صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قابل ساختمان تعداد زيادي ماشين در مدلهاي مختلف پارك شده بود زاز داخل ساختمان صداي موزيك همهمه و خنده به گوش مي رسيدنيوشا متوجه شد كه داخل ساختمان جشني بر پاست زخودش رابه پشت ساختمان رسانيدواز در مخصوص خدمتكاران وارد شد واز جلوي اشبزخانه نيره متوجه بازگشت او شد و گفت

    _ چه بد موقع اومدي نيوشا اگرخسته نيستي و برات ممكنه به من و اشرف كمك كن خانوم يه ميهماني ترتيب داده ما هم دست تنها هستيم.
    نيوشا علي رغم اينكه اصلا حوصله درست و حسابي نداشت گفت
    _باشه اجازه بديد اول لباسام رو عوض كنمز
    ودر حالي كه چمدان لباس هاش را باخود حمل مي كرد به اتاقش رفت.بعد از جر و بحثي كه با كوكب و عبدالله كرده بود تا انها را متقاعد كند هيچ خطايي از ارباب سر نزده حال و حوصله دلرست و حسابي نداشت .از شنيدن حرف هاي مردم درباره خودش حسابي دلخور بودزبدون اينكه برق اتاق را روشن كند در تاريكي لباس هايش را تغيير دادو به اشبزخانه رفت زنيره يك سيني به دستش داد و گفت
    _لطفا اينها رو ببر سالن بگذار روي ميز.
    نيوشا سيني را گرفت و از اشبزخانه بيرون رفت وارد سالن پذيرايي كه شد هجوم سرو صدا اورامتشنج كردزسالن ازدود سيگار و بوي ادكلن پرگشته بود.ادم هاي مختلف با لباس هاي شيك ومد روزشان در همه جاي سالن به چشم مي خوردند.عده اي روي سن با هم ميرقصيدند . پيرترها به بحث و گفتگو مشغول بودندو عده اي د يگه هم ورق بازي ميكردند.
    گيج و سردر گم از اين كه چه بكند وسط سالن ايستاده بود كه شخصي او را صدا زد نيوشا به سمت نيوشا صدابرگشت وشاهرخ را ديداو با نگاه مشتاقش نيوشا را مي نگريست بار ديگر گفت
    _خانوم گلدره لطفا بياييد اينجا.
    نيوشابه سمت شاهرخ رفت.او همراه چند دختر و پسر جوان جوان ديگر گرد ميزي نشسته بودند و مشغول ورق بادي بودند نيوشا سيني را روي ميز كناز دست شاهرخ گذاشت .شاهرخ در حالي كه سيگار مي كشيد پرسيد
    _كي برگشتي؟
    نيوشا گفت
    _همين حالا.
    شاهرخ صاف روي مبل نشست و اهسته گفت
    _پس اينجا چي كار مي كني ؟
    وبدون اينكه منتظر جواب او بماند گفت
    _برگردد اتاقت نمي خوام اينكارو تو انجام بدي؟
    قبل از اينكه نيوشا انجا رو ترك كند شيلاگفت
    _نمي خواي خانوم گلدره رو معرفي كني به دوستان؟
    شاهرخ به تندي به شيلا نگاه كرد و به اجبارگفت
    _خانوم گلدره حساب داره من هستند.
    شيلا كه منتظر چنين فرصتي بود با تمسخر گفت
    _البته مادر بزرگ بجاي ايشون كسي رو تو اشبزخانه انتخاب نكرده
    حضار همگي خنديدند .شاهرخ با خشم به شيلا نگاه كرد و به نيوشا با ناراحتي در چهره اش موج مي زد نگاه كرد و بعد به نبوشا كه با ناراحتي درچهره اش موج ميزد نگاه كرد و گفت
    _لطفا برگرد اتاقت.

    شيلا بار ديگر گفت
    _حالا كه تشريف فرما شدي چند تا بطري از روي زمين ببر.
    نيوشا در حالي كه از خشم عصبانيت در حال انفجار بود خودش را به ميز وسط سالن رساند.باديدن بطري هاي مشروب متوجه منظور شيلا شد.تمام بدنش خيس عرق شد.دستهايش براي برداشتن بطري ها پيش نمي رفت . گرچه در تهران اينطور مجالس فراوان برگزار مي شد و او وصفش را شنيده بود اما اردشير هميشه او را از محيء هاي ناسالم و اين طور مجالس دور نگاه مي داشت و او حالا تك و تنها بدون يك حامي در محيطي الوده به مشروب و قمار ايستاده بود.از خودش پرسيد((چطور اينجا كشيده شده ام؟))
    داي شاهرخ او را بار ديگر از افكارش بيرون اورد
    _گفتم برگرد تو اتاقت.
    يوشا برگشت و سينه به سينه شاهرخ شد بوي الكل را به خوبي استشمام مي كرد.در نگاه خمارش ان جلوه زيباي هميشگي وجود نداشت
    شاهرخ با نگاه به دلش فرو ريخت.از خودش پرسيد((كجا و كي دل به اين نگاه باختم؟مي خواستم خودم رو گول بزنم كه از جسارتش بيزارمدر حالي كه اون همه شجاعت برايم تحسين برانگيز بود؟خودم را فريب دادم كه او را برايه انتقام و تنبيه به اين ويلا مي اورم در حالي كه محتاج لحظه لحظه حضورش در كنار خودم مي باشم ؟))
    سپس با بي ميلي نكاهش از او گرفت .بيش از ان نمي توانست مقابلش با ايستد.3بطري برداشت و رفت سمت دوستان .نيوشا همان جا مسخ شىه ايستاده بود و با چشمايي اندوه بار شاهد نوشيدني هايه مردي بود كه مي توانست هرگز لب مشروب نزند و هيج گاه دست به قمار نبرد و هميشه طراوت و شادابي در نگاهش وج بزند .نمي خواست باور كند شاهرخ جواني عياش و خوش گذران باشد .شاهرخ 3 گيلاس را به لبش نزديك كرد متوجه شد نيوشا هنوز در سالن حضور دارد و او را مي نگرد. گيلاس را پايين گذاشت .و نگاهش به او باعث شد نيوشا در اوج غم و نا اميدي سالن را ترك كند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيوشا متاثر از صحنه اي كه ديده بود سر ميز صبحانه نشست و قبل از هر سخني خطاب به اشرف و نيره گفت
    _از بابت ديشب معذرت مي خوام شاهرخ خان اجازه نداد براي پذيرايي به شما كمك كنم .
    نيره فنجان را مقابل نيوشا قرار داد وگفت
    _مهم نيست عزيزم ديشب خودش ديشب وقتي رفتي اتاقت اومد اينجا گفت دلم نمي خواد حسابدارم جزو خدمتكارا باشه.
    اشرف نگاهي به نيوشا انداخت و گفت
    _ديشب تو سالن اتفاقي افتاد ؟
    نيوشا گفت
    _نه چطور مگه؟
    شرف گفت
    _اخه خيلي ناراحت به نظر مي رسي ديشبم از سالن كه اومدي حرفي نزدي رفتي تو اتاقت
    نيوشا بدون اينكه جواب اشرف بدهد گفت

    _من بايد برم سر كارم؟
    اشرف گفت
    _لازم نيست اينقدر زود بري .ديشب تا جايي كه جا داشته خورده بود و حالش خراب بود .فكر نكنم امروزسر كار نيادز
    قاسم زير چشمي به نيوشا نگاه كرد و گفت
    _هميشه اين بلا رو سرش ميارن باهزار تا حقه و كلك حسابي مستش مي نند بعد مي كشانند پاي قمار و بعد هم گوشش رو مي برند.
    نيره كه تا اون لحظه ساكت بود گفت
    _مگه بچه اس كه به خوردش بدهند؟
    وبعد خطاب به نيوشا گفت
    _به هر حال امروز اومد سر كار حواست باشه وقتي مي خوره تا 3 يا4 روز اينه سگا باغ مي افته به جون ادم ها .
    نيوشا كه طاقت ان حرف ها را نداشت بدون معطلي اشبزخانه را ترك كرد و رفت
    شرف با تعجب گفت
    اين دختره يه چيزيش مي شه ها
    نيوشا با بي حالي كليد انداخت و در رو باز كرد و پشت ميز نشست و سعي كرد خودش را مشغول كند..............
    اهرخ باسستي و رخوت لبه تخت نشست .سرش به شدت درد مي كرد و تمام بدنش سست بود عين حال رفتن به دفتر بي تاب بود.به ياد2 رود قبل افتاد كه نيوشا برايه ديدن پدرش رفت و او انقدر دلتنگ شده بود كه مي خواست همان حالا بر گرداندز علي رقم رخوتي كه داشت از جا برخاست و براي انكه سستي را از خود دور كند دوش گرفت و لباسش را
    پوشيد و اتاق رو ترك كرد.شاهرخ جلوي در تك سرفه اي كرد تا او متوجه حضورش سازد و چون بي فايده بود در را بست و به سمت ميزش رفت گويا روحي بود كه چشم زميني نيوشا متوجه حضورش نمي شد.قبل از اينكه بنشيند پرسيد.
    _كسي نيومد ؟
    نيوشا بدون اين كه سرش را بلند كند به سردي پاسخ دادز
    -نه ارباب
    شاهرخ كه انتظار چنين رفتار سردي را از او نداشت روي صندلي نشست و بادلخوري به نيوشا نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهي گفت
    _خانوم گلدره تلفن هم نداشتم؟
    نيوشا با همان لحن سرد جواب داد
    _توي دفترچه ياداشت كردم ارباب.
    شاهرخ با كمي عصبانيت سيگارش رو روشن كرد به دفتر پيغام ها نگاه كرد و پرسيد.
    _اتفاقي افتاده خانوم گلدره؟
    نيوشا با سردي پاسخ داد
    _نخير ارباب
    شاهرخ پرسيد
    _پدرت رو ديدي؟
    نيوشا گفت
    _بله ارباب.
    خشم شاهرخ فوران كرد بعد از أخرين پاسخ نيوشا مجسمه گچي را برداشت و بدون اين كه عواقبش فكر كند به سمت او پرت كرد و فرياد زد
    _لعنت به تو!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جسمه از كنار گوش نيوشا گذشت و به در شيشه اي اثابت كرد و شيشه باصداي مهيبي درهم شكست .نيوشا اول شيشه شكسته شده و بعد به شاهرخ كه خشم در چهرش موج ميزد
    نيوشا با خونسردي كامل دفتر مقابلش را بست وبهقصد خروج از دفتر از پشت ميز بيرون رفت شاهرخ فرياد زد
    _كجا ميري
    نيوشا بدون اينكه باستد
    كارم تموم شد
    شاهرخ فرياد زد
    _اما ميز منو هنوز مرتب نكردي
    نيوشا ايستاد و به سمت او چرخيد و با جديت گفت
    _من ديگه ميز شما رو مرتب نمي كنم بهتره كمي منظم باشيد اگر هم از كارم ناراضي هستيد حرفي نيست مي توانيد اخراجم كنيد.
