صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدایه فریاد اعتراض آمیز عبدالله فضای خانه را پر کرده بود نیوشا مشوش ا عاقبت کار به اتاق پناه برده بود. پشتش را به در تکیه داده بود و به جر و بحث ها گوش می داد. به خوبی می توانست چهره در خشم فرو رفته نصرالله را درآن حات عصبانیت تصور کند.
    نصرالله با لحنی تند و اعتراض آمیز گفت
    _این دختره دیوانه شده داره باآبرویه ما بازی می کنه اما تو که خوب می فهمی چرا به حرف دخترت گوش کردی؟چرا عقلت را دادی دست اون؟
    عبدالله مثل همیشه با صدایی آرام گفت
    _نه برادر نیوشا قصد بی آبرو کردن تو را ندارد . بامن کلی حرف زده به قول خودش دلیل آورده .حرفهایش زیاد بی راه نیست .حداقل مرا قانع کرد. نصرالله با همان لحن تند و برنداش گفت
    _چی ؟قانع شدی؟بی خو کردی .بعد از این همه سال مرا معطل خود کرده اید. حالا قانع شده اید که پدرو دختر مرا بی آبرو کرده اید و بعد از این همه اسم این کاررو می گذارید خیرو صلاح نمی دانم چه هیزم تری به تو فروختم چه دشمنی با من داری که اینطور مرا به بازی گرفتی و قصد بی آبرو کردنم را داری.عبدالله با همان آرامش اولیه گفت
    _چرا خونه خودت رو کثیف می کنی؟کدوم هیزم تر این دختره می گه من به احمد علاقه ندارم.
    یک لحظه قلب نیوشا از حرکت ایستاد پدرش به او قول داه بود هنگام دعوا حرف آن دختره را به میان نکشد و عبدالله هوشیار بود و سر قول خودش ادامه داد.
    _فکرش رو می کنم می بینم حق بال اونه تو این زندگی هایه بی سرو سامان تنها چیزی که باعث دلخوشی است علاقه اگر علاقه نباشد...
    نصرالله حرف او را قطع کرد و گفت
    این چرتو پرت ها چیه؟اصلا بگو ببینم تکلیف ما این وست چیه؟البته واسه پسر من دختر فراونه کافی لب تر کنم تا دخترشان رو بفرستند کنیزی احمد سر به راه نبوده یه مادرش باعث بهم خوردن این وصلت بوده و حسادت کزده .فکر نمی کنند کرم از دختر برادر من بوده فکر نمی کنند که دخترههوایی شده قرتی بازی اش گل کرده
    نیوشا طاقت از کف داد و گفت
    _من هوایی نشدم اما اگر می ترسید مردم عیب رو احمد و مادرش بگذارند می تونید هر جا می رید بگید که دختره هوایی شده چشمم دنبال کسه دیگه است.
    نصرالله با خشم به طرف نیوشا رفت عبدالله فورا مقابل او ایستاد و گفت
    _صبر کن برادر چه قصد داری؟
    نصرالله که از خشم و غضب برافروخته شده بود و رو به انفجار بود گفت
    _ولم کن ولم کن تا تربیتی را که تو از این دختر زبان دراز دریغ کردی من به او ارزانی کنم.اون رو همراه دایی قرتی اش راهی تهران کردی هرزگی و گستاخی را به جای تر بیت یادش بدهد...بفرمااین هم حاصلش...
    نیوشا با ناراحتی گفت
    _شما اجازه ندارید تهمت هرزگی بزنید اما گستاخیم زبان درایم چون در برابر رفتار شما چاره ای جز این نیست.
    نصرالله خشمش رفت به جنون مبدل شت.عبدالله را به سویی هل داد و به طرف نیوشا رفت
    وخشم و غضبش را بامشد و لگد بر سش فرود آورد کوکب فریاد زد
    _ولش کن مرد ولش کن مرد او را می کشی.
    عبدالله برخاست و به سمت نصرالله رفت و سعی کرد او را از دخترش دور کند .سمیه که تا آن لحظه ناظر ماجرا و در دل خوشحال بود به احمد اشاره کرد او هم جلو رفت و دست پدرش را گرفت و گفت
    _ولش کن بابا من از خیر این دختر گذشتم اگر خودش هم به غلط کردن بیافته دیگه نمی بخشمش
    حرف احمد آتشی در دل نیوشا به پا ساخت برای لحظه اب قو و قرار با احمد را فراموش کرد و تصمیم گرفت دست او را رو کند اما زود پشیمان شد بالاخره با پادرمیانی عبدالله و احمد و کوکب نصرالله کمی آرام گرفت نیوشا زیر مشت و لگد های نصرالله حسابی داغان شده بود شکاف دستش که بر اثر ضربه شلاق ایجاد شد بود بار دیگر سر باز کرد و خون از آن جاری بود ولی در حالی که سعی می کرد درد را از خود دور سازد اشک و غرورش رانشکند گفت
    _برام مهم نیست اگر مرا بکشید لااقل از این زسمو روسومات پوچ راحت می شوم.
