به من پشیمان نشی.

    نیوشا بهدستی که به سویش دراز شده بود نگاه کرد به اون انگشتانه کشیده و صفت دستهایه اوهیجگاه طعم تلخ مرارت را نخواهد داشت با خود گفت:

    (((یک باردیگه هم بهش فرصت می دهم همین یه بار نیوشا به خاطر عشق)))


    دستش را بهسپرد نا حدودی مطمن ساخت که شاهرخ که به وجودش سرازیر گشت تا حدودی او را مطمنساخت که شاهرخ می تواند تگیه گاه محکمو مناسبی برایش باشد از جا برخاست و شارخپالتویش را روی شانه های نیوشا انداخت و هردو دوشادوش هم در سکوتی عاشقانه به سمتویلا بازگشتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ بهروی تخت دراز کشیده بود وبه سالهایه گذشته می اندیشید به گذر زمان به اولین باریکه نیوشا را دیده بود و به ساعتی قبل که برای اولین بار دستهای او را لمس کرده بودبه لحظه ای که به عشقش پاسخ مثبت داداه بود به آینده روشنی که با وجود او میتوانستپیش رو داشته باشد لبخندی بر لبنشاند.همیسه سرازیر می کرد صادق و جسورش همیشه قلبش را می لراند .

    شاهرخ درحال پوشیدن پالتویش لبخند زنان گفت:

    _تازگیمادر بزرگم هم به امور خونواده علاقمند شده پس کی می خوای به کارخونه سر بزنی نکنهگذاشتی همه چیز اونجا بالا بره

    نیوشا گفت:

    _اما شماتازگی ها اونجا بودید.

    شاهرخ گفت:

    -درسته فکرکنم مادربزرگ به حساب و کتاب های اونجا اطمینان دار.

    مکث کوتاهیکرد و بعد گفت:

    _پس چرانشسته ای؟

    نیوشا باسردرگمی گفت:

    _باید چهکار کنم؟

    شاهرخ گفت:

    _می خواهیبا همین لباس ها بیای؟

    نیوشا گفت:

    _بیام!کجا؟

    شاهرخ گفت:

    _خب معلومهکارخونه؟مگه به قول ندادی که به حساب های کارخونه رسیدگی کنی؟

    نیوشا بهصندلی تکیه داد و گفت:

    _بله قولدادم و سر قولم هستم اما اومدن من به اونجا ضرورتی نداره.

    شاهرخ گفت:

    _چراضرورتی نداشته باشه؟من نمی توانم اون همه دفتر باز کنم و بیارم اینجا تا تو بهآنها رسیدگی کنی.

    شاهرخ نگاهعمیقی به نیوشا انداخت :

    _این مثلرو شنیدین تو بزن چهچها بلبل..... باید هم بهانه بیاوری یادمه وقتی این قول را بهمن می دادی از من خواسته بودی نصرالله رو برگردونم.

    نیوشا لبخندیزد و گفت:

    _اما عمویمن که دیگه پیش شما کار نمی کنه.

    شاهرخ گفت:

    _به هر حالفرقی نداره من اگه بخوام می تونم کاری کنم ده تا روستا اون طرف ترم به اون کارندهند در ضمن تو هم داری بهانه می اوری.

    نیوشا باهم لبخندی زد وگفت:

    _این تهدیده هم تحریک می خواهید با این حرفا مرا با خودتون ببرید باشه می آیم اما نه به خاطرتهدیداته شما.

    و بعد ازجا برخاست و به سمت در رفت:

    _می رمآماده شم.

    شاهرخ لبخندیزد و فگت:

    _توی ماشینمنتظر شما هستم.زمانی که نیوشا سوار بنز سفید رنگ شاهرخ می شد بدالزمان لبخندی زد.

    شاهرخ به نیوشا نگاهش را به جاده دوخت بعدپرسید.

    _خطرات مرامرور می کنید.