    سپس در را به شدت پشت سرش بست شاهرخ مشت گلره كرده اش را محكم روي ميز كوبيد و فرياد زد
    _لعنت به تو لعنت به تو كه صد داري همه چيز و همه وجودم را به تاراج ببري.

    لحظاتي بعد از جا برخاست و به سمت بالكن رفت .سطح ان پر شده وبود از خرده شيشه .دستهايش را در جيبش فروكرد و از ان بالا به محوطه چشم دوخت .ديدن نشوا بار ديگر ارامش را به وجودش بخضشيد او كنار قام ايستاده در حال رسيدگي به گلها و درختها و مشغول گفتگو با او بود با صايي بلند فرياد زد.
    _قاسم اهاي قاسم !
    قاسم به سمت شاهرخ برگشت و او را روي بالكن طبقه بالا ديد و باصداي بلند گفت
    _بله اقا.
    اهرخ كه انتظار داشت نيوشا هم با شنيدن صدايش به سمت او برگردد اما او همچنان به
    گلها خيره شده بود شاهرخ خطاب به قاسم گفت
    يكي رو بفرست اين خرده شيشه رو جم كنه
    قاسم پاسخ
    _بله اقا .
    شاهرخ تكه اي از مجسمه خرد شده را با نوك پايش پس زد و فت .وقتي به محوطه رسيد قاسم به تنهايي مشغول رسيدگي به الاچيق ها بود مقابل او ايستاده و گفت
    _گفتي بيايند شيشه ها رو جمع كنند؟
    قاسم پاسخ داد
    _بله اقا گقتم .
    شاهرخ با كمي مكث گفت
    _چي مي گفت؟
    قاسم به شاهرخ نگاه كرد و با سردگمي گفت
    _كي أقا..............؟اهان خانوم گلدره هيجي اقا گفت شبها صداي امواج دريا مي شنوه من هم گفتم او اتاق خواب ها بالا ساحل به خوبي ديده مي شه پرسيد پس خيلي نزديكه من هم گفتم از پشت ويلا بايد بره.فكر كنم توي ساحل.
    شاهرخ گفت
    _خيلي خب كارت تموم شد برو شيشه بالا رو بنداز بزن بعد برو شهر يك ششه بر بردار بيا .مي خوام فردا مي خوام فردا كه مي رم دفتر شيشه مثل اولش باشه.
    قاسم گفت
    چشم اقا
    اهرخ كليد را به قاسم داد وگفت
    _اين هم كليد ها كارت كه تموم شد در دفتر را قفل كن.
    قاسم كليد را گرفت بار ديگر گفت
    _چشم اقا حواسم جمعه.


    * * * * *

    نيوشا روي صخره اي نشسته بود وا زانوانش را بغل گرفته بود و به دريا چشم دوخته بود .نسيم كه از مت دريا مي وزيد موهايش را پريشان مي كرد.شاهرخ از پشت به او نزديك شد وكلاه حصيري راروي سر او گذاشت نيوشا به پشت سرش برگشت نگاه كرد شاهرخ لبخندي زد و گفت
    اين كه از دست يكي ديگه دلخور باشيد و تلافي رو سر من در بياوريد خيلي بي انصافي است
    نيوشا دوباره به دريا چشم دوخت و گفت
    _من از كسي دلخور نيستم ارباب.
    شاهرخ گفت
    _كلمه ارباب رو از اخر جمله هات حذف كن والا اين بار سرت رو مي شكنم .
    و با صداي اندكي كنار او نشست و ادامه داد.
    به خاطر حرف هايي كه خواهرم به شما زده معذرت مي خوام
    نيوشا با لحني تمسخر اميز گفت
    _حقيقت رو گفت اتفاقا من از دست خواهرتون ناراحت نيستم .دراين مدت كه به اينجا باز گشتم از هر كس حرفي شنيدم اما هرگز دلخور نشدم.ديشب چيزهايي دردناك تر از حرف هاي خواهر تان مرا رنجاند.
    شاهرخ سيگارش را بيرون أورد و گفت
    _اجازه هست سيگار بكشم؟
    نيوشا با لحني تمسخر اميز بار ديگري زد گفت
    _شما ارباب هستيد اجازه داريد هر كاري دوست داريد انجام بدهيد.
    شاهرخ سيگارش را روشن كرد و پكي به ان زد و گفت
    _نمي دونم چرا اينقدر نسبت به نيش و كنايه هاي تو دختر گستاخ بي تفاوتم.
    نيوشا گفت
    _هميشه هم بي تفاوت نبوده ايد شلاق مهتري مجسمه گچي مي توانيد ادامه داشته اشد.
    شاهرخ لبخند تلخي زد و گفت
    _كاش دفعه پيش انقدر با شلاق مي زدم كه تا تلافي براي نيش و كنايه هاي امروزت باشه.
    شاهرخ با خودش گفت من در تلاش جبران ان هستم تو مي خواهي ان را تكرار كني
    و بعد در جواب نيوشا گفت
    _اوردن شلاق كاري نداره فقط مي ترسم با كلي حساب و كتابي كه مانده و دست تنهايي بگذاري
    نيوشا گفت
    فكر نمي كنم ديگه كاري زيادي مانده باشه در ثاني فراموش نكنيد ما قرار داد داريم
    شاهرخ گفت
    _بحث عوض نكنيد مي خواهم علت ناراحتيت را بدانم.
    نيوشا گفت
    _ناراحت نبودم فقط...........
    و سكوت كرد.
    شاهرخ گفت
    _فقط چي گفتيد چيز دلادناكي كه باعث ناراحتي و رنجش شما شده
    نيوشا گفت
    _درسته چندين سال در تهران زندگي كردم ولي دايي من هميشه من رو از اينجور مجالس منظورم محيط ديشب است اون بطري ها ميز هاي قمار و..............
    شاهرخ به ياد ديشب افتاد حالت نگاه نيوشا چه بود ترس از او ان حال اعتراض سبت به اعمالش و حضور در ان مجلس جا گرفته بود
    نيوشا ادامه داد
    _جز خرابي روح و جسم چه سودي داره ؟!
    اهرخ لبخند زد و با زيركي گفت
    _شما نگران چي هستيد؟فساد خودان!من هم براي همين گفتم بريد اتاقتون .
    نيوشا لبخنده تمسخر اميز زد و گفت
    _واقعا مسخره هست من با ديدن او صحنه الوده و فاسد نمي شم ولي حقيقت تلخي رو با چشمايه خودم ميبينم كه نمي توانم باورشان كنم و همين موضوع مرا افسرده مي سازد .
    شاهرخ مستقيما به نيم رخ او نگاه كرد و گفت
    _چرا براي تو سلامتي من مهم هست كه من الوده هر خطايي نشوم؟چرا ديدن من توي او حالت رنجاند؟چرا نمي خواي باور كني من چنين مردي هستم ؟
    يوشا تمسخر اميز گفت
    _پاسخ به سوال شما فايده اي نداره شما كه كار خودتان رو مي كنيد چه اهميتي به حرف رعيتا مي دي
    شاهرخ با كمي عصبانيت گفت
    _تو رعيت نيستي تو..............

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيوشا ادامه داد
    _حسابدارتن هستم به هر حال فرقي تمي كنه من هم يكي از زير دستايه شمام ديگه كه روزي با شلاق مهتريان تنبيه ام كرديه اي من هم مثل ديگران فقط بايد در برابر خواسته ها و اموامرتان مطيع باشم و در قبال كاري كه انجام مي دم بگوييم متشكرم ارباب.
    اهرخ عصباني از كنايه هاي نيوشا گفت
    _ايكاش مي توانستم با ضربات شلاق تمام زخم زبانهايت را پاسخ دهم.
    نيوشا خيره در نگاه خمار او گفت
    _حالا كه شلاقتان همراهتان نيست اما مي توانيد بنويسيد به حسابم.
    شاهرخ كم كم طاقتش را از دست مي داد چيزي نمانده بود مان جاي به پاي او بيوفتد و اعتراف كند
    _بگو كه تو هم گرفتار شدي بگو به دردر من مبتلا شدي تا هر چه بگويي اجرا كنم و انجام دهم.
    نيوشا برخاست و قدم زنان از او دور شد شاهرخ قلبي مالامال از عشق او ته سيگارش را به موج امواج سپرد و گفت
    _اوردمت اينجا كه مطيعت كنم اما حلقه بردگي به گردنم انداختي تاراجم كردي شدي مالك جسم و روحم.
    ناگهان از جا برخاست و به سمت نيوشا برگشت و با صدايي بلند گفت
    _بسيار خب گرد اين دو تا رو هم خط مي كشم
    نيوشا همان طور كه به سمت ويلا مي رفت لبخندي بر لب نشاند .زمان مي توانست گفته هاي او را تاييد مي كند .

    *******************************
    شاهرخ كه وارد شد نيوشا با لباس هاي جديدش پشت ميز مشغول كار بود.با ورود او سرش را بالا گرفت
    سلام
    شاهرخ با تبسمي جواب سلام او را داد و گفت
    _زود امدي كه زودتر كار رو تعطيل كني؟
    نيوشا اشاره كرد وگفت
    _ساعت 9 است.
    شاهرخ به سمت قفسه ها رفت را بيرون كشيد پشت ميزش نشست و خطاب به نيوشا گفت:
    _بيا اينجا مي خوام برام حساب كني چطور بايد سود حاصله رو بين يك ارباب بمونه رعيت حقش پايمال نشه.
    نيوشا ناباورانه به او نگاه كرد از جا برخاست و گفت
    _كدوم ارباب مي خواهد منصفانه رفتار كند؟
    بعد سمت راست شاهرخ نشست شاهرخ در جوابش لبخندي زد و گفت:
    _همين اربابي كه عقلش رو داده دست تو!
    نيوشا با ترديد گفت
    _اين كارو واسه من ميكني يا........
    شاهرخ شانه هاش رو بالا انداخت و گفت
    نمي دونم ولي خيلي حرفات فكر كردم احساس مي كنم يه تحولي در شرف و قعه
    رهمين هنگام به درب ضربه اي خورد و همزمان گفتند
    _بفرماييد.
    درباز شد و پيرمندي رنجور و نحيف با لباس هايي روستايي وارد شد در حالي كه كلاهش را در دستش مي فشرد گفت
    _سلام ارباب
    شاهرخ اخمهايش را درهم كشيد و گفت
    _چي كار داري ؟
    پيرمرد با كمي دستپاچگي گفت
    _ارباب زنم مريضه و توي شهر بستري شده.بايد بالا سرش باشم مش خواستم بزرگواري كني اجازه بدهيد تا چند روزي برم شهر نمي خوام برگردم از كار بي كار شده باشم.