    سمیه برای زخم زبان زدن به نیوشا گفت
    _تو که از اول احمد رو نمی خواستی چر ا لال شده بودی حرفی نزدی؟
    نیوشا به جای پاسخ نگاه پر از نفرتش را به احمد دوخت و سپس آنجا را ترک کرد و کوکب به جایه نیوشا گفت
    _به هر حال این جریان به نفع تو تمام شد. اصلا همه اینها زیر سر تو . اون خواهر عفریته ات این دختر رو جادو کرده اید که لگد به بختش بزند.
    صرالله به جای سمیه جواب داد
    جادو جنبل کدوم آبجی اینها همه خرافاته این دختره معلومه نیست چه مرگش شده معلوم نیست کجا خودش را باخته حالا از ترس رو شدن قضیه از ازدواج می ترسه
    بدالله این بار با عصبانیت گفت
    _بس کن...بس کن...اینقدر به دختر من تهمت ناپاکی نزن .حتی حرمت برادریمان رو نگه نداشتی و هر چی از دنت در آمد ب ما انداختی .این همه سال احترامت رو نگاه نداشتیم که امروز این همه حرف از تو بشنوم و پاره تنم رو زیر مشت و لگدت ببینم.
    نصرالله گفت
    _مقصر تو هستی تو اگه می ذاشتی من به زور اینو سر سفره عقد می شندم و امروز اینجوری رو در رویه هم نمی ایستادیم.
    عبدالله گفت
    _نه ...دیگه نه با این اتفاقات که افتاده من خیلی چیزها را فهمیدم و حالا دیگه اجازه نمی دم دخترم زیر دست تو اون زنت و اون پسره ماشاالله خوش غیرتت .
    نصرالله گفت
    _داری طعنه می زنی؟داری می گی پسر من بی غیرته ؟
    عبدالله گفت
    _خب اگه داشت که نمی ذاشت بابای عصبانی اش دست روی یک دختر بلند کنه اگه داشت که اجازه نمیداد نامزدش تنهایی راه بیفته توی اون جاده خلوت که حالا این همه حرف و حدیت دنبال سر دختر پاک من باشه.
    نصرالله گفت
    پس بگو دلت از کجا می شوزه . ازحرف و حدیثهای اون اتفاق.
    عبدالله گفت
    _حرفه این چیزا نیست .حرف اینه که دخترم هیچ محبتی از شما ندیده به زندگی با پسر تو دل خوش بکنه حالا می فهمم...
    نصرالله با عصبانیت گفت
    _تف به تو اون دخترت من میرم دیگه پشت سرمم هم نگاه نمی کنم فقط فراموش نکن به خاطر یک دختر خودسر و گستاخ رشته برادری را از هم گسیختی.
    سپس رو به نش و کوکب گفت
    _یاالله یاالله راه بیفتید دیگه اینجا جایه ما نیست.
    کوکب با تردید به عبدالله نگاه کرد و نصراللهکه تردید او را ترک آنجا دید با جدیت گفت
    _برو خواهر هر زمان که آمدی قدمت روی چشم همیشه به روی سرم جا داری

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هرچند که بعد از آن طوفان به پا شده آرامشی عمیق در دل نیوشا به پا شده بود اما موج شایعات نادرست و تهمتهایه ناروا و بحپ های که در مورد برهم خوردن نامزدی نیوشا به گوش عبدالله می رسید او را نگران و مشوش ساخته بود چهار روز ا رفتن کوکب گذشته بود و نیوشا تازه پی به ارزش عمه اش برده بود.

    عبدالله از گریه نیوشا که سکوت را شکسته بود عبدالله ا اتاق خارج شد. نیوشا داخل آشبزخانه سر به زانوانش نهاده بود و می گریست . عبدالله با دیدن دست هایه آغشته نیوشا به خمیر در ظرف خمیر همه چیز را دریافت. نان تمام شده بود و نیوشا سعی کرده بو بود خودش خمیر کند و نان خانه را تهیه کند اما چون سر رشته ای از آن نداشت خمیر خراب کرده بود و به خاطر ناشی گریش دل شکسته و غمگین می گریست .عبدالله با درماندگی به آن صحنه نگاه می کرد چه می توانست بکند؟ناگهان فکری از سرش گذشت و آنجا را ترک کرد . از خانه خارج شد یک راست به سراغ ریحانه رفت او داخل حیاط مشغول پهن کردن لباس ها بود . با دیدن پدر نیوشا آخرین لباس را هم روی بند انداخت . به سمت او رفت و گفت
    _سلام عمو جان چه عجب از این طرفا.