    نیوشا ازاین که شاهرخ نگاهش را دقیقا خوانده بود لبخندی به لب نشاند و گفت:

    _1 سال ونیم قبل که از مسیر عبور می کردم فکر نمی کردم که چنین اتفاقفی برایم با افتد اززندگی در روستا با امکانات ناچیزش وحشت داشتم و انتظار نداشتم به محض امودنم مراسر سفره عقد بنشانند.

    شاهرخ گفت:

    _همانبهتره که اون پسره بی لیاقت و جعلق ارزش تو رو نفهمید و خودش رو کنار کشید.

    نیوشا گفت:

    _جعلق بیلیاقت نبود فقط عاشق نبود.

    شاهرخ خندهکوتاهی کرد وگفت:

    _عشق تو هملیاقت می خواد خانوم حسابدار.

    نیوشا گفت:

    _و شمالیاقت رو در خودتون دیدید.

    شاهرخ لبخندیبر لب نشاند و گفت:

    _وای...وایاز این نیش و کنایه ها خدا می دونی تا کجایه مرا می سوزونه.

    نیوشا گفت:

    _نیش وکنایه؟!این فقط یه سوال بود

    شاهرخ گفت

    _سوالقشنگی بود از این به بعد از این به بعد می شینم فکر کنم لیاقت عشق تو رو دارم یانه؟

    شاهرخ خمشد و داشبورت را باز کرد و از داخل آن فندک را برداشت نیوشا نگاهی به داخل داشبورتانداخت به شاهرخ گفت:

    _شما باخودتون اسلحه حمل می کنید

    شاهرخ گفت:

    _خب یهاسلحه برای افرادی در موقعیت من ضرورت دارد.

    نیوشا اسلحهرا از داخل نایلون دراورد و گفت:

    _پس داریداعتراف می کنید که موقعیت بدی دارید.

    شاهرخ اخمیکرد و فگت:

    _کجا منگفتم موقعیت بدی دارم.

    نیوشا گفت:

    _خب باشهشوخی کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا باشاهرخ رفتن به کارخونه و فردی که کارهایه کارخونه رو امجام می داد کاملا دقیق بودو بعد از 1 ساعت برگشتند در راه برگشتند
    نیوشا گفت:
    _باور نمیکردم کارخونه چنین ادمی داشته باشه شما به چنین شخصیتی شک می برید.
    شاهرخ گفت:
    _من به اونشک نمی برم.
    نیوشا گفت:
    _پس چرا ازمن خواستید حساب هایه کارخونه رو مرور کنم.
    شاهرخلبخندی زد و فگت:
    _اوردمت کارخونه حساب ها به دستم بیاد بعد راحت تر بتونی غارت کنی.
    نیوشا بادلخوری گفت:
    _خیلیممنون.
    شاهرخ خندهای سر داد و گفت:
    _نارحتشدی؟خوبه بالاخره یه دفعه هم اید تو رو برنجانم درست مثل خودت.
    و بار دیگراز آینه به جاده نگاه کرد ماشین قرمز رنگ هنوز در تعقیب آنها بود. با کمی تردید ازسرعتش کاست ماشین قرمز رنگ به سرعت از کنارش عبور کرد نیوشا با کم شدن سرعت نگاهیبه شاهرخ انداخت و گفت:
    _اتفاقیافتاده
    شارهخ گفت:
    _نه موافقی همین جا بریم رستوران نهار بخوریم
    نیوشا گفت:
    _موافقم.
    بعد ازتمام شدن نهار از پنجره شاهرخ بیرون رو نگاه کرد ماشین قرمز یه گوشه نگاه داشتهبود.بعد از اینکه سوار ماشین شدند نیوشا گفت:
    _داره میاد.
    شاهرخنگاهی از اینه کرد گفت:
    _پس متوجهشدی.
    نیوشاباخونسردی گفت:
    _اره منظورت همون ماشین قرمز هست.
    شاهرخ گفت:
    _نیوشاکمربندت رو ببند این مزاحم ها دست بردار نیستند.
    وپایش رورو پدال گاز گذاشت.نیوشا وحشت زده از سرعت شاهرخ و ان جاده پر پیج و خم با دره هایعمیق و سراشیبی های خطرناکش فریاد زد.:
    _معلوم هست چی کار می کنی ؟اونا دارند راه خودشان را می روند نگرانی تو بی مورده.
    شاهرخ باجدیت گفت:
    _گفتمکمربندت رو ببند دختر لجباز.
    نیوشاکمبرندش رو بست.
    ماشینتعغیب کننده لحظه به لحظه نزدیک تر می شد ویراز داد و به ماشین شاهرخرسید ضربه ایغالگیر کننده به ماشین شاهرخ وارد کد ساخت به علت زیادی سرعت در سراپشیبی تندیافتاد.
    شاهرخ تلاشش را می کرد ماشین را نگاه دارد بادرختن برخورد کرد هنگامی که از سراپشیبی پایین می اومد.
    نیوشاموهایش رو عقب زد و درحالی که تمام بدنش از ترس می لرزید کمربندش را باز کرد شاهرخنگاهی به نیوشا انداخت و گفـت:
    _حالت خوبه.
    نیوشا کهتوان صحبت کردن را از دست داده بود سرش را تکان داد.شارهرخ برای تایید حرف نیوشابا دست سر نیوشا را به سمت خود کشید و چون جراعتی ندید نفس راحتی کشید
    نیوشا ازماشین پیاده شد هوای ازد کمی او را آرام تر کرد با خشم گفت:
    _اون احمقها چی کار کردند؟
    شاهرخ هماز ماشین پیاده شد و گفت:
    اگر کمربنهایمان را به موع نسته بودیم حالا دیگه زنده نبودیم
    وبعد ببالای سراشیبی نگاه کرد و به سمت ماشین رفت و اسلحه را از داخل داشبورت بیرونکشید.و بعد به نیوشا گفت
    _سریع بیادنبال من
    نیوشاهمراه شاهرخ از کنار درختان می رفت تا اینکه شاهرخ گفت همینجا بمون تا هیچی نگفتمنمی خواد بیایای اسلحه هم بگیر لازمت میشه
    نیوشا گفت:
    _من بخاطرتو ادم نمی کشم
    شارهرخ گقت:منم بخاطر خودم نگفتم بخاطر تو گفتم
    شاهرخ بهجایه قبلش برگشت و ارامومنتظر انها شدناگهان سه مردنقاب پوش زده امدند شاهرخ چند قدم به عقب گذاشت و گفت:
    _شما کیهستید.
    یکی ازمردا گفت:
    _بعدا میفهمی شاهرخ خان خب معشوغه قشنگت کجاست.
    شاهرخ باکمی دلهر گفت:
    _منظورتانچیه؟
    همان مردیک باره با جدیت بیشتری گفت:
    _گفتمدختره کجاست؟کجا قایمش کردی؟
    یکی از3مرد با تنفگ شکاری به سمت شاهرخ هجونم برد با تفنگ به شانه او کوبید :
    _الان بهتمی فهمونم کدوم دختره