    شاهرخ گفت
    _اول بگواول بمن بگو كي به تو اجازه داده بياي اينجا رو داده؟
    پيرمرد با همان دستپاچكي گفت
    _عمو قاسم رو فرستادم تا از شما اجازه بگيريد تا به حضورتان برسم .
    شاهرخ نگاهي به نيوشا كه سرش پايين انداخته بود كرد و گفت
    خيلي خب مي توني بري
    پيرمرد در رفتن ترديد داشت و پفت
    _ارباب شما لطف كنيد يك.......يك مقدار پول به عنوان قرض اخه دستم خيلي خاليه از حقوقم كم كنيد
    شاهرخ با عصبانيت فرياد كشيد
    نكنه فكر كردي اينجا مسسه خيريه است
    نيوشا از فرياد بلند او چشمهايش را برهم گذاشت شاهرخ با كمي مكث بسته اي اسكناس از كشوي ميزش بيرون اورد وگفت :
    _بگير اما ادرس اين خيريه رو به كس ديگه ندهي.
    پيرمرد پول را از دست او گرفت و در حالي كه او را دعا مي كرد از دفتر خارج شد
    شاهرخ گفت
    _معلم خوبي واسه اين دهاتيا شدي.حالا خودت فهميدي چرا گفتم نيوشا يعني غارتگر؟
    نيوشا با دلخوري گفت
    _لابد معناي اسم شما هم ببر خشمگين
    شاهرخ اخمهايش را باز كرد و گفت
    _ببر خشمگين كه از ترس رام كنند ه اش حمله كردن رو يادش رفته اين طور نيست؟
    نيوشا دفتر را كشيد و براي عوض كردن بحث گفت
    _من كه عيبي در كمك كردن به ديگران نمي بينم.
    شاهرخ گفت
    _بله شما همه چيز رو بي عيب مي دونيد حالا بهتره بريم سركار خودمون بايد پرداخت حقوق دهقانها هم برم.
    نيوشا شروع كرد به محاسبه كردن و اينكه بايد به دهقانها چقدر پول بهدند شاهرخ در تمام ان مدت با حسرت به نيوشا چشم دوخته بود ناگهان نيوشا دست از محاسبه كشيدو گفت:
    -شما چقدر تحصيلات داريد؟
    شاهرخ فورا نگاهش را از او دزديد و گفت
    _خب يه خورده اي بيشتر از شما.
    نيوشا با عصبانيت گفت:
    _پس داريد من رو مسخره مي كني

    پبگببچ
    شاهرخ زيركانه گفت
    _نه فقط خواستم بدونم معلوماتتان تا چه حدي است يا فقط شعار مي دهيد يا...............
    نيوشا با ناراحتي گفت:
    _يا چيزي سرم نمي شه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ گفت
    _معذرت می خوام حالا باید برای پرچاخت پول دهقانها برم.
    نیوشا گفت
    _من هم همراتان می آیم.
    شاهرخ دسته کلیدی خارج کرد از جیبش در گاو صندوق را باز کرد چند ایکناس از داخل آن برداشت و درون قرار داد بعد ا. قفل کردن گاو صندوق یکی از کلید ها رو جدا کرد و به سمت نیوشا گرفت و گفت
    _این کلید یدک گاو صندوق می خوای پیش خودت نگه داری .گاهی اوقات که می رم شهر و چند روزی نیستم ممکنه برای خرج و مخارج زمین ها و خرید بذر به پول احتیاج داشته باشی.
    نیوشا کلید رو گرفت گفت
    _نمی ترسید گاو صندوق را خالی کنم و برم؟
    شاهرخ خندید و گفت
    _اخطار به وقعی بود چون هنوز رمز گاو صندوق را به تو ندادم.
    و بعد روی تکه کاغذی چند شمار یادداشت کرد به دست او داد و گفت
    _واما این هم رمز این رو هم بدون اگر این کار را کنی از زیر سنگ هم که شده پیدات می کنم و..........
    در ادامه حرفش لبخند زد وگفت
    _خیلی خب بریم داره دیر می شه.
    نیوشا مثل دفعه قبل همراه شاهرخ سوار جیپ شد و به طرف زمین حرکت کردند در بین راه نیوشا گفت
    _می توان از شما خواهشی کنم؟
    شاهرخ گفت
    _فعلا که شما اینجا امر می فرمایید و ما اجرا.
    نیوشا لبخندش را پنهان کرد به تازگی واقعیت های زیادی را دریافته بود .فهمید بود علت تغییرات رفتاری و اخلاقی او خودش می باشد و احساس کرده دلش راه پیدا کرده و وری او نفوذ زیادی دارد شاهرخ می خواست با ایما اشاره سعی کرده بود موضوع را به او بفهماند اما نیوشا که نمی خواست موضوع مورد علاقه به وجود آمده آشکار شود حرف های پر ا. اشاره او را ناشنیده می گرفت هنوز نمی توانست به آینده او امیدوار باشد و با دید مثبتی به او نگاه کند شاهرخ سکوت او را دید نگاهی به او انداخت و گفت
    _خب نگفتی ه امری داشتید؟
    نیوشا گفت
    _می خوام به هر دلیل که ار عموی من خشم گرفته اید ببخشید و به کارش بازگردانید.
    شاهرخ گفت
    -چی؟!برگچانمش سرکار؟اصلا حرفش رو هم نزن .گفتی حقوق دهقانها رو زیاد کن قبول کردم خواستی دور و قمار مشروب خط بکشم باز هم قبول کردم گفتی زیر دستانم اسب نیستد شلاق مهتری رو راکنار گذاشتم حالا می خوای کارگری رو که اخراج کردم با ندامت سرکارش بازگردانم!دیگه این یکی رو قبول نمی کنم.
    نیوشا با دلخوری گفت
    _چرا با ندامت؟درضمن هر کدوم از کارهایی رو که من خواستم انجام بدهید هیچ نفعی به حال من نداشت فقط به نفع خودتون بود
    شاهرخ زیر چشمی درهم رفته او را نگاه کرد و گفت
    _باشه عموت رو سرکار برمی گردونم ولی یادت باشه همه ی کارهای که تو خواستی انجام دادم ولی تو در قبالش هیچ کاری نکردی پس می نویسم به حساب
    نیوشا این بار لبخند د و شاهرخگفت
    _حالا در قبال قبول در خواستت باید درخواست من رو قبول کنی
    نیوشا چشمهایش راتنگ کرد و با تردید گفت
    _چخ درخواستی؟
    شاهرخ عینکش را به چشمش زد و گفت
    _می خواهم به حساب های کارخونه هم رسیدگی کنی یعنی بشی حسابدار کارخونه البته توی همون دفتر کار کنی.
    نیوشا حسابدار کارخونه رو هم اخراج کردید؟
    شاهرخ گفت
    _شاید اخراجش کنم حالا قبول می کنی؟
    نیوشا لبخندی زد و گفت
    پس فقط من یکی نتونستم چیزی از شما بدزدم
    شاهرخ هم خندید گفت
    _اشتباه نکن تو ذره ذره اموالم رو غارت کردی متوجه نیستم خب نگفتی قبول می کنی یا نه.
    نیوشا کمی مکث کرد می دانست رسیدگی به حساب های کارخونه بهانه ای است برای حضورش در ویلا با آغاز فصل سرما کار حسابداری هم تقریبا به حات نیمه تعطیل در می آمد سپس شانه اش را بالا انداخت و گفت
    _باید بهم فرصت بدی تا در موردش فکر کنم .
    شاهرخ با دلخوری گفت
    _حالا به شماثابت شد که کدوم یکی از ما خودخواهیم من بدون تامل خواسته هایت رو قبول می کنم یا تو که برای انجام ه کاری فرصت فکر کردن می خواهی.
    نیوشا گفت
    _برای انجام هر کاری باید فکر کرد تقصیر من چیه شما فرصتی برای فکر کردن نمی خواهید؟
    شاهرخ گفت
    _مگه اخمایه تو جایی برای فکر کردن می گذارده؟
    نیوشا گفت
    _خیلی خوب قبول می کنم اما دستمزدم دو برابر می شه بلاخره من هم خرج دارم .
    شاهرخ ازماشین پیاده شد و گفت
    _باشه حالا بفرماییدپایین .باید بروی یه موضوع جدید واسه وراجی و شایعه سازی دست مردم عزیزت بدهی.
    نیوشا از ماشین پیاده شد و گفت
    _شایعه؟
    شاهرخ گفت
    _بله تا.گی ها نرفتی توی روستا تا ببینی دلسوزی های تو چه نتایج قشنگی و شایعات داغی در برداشته می خواهی بدونی شایعات چیه؟
    نیوشا تا حدودی از شایعات را حدس زد بود و گفت
    _نه...نه...بالاخره به گوش خودم هم می رسه.
    شاهرخ خندان سر داد و گفت
    -باشه صبر می کنم تا به گوشت برسه.
    پایان فصل 7.............ادامه دارد..............
    فصل8
    در آن مدت که نیوشا به عنوان حسابدار شاهرخ در انجا مشغول به کارشده بود وفقط یک بار به دیدن کوکب و پدرش رفته بود بعد از آن کمتر به روستا می رفت به دلیل مخالفت هایه پدرش و کوکب.اما هر بار هم که درخواست مرخصی می کرد شاهرخ به یک دلیل مخالفت می کرد از زمانی که نیوشا علاقمند شده بود از پذیرفتن رفقاتیش مخالفت می کردبرای همه جایه تعجب بود چگونه مردی چنان عیاش و از هم گسیخته به یک باره آن همه تغییر رفتار داده باشد. دست از عیاشی کشیده و عاقلانه تر رفتار کند.تنها قاسم این باغبان پیر و آشنا با ان خانواده ارباب منشانه علت آن همه تغییر و تحول را می دانست.
    نیوشا مثل روزهایه دیگر داخل دفتر نشسته بود و مشغول انجام کارهایش بود شاهرخ بی کار روی صندلی نشته به ان تکیه زده بود به نیوشا می نگریستا نیوشا زیر چشمی او را نگاه می کرد و چرسید
    _شما کاری ندارید
    شاهرخ گفت
    فعلا بی کارم
    نیوشا گفت
    _واقعا شما از زندگی چی می خواهید همیشه می خواستم بدونم ادمایی که به اخرین درجه رفاه رسده اند از زندگی چی می خواند همه مثل شمابه صندلی لم می دند و به تلاش کسی که برای یه لقمه نان زحمت می کشن نگاه می کنند و طعم تلخ رو که هیچ کس حس نکگردند رو می چشند.
    شاهرخ لبخندی بر لب آورد و گفت
    _اولا ادم هایی که به رفاه کامل می رسند سعی دارند اون رو بیشتر کنند و یا ثابت نگاه دارند که یه چشم سیاه جسور تمام اموالش رو غارت نکنند دوم اینکه احتمالا کسایی مثل من که به یه صندلی لم می دنند و نه سعی دارند طعم تلخ زندگی رو حس کنند بلکه برای بیان احساس جانسوزش قدم جلو بگذاره بدون این که زخمی بخوره.