    عبدالله جواب سلامش را داد و گفت
    _بفرماید داخ جلوی در بد هست بابا توی اتاق است.
    عبدالله با تردید گفت
    _راستش...راستش می خواستم زحمتی به خودت بدهم.
    ریحانه لبخندی زد و گفت
    _این حرفا چیه کاری اگر از دستم بر می آید بگویید.
    عبدالله گفت
    _حتما می دانی کوکب رفته.
    ریحانه برای راحتی عبدالله گفت
    _بله نیوشا همه چیز رو برام گفته.
    عبدالله با خود اندیشید ((نیوشا هم حرفی نمی زد بالاخره خبرش با کلی شایعه به گوشش می رسید.))
    ریحانه او را از افکارش بیرون آورد و گفت
    _نگفتید چه کاری از من ساخته است؟
    عبدالله ادامه داد.
    _راستش نانمان تمام شده مثل اینکه نیوشا سعی داشته خمیر کنه خراب کرده .من هم که از این کارها چیزی نمی دانم که کمکش کنم . نشسته پای ظرف خمیر و گریه می کنه . می خواستم ببینم می توانی کمکمان کنی؟
    ریحانه از حیاط خارج شد و گفت
    _حتما ...حتماعمو.
    قدم به آشپزخانه که گذاشت نیوشا دست از گریه کشیده بود و عاجزانه به طرف خمیر نگاه8 می کرد.
    ریحانه از دیدن آن ظرف پر ازآب لبخندی زد و گفت
    _به به ...می بینم که کم کم داری نونوا می شی.
    نیوشا با تعجب از حضور ناگهانی ریحانه گفت
    _تویی؟
    و بعد دستهایش را که آغشته به خمیر بود به سمت او گرفت و گفت
    _می بینی ریحانه چه گندی زدم .همین طور که عمه کوک می گفت من به هیچ دردی نمی خورم عمه حق داشت آنقدر بر سرم نق بنه .وای ریحانه فکر می کنم اشتباه بزرگی مرتکب شدم حداقل این فقط به فکر خوشبختی خودم بودم.
    ریحانه کنار او نشست و با الحنی تسلی جویانه گفت
    _فقط بخاطر اینکه خمیر رو خراب کردی این حرف رو میزنی و از سر عقایدت برگشتی ولی بهتره این را بدانی آدم در امر ازدواج باید تنها به فکر خودش باشه و همسر آیندت تو فکر می کنی اگر قبول می کردی که با احمد ازدواج کنی فکر می کردی با این بی علایقی که به هم داشتین چکر دوام می آوردی؟زندگیت تباه می شد و باعث اختلاف و ناراحتی بین دو خانواده می شدی.
    نیوشا گفت
    _مگه حالا کم باعث اختلاف دو خانواده شدم؟بیچاره پدرم همه فامیل از او رو برگردوندن.
    ریجانه گفت
    _اشتباه نکن اگر با احمد ازدواج می کردی وبدبخت می شدی پدرت بیچاره میش د. حالا با داشتن داشتن دختری خوشبختی است.حالا بلند شو تا خرابکاری هات رو درست کنیم.
    ریحانه کنار ظرف خمیر نشست نیوشا با تردید نگاههش کرد و او گفت
    _بلند شو ...بلند شو دیگه همه چیز درست می شه حداقل این خمیر با کمی آرد راست راستی خمیر می شه
    وبا شوخی گفت
    _دست بجنبون دختر دست بجنبون .
    نیوشا که با حرف های ریحانه آرام گرفته بود لبخندی زد و با سرعت از جا برخاست و به کمک هم خمیر را درست کردند در آخر ریحانه پارچه تمیز رو ظرف انداخت و گفت
    _خب حالا خمیر می مونه تا ور بیاد فکر کنم تا آخر های شب بتونیم نون بپزیم.
    هر دو خندیدند . نیوا در حالی که دستهای ریحانه آب میریخت گفت
    _نمی دونم چطور باید از تو تشکر کنم .
    ریانه دستهایش را با گوشه دامنش خوش کرد و گفت
    _تو عالم دوستی تعارف نکن خب من دیگه میرم برایه پختن نون می آم فعلا خداحافظ.
    ریحانه هنوز قدم به اتاق نذاشته بود که زن باباش با نارحتی گفت
    _معلوم هست کارت رو ول کردی کجا رفتی؟
    ریحانه گفت
    _رفته بودم تا به نیوشا کمک کنم.