    شاهرخ روبه بار کتک بستند و در آن میان شاهرخ فریاد زد:
    _نیوشا...فرار کن ..فرار کن.
    یکی از مردها به سمت نگاه شاهرخ رفت نیوشا هم هنگامی که مرد به سمت جلو می رفت اسلحه رو پشتسرش گذاشت و گفت:
    _فقط کافیه...کافیه که برگردی اون وقت شلیک می کنم.
    مرد کهغافلگیر شده بود سرجایش خشکش زد نیوشا این بار با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
    _حالااسلحطه رو بنداز پایین بعد هم دستهایت رو ببر بالا زود باش.
    مرد اسلحههمراهش را روی زمین انداخت و دستهایشرا بالابرد نیوشا این بار محکمتر
    گفت:
    _حالا راهبیفت برو جلو به دوستانت بگو شاهرخ خان رو آزاد کنند والا شلیک می کنم.
    نیوشاهمراه مرد پیش ان دو رفت
    مردحالتتمسخر آمیزی گفت:
    _یعنیاینقدر دل و جارت داری!از یه دخترک دهاتی می ترسی.
    نیوشا گفت:
    _می توانیامتحان کنی اما به ضررت تموم میشه.
    وقتی بهنزدیکی انها رسید مرد نقاب زده با صدایی تغییر یافته فریاد زد :
    _بسه...ولشکنید.
    شاهرخ براثر ضربات ان دو مرد که به شکمش وارد شده بود روی زمین خم نشسته بود سرش را بلندکرد و با دیدن نیوشا با صدایی که بی رمق بود آهسته گفت:
    _مگر نگفتم...فرار کن دختره لجباز یک دنده....اینها دیونه اند می زنند می کشند.
    یکی ازمردا به نیوشا نزدیک شد و فگت:
    _اسلحه روبه من بده خانوم کوچولو وگرنه همین جا شاهرخ عزیزت رو بکشم.
    نیوشا باعصبانیت و جدی گفت:
    _همونجاوایسا اگه یه قدم جلو بذاری می کشمت.
    مرد خندهای کرد و چون حرف هایه نیوشا را باور نداشت گفت:
    _مهم نیستفهمیدی خانوم خوشکله می توانی بکشیش .
    و به سمتنیوشا رفت نیوشا چند قدم عقب رفت فریاد زد:
    _گفتم جلونیا ...برگرد
    و ناخوداگاه دستش به ماشه خورد صدای شلیک و فریاد مرد در فضا پیچید. خون از بازوی مرد امد
    مرد زخمیفریاد زد:
    _کثافتها...خودم می کشمشان که ولش کنید .
    و دو مردبا ترس و وحشت به او کمک کردند و رفتند و با ترس بالای دره رفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ کهمتوجه حال نیوشا شد گفت:
    _نیوشابلند شو برو باید خودتو رو به جاده برسونی.
    نیوشا گفت:
    _من تنهانمی رفم.
    شاهرخ گفت:
    -باید بروینمی شود همین طور اینجا بشینی باید بروی و یک کمک بیاوری من که با این پا نمی تونمبرم
    نیوشا گفت:
    _اگه اونادبرگردند چی؟
    شاهرخ گفت:
    _اون ارازلها با من کاری نداشتند با تو کار داشتند
    نیوشا گفت:
    -اگهاتفاقی می افتاد اگر تو رو می کشتند من باید چی کار می کردم.
    و بعدصورتش را در بین دستانش پنهان کرد
    شاهرخ همبه خوبی می دانست شجاعت و اعتماد به نفس نیوشا آنها را از دست مزاحمان دور کردهلنگان لنگان خودشو را به نیوشا رساند کنارش نشستو دستهای نیوشا را از صورتش جدا ساخت و گفت:
    _اوا دیگهبر نمی گردند عزیز من.
    نیوشا باچشمهایی اشک آلورد به چشمهای خمار و پر از عشقشاهرخ نگاه کرد و بعد گفت:
    _هنوز همدرد دارید.
    شاهرخ گفت:
    _وجود توهمه درد هایم را تسکین می ده.
    نیوشا بااندوه گفت:
    _وقتی شمارو آن طور بی رحمانه می دند من...من...
    و بار دی
    و بار دیگراشک از چشمهایش جاری شد شاهرخ با احتیاط خودش را به نیوشا نزدیک کرد
    سرش را رویشانه اش فشرد و گفت:
    _من هم فقطنگران تو بودم. حالا که هردو خوب هستیم.
    سپس نیوشارا از شانه هایش جدا کرد و دست برد زیر چانه نیوشا قرار داد و گفت:
    _متاسفمنباید تو رو همراه خودم می اوردم.
    نیوشا برایفرار اتز نگاه پر از عشق و التماس شاهرخ چشمهایش را بست دقاقیقی که بران دو گذشتپر از عشق وتمنای خواستن بود و هردو از این موضوع را از ضربان تند قلب هایشان ونفس هایه پر حرارتشان می فهمید