    نیوشا از حرف هایه شاهرخ برخود لرزید و برای اینکه شاهرخ را به هدفش برساند گفت
    _پس شما منو یه غارتگر می بینید که تمام دارایی اتان را نابود کنم.
    شاهرخ تیکیه اش را از صندلی گرفت و گفت
    _و در مورد قسمت هایه دوم صحبتام چه نظری دارید؟
    نیوشا دفترش را ورق زد و گفت
    _این حرف شما آنقدر مرا رنجاند که باقی صحبت های شما رو نشنیدم من چه کار کردم که فکر می کنید اموالتان را نابود می کنم در حالی که اگر بخواهم خیلی زیرکانه از حسابدار قبلی اتان خیلی بیشتر از شما دزدیدم و بعد چنان غیب می شدم که زیر سنگ هم پیدا نمی کردید.
    شاهرخ که متوجه نارحتی نیوشا شد گفت
    _پس با تو باید پثل خودت رفتار کرد جواب زخم زبان هایت روهم تلافی کرده باشم .
    چر همین هنگام در باز شد و شیلا بی مقدمه خطلاب به شاهرخ گفت
    _بلند شو سولماز و ساسان اومدند ساسان می خواد تو رو ببیند.
    شاهرخ دوباره به صندلیش تکیه داد و گفت
    _بهتر نیست قبل لز وارد شدن تو هم مثل همه در بزنی.
    شیلا با تمسخر گفت
    _واقعا...واقعا باید در می زدم؟این اداها رو برای من نریز حالا .ود بیا طبقه پایین عموزاده ها منتظرند.
    شاهرخ گفت
    _برو بگو سرش شلوغ امروز خیلی کار داره .
    نیوشا نگاه سرزنش باری به او انداخت و شیلا گفت
    _کارهایت را بعد انجام بده مادربزرگ می خواهد همین حالا بیای پایین.
    بدون معطلی آنجا رو ترک کرد.
    شاهرخ با بی میلبی برخاست و خطاب به نیوشا گفت
    _شما می توانید کارتان رو تعطیل کنید یا که...نه همین جا باشد من تا نیم ساعت دیگه بر می گردم
    واز اتاق خارج شد.
    نیم ساعت به ساعهت اضافه شد ولی شاهرخ برنگشت نیوشا مثل همیشه راس ساعت کارش را تعطیل کرد .در اتاق راقفل کرد و به طبقه پایین رفت وارد آشزخانه شد نیره و اشرف در تکاپوی آماده کردن ناهار بودند و قاسم در انتظار ناهار نشسته بود نیره با دیدن نیوشا گفت
    _فکر می کردم امروز که شاهرخ خان مهمون داره زودتر تعطیل کنی.
    نیوشا پشت میز نشست و گفت
    قرار بود نیم ساعته برگرده
    اشرف ظرفها را روی میز گذاشت و با خنده گفت
    _آخه دختر جون وقتی آقا ساسان و سولما خانوم بیایند اینجا اون می چسپه به کار؟نه دخترم به این راحتی از اوانا دل نمی کنه.
    نیره گفت
    _حالا بهتره دستت رو بشوری تا غذا را بکشم.
    نیوشا از جا برخاست در حال شستن دستهایش گفت
    _امروز ناهار شاهرخ خان و خانواده اش را زودتر برده اید؟
    اشرف گفت
    _بله چون مهمان داشتند مهمون نه صاحبخانه.
    نیوشا بشقاب را از دست نیره گرفت مقابل قاسم گذاشت و پرسید
    _چرا صاحبخانه ؟
    نیره گفت
    _بالاخره عروس دوماد آینده اینجا هستند؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا با سردرگمی گفت
    _یعنی چی؟
    نیره بار دیگر پاسخ داد:
    _خانوم بزرگ خیلی وقته رضایت ازدواج این عمو زاده ها رو داده خیلی هم اصرار به این کار داره علی رقم رضایت دو طرف اما معلون نیست چرا این کارو به تعویغ انداخته.
    با صحبت نیره دل نیوشا فرو ریخت و رنگ چهره اش پرید قاسم زیر چشمی نگاه به او کرد و در حال صرف ناهارش گفت:
    _فقط خانوم راضی فکر کنم شاهرخ خان راضی به این وصلت نیست.
    اشرف گفت:
    _چه فرقی می کنه به هر حال همه از خانوم حساب می برندمخصوصا شاهرخ خان و خواهرش چه بهتر از اون دختره بی بند و بار هر دو هم بهم می خورند من اگر مجبور نبودم حاضر نمی شدم حتی یه لحظه اینجا بمونم دائم بشورمو بپزم برای یه مشت آدمی که بویی از انسانیت نبردند همین نیم ساعت پیش بخاطر زهرماری که خورده بود همه جا رو به کثافت کشیدند خودشون که تمیز نمی کنند.
    قاسم معترضانه گفت:
    _بس کن دیگه حال ما رو بهم زدی.
    نیوشا ناباورانه گفت
    _بازم مشروب من فکر می کردم خیلی وقته شاهرخ خان سراغش نرفته.
    قاسم گفت:
    _درسته یه مدت سراغش نمی رفت معدشم از عادت افتاده بود که امروز حاش رو به هم زد.
    بغضی سنگین گلوی نیوشارا می فشرد او گفته بود هرگز دیگر دست به قمار نخواهد زدبا خود گفت((حتما غمار هم کرده می دونستم نباید بهش اطمینان می کردم))
    قاسم نیوشا را از افکارش بیرون راند و گفت:
    _البته پدرش پدر بزرگش اهل این ام الخبائث نبودند البته اهرخ خان را هم به طرفش هل می دهند والا...........
    اشرف با تمسخر گفت:
    _من نمی دونم تو چرا همیشه همین حرف و می زنی؟کی هلش می ده ؟اصلا فراموش کنیم.بهتره ناهارمون رو بخوریم اعصابمون را به خاطر یک عده عرق خور خرد نکنیم .


    * * *
    نیوشا با دلخوری به کوکب و عبدالله نگاه کرد و گفت
    _چرا حرف نمی زنید چرا مثل بچه ها قهر کردید
    کوکب با ناراحتی گفت:
    _مثل اینکه یاد رفته سری قبل چطور از اینجا رفتی.
    نیوشا گفت:
    _پس دلخوری شما به خاطر اون دفعه است.
    کوکب گفت
    _نه واسه اینه که سر خود شدی اگه می خوای بهت احترام بگذاریم به خواسته ها و حرف هایه ما احترامبگذار به فکر آبرویه خودت نیستی به فکر آبرویه پدرت باش هزار و یک حرف پشت سرت است.وشدی حرفه سره زبون ها بابایه بیچارتم صبح تا شب غصه می خوره برا هواخوریم جرات بیرون رفتن نداره بنده خدا آخره عمری هم خانه نشین شده هم مضحکه دست مردم مردم می گویند عبدالله دخترش رو فرستاده...نیوشا دست از این کارا بکش تا حرف ها تموم بشه نصرالله پایش رو هم این دور و برها نمی گذاره.نیوشا گفت
    _عمو نصرالله دلش از جایه دیگه می جوشه اینکه حقوق دهقانها زیاد شده عمو نصرالله برگشت سر کار چه ربطی به من داره اگه این حرفا به گوش شاهرخ خان برسه روزگارشون رو از قبل سیاه تر می کنه.
    کوکب گفت:
    _مردم چیزی رو که میبینن قضاوت می کنن اصلا تو بمن بگو با اون عیاش اجنبی چراراه میفتی تو زمین و باغ ها؟از همه بدتر سوار ماشین اون شدی بعدشم تو اون دفتر تک و تنها با اون این کم گناهی نیست.
    نیوشا گفت
    _همه این حرفا به خاطر اینه که شما به شاهرخ خان بدبین هستید درسته خیلی ظلم کرده اما........
    کوکب حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت
    چشمم روشن تا حالا تو روش وای می ستادی حالا چی شده طرفداریش رو می کنی
    بین نیوشا اگر می خوای پدرت رو دق مرگ کنی برگزد ولی اگر هم رفتی دیگر حق نداری برگردی کوکب سکوت کرد
    نیوشا هم حرفی نزد می توانست بگوید میلی به بازگشت ندارد بعد از کاری که شاهرخ کرده بود دیگر با چه امیدی می توانست بازگردد؟
    باخودش گفت. چطور می تونم به عشق من باعث تغییرات اخلاقی در او شده چرا یک دفعه همه چیز را فراموش کرد؟اون می تونه کارایه گذشتش رو دوباره شروع کنه نمی خوام بخاطر اون آبرویه پدرم را از دست بدم به دک که دوباره وحشی می شه می افته به رعیتها دیگه به من ارتباطی نداره))
    نیوشا سکوت را شکست و گفت
    _خیلی خوب عمه دیگه بر نمی گردم.
    کوکب گفت
    _مطمئن هستی
    نیوشا گفت
    _مطمئن باشید


    ***************************************
    صبح روزه بعد شاهرخ از خواب بیدار شد به سمت دفتر رفت خودش قفل رو باز کرد نیم ساعت گذشت اما از او خبری نشد از جا برخاست و کمی قدم زد این بار پشت میز نیوشا نشست شاهرخ نگران از عدم حضورش شد.این بار از جا برخاست و از دفتر بیرون رفت با ورودش به آشپزخانه نیره و اشرف مشغول پاک کردن سبزی بودند.
    هر دو از جا برخاستند و به او سلام کردند شاهرخ نگاهی گذرا به آشپزخانه انداخت و گفت
    _خانوم گلدره کجاست؟
    اشرف و نیره با تعجب گفت:
    _مگه خودتان نفرستادینش که بره؟
    شاهرخ با تعجب گفت
    _بره ؟!کجا بره ؟!
    نیره گفت:
    دیروز بعد از ناهار تمام وسایلش رو جمع کرد و رفت وقتی ازش پرسیدیم کجا گفت
    میره روستا پرسیدیم چرا؟اما پاسخی نداد.
    شاهرخ با سردرگمی دستی به موهایش کشید و گفت
    _اتاقش کجاست؟
    یره گفت
    _با من بیاید.
    نیره در اتاقش رو باز کرد شاهرخ وارد شد و کمد در را باز کرد خالی بود سپس به سمت نیره برگشت و پرسید:
    _قاسم کجاست
    نیره هم با سردرگمی گفت:
    _توی باغ است.
    شاهرخ ناباورانه به باغ رفت در حالی که نمی فهمید چرا نیوشا او را ترک کرده فقط مطمئن بود که برایه همیشه از آنجا رفته.
