شاهرخ پشتپنجره رو به باغ ایستاده بود و باغ را که در زیر شلاق ها بادهای پاییزی رنگ عوض مینمودرا نگاه می کرد.شه روز از مرگ ریحانه دوست نیوشا گذشته بود و در این مدت نیوشاقدم بر دفتر نگذاشته بودو شاهرخ نمی توانست بفهمد چرا نیوشا او را در مرگ دوستشمقصر می داند.چند ضربه به در نواخته شد

_بفرمایید

درباز شد وقاسم درمیانه در ظاهر شد و گفت:

_آقا خانومگلدره همین حالا از اتاقشون بیرون اومدند و رفتن سمت ساحل می ترسم با این حالی کهدارهدست خودش نیست

شاهرخ گفت:

_فکرکردیآنقدر احمق است که به خاطر مرگ دوستش دست به خودکشی بزنه

قاسم گفت:

_نه آقا...منظورم این نبود اون حواسش به اطرافش نیست ممکنه...

شاهرخ گفت:

_خیلی خوبفهمیدم خودم می روم ساحل

شاهرخپالتویش را برداشت و به سمت ساحل رفت خودش را به او رسانید و آهسته او را صدا زد:

_نیوشا

نیوشا سرجایش متوقف شد بدون اینکه به سمت او برگرد بادی که از سمت دریا می وزید موهایش رابه هم ریخت شاهرخ چند قدم دیگر برداشت مقابل او ایستاد و گفت:

_خودت روتوی اینه نگاه کردی از پا در اومدی تقاص دوست جوانمرک شدتت را از چه کسی می گیری؟از خودت ازمن؟از چی....

نیوشا صبرشتمامشد و فریاد زد :

_اون مردبه خاطر فقر تنگدستی که تو باعسش پس تو لونو کشتی.تو...تو...

شارخ شانههای نیوشا را با خشم می لرزید گرفت و گفت:

_اما خودتمخوب می دونی که من جدیدا به مایملم این زمین ها رسیدم خودت هم می دونی تو این چندسال سعی کرد همان باشم که تو میخوای

اشک باردیگر بر بر صورتش چکید خودش را از دست های شاهرخ رهانید رنج و ناامیدی بر دلش چنگمی زد در حالی که خودش هم نمی فهمید مشتهایش را گره کرد و در حالی که خودش نمیفهمید مدام بر سینه شاهرخ می کوفت و فریاد می زد:

_کمبود...کم بود...تو باید جبران اشتباهای پدرت را هم می کردی شما پول دارا فقط بهفکر خودتون هستید.

شارهخدستهای نیوشا را در هوا نگاه داشت و گفت:

_به من رحمنمی کنی به دستهای ظریف خودت رحم کن.

نیوشادستهایش را بیرون کشید و همان جا نشست شاهرخ مقابل اون نشست و گفت:

_نیوشا توهر چقدر گریه کنی اشک بریزی حتی مرا زیر بار مشت بگیری اون بر نمی گرده

نیوشاچشمهایه خمارش و نگاه ملتمسش شاهرخ نگریست محتاج دست های او بود شاهرخ ادامه داد

_خب سعی ام را بیشتر می کنم آنقدر که حداقل دهقانها و رعیتهایم در مضیقه نباشند.

نیوشانگاهش را از او گرفت به دریا چشم دوخت از خودش پرسد((چرا مثل احمق ها و دیوانه هابه او حمله کردم؟چرا او را متهم مرگ ریحانه کردم ؟برای چی خودم را سه روز حبس کردم؟ هر چه هست اجاه نداشتم با مشت به او حمله کنم.))


نیوشا بابغض گفت:

__زندگی؟بهخاطر چه کسی؟

شاهرخ گفت:

_به خاطرهمه اونایی که تا حالا زندگی کردی.

نیوشالبخند تلخی زد و گفت:

_حالا کهمی دونم که همه اونا به هبچ وجه مرا نمی خواهند همه مرا از خودشان طرد کرده اند.هیچ کس نمی تواند نظرشان را راجع به من عوضش کند همه اونا رو از دست دادم همهاونایی که فکر می کردم دوستم خواهند داشت.

شاهرخ بااحتیاط دستهای نیوشا را به دست گرفت و گفت:

_همه را؟پیمن؟من هستم همیشه و تا ابد در کنار تو هنوز هم برایت بی اهمیت ؟

نیوشا گفت:

_خسته شدماز این زندگی از این دنیا از این غربت حتی از خودم اول مادرم بعد دایی اردشیر حالاهم ریحانه هر کسی رو که دوست داشتم از دست دادم هر وقت فکر کنم کسی مرا می فهمدمرا از تنهایی در می آورد تنها شدم کم کم خرافاتی می شوم .به خودم می گویم تا بهحال هر کسی را با خودم یکی دانستم از دست داده ام دیگه نباید با کسی یکی بشنومنباید به کسی دل ببندم.

شاهرخ بهآرامی بر دستهایش فشار وارد کرد و گفت:

_خودت هممی دانی همه اینها افکار پوچ و بی اساس است .مرگ اونا ربطی به دلبستگی تو نداره؟

نیوشا گفت:

_پس اینچیه که توی دلم سنگینی می کنه؟

شاهرخ گفت:

_ناگفتنیهایع است که تو را می رنجاند از همون اول که دیدمت غمی توی نگاهت بود.هنوز هم هستو هنوز هم از گفتن امتناع می کنی.

نیوشا باتاسف سرش رو تکان داد و گفت:

_دلم میخواهد زمان به عقب بر می گشت ب مانی که مادرم فوت کرد اون وقت با تملم بچگی ام بیقراری و ناآرامی نمی کردم.و همراه دایی اردشیر به تهران نمی رفتم با محیط انس نمیگرفتم مثل مردمم بودم و بین انها بزرگ می شدم.

شاهرخ گفت:

_و حالا مننیوشا مطمئن باش بهتر از دوستت تو رو درک می کنم فقط باید مرا قبول کنی باور کنیکه من آن شاهرخگذشته نیستم و نخواهم بود.چرا نمی خواهی مرا ببینی؟نمی خواهی باور کنی ؟باید چی کار کنم تا قبولم داشتهباشی؟

نیوشا سرشرا پایین انداخت و گفت:

_من ازآینده می ترسم.

شاهخ گفت:

_ان ترسبای همه است فقط کمی به من اعتماد کن من رفعش می کنم

سپس از جابرخاست دستش رو به سمت نیوشا دراز کرد و گفت:

_بهت قولمی دهم نیوشااین بار کاری کنم که ازاعتماد به من پشیمان نشی.

نیوشا بهدستی که به سویش دراز شده بود نگاه کرد به اون انگشتانه کشیده و صفت دستهایه اوهیجگاه طعم تلخ مرارت را نخواهد داشت با خود گفت:

(((یک باردیگه هم بهش فرصت می دهم همین یه بار نیوشا به خاطر عشق)))


دستش را بهسپرد نا حدودی مطمن ساخت که شاهرخ که به وجودش سرازیر گشت تا حدودی او را مطمنساخت که شاهرخ می تواند تگیه گاه محکمو مناسبی برایش باشد از جا برخاست و شارخپالتویش را روی شانه های نیوشا انداخت و هردو دوشادوش هم در سکوتی عاشقانه به سمتویلا بازگشتند.