شاهرخ سيگارش را در جا سيگاري خاموش كرد .برگه اي را از روي ميزش برداشت و به سمت نيوشا رفت كه پشت در شيشه اي ايستاده و به منظره چشم دوخته بود كنار او ايستاد و گفت:
_لطفا اسامي را توي دفتر يادداشت كنيد.
نيوشا نيم نگاهي به برگه انداخت شاهرخ اضافه كرد:
_اسم كساني هم كه در باغ در جمع اوري محصول باغ قراراست كار كنند.
نيوشا برگه اي راگرفت نگاهي به اسم انداخت و با ديدن نام پدرش گفت:
ديگر بيشتر از اين نمي تونم اينجا باشم باورم ميشه شما ادم فوق العاده خودخواهي هستيد .
و بادلخوري رويه صندليش نشست.دفتر را پيش كشيدو به ثبت اسامي مشغول شد شاهرخ پشت سر نيوشا ايستاد .دستهايش را به تگيه گاه صندلي او زد و گفت:
_براي جي مي خواي بري؟فكر مي كني از تو استقبال مي كنند؟به خاطر پاداشي كه دريافت كردند تشكر مي كنن؟
نيوشا باناراحتي جواب داد:
_هيج كدوم من نه احتياجي به استقبال گرمشان دارم محتاج تشكر و عذرخواهي اونا نيستم فقط مي خوام به بابام سر بزنم.اما شما اين حق رو از من سلب مي كنيد.
شاهرخ گفت:
_بايد بفهمي كه چرا من نمي تونم بذارم بري.
نيوشا گفت:
_نمي فهمم و نمي خوام بفهمم
شاهرخ مكثي كرد سپس گفت:
_مگه خودت نگفتي كه با دعواى از انها جدا شدي؟مگه خودت نگفتي عمه ات تهديدت كرده با برگشتن به اينجا ديگه جاي نداره بيشه اونا ؟باز مي خواي بري خودت رو حقير كني؟
نيوشا درحال ثبت اسامي گفت :
_درسته ولي اونا تو مشكل مالي گير كردند من بايد كمكشون كنم؟
شاهرخ به سمت او برگرشت وجواب داد:
_از كجا انقدر مطمن هستي؟
نيوشا باسخ داد:
_از اونجا كه اسم بابام تو اين ليست هست؟
ارهخ به كنار او امد وا جواب داد
_باشه من به قاسم ميگم به اونا پول برسونه.
نيوشا با عصبانيت گفت:
_نه...من بايد خودم برم.
شاهرخ با دلخوري گفت:
_ديدي همه اش بهانه است.
نيوشا دست از نوشتن كشيد:
فقط مي خوام بابام رو ببينم.
هردو به هم زل زدند شاهرخ نگاهش را از او گرفت بشتش رو به اون كرد وگفت:
_كي برمي گردي؟
نيوشا با مكث گفت:
_يكي دو روزه .
شاهرخ گفت:
_يه پول رسوندن اين همه معطلي داره ؟
نيوشا بانارحتي از جا برخاست و گفت:
_من به اونا احتياج دارم و حوصله سين جيم ها شمارو هم ندارم.
شارهخ به سمت نيوشا برگشت:
و من هم به تو احتياج دارم.
هردو مدتي در سكوت به هم نگاه كردند شاهرخ نگاهش عشق رو فرياد مي زدشاهرخ سكوت را شكست وگفت:
_برو ولي زود برگرد هر جه مي دونم برا عداب دادن من دير برمي گردي حالا زودتر برو تا نظرم عوض نشده و ياحسادت بهجان كسي نيافتم كه جاي مرا در قلبت اشغال كرده اند بلند شو .
نيوشا لبخندش را قايم كرد و باخود گفت:
_از كجا اينقدر مطمني كه به درد تو گرفتار نشدم اما چاره اي جز اين ندارم.
سپس از جاش بلند شد و به سمت در رفت جلوي در مكث كوتاهي كرد و به شاهرخ نگاهي انداخت كه پشت به او به روي صندلي نشست .