    قاسم گفت
    سلام آقا
    شاهرخ بی مقدمه گفت:
    _قاسم خانوم گلدره کجا رفت واسه چی رفته؟
    قاسم که متوجه شد حدسش در مورد رفتن نیوشا درست بوده گفت:
    _پس حدسم درست بوده؟خودش رفته شما به مرخصی ندارید.
    شاهرخ گفت:
    _نه من به او مرخصی ندادم
    قاسم گفت
    _دیروز وقته ناهار حسابی دلخور و ناراحت شد.
    شاهرخ با عصبانیت گفت:
    _چه کسی جرات کرده به او حرفی بزنه و ناراحتش کنه؟
    قاسم دوباره نشست و با قیچی باغانی گلهای پرمرده را از شاخه جدا می کرد گفت:
    _خود شما آقا
    شاهرخ با تعجب گفت:
    _من؟!
    قاسم گفت:
    -بله آقا شما جارته اما وقتی فهمید دوبارهبعد از یه مدت لب به مشروب زدید خیلی بهعم ریخت
    سپس رو به قاسم کرد وگفت
    ببین قاسم تو چی می خوای بگی از کجا مطمئنی
    قاسم گفت:
    _من واقعیتا رو می دونم آقا تغییر شما فقط بخاطر خانوم گلدره است.
    شاهرخ گفت :
    _واقعیت ها رو می خوام فقط تو دلت نگه داری حالا هم می خوام بروی دنبالشو برگردونیش.
    قاسم گفت:
    _فکر می کنید برگرده.
    شاهرخ گفت
    _به او یادآوری کن ما باهم قرار داد داریم مجبورش کن برگرده .
    قاسم از جا برخاست گفت
    _فکر می کنم تو این مدت فهمیده باشید که این دختر با دخترایه دیگه برخورد داری .
    شاهرخ گفت:
    _تو می توانی می توانی برگردانیش خودم تو رو آنجا می رسانم همین حالا برو.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قاسم پشت حصار هایه چوی ایستاده و با صدای بلند گفت:
    _یاالله یاالله عمم عبدالله خانه ای
    کوکب از آشپزخانه سرک کشید و با دیدن قاسم گفت
    _چیکارش داری؟
    قاسم متوجه برخورد سرسنگین کوکب شد بدون اینکه به روی خود بیارد گفت
    _سلام عمو جان.
    کوکب گفت
    _علیک سلام عبدالله نیست.
    قاسم این بار هم فهمید که کوکب دروغ گفته قاسم گفت
    _شاهرخ خان منو فرستاده دنبال نیوشا مثل اینکه بدون اجازه اش .....
    کوکب حرف قاسم را با ناراحتی قطع کرد و گفت:
    _برو به اربابت بگو نیوشا دیگه به اون خرابه برنمی گرده.
    قاسم گفت:
    _واسه چی؟مگه خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟
    کوکب گفت
    _نگو که خبر نداری لابد زنت شایعات رو به گوشت روسونده.برو عمو قاسم برو نگذار دهانم باز بشه و هرچی می خواد بگوییم از من دلخور بشی.
    قاسم گفت
    _این حرفا چیه؟من فقط اومدم پیغام شاهرخ خان را به نیوشا برسانم.
    کوکب با ناراحتی گفت
    _لابد یه چیزی هم به تو میرسه که آنقدر اصرار داری نیوشا برگرده.
    قاسم با دلخوری گفت:
    _لا الا الله ...این حرفا چیه میزنی ؟لااقل نیوشا رو صدا کن تا پیغام شاهرخ خان را به او برسانم و جوابش رو بگیرم
    کوکب گفت
    _نیوشا هم نیست پیغامت رو بده به من .
    قاسم گفت
    _شاهرخ خان گفت نیوشا با من قرار داد یک ساله بسته فراموش نکنه اگه نیمه کاره بذاره بره باید خسارت بده.
    کوکب گفت
    _از طرف من به او اربابت بگو خیلی بیس خود کرده خسارت می خواد با آبرویه ما بازی کرده حالا ادعای خسارت می شه خیال نکن اربابی هر کاری دلت می خواد بکنی وقتی پای ناموس وسط بیاد ارباب رعیتی هم تموم می شه.
    قاسم گفت
    من که نمی تونم اینا رو به ارباب بگم .
    کوکب با عصبانیت گفت
    _اصلا می دونی چیه عمو قاسم این نونی بود که تو تو دامن ما گذاشتی پایه این دختره رو به فساد خانه باز کردی مگر قرار نبود هوایه این دختره رو داشته باشی.حالا هم برو خودت درستش کن نیوشا دیگه بر نمی گرده برو بگو نیوشا مرده.
    وبدون اینکه منتظر جواب قاسم باشد رفت تو آشپزخانه.
    شاهرخ اول جاده خانه های روستایی در انتظار قاسم جلوی ماشینش ایستاده بود با دیدن قاسم جلو رفت و بی صبرانه پرسید:
    _خب چی شد؟
    قاسم گفت:
    _هیچی آقا این کوکب عمه اش را می گویم آتیشش از شایعات خیلی تند بود حتی اجازه نداد نیوشا را ببینیم گفت دیگه بر تمی گرده هر چی دلش خواست به من گفت.
    شاهرخ با عصبانیت گفت:
    _یهنی چی که اجازه نمی ده بر گرده؟ما با هم قرار داد بستیم.مقصرخودم هستم که در برابر این مردم نرمش نشان دادم.حالا خودم می روم به زور هم که شده می آورمش سر کارش.
    قاسم جلوی شاهرخ را گرفت و گفت:
    _نه شاهرخ خان شما این مردم را نمی شناسید.وقتی پای ناموس و آبرو در میان باشد خون جلوی چشمایشان را می گیرد و دیگه این شما ارباب هستید برایشان فرقی نمی کنه.
    شاهرخ با کلافگی گفت:
    _من با ناموس و آبروی آنها چیکار دارم؟مگه تعرضی کردم؟
    قاسم گفت:
    _نه قربانت شوم نمی شه کاری کرد تا نیوشا نخواهد نمی توان کاری کرد. باید خودش بخواهد که برگردد چند روزی صبر کنید. به من فرصت بدید خودم برمی گردونمش .
    نیوشا گفتگوی عبدالله و کوکب را شنید .شاهرخ بدون او دوباره همان ارباب سابق می شد.......
    ************************************************** *********
    با بازگشت نیوشا از موج تهمتهای ناروا تا حدودی کاسته شد و کوکب توانسته بود خیلی از جله سمیه زن نصرالله که از شایعه سازان بود را مواخذه کند و آنها را متهم به تهمت و شایعه سازی کند اما نیوشا بر حرف ریحانه می افتاد.باز بر سر دوراهی . تمام روز به فکر شاهرخ بود تصور او و دفتر کارش در ذهنش می بست.
    نیوشا آن روز مشغول پهن کردن لباس ها روی بند بود که بار دیگر سر کله قاسم پیدا شد . نیوشا با دیدن او لبخندی بر لب نشاند . در این آن یک هفته انتظار کشیده تا شاهرخ بار دیگر قاسم را به سراغش بفرستد و او را در تصمیم مصمصم تر کند. جلوی حصارها رفت و گفت:
    _سلام عمو قاسم حالت چطوره؟
    قاسم گفت:
    _سلام دخترم تو چطوری؟
    نیوشا گفت:
    _خوبم چه خبر عم قاسم؟
    قاسم صدایش را پایین آورد و گفت:
    _یواش تر صحبت کن نمی خوام کوکب و پدرت بفهمند که مت اینجا هستم.
    نیوشا با تعجب گفت:
    _برا چی؟
    قاسم گفت:
    _واسه اینکه این دفعه کوکب با چوب چماق به جانم می افته.اگر اینجا ببیند مطمئنا که آمدم دنبال تو.
    نیوشا با حالتی قهر آمیز گفت:
    _ببین عمو قاسم من دیگه حاضر نیستم با مردی کا رکنم که دست به هر کثافتی می بره. کارهای او باعث شده مردم تهمت های ناروایی به من بزنند .اگر آدم درستی بود این حرف ها پشت سر من گفته نمی شد. اصلا من نمی دونم شما که او رو می شناسید چرا اینقدر دارید من برگردم اونجا.
    قاسم گفت:
    _به خاطر اینکه تو فقط می تونی اونو اصلاح کنی.
    نیوشا گفت:
    _من هم نمی توانم.دیدید که چه اتفاقی افتاد؟
    قاسم گفت:
    _تقصیر اون نیست زمینه سازی می کنن بعد به طرف هر کاری هلش می دهند. هر کاری که می کنه به او تحمیل می شه.
    نیوشا گفت:
    _اینها همه حرفه آدم باید خودش نخواد.
    قاسم گفت:
    _اگر قول بده دیگه تکرار نکنه خودتم می دونی چقدر از نظر روحی به تو علاقه داره.
    نیوشا گفت:
    _شما قول چنین آدم هایی رو قبول دارید که من قبول کنم . از طرفی اون هیچ احتیاجی به من نداره.
    قاسم گفت:
    _خودت هم خوب می دونی هیچ کس به اندازه تو روش نفوذ نداره. همین یک بار رو قبول کن اگر این دفعه دست از پا خطا کرد....
    نیوشا با ناراحتی گفت:
    _شما می گید من خودم رو فدایه یه آدم عیاش کنم.
    قاسم گفت:
    _خیلی خوب پس بشین اول نابودی شاهرخ خان و بعد هم نابودی رعیتها را ببین.
    نیوشا سکوت کرد و قاسم ادامه داد.:
    _اول ذاتا آدم بدی نیست.
    نیوشا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
    _مشخصه.
    قاسم گفت:
    _اون از نسل زنی است از همین مردم یک زن رنجیده .
    نیوشا اینبار با تهجب به قاسم نگاه کرد و گفت:
    _آره خون مردم توی رگهاش جاریه اون هم قسمتی از مردم فقط می خواهند با تحمیل زشتیها به او او را از اصل و ریشه اش دور کنند.
    نیوشا با کنجکاوی پرسید:
    _منظورتون چیه؟این حرفا چه معنی دارد.
    قاسم مکثی کرد و گفت:
    _من از پیش کشیدن گذشته واهمه دارم گفتنش به تو هیچ دردی رو دوا نمی کنه فقط باید وقتش برسه اون وقت مجبورم همه چیز رو رو کنماین یک راز است. فقط به حرف های من اعتماد کن و برگرد اگر نیای نابودش می کنی.
    نیوشا گفت
    _چرا حقایقی که می دنید را به شاهرخ خان نمی گویید؟
    قاسم گفت:
    اونقدر وحشتناکه که باورش نمی کند. باید فرصتی مناسب به دست بیاید .
    نیوشا گفت:
    _من هم نباید بدانم؟
    قاسم گفت:
    _بهتره تا خودش نمی دونه کس دیگه ای هم با خبر نشه.شاهرخ خان جلوی جاده منتظر شماست.
