و درحالیس که به سمت در می رفت گفت:
_بلایی به سرش بیارم که مرغ هایه آسمون به حالش زار بزنند
نیوشا با عجله برخاست به سمت در رفت و گفت:
_نه ...نه...خواهش می کنم.
شاهرخ گفت:
_این دفعه دیگه به حرف تو گوش نمی کنم .ادب باید بشه کاری می کنم به پات بیفته.
نیوشا با درماندگی گفت:
_خواهش می کنم به خاطر من شاهرخ...به خاطر من.
شاهرخ با شنیدن نامش برای اولین بار از زبان نیوشا سر جایش ایستاد مکث کوتاهی کرد به سمت در رفت و با لحنی اندوه بار گفت:
_آخر من گفتم نرو چرا رفتی ؟چرا رفتی عزیزمن؟
نیوشا گفت:
_باید کمک کنید این اشکها من نه از درد کتک است نه از زهر زخم زبان مردم از دردیاست که در دلم نشسته ریحانه عزیزترین دوست من دچار بیماری سل شده تمام زندگی زجر و زحمت بوده نمی خوام این طوری اینطوری زندگی وداع کنه باید اونو به بیمارستان برسانیم والا می میمره خواهش می کنم
شاهرخ گفت:
_بسایر خوب بلند شو می رویم تا بهش کمک کنیم.
نیوشا همراه شاهرخ با ماشین به روستا رفت دیگر برایش مهم نبود مردم تا چه حدی درباره شایعه سازی خواهند کرد حتی برایش مهم نبود که نصرالله تهدادی را عملی کند شاهرخ ماشینش را کنار جاده خاکی مقابل حصارهای منل ریحانه پارک کرد. نیوشا از ماشین پیاده شد و با سرعت خودش رو به حیاط رساند و یک راست به حیاط رفت جای خالی ریحانه او را به وحشت انداخت .تمام منزل را گشت کسی نبود با سرگردانی نزد شاهرخ برگشت:
_فکر می کنی کجا هستند؟
درهمین هنگام یکی از روستاییان درحالی که با تعجب نگاه می کرد از کنارشان عبور کرد
نیوشا با عجله خودش رو به او رساند
_شما باید ریحانه رو بشناسید شما همسایه آنها هستید لابد می دانید کجاست.
مرد مکث کوتاهی کرد و گفت:
_همه اشان رفتند قبرستن آخه دیشب نزدیک هایه سحر دخترک بیچاره تموم کرد.
پاهای نیوشا سست شد باخودش تکرار کرد:
_اون مرده...ریحانه مرده...مرده...من نتوانستم کاری برایش انجام بدهم هیچ کاری.
وروی زمین نشست.
شاهرخ با عجله از ماشین پیاده شد و معترضانه سر مرد فریاد کشید:
این چه طوره خبر دادن است احمق؟
مرد از ترس ارباب پا به فرار گذاشت نیوشا به آرامی می گریست و پی در پی حقیقت تلخه مرگ ریحانه در آستانه جوانی بود و احساس پوچی می کرد شاهرخ با لحنی تسلی جویانه گفت:
_من باید برم اونجا باید ببینمش باید مطمئن بشم.
شاهرخ ملتمسانه گفت:
_من باید برم اونجا باید ببینمش باید مطمئن بشم.

شاهرخ گفت:
_برگردیم نیوشا...خواهش می کنم اینجا جای تو نیست.
نیوشا باخشم فریاد زد و گفت:
_دیگه هیچی برام مهم نیست می فهمی؟
شاره گفت:
_من اجاز نمی دهم تنها بری اونجا نمی خواهم این دفعه بگذاریم تنها بری بین آدمهای که چشم دیدنت رو ندارند من هم همراهت میام.
هردوسوار ماشین نشستند مسیر راه رو گریه می کرد مسیر با صدایی گریه های تلخ و سوزناک نیوشا طی شد.وقتی به آنجا رسیدند که مراسم خاکسپاری به پایان رسد بود و جسم رنج کشیده ریحانه درزیر تلی از خاک به آسایش رسده بود.تعدادی از اقوام و آشنایان گرداگد قبر ایستاده بودند صدای گریه عدهای از میان جمعیت به گوش می رسید.به خاطر چی می گریستند؟ریحانه>به یاد خاطر روزی که خود نیز زیر تلی از خاک خواهد پوسید؟
این افکار از ذهنش می گذشت آهسته آهسته همراه شاهرخ به سمت قبر ریحانه می رفت می رفت.چند نفری که متوجه حضور شاهرخ نیوشا شدند دیگران را نیز از وجود انها باخبر ساختند .صدای گریه قطع شد تمام نگاه هایه کنجکاو به سوی آنها کشیده شد چشم شاهرخ به نصرالله افتاد که با غضب به نیوشا نگاه می کرد چون ماری چنبره زده و آماده حمله به نیوشا نگاه می کرد.
ترسی از خشم نیوشا نداشت همان جا نصرالله رو جلوی مردم تنبه می کرد.هر چند که دیگر نصرالله به عنوان سرکارگر پیش او کار نمی کرد.نیوشا همچنان می گریست خود را بر روی خاک انداخت و های های گریست.بعد از ساعتی.
شاهرخ طاقت اشکهایه نیوشا رو نداشت دربرابر چشمهای حیرت زده مردم با گامهای بلند جلو رفت و گفت:
_نیوشا ...بلند شو باید برگردیم اشکاهای تو او را برنمی گرادند. اما نیوشا همچنان می گریست .باخودش گفت((دیگه هیچ اهمیتی نداره که شایعات تا چه حدی پیش خواهد رفت؟فقط باید نیوشا را از این ماتم سرا دور کنم))
خم شد زیر باززوی او را گرفت و با اصرار او بلند کرد:
_بس است نیوشا باید برگردیم. این حرکت شاهرخ باعث شد آتش به جان نصرالله انداخت باید می مرد تا نتواند شاهد آن صحنه باشدروستاییان ناباورانه به او نگاه می کردند چطور ارباب به خودش اجازه می داد زیر بازوی دخترکی روستایی را به عنوان کمکک بگیرد؟پس آن حرف ها شایعه نبود حقیقت محض است نصرالله حق داشت.