    شاهرخ دستنیوشا رو گرفت و به لبانش نزدیک ساخت. حرارت لب هایش شاهرخ باع شد نیوشا فوراچشمهایش را باز کند . وحشت زده از گناه و لغزش دستهایش را فورا عقب کشید
    شاهرخ سرشرو بلند کرد و گفت:
    _دوستتدارم نیوشا نترس عزیزم عشقمآتش هوسنمی سوزاند هیچ و قت به خودم اجازه تعدی نمیدم.
    نیوشا نفساسوده ای کشید و شانه های گرم شاهرخ تکیه داد بدون هیج ترس و واهمه ای
    اما بهسرعت گذشت نیوشا ناگهان از جایش بلند شد خودش را ازن اب و هوا دور ساخت و گفت:
    _شب شده مندیگه باید برم سپس مکثی کرد و چشم به چشم هایه او دوخت و گفت:
    نیوشا توهمه هستی منی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دکتر پس از پانسمان پای شاهرخ از جا برخاست و گفت:
    _آسیب دیدگی شدید بوده اما خوشبختانه شکستگی وجود نداره آمپول مسکن بهتون زدم دو تا هم براتون نسخه کردم اگر احساس ناراحتی کرید آمپولها رو استفاده کنید زیاد پایتان فشار نیاورید تا دردتان کمتر بشه و زودتر بهبود پیدا کند تا دو سه روز آینده حتما درد خواهید داشت اما اگر شدت گرفت حتما به مطبم سری بزنید.
    شاهرخ از دکتر تشکر کرد و بدالزمان او را تا جلوی در ساختمان هراهی کرد
    بعد ا خروج دکتر شیلا لبه تخت شاهرخ نشست و گفت:
    _چطور این همه درد رو تا امروز تحمل کردی ؟اگر می دونستم اینقدر درد داری همون دیشب می فرستادم دنبالت.
    شاهرخ گفت:
    _دیشب آنقدر خسته بودم که خوابم برد و چیزی نفهمیدم
    شیلا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
    _بالاخره فهمیدی مزاحم کی بوده؟
    شاهرخ روی تخت دراز کشید و گفت
    _نه گفتم که صورتشان رو پوشونده بودند.
    شیلا گفت:
    -باید هم بپوشانند چی می دانستند تو آنها را می شناسی خودت هم خوب فهمیدی که اون مزاحم ها کی بودند اما دلت نمی خواهد بگویی اما من می گویم اونا همین دهاتها بودند که رگ غیرتشان جنبیده و به اصطلاح خودشان می خواستند از جنا بعالی انتقام بگیرند.
    شاهرخ پوزخندی زد و گفت:عجب حس شمشی هم داری استلال خوبی هم کردی اما بگو کدوم یکی از این دهاتیها بیچاره ماشین گرون قیمت داره یا کدومشون یکی شون ممکن است دست به فرمونش اینقدر خوب باشه ؟اصلا از کجا رفتند تعلیم دیدند ؟مجوز ها هفت تیر رو چطور گرفتند؟
    شیلا گفت:
    _این مردم رو دست کم نگیر از اینا هر چیزی بگی بر میاد وقتی پای نامسوشون بیاد وسط دست به هر کاری می زنند مثلا همین خانوم حسابدارتون!هیچ فکر کردی که یکی از همین رعیت زاده هاست ها بتواند بره دانشگاه به هر حال امروز رو باید استراحت کنی و توی اتاقت بمونی اون خانوم حسابدار خودشون خیلی خوب از عهده کارها بر می آید
    شاهرخ گفت:
    -اتفاقا امروز اصلا نمی توانم توی اتاقم بمونم باید برم باغ پرتقال کار پرتقال چینی شروع شده
    و من اصلا فرصت نکردم برم سرکشی.
    شیلا گفت:
    -چرا حسابدارت رو نمی فرستی ؟اون که از پس هر کاری بر می آد.
    شاهرخ لبخند دیگری زد و فگت:
    _دوست ندارم تنها بفرستمش ممکنه چشم زخمی بهش برسه.
    شیلا با تمسخر گفت:
    _تو که گفتی خیلی شجاعه
    شاهرخ گفت:
    _اون از چیزی نمی ترسه ولی این من هستم که باش نگرانم.
    شیلا با نارحتی گفت:
    _باشه بمونی استراحت کنی شاید عقلت برگشت سرجاش.
    شاهرخ گفت:
    _باشه می مونم اما مطمن باش دیونته تر می شم.
    شیلا با عصاانیت از جا برخاست و گفت:
    _یه روز که سر عل اومدی به خودت فحش و ناسزا می دی.
    وبلا فاصله از اتاق خارج شد.صدای خنده شاهرخاو را کفری کرد.