    نگاهی به خانه پدرش کرد اگر می رفت دیگر جایی نداشت اگر هم می ماند این آخرین فرصتش بود رو به قاسم کرد و گفت
    _من امشب فکرامو کنم حالا تاکسی تو رو ندیده برو.
    حدسش درست بود صبح روز بعد کوکب با فهمیدن حقیقت اولین بار از ناراحتی غش کرد و عبدالله چون آدم های مسخ شده نظاره گر ترک نیوشا بود و نیوشا مطمئن بود راه بازگشتی ندارد.
    شاهرخ درحالی که به صندلیش تکیه زده بود به صندلی نیوشا چشم دوخته بود در آن هفته بارها بر خود لعنت فرستاده بود که چطور توانسته دست از پا خطا کند و موجبات رنجش و قهر او را فراهم سازد در دفتر باز شد دیگر نتوانست هیجان درونی اش را پنهان کند با سرعت از جا برخاست و ناخودآگاه گفت:
    _نیوشا...بلاخر برگشتی؟
    نیوشا بدون این که عکس العملی نشان دهد یک راست به سمت میزش رفت و گفت:
    _این بآخرین باری بود که...
    شاهرخ لبخند زد و گفت
    _که مرا بخشیدی؟
    شاهرخ از پشت میزش خارج شد در حالی که به سمت او می رفت گفت:
    _بله اشتباه کردم این اعتراف به کناه تو رو راضی می کند؟
    نیوشا که انتظار داشت مطمئن شود که دست از پا خطا نمی کند گفت:
    _نه.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _شما آدم زیاده خواهی هستی؟
    نویشا نگاه سرزنش آمیزی به کرد و گفت :
    _شما چطور؟
    شاهرخ گفت:
    _من؟خب ...خب اون چیزی رو که حالا می خوام بیانش کنم مرا زیاده خواه کرده و چیزهایی را که دارم تحت تاثیر خودش قرار داده راستش این یه هفته که...
    سپس دفترش را باز کرد شاهرخ دفتر را از دست او بیرون کشید و گفت:
    _منظورم این نبود برای این کارها فرصت زیاد است حالا می خوام بدونم چرا تزلزل من تا این حد برایت مهم است؟
    نیوشا با خودش گفت((خدواندا نمی خوام اعتراف کنه حالا وقتش نیست))
    سپس گفت:
    _شما فراموش نکنید شما یکی از زمین دار هایه بزرگ این منطقه هستید تعدادی زیادی از مردم روستا برای شما کار می کنند. مطمئنا اعمتال و رفتار شما روی مردم هم تاثیر می گذاره.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _فقط همین؟!باور کنم؟!
    نیوشا دفتر را از دستش کشید و گفت:
    _بله...و بعد اولین فاکتور را برای ثبت مقابلش گذاشت هم بازی درآورده بود و نمی نوشت.
    شاهرخ گفت:
    _بهتر نیست واقعیت را بگید
    نیوشا سعی کرد لرزش دستهایش را پنهان کند تکانی محکم به خودنویس داد که باعث شد مرکبش برروی دفتر بریزد صدای شلیک خنده شاهرخ فضا را پر کرد نیوشا با ناراحتی گفت
    _شما چی رو می خوایید بدونید ؟خیلی خوب من برگشتم تا دوباره شلاق مهتری به دست نگیرید و به جان کارگرهایتان نیافتید برگشتم تا باز حق ناحق نشه.
    شاهرخ دست از خنده کشید نگاه مشتاقش در چشماهای خمار و عسلس رنگش موج می زد آهسته گفت:
    _دلم می خواد جایه اون دهقانها بودم که سعی داشتی از زیر ضربات شلاق و بی عدالتی ها نجاتش بدهی اما چه کنم همیشه زیر ضرباتت خرد شدم.
    نیوشا برایه فرار از نگا ها او فرار کرد از جا برخاست و قصد ترک اتاق به سمت در رفت.شاهرخ بدون مکث مکث و تردید زیر بازوی او رو گرفت و گفت:
    _من از قاسم خواستم که تو رو از باغ گیلاس به اینجا بکشاند.من تو رو در شب نامزدیت در حال فرار از دست مزاحمین و توی باغ گیلاس هنگام کار می خواستم تو را مطیع خودم کنم اما مطیعت شدم جایی قرار گرفتی که همیشه خالی مانده بود. در قلبم یعنی...یعنی ا حالا نفهمیدی فهمیدی فهمیدی نیوشا که چقدر دوست دارم.
    نفس گرم و به شکار افتاده8 شاهرخ به صورت نیوشا بر خورد می کرد. نیوشا سرش را پایین انداخت و سعی کرد خود را از دستهای نیرومنده شاهرخ نجات دهد اما شاهرخ محکمتر بازوانش را فشرد و گفت:
    هر چی بخوای هر کاری که بگویی انجام می دم فقط بگو این ببر خشمگین و از بند گسیخته را که رام خودت کردی دوست داری نویشا حاضرم به خاطر تو تمام ثروتم را به رعیتها ببخشم و خودام بشوم رعیت تو. نیوشا به خدایی که می پرستی این عشق حقیقی است بگو که دوستم داری.
    نیوشا سر بلند کرد در حالی که بند بند وجودش می لرزید گفت:
    _دارید چی کار می کنی؟اصلا متوجه حرف هایی که می زنید هستید.
    شاهرخ مصرانه گفت:
    _آره آره می فهمم شدم بت پرستت.
    در همین هنگام در دفتر باز شد شاهرخ در برابر چشمهای حیرت زده شیلا نیوشا را رها کرد نیوشا با شرمندگی انجا را ترک کرد شاهرخ با عصبانیت گفت:
    _چرا قبل از ورودت در نمی زنی؟
    شیلا با ناراحتی و در نهایت ناباوری گفت:
    _ا بین روستاییا معشوقه پیدا کردی؟می دانی اگر دختر حرفی از روابطتان بزند این مردم خونه خراب می کنند فامیل این دختر نگاه نمی کنند که تو کار فرما و اربابشان هستی یا نه...
    شاهرخ با عصبانیت صحبت هایه اورا قطع کرد و گفت:
    _ساکت شو شیلا نیوشا معشوقه من نیست .عشق و هستی من است .حالا جلوی دهانت رو می گیری وای به حالت اگر بدالزمان یا هر کس دیگه ای در مورد در این مورد چیزی بفهمد.
    شیلا با تمسخر گفت:
    _بدالزملان یا همان مادربزرگ جنابعالی مرا فرستاده تا به تو یاد آوری کنم مورد ازدوج با سولماز هر چه زودتر اقدام کنی تو و حسابدار عزیزت .اون هم مادربزرگ و خواسته اش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا با صدای نیره کمی جا به جا شد وقتی چشم گشود او را بالای سرش دید نیره گفت:حالت خوبه؟نیوشا از جا برخاست روی تخت نشست و گفت:خوبم نیره گفت:چرا اینقدر دیر بیدار شدی ؟تازه هرچه صدات کردم جواب ندادی.نیوشا گفت: ساعت چنده؟نیره گفت:ساعت نه و نیم صبح است.فکر می کردیم بدون صرف صبحانه رفتی سر کارت.بعد در حالی که به سمت در می رفتگفت:فکر می کنم شاهرخ خان را خیلی عصبانی کردی مرا فرستاد دنبالت . و بعد اتاق را ترک کرد نیوشا با یاد اوری اتفاقات روز قبل بار دیگر بند بند وجودش لرزید .از این که شیلا انها را ر ان حالت دیده بود احساس ناراحتی می کرد .از وقتی هم دفتررا ترک کرده بود به اتاقش پناه اورده بود و بن اینکه چطوربه شاهرخ دل سپرده اندیشیده بود و حالا به این فکر می کرد که چطور باید با او روبرو شود از روی تخت برخاست و زیر لب گفت:خدایا حالاچطورباید با او روبرو شوم ؟بدتر این که خواهرش ما را دید حالا چه فکری در مورد من می کند ؟اگر حرفی در این باره به دیگران بزند چی؟
    و بعد با تردید مشغول عوض کردن لباس های شد سعی داشت خیلی ارام کارهایش را انجام دهد تا وقت گذرد.بالاخرهساعت ده از اتقش خارج شد واز مقابل اشپزخانه که می گذشت نیره صدایش زد نیوشا نمی خاهی صبحانه بخوری؟اما نیوشا انقدر در افکارش قوطه ور بود که صدای نیره را نشنید اشرف گفت:فکر نمی کنی مرض احوال باشه ؟نیره گفت:خوذش که می گفت خوبم. نیوشا پشت در دفتر رسید دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد تمام وجودش می لرزید نگاه مشتاق و انتظار کشیده شاهرخ را از همان جا هم احساس می کردهرچه کرد نتوانست وارد شود تصمیم گرفت به اتاقش برگردد.انقدر انجا بماند که همه چیز را فراموش کند اما با خودش گفت:تاچه وقت باید خودم را حبس کنم تا این عشق دست از سرم بردارد؟ ناگهان در دفتر باز شدو نیوشا که غافلکیر شده بود به شاهرخ نگاه کردشاهرخ پس از مکث کوتاهی گفت:سلام امروز خواب موندی؟سپس از جلوی در کنار رفت گفت: نمی خواهی بیای داخل . نیوشا اهسته از کنار او عبور کرد و وارد دفتر شد وپشت میزش نشست شاهرخ در را بست و بی مقدمه گفت:نیوشا می خواهم با تو صحبت کنم.نیوشا گفت :بله می دانم با کلی کار عقب افتاده دیر سر کار حاضر شدم.شاهرخ به سمت او رفت و گفت:خودت هم خوب می دونی از دیر امدنت شکایتی ندارم.می خواهم در مورد خودمون و صحبت های دیروز حرف بزنم.
