نیوشا باشاهرخ رفتن به کارخونه و فردی که کارهایه کارخونه رو امجام می داد کاملا دقیق بودو بعد از 1 ساعت برگشتند در راه برگشتند
نیوشا گفت:
_باور نمیکردم کارخونه چنین ادمی داشته باشه شما به چنین شخصیتی شک می برید.
شاهرخ گفت:
_من به اونشک نمی برم.
نیوشا گفت:
_پس چرا ازمن خواستید حساب هایه کارخونه رو مرور کنم.
شاهرخلبخندی زد و فگت:
_اوردمت کارخونه حساب ها به دستم بیاد بعد راحت تر بتونی غارت کنی.
نیوشا بادلخوری گفت:
_خیلیممنون.
شاهرخ خندهای سر داد و گفت:
_نارحتشدی؟خوبه بالاخره یه دفعه هم اید تو رو برنجانم درست مثل خودت.
و بار دیگراز آینه به جاده نگاه کرد ماشین قرمز رنگ هنوز در تعقیب آنها بود. با کمی تردید ازسرعتش کاست ماشین قرمز رنگ به سرعت از کنارش عبور کرد نیوشا با کم شدن سرعت نگاهیبه شاهرخ انداخت و گفت:
_اتفاقیافتاده
شارهخ گفت:
_نه موافقی همین جا بریم رستوران نهار بخوریم
نیوشا گفت:
_موافقم.
بعد ازتمام شدن نهار از پنجره شاهرخ بیرون رو نگاه کرد ماشین قرمز یه گوشه نگاه داشتهبود.بعد از اینکه سوار ماشین شدند نیوشا گفت:
_داره میاد.
شاهرخنگاهی از اینه کرد گفت:
_پس متوجهشدی.
نیوشاباخونسردی گفت:
_اره منظورت همون ماشین قرمز هست.
شاهرخ گفت:
_نیوشاکمربندت رو ببند این مزاحم ها دست بردار نیستند.
وپایش رورو پدال گاز گذاشت.نیوشا وحشت زده از سرعت شاهرخ و ان جاده پر پیج و خم با دره هایعمیق و سراشیبی های خطرناکش فریاد زد.:
_معلوم هست چی کار می کنی ؟اونا دارند راه خودشان را می روند نگرانی تو بی مورده.
شاهرخ باجدیت گفت:
_گفتمکمربندت رو ببند دختر لجباز.
نیوشاکمبرندش رو بست.
ماشینتعغیب کننده لحظه به لحظه نزدیک تر می شد ویراز داد و به ماشین شاهرخرسید ضربه ایغالگیر کننده به ماشین شاهرخ وارد کد ساخت به علت زیادی سرعت در سراپشیبی تندیافتاد.
شاهرخ تلاشش را می کرد ماشین را نگاه دارد بادرختن برخورد کرد هنگامی که از سراپشیبی پایین می اومد.
نیوشاموهایش رو عقب زد و درحالی که تمام بدنش از ترس می لرزید کمربندش را باز کرد شاهرخنگاهی به نیوشا انداخت و گفـت:
_حالت خوبه.
نیوشا کهتوان صحبت کردن را از دست داده بود سرش را تکان داد.شارهرخ برای تایید حرف نیوشابا دست سر نیوشا را به سمت خود کشید و چون جراعتی ندید نفس راحتی کشید
نیوشا ازماشین پیاده شد هوای ازد کمی او را آرام تر کرد با خشم گفت:
_اون احمقها چی کار کردند؟
شاهرخ هماز ماشین پیاده شد و گفت:
اگر کمربنهایمان را به موع نسته بودیم حالا دیگه زنده نبودیم
وبعد ببالای سراشیبی نگاه کرد و به سمت ماشین رفت و اسلحه را از داخل داشبورت بیرونکشید.و بعد به نیوشا گفت
_سریع بیادنبال من
نیوشاهمراه شاهرخ از کنار درختان می رفت تا اینکه شاهرخ گفت همینجا بمون تا هیچی نگفتمنمی خواد بیایای اسلحه هم بگیر لازمت میشه
نیوشا گفت:
_من بخاطرتو ادم نمی کشم
شارهرخ گقت:منم بخاطر خودم نگفتم بخاطر تو گفتم
شاهرخ بهجایه قبلش برگشت و ارامومنتظر انها شدناگهان سه مردنقاب پوش زده امدند شاهرخ چند قدم به عقب گذاشت و گفت:
_شما کیهستید.
یکی ازمردا گفت:
_بعدا میفهمی شاهرخ خان خب معشوغه قشنگت کجاست.
شاهرخ باکمی دلهر گفت:
_منظورتانچیه؟
همان مردیک باره با جدیت بیشتری گفت:
_گفتمدختره کجاست؟کجا قایمش کردی؟
یکی از3مرد با تنفگ شکاری به سمت شاهرخ هجونم برد با تفنگ به شانه او کوبید :
_الان بهتمی فهمونم کدوم دختره
شاهرخ روبه بار کتک بستند و در آن میان شاهرخ فریاد زد:
_نیوشا...فرار کن ..فرار کن.
یکی از مردها به سمت نگاه شاهرخ رفت نیوشا هم هنگامی که مرد به سمت جلو می رفت اسلحه رو پشتسرش گذاشت و گفت:
_فقط کافیه...کافیه که برگردی اون وقت شلیک می کنم.
مرد کهغافلگیر شده بود سرجایش خشکش زد نیوشا این بار با اعتماد به نفس بیشتری گفت:
_حالااسلحطه رو بنداز پایین بعد هم دستهایت رو ببر بالا زود باش.
مرد اسلحههمراهش را روی زمین انداخت و دستهایشرا بالابرد نیوشا این بار محکمتر
گفت:
_حالا راهبیفت برو جلو به دوستانت بگو شاهرخ خان رو آزاد کنند والا شلیک می کنم.
نیوشاهمراه مرد پیش ان دو رفت
مردحالتتمسخر آمیزی گفت:
_یعنیاینقدر دل و جارت داری!از یه دخترک دهاتی می ترسی.
نیوشا گفت:
_می توانیامتحان کنی اما به ضررت تموم میشه.
وقتی بهنزدیکی انها رسید مرد نقاب زده با صدایی تغییر یافته فریاد زد :
_بسه...ولشکنید.
شاهرخ براثر ضربات ان دو مرد که به شکمش وارد شده بود روی زمین خم نشسته بود سرش را بلندکرد و با دیدن نیوشا با صدایی که بی رمق بود آهسته گفت:
_مگر نگفتم...فرار کن دختره لجباز یک دنده....اینها دیونه اند می زنند می کشند.
یکی ازمردا به نیوشا نزدیک شد و فگت:
_اسلحه روبه من بده خانوم کوچولو وگرنه همین جا شاهرخ عزیزت رو بکشم.
نیوشا باعصبانیت و جدی گفت:
_همونجاوایسا اگه یه قدم جلو بذاری می کشمت.
مرد خندهای کرد و چون حرف هایه نیوشا را باور نداشت گفت:
_مهم نیستفهمیدی خانوم خوشکله می توانی بکشیش .
و به سمتنیوشا رفت نیوشا چند قدم عقب رفت فریاد زد:
_گفتم جلونیا ...برگرد
و ناخوداگاه دستش به ماشه خورد صدای شلیک و فریاد مرد در فضا پیچید. خون از بازوی مرد امد
مرد زخمیفریاد زد:
_کثافتها...خودم می کشمشان که ولش کنید .
و دو مردبا ترس و وحشت به او کمک کردند و رفتند و با ترس بالای دره رفتند.