    شیلا از ترک اتاق شاهرخ رفت و مثل همیه سرزده در اتاق را باز کرد نیوشا فوا سرش را به سمنت در چرخاندو شیلا را در آستانه در دید شیلا در را به شدت به هم زد و با عصبانیت گفت:
    _به تو یاد ندادن وقتی کار فرمات وارد می شه از جا بلند بشی.؟
    نیوشا که متوجه حالت تهاجمی شیلا شد از جا برخاست و شیلا قدم زنان به سمت او رفت و گفت:
    _البته انتظارش می ره که اینقدر پرو باشی بالاخره برادرم را اینطور بار آورده.
    نیوشا گفت:
    _امرتون رو بفرمایید.
    شیلا گفت:
    _مثل ایمن که حال اربابت برایت مهم نیست.
    نیوشا با کلافگی پرسید :
    _حالش چطوره؟
    شیلا یک ابرویش را بالا اندات و باتمسخر گفتک
    _حالشون چطوره؟چرا نمی گویی شاهرخ چطوره؟نکنه خجالت می کشی؟خجالت رو بگذار کنار البته فکر نمی کنم دختری تا ایت حد بی شرم و حیا و با لغت خجالت آششنا باشه.
    نیوشا با نارحتی گفت:
    _ببینید خانوم من از اون دسته آدمهایی نیستم که به هر کسی که از راه می رسه اجازه اهانت بدهم پس مجبورم نکنید جواب اهانتهایتان را مثل خودتان با بی ادبی پاسخ بدهم.
    شیلا با عصبانیت گفت:
    _فراموش نکنید خانوم برادر شما تا همین دیرزو تو غمارو مشروب غرق شده بود و اگر من از راه نمی رسیدم و به قول شما گستاخی به خرج نمی دادم معلوم نبود چه به روز برادرتون اومده بود.
    شیلا با همان عصبانیت غرق شدنش توی قمار خیلی بهتر از حال و روز امروزش بود.امروز توی دستجادوگری اسیر شده که داره مثل یک زالو از اون استفده می کنه و پولش رو بالا می کشه.
    نیوشا گفت:
    _پس این طور !نگران پول های برادرتون هستید نه
    همون اول باید می فهمیدم براتان مهم بود که از منجلابی که درآن گرفتار شده بود نجاتش بدهید اما خیلی احت می شستید و نوشیدنی های پی در پی و باخت های اموالش رو نگاه می کردید.اون روز براتان مهم بود که برادرتون چه بر سرش می اد؟مهم بود که با قمار هم خودش رو هم ثروتش رو به باد می ده؟
    شیلا با تمسخر گفت:
    _پس تو سهمت رو می خوای برای اینکه نذاشتی برادرم ثروتش رو توی قمار از دست بده حق الزحمه می خوای!چرا این رو ودتر نگفتی؟
    نیوشا پوزخند زد و گفت:
    _پول شما برای من ذره ای ارزش نداره اگر می بینید اینجا هستم نه به خاطر پول برادرتون است نه به خاطر احتیاجاتم خوشبختانه منبع درامد خوبی دارم.
    شیلا با عصبانیت گفت:
    _پس چرا دمت رو نمی گذاری روی کولت رو ری بری و گورت رو گم کنی؟
    نیوشا لبخند تمسخر باری تحویل او داد و گفت:
    _گفتم به پولتان احتیاجی ندارم امتا به شاهرخ فوق العاده نیاز دارم.
    حدستون در مورد اسارتش توی دستهای من درست بود .بهتر بدونید من هم به همان اندازه در عشقش گرفتار م.آنقدر که هر چقدر شما دیگران تلاش کنید نمی توانید مرا از او دور کنید.
    شیلا در نهایت عصبانیت گفت:
    _تو دختر گستاخ و دهاتی حق نداری...حق نداری...
    نیوشا فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
    _من حق هر کاری رو دارم حالا تا اهانتهایی که به من کرده اید رو به گوش شاهرخ نرسوندیم اینجا رو فورا ترک کنید.
    شیلا از خشم به حد انفجار بود با عبانیت رو فورا ترک کنید .
    شیلا از خشم رو به انفجار بود با عصبانیت گفت:
    _آشغال ...آشغال...
    و از اتاق خارج شد و نتاگهالن با شاهرخ برخود کرد کمی خودش را عقب کشید .منتظر مجازتی سخت بود که شاهرخ با نارحتی بازوی او رو گرفت کمی ا دفتر فاصله گرفت و در حالی که بازوی او را فشار می دادگفت:
    _اگر چیزی بهت نمی گم فقط بخاطر نیوشا هست که جوابت رو به نحو احس داد والا اگر در مقابت سکوت می کرد خودم چنان تنبیه ات می کردم که در فکرت هم نمی گنجید.من نمی دانم چرا با این دختر خصومت داری اما بدان در موردش اشتباه می کنی.