    سپس روی مبل کنار میز نیوشا نشست و ادامه داد:خودم هم خوب می دانم که نه گذشته یخوبی داشتم و نه می توانی بهاینده ام اطمینان کنی بدرفتار بودم با دوستان ناباب گشتم و ...همه را می دونی حالا که به گذشته ام نگاه می کنم به خاطر رفتارم تاسف می خورم و سعی دارم جبران کنم فقط...فقط دلم می هواهد به من کمک کنیو ..برای همیشه کنارم بمونی نه به عنوان حسابدار ... مکث کوتاهی کرد چشم از نیوشا برداشت و به نقطه دیگری نگاه کرد و گفت:می خواهم که با من ازدواج کنی. سپس سکوت کردو منتظر پاسخ نیوشا نشست.نیوشا کمی مکث کرد . سپس با صدایی اهسته گفت:ما با هم خیلی فرق داریم پس این علاقه شما فقطبه این خاطر است که من در برابر قدرتتان قد علم کردم و به قول خودتان جسارت و گستاخی به خرج دادم شاهرخ گفت:قبول دارم که از نظر رفتاری خیلی متفاوتیمتو ارام و صبوری و من هم به قول تو خشمگین .درنده و عجول اما در این مدت سعی کردم خودم را تغییر دهم .در ضمن علت علاقمندی وتوجه من به تو جسارت و شجاعی تو نبود. نیوشا گفت:می خواهم بدونم چی باعث شد که به من علاقمند شوید حق دارم بدونم درسته؟ شاهرخ لبخندی زد و گفت:بسیار خوب اعتراف می کنم که در وهله اول سرکشی هات مرا متوجه تو ساخت اما فقط این نیست. نیوشا گفت: دیگه چی؟شاهرخ ادامه داد :پاکی و صداقت کلام ورفتارت.تو با همه متفاوتی. نیوشا پرسید :پاکی و صداقت برای شما مهمه؟ شتهرخ اخم هایش را در هم کشید و با دلخوری گفت:انقدرمرا فاسد . به دور از صداقت تصور کرده ای؟البته حق داری چیزهایی دیدی که تو را نسبت به صفات وجودی من مشکوک و بد گمان کرده. نیوشا متوجه دلخوری او شد و گفت:از این ها گذشته که من صبورم و شما عجول و هزار و یک صفت دیگه موارد اختلافی ماست اما منظور من..... شاهرخ حرف او را قطع کرد .و گفت:تو را به خدا بس کن من اربابم تو رعیت زاده پدر من..پدر تو...خانواده من ....خانواده تو... منظورت همین هاست اینها همه اش بهانه است.اما نیوشا من فقط تو را می خواهم . دوستت دارم و حاضرم به خاطر تو هرچه که بخئاهی انجام بدهم این برایت کافی نیست ؟نیوشا گفت: تا چه وقت سر حرف تان می مانید؟ شاهرخ گفت:فکر می کنی اصلاح پذیر نیستم ؟مستقیما بگئ چرا طفره می روی ؟می خواهی روی اوردنم یه مشروب را به رخم بکشی قصد مواخذه ام را داری؟نیوشا گفت:نباید این طور فکر کنم؟نباید مواخذه اتان کنم ؟شاهرخ گفت:چرا ..چرا ..حق داری که این طوری فکر کنی .متاسفم که سر جرفم نبودم و دوباره به سمتش رفتم اما یک فرصت دیگه..قثط یک فرصت دیگر دیگه.قول من برای تو قابل قبول هست.اگر بگویم هرگز تکرار نمی کنم؟ نیوشا گفت:پس اجازه دهید زمان همه چیز را مشخص کنه.شاهرخ گفت:زمان؟فکر می کنی تاکی می توانم در برابر عشق جانسوز تو دوام بیاورم شاید دیدن جسم بی جانم به تو بباواراند که تمام گفته هایم حقیقت داشته این طور می خواهی؟نیوشا سکوت کرد و شاهزخ بعد از مکث کوتاهی پرسید:تو چرا به من علاقمند شدی؟نیوشا با جدیت گفت:من گفتم که به شما علاقمند شدم؟! شاهرخ از جا برخاست وبا ناراحتی گفت:پس راست گفتی که باز هم به خاطر مردمت برگشتی.اون عده از مردمت که زیر دست من کار می کنند فقط انها.نیوشا گفت:می شه باز هم مثل گذشته کار کنیم؟شاهرخ با همان ناراحتی گفت:می شه ...می شه..اما وقتی که از تو عشقی در دلم نبود.نیوشا من با همه ی وجود دوستت دارم اما تو...چقدر از من متنفری؟نیوشا نگاهش را به چشمهای پر از عشق و التماس او دوخت.نمی توانست فرار کند نه از ان نگاه و نه از حقیقت درونی خودش .حقیقتی که هر روز در او فریاد می کشید که علی رغم تمام اشتباهاتش دوستش داری شاهرخ اون ادمی نیست که در ظاهر نشان می دهد او اصلاح پذیر است. کسی دیگر است.همهن که تو می خواهی.شاهرخ زمانی لبخند بر لب نشاند که در نگاه نیوشا اثری از نفرت ندید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیلا با تردید و دو دلی دارد کتابخانه شد.بدرالزمان مشغول صحبت تلفنی بود و او لحظاتی منتظر ماند تا مکالمه او به پایان برسدپس از پایان صحبت بدرالزمان شیلا مقابل او روی مبل نشست و با من من گفت:مادر بزرگ باید..باید در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم بدرالزمان به مبل تکیه زد و گفت:موضوع مهم راجع به چی؟شیلا با تردید گفت:راجع به شارهرخ اون ...اون این روزها خیلی تغییر کرده رفتارش حرکاتش و اخلاقش فرق کرده و مرا ترسانده . بدرالزمان گفت:چرا فکر می کنی تغییر کرده؟شیلا در حالی که با دستمال حریرش بازی می کرد گفت:خب..خب گوشه گیر شده دلش نمی خواهد توی جمع حاضر بشهاز قبول دوستانش حتی س.لماز و ساسان سر باز می زند .بدرالزمان نگاه مرموزانه ای به او کرد و گفت: این از که دست از قمار و خوردن مشروب کشیده برای تو نگران کننده است.؟شیلا گفت: نه..نه این اواخر مطمئن شده بودم که با این کارش تمام املاک و ارثیه پدرمان را به باد می دهد.اما خوشبختانه یک پیزی باعث شد دست که او دست از قمار بکشد.بدرالزمان که متوجه شده بود او می خواهد راجع به کسی صحبت کند گفت:چیزی یا کسی؟ شیلا کمی سکوت کرد و گفت:شما درست حدس زده اید کسی باعث شده که او این همه تغییر بکنه .ابن که از قمار و مشروب دور شده خوبه اما...شما فکر نمی کنید زیادی دل به اون دفتر کار بسته ؟ بدرالزمان که از طفره رفتن شیلا عصبی شده بود گفت:شیلا حرفت را بزن.برو سر اصل موضوع . اون کسی که تو را نگران کرده کیه؟من در شاهرخ تغییراتی مثل گوشه کیری یا فرار از جمع را ندیدم.پس اینقدر مقدمه چینی نکن. شیلا با نگرانی گفت:قول بدهید که به شاهرخ حرفی نمی زنید او مرا تهدید کرده که اگر حرفی به شما بزنم....بذرالزمان حرف او را قطع کزد و با بی حوصلگی گفت: خیلی خوب حالا حرفت را بزن. شیلا با تاسف گفت:اون دختر دهاتی حسابدارش را می گویم .بدرالزمان راست روی مبل نشست وبا کنجکاوی گفت: اون !از کجا اینقدر مطمئنی؟ شیلا گفت: دیروز ..دیروز ..توی دفتر غافلگیرشون کردم من به شاهرخ اغتراض کردم.که نمی بایست از بین روستاییان معشوقه می گرفت. یمن از روستاییان و تعصبشان می ترسیدم می ترسیدم بلایی سر شاهرخ بیاورند اما اون خیلی عصبانی شد و فریاد کشید که نیوشا معشوقه من نیست دوستش دارم....اما مادر بزرگ اون حق نداره با این انتخاب احمقانه اش ما را مسخره دست فامیل کند .من نمی توانم قبول کنم یک رعیت زاده همسر اینده برادرم باشه چطور جلوی فامیل سر بلند کنیم؟بدرالزمان به فکر فرو رفت و گفت:پس این طور.... شاهرخ خان سر انگشت دختر دهاتی می پرخد .سحر و جادوی چشم های سیاهش شده .مثل موم تو دستاش نرم شده .خیلی خوب تو بروومن خودم او را سر عقل می اورم.شیلا در حالی که از جا بر میساخت گفت:فرامئش نکنید اگر حرفی از من بزنید حسابم را می رسد شاهزخ تهدیدم کرده که .....بدرالزمان گفت :فراموش نمی کنم حالا برو تا چاره ای بیاندیشم بعد از خروج شیلا بدر الزمان بلافاصله به سمت تلفن رفت.و شماره مورد نظرش را گرفت.دقایقی بعد که ارتباط بر قرار شد بی مقدمه گفت:سلام فرزاد باید ببینمت ..در مورد این پسره احمق شاهرخ ...همین امروز ..نه..اینجا نه....من می ایم اونجا همین حالا ...بله..بله..همه رشته هایم پنبه شد....باید ببینمت و توضیح بدم.فعلا خداحافظ .بهد از قطع تماس از انجا خارج شد و همراه راننده مخصوصش به منزل پسرش فرزاد رفت .فرزاد بلافاصله بعد از ورود مادرش گفت:چه اتفاقی افتاده که اینقدر با عجله و سراسیمه خودتان را به اینجا رساندید؟بدرالزمان روی مبل نشست و بی مقدمه گفت:ما باید هر چه زودتر شاهرخ و سولماز را به هم جوش بدهیم.هرچه زودتر .فرزاد معترضانه گفت:ولی این قرار ما نبود . بدرالزمان با جدیت گفت:لازمه که این اتفاق بیافتهاین حسابدار تازه شاهرخ داره تمام زحمات ما را به هدر می ده. فرزاد کنار او نشست گفت:منظورتون چیه؟بدرالزمان گفت:یعنب املاک بی املاک .قدرت بی قدرت.ثروت بی ثروت اون شاهرخ احمق عاشق اون دحتر دهاتی شده و مثل بره رامش شده.فرزاد ناباورانه گفت:این غیر ممکنه.اخه چطور ممکنه شاهرخ به یک دختر هیچی ندار دل ببندهحتما اشتباه کرده اید.بدرالزمان با تمسخر گفت:چرا ممکن نباشه؟اون هم نوه اسفندیاره خون اون تو رگهاش جریان داره.از نسل پدر دهاتی اش است.فرزاد گفت:باید چی کار کنیم؟ بدرالزمان گفت:البته فکر می کنم شیلا قضیه را داغ تر از واقعیت برایم تعریف کرده.ولی در هر صورت من با شاهرخ صحبت میکنم اگر واقعا عاشق اون دخترک شده باشد باید هرچه زود تر دست به کار شویم .فرزاد گفت:شما فکر می کنید اگر واقعا عاشق شده باشه به راحتی دست از اون دختره می کشه راضی به ازدواج با سولماز می شه.؟بدرالزمان گفت:نه....گفتم که اون هم نوه اسفندیار . باهمون حماقت ها با همون دید احمقانه مطمئنم به همین راحتی دست از اون دختره نمیکشه و کار ما را مشکل تر می کنه فرزاد با تردید گفت:پس می خواهید که... بدرالزمان حرف او را قطع کرد و گفت: بهترین راه اینه که نظر شاهرخ رو در مورد اون دختره عوض کنیم این طوری از شرش راحت می شویم . فرزاد گفت:چرا باید این همه وقت صرفش کنیم؟خیلی راحت می توانیم دو نفر را بفرستیم سراغ دخترتا شرش را کم کنند.البته اگر فکر می کنید خیلی خطرناکه با مرگ دهتر شاهرخ دیونه میشهاگر واقعا عاشقش باشه صبر و تحمل این غم را نداره و می زنه به سیم اخر .بدرالزمان گفت:وجود دختره واقعا خطرسازه اما نباید ریسک کنیم.سر به نیست کردنش باشه واسه اخرین راه وقتی که تیر هایمان به سنگ خورد باید فکر همه جا را بکنیم دلم نمی خواهد به خاطر مرگ یک دختر پاپتی تمام مایملک را از دست بدهیم و ارزوی چندین ساله ام به باد بره فرزاد گفت:پس شما سعی کنیدهرچه زودتر واقعیت را بفهمید ببینید چطور می شه اون دختره را از شاهرخ دور کرد .بدرالزمان متفکرانه با خشم و غضب گفت:هر طور شده حقمان را پس خواهیم گرفت.کاری می کنم استخوانهای اون اسفندیار احمق توی گور فریاد بکشند .به اون می فهمانم قدرت همیشه توی دستان من بوده و اونو خانم گلش هیچی نبودند هیچی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دو مباشر ارباب پول ها را دسته روی میز نیوشا چیدند و به دستور شاهرخ اتاق را ترک کردند. در حالی که نیوشا با به دستور شاهرخ اتاق را ترک کردند.درحالی که نیوشا با چشمهایی متعجب به پول ها نگاه می کرد شاهرخ نگاه مشتاقش را به او دوخته بود نیوشا ناباورانه گفت:

    _یعنی هر سال این همه سود نصیب شما می شه و این مردم اینقدر بی چیند؟!
    شاهرخ لبخندی د و گفت:
    _البته امسال از خیر و برکت یه غزال گریز پا محصولاتمان دو برابر سال های گذشته سود داشته.
    نیوشا دسته ای از اسکناس را برداشت و گفت:
    _چرا برکت قدم غزال...چرا سعی و تلاش دهقانها نباشه؟چرا حاصل تغییر رفتار ارباب نباشه.
    شاهرخ از جا برخاست و گفت:
    _اما رعیتهای من همون رعیتهای سال قبل هستند.
    نیوشا گفت:
    _اربابشون چی؟مطمئنا تحت تاثیر رفتار شما کار بهتری رو تحویل دادند .
    شاهرخ مقابل میز نیوشا ایستاده و گفت:
    _شاهرخ مقابل میز نیوشا ایستاده و گفت:
    _حرف دلت رو بزن .این بار چه در خواستی داری که اینقدر سنگ آنها را بع سینه می زنی؟
    نیوشا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
    _بهتر نیست از این خیر برکت چیزی به عنوان پاداش نصیب آنها بشه؟
    شاهرخ ناباورانه گفت:
    _چی؟پاداش؟خدایا تو این دختر را برای غارت اموالم فرستادی یا غارت دلم.
    نیوشا پاسخ داد:
    _غارت چیه؟این حقه حق اونا.
    شاهرخ گفت:
    _ودلم حق توست باشه غارتش کن .اما نه به این شکل.
    نیوشا سرش را پایین انداخت و شاهرخ ادامه داد:
    _حق؟!جالبه تو از غارت من لذت می بری و اگر اجازه بدهم همه دارایی مرا جز حق مردمت می کنی.
    نیوشا به او نگاه کرد و گفت:
    _درسته من لذت می برم از این که می توانم حق این مردم را از غارتگری چون شما بگیرم.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _هر چی می خوای بگو بدون این که از من بترسی دیگه نه شلاق مهتری وجود داره نه اون ببر درنده ای که به روی هر کسی پنجه می کشید . حالا من موندم و یک دل درد مند اما این رو بدون که تو هم مرا غارت کردی و دلم را به یغما بردی .اولین شبی رو که دیدمت به یاد داری؟
    نیوشا در حافظه اش به دنبال آن شب گشت .تمام لحظه به لحظه اش را همراه با صحبت های شاهرخ جلوی نظر آورد. شاهرخ ادامه داد:
    _شب مراسم نامزدیت بود .اون شب یک نقاب سیاه صورتت را پوشانده بود اما اون نقاب سیاه صورتت را پوشانده بود اما اون نقاب نتوانسته بود گرانبها ترین قسمت صورتت را پنهان کند کرده بود چشمایت را چشمایی که ترسی از قدرتو ظلم من به خودش راه نداد نترسید نه تو مثل دخترای دیگه از این که نقاب رو از صورتت بردارم نترسیدی .آنقدر عاقل بودی که به خاطر یه موضوع بی اعمیت نترسیدی و جیغ و داد راه ننداختی اما ضربات شلاق روی بدن اون مرد نشست دلت را به رحم آورد. فکر می کردم ترسیدی و من دلم می خواست ترس رو در چشمهایت ببینم اگر فریاد اعتارض آمیزت را نمی شنیدیم آنقدر وحشتناک او رات می زدم تا می مرد و من می توانستم ترس را تا سر حد مرگ تو چشماهایی زیبا بود و جسور فقط دلم می خواست برگردم و نقاب رو از چشمهات بردارم دیگر فقط یه لحظه دیگر مباشرم از راه نرسد بود اعلام نمی کرد که دزد پیدا شده نمی توانستم نقاب رو از صورتت کنار بکشم این طوری شد .
    و دستش ا به صورت نیوشا که محو گوش دادن بود برد نیوشا از این حرکت شاهرخ یکه خورد و جیغ کشید. صدای خنده شاهرخ فضای اتاق را پر کرد.
    نیوشا خودش را جمع و جور کرد و با دلخوری گفت:
    _از موضوع اصلی دور شدیم . به هر حال شما باید پاداش دهقانها را بدهید.
    شاهرخ دست از خنده کشید و گفت:
    _باید...باید...باید تو امر کنی تا دل به یغما رفته من اجرا کند.چقدر از این پول ها رو سهم داهقانها می دونی؟چقدرش دل رئوف تو رو آروم کنه؟بردار هر چه که می خواهی .
    نیوشا با تردید به شاهرخ نگاه کرد و گفت:
    _واقعا؟
    شاهرخ دستهایش دستهایش را روی میز قرار داد. کمی به سمت نیوشا خم شد و آهسته گفت:
    _فکر می کنی دیونه شدم؟درست فکرکردی. دیونه شدم دیونه تو. حاضرم تمام این پول ها را به دهقانها ببخشم به شرط این که بدانم جدای از گذشته ام دوستم داری . به شرط این که بفهمم جدای از گذشته دوستم داری.به شرط این که بفهمم مطمئن بشم مرا به اندازه مردمت می خوای برای همیشه می فهمی؟
    نیوشا با جدیت گفت:
    _می خواهم بدون هیچ شرطی از روی این پول ها حق دهقانها را بردارم .
    شاهرخ لحظاتی به نیوشا خیره ماند.بعد نفس عمیقی کشید روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
    _بردار بدون هیچ شرطی نمی خوام به این زودی بفهمم که از من بیازی.
    نیوشا نگاهش را از گرفت سعی داشت با شمارش پول ها خودش را از آن احساس رها سازد.احساس می کرد هنوز هم برای ابراز عشق زود است و خودش را مشغول شمردن پول ها کرد.
    شاهرخ همان حال به او چشم دوخت .هربار با دیدن نیوشا آتش به جانش می افکند.اما او آن سوختن را دوست داشت.فقط دعا می کرد هر چه زودتر نیوشا را به وسیله عشق جانسوزش از پا بیاندازد ناگهان به یاد آورد که نیوشا به چه علت به آنجا آورده بود و حالا............
    صدای شلیک خنده شاهرخ باعث شد که نیوشا با تعجب به او نگاه کند.شاهرخ در حین خندیدن گفت:
    _می خوای بدونی واسه چی می خندم؟به حرفای خودم یادت هست بهت گفتم می خوام بهت درس رعیتی بهت یاد بدم . می خوام بهت یاد بدم چطور در برابر اربابت رفتار کنی. اما نمی دونستم که تو به من درس بندگی می دهی نمی دانستم که تو به درس بندگی می دهی نمی دانستم تو مالک ذره ذره وجودم می شوی و من...
    نیوشا حرف او را قطع کرد و گفت:
    من چنین احساسی ندارم و دوست ندارم مالک ذره ذره وجود کسی بشم.
    و پس از کمی مکث ادامه داد:
    _من سهم دهقانها و کارگرها را برداشتم.
    شاهرخ از جاش برخاست و گفت:
    _سهم خودت ؟

    نیوشا با بی تفاوتی شاهنه هاش را بالا انداخت و گفت:
    _من برای بدست آمدن این سود هیچ زحمتی نکشیدم.
    شاهرخ گفت:
    _من حق تو رو در نظر گرفتم.
    و دو دسته از اسکناس ها را مقابل نیوشا قرار داد و گفت:
    _چرا فکر می کنی هیچ زحمتی نکشیدی در حالی که کار اصلی رو تو انجام دادی ؟مگه نگفتی تغییر رفتار من روی کار دهقانها تاثیر گذاشته ؟خب تو باعث شدی که من از دست درنده خوبی بکشم و ...
    نیوشا فورا گفت:
    _لطفا این بحث رو تمام کنید. دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم.
    شاهرخ سکوت کرد و نیوشا بعد از مکث کوتاهی پول ها را پس د و گفت:
    _متشکرم .من به هیچ وجه نمی توانم پول ها را قبول کنم .اگر قصدتان خوشحال کردن من بود مطمئن باشید که خوشحال شدم حالا بهتره این پول ها را ببرید و به دهقانها بدهید.
    شاهرخ گفت:
    _مگه تو نمی خوای همراه من بیای و شادی مردمت را ببینی؟
    نیوشا گفت:
    _بودن من در کنار شما شادی آنها را زایل می کند.
    شاهرخ گفت:
    _از من متنفر هستند یا از تو؟اگر می دونی که از تو متنفرند چرا اینقدر در راه آسایش اونا زحمت می کشی .
    نیوشا گفت:
    _نه از من متنفرند نه از شما بلکه دوست ندارند دختری از طایفه و قومشان را در کنار شما ببینند شما برای اونا یه ارباب یک مرد غریبه خودشان را دارند و این طرز تفکر عقاید به اونا اجازه نمی ده با دیدن من در کنار شما چیزی بهتری فکر کنند.
    شاهرخ گفت:
    _بهتری مثل...
    نیوشا فورا گفت:
    _بهتری مثل همکاری صادقانه.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    _همکاری صادقانه ...بله حتما همین طوره...خب من تا ظهر برنمی گردم قبل از این که پول ها را از گاو صندوق بردارد یک بار دیگر همشمارش کرد بعد از این که کارت تموم شد می تونی بری .
    سپس پول ها را داخل کیفش قرار داد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود نیم نگاهی به نیوشا انداخت و بعد اتاق را ترک کرد.
    پس از خروج او نیوشا نفس عمیقی کشید.احساس کرد اگر یک دقیقه بیشتر او در اتاق می ماند زیر نگاه پر از عشق و التماسش خرد می شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/