    و بعد متوجه فاشری که به بازوی شیلا وارد می آورد شد بازویش را رها کرد و و با لحت صمیمانه تری گفت:
    _شیلا این بار اول و آخرت باشه که به نیوشا توهین کردی قصد دارم به زودی از اون خواستگاری کنم و با اون ازدواج کنم و همسر بردارت می شه .دلم نمی خواهد از همین اول روابط بی شما تیرو تار بشه.
    عصبانیت گفت:
    _تو دیونه ای...دیونه.
    و سریع از پله ها پایین رفت
    شاهرخ آخرین صحبت های ردو بدل شده بین سیلا و نیوشا رو شنید.از این که نیوشا بی پرده از عشق در برابر او صحبت می کرد در پوست خود نمی گنجید.لبخندی بر لب نشاند و در حالی که می لنگید وار اتاق شد.
    نیوشا غرق در افکارش را بین دستهایش گرفته بود
    شاهرخ تک سرفه ای کرد که او را متوجه خود ساخت.
    نیوشا فورا از جاش بلند شد و گفت:
    __سلام صبحتون بخیر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ در بست و به چهره در هم رفته نیوشا نگاه کرد و گفت:
    _سلام صبح شما هم بخیر امیدوارم با این همه اخم بخیر باشه.
    نیوشا بار دیگر سرجاش نشست و گفت:
    _پاتان بهتر شده؟
    شاهرخ لنگان لنگان به سمت میزش رفت و گفت:
    _پس نگران حال من هستید که اخمهایتان در هم است چیز مهمی نیست
    دکتر گفت فقط آسیب دیده و باید استراحت کنم.
    نیوشا گفت:
    _من نه اخم دارم و نه نگران حال شما هستم.
    شاهرخ گفت:
    -می دانستم وقتی برگردیم نیوشا مهربون هم ناپیدید می شود و من می مانم و یک خانوم حسابدارا نامهربان.
    نیوشا گفت:
    _منظو.رم این بود یه آسیب دیدیگی جزیی دلواپسی نداره.
    شاهرخ گفت:
    _زیاد هم جزیی نیست اگه دیدم خوب نشه باید برم مطب.
    نیوشا دفتر را پیش کشید و بعد از مکثی گفت:
    _بخاطر دیشب کلی بازجویی شدم و حرف شنیدم .نیره اشرف و قاسم...فکرش رو هم نمی کردم که اونا هم به من شک ببرند.اونا که دیگه اینجا هستند و از نزدیک شاهد همه چیز هستند. پس دلیلی برای ظن و گمان نیست.
    شاهرخ روی صندلیش جا به جا شد و گفت:
    _فکر می کردم دیگه این حرف ها عادت کرده ای اگر تو رو آزرده کرده اند می توانم...
    نیوشا فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
    _عادت؟نخیر لازم نکرده شما کاری کنید من تا حالا فقط تحمل کردم اما صبر و تحمل هم اندازه ای دارد هر سی ظرفیتی دارد صبر و تحمل و ظرفیت من هم دیگه تموم شده دیگه طاقت شنیدن اهانتی رو ندارم نخیر دیه طاقت ندارم.
    شارهخ می دونست که پرخاشهای و حر هایه شیلا باعث دلگیری او شد و بعد از مکثی گفت:
    _نیوشا ازدواج من و تو تمام این شایعاتخاتمه می ده تمام این حرف ها تمام می شود.پس از اجازه بده که رسما تو از پدرت خواستگاری کنم.
    با این تقاضا بار دیگر دل نیوشا فرو ریخت هنوز آمادگی پذیرش یک زندگی زناشویی را نداشت.
    از طرفی ترس از آن داشت که روابط شان تنگ تر و صمیمی تر شود.آنقدر هر دو برابر خواسته ها و تمناهای درونی و جسمانیشان طاقت نیاورد و مرتکب لغزش و اشتباه شود.همانطور که روز قبل در برابر خواسته شاهرخ و تمایلات خودش تسلیم شده بود اجازه داد بود شاهرخ او را در آغوش بگیرد و نوازشش کند و دستهایش را ببوسد و او خود محتاج آن همدردی ها و ملاطفت ها دیده بود هیچ اعتراضی نکرده بود .اجازه داده بود تا شاهرخ علنا مخالفتش را با حضور او در ویلا در کنار برادرش ابراز کرده بود.صدای شاهرخ او را از افکارش بیرون راند.جلوی میز و ایستاده بود پالتویش به دستش بود وبا چشمهای خمار و عسلی رنگش او را می کاوید .لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    _خب موافق هستی؟یا هنوز هم می خوای صبر کنی و تحملت رو محک بزنی؟
    نیوشا سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:

    _فکر می کنم باید تحمل کنم.
    شاهرخ کمی خم شد سرش را به سمت او پیش برد و با جدیت پرسید:
    _نیوشا از چی ترسیدی؟
    و چون پاسخی نشنید ادامه داد:
    _نکنه فکر می کنی بعد از ازدواجمان قول و قرارمون رو فراموش می کنم می شم همون ادم خشن و خوش گذرون ؟یعنی این برای تو کافی نیست ؟نیوشا تو هم زندگی ها چنین ریسکهایی وجود داره پس از چی می ترسی؟
    نیوا آهسته گفت:
    _اجازه بده تا با خودم کنار بیام فکر می کنم امادگی یه زندگی جدید رو ندارم.
    شاهرخ نفس عمیقی کشید و در حالی که پالتویش را می پوشید گفت:
    _ دارم می رم باغ پرتغال اما می دانم رفتنم بیهوده است نمی توانم به کارها درست و حسابی برسم .
    نیوشا از جا برخاست گفت:
    _حتی اگر من هم هماتان باشم؟
    شاهرخ به نیوشا نگاه کرد و لبخندی به لب نشاند و گفت:
    _توی ماشین منتظرتم.
    در همان حال که نیوشا و شاهرخ در حال رفت به باغ بودند بدالزمان همراه دو فرزندش در سالن نشیمن مشغول بودند.
    بدالزمان روی کاناپه نشسته بود و درحالی که عصبانیت در چهرش مشهود بود ولی سعی داشت اهسته صحبت کند
    خاک برستان نمی تونستید از پس کاری به این سادگی بر نیومدیااگر دست و پاجلفتی نبودید اسفندیار دست شما حنا نمی گذاشت.خوب فرزندش را شناخته بود.خسرو مرد یرک و سیاستمداری است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/