    زن باباش جواب داد.
    _بی خود کردی اصلا با اجازه گرفتی.
    ریحانه گفت
    واسه کمک کردن به دوست و آشنا اجازه نمی خواد
    زن باباش صداش رو بلند کرد و گفت
    _با اون دختره گشتی زبون دراز شدی مگه نمی بینی مردم چه حرف های افتضاحی پشتش می زنن نمی دانی مردم چه حرف هایی می زنند . می ری آنجا تا واسه تو هم حرف درست کنند و ما را بدنام کنی!
    ریحانه گفت
    _مردم چی گفتند؟
    زن باباش چند قدم جلوتر آمد با عصبانیت گفت
    _می گویند تو جاده باغ اربا و دو سه تا مشاورش قرار می گذاشته و ...واسه همین عبدالله نامدی را بهم زده.دختره دختر نیست.
    ریحانه با نارحتی گفت
    _مردم بی خود کردند من می دانم که نیوشا از گل پاک تر است درضمن این نیوشا بود نامزدی را بهم زد چون از اون پسره ریاکار و بچه ننه متنفر بود.
    زن باباش گفت
    _من کاری به این کارها ندارم .تو هم حق نداری پایت را بگذاری اونجا.
    ریحانه با جدیت گفت
    _باید برم چون می خوام توی پختن نان به نیشوا کمک کنم .خودت هم خوب می دونی اگه بابا را بیاندازی به جانم دیگه دست به قالی نمی نم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آخرین فصل هایه سال با بارش شدید ترین می رفت که به پایان برسد .عبدالله نگاهی مظطرب سقف اتاق را که چکه می کرد از نظر گذارند و گفت
    _باید یه جوری جلو ریزش باران رو بگیرم تا امشب سقف خانه ریزش نکنه.
    نیوشا گفت
    _زیر این بارون چطور می خواید این سقف شیروانی را درست کنید؟
    عبدالله کلاهش را روی سرش گذاشت و گفت
    _فعلا باید جلوی نفوذ آب رو بگیریم وقتی هوا بهتر شد یک تعمیر کلی لازم تو فقط بیا نردبان را نگاه دار تا من نگهی به آن بیاندازم فقط خودت رابپوشان.
    نیوشا به همراه پدرش از اتاق خارج شد . باران شدت می بارید وسطح حیاط کاملا گل آلود شده بود صدای شر شر بارن تمام فضا را پر کرد و هوا بشدت سوز داشت .عبدالله از وسط حیاط گل آلود به سرعت رد شد و نردبان را ازگوشه آغل خالی گوسفند کوکب برداشت و همراه خود آورد .آن را به شیروانی تکیه داد و بالا رفت. نیوشا زیر باران رفته رفته خیس می شد عبدالله نگاهی به سطح شیبدار بام کرد و ترکی که موجب نفوذ آب به سقف یرین می شد را پیدا کرد .رو به نیوشا کرد و گفت
    _برو ت آغل گوسفند همان گوه کنار یک نایلون برگ هست ورش دار بیار.
    نیوشا برایه یافتنه آنچه پیچیده بود با دست جلوی بینی ا ش را گرفت و در تاریکی به دنبال نایلون گشت.آهسته قدم بر می داشت تا مبادا زمین بخورد . بالاخره نایلون را پیدا کرد اما قبل از اینکه آن را بردارد صدای مهیب گرومب و فریاد ناله وار پدرش او را هراسان و مشوش به حیاط کشاند . پله پوسیده نردبان تحمل وزن پدرش او را هراسان و مشوش به حیاط کشاند پله پوسیده نردبان تحمل وزن عبدالله را نداشته سعی کرد او را ا روی زمین و میان گل و لای بلند کند بغض درهمان حال گفت
    _بابا...بابا...چیزیتون که نشد؟
    عبدالله سعی کرد به کمک نیوشا برخیزد اما از دد فریادش به هوا برخاست .
    _وای...وای...مثل این که پام شکسته نه...نه دختر تو نمی تونی مرا بلند کنی برو...برو دنبال کسی ...برو کمک بیار.
    نیوشا با دستپاچگی از جا برخاست و در حالی از حیاط خارج می شد که از لباسهایش آب می چکید بعد از لحظاتی با تعدادی همسایه برگشت.
    *******************
    شکسته بند در حالی پای عبدالله را آتل بندی می کرد که ناله هایش فضا را پر کرد بود و نیوا به آرامی می گریست شکسته بند تجربی روستا گفت
    _باید بری شهر تا پات رو گچ بگیرند فکر کنم استخوان پایت بدجوری شکسته و احتیاجبه عمل داری .از دست من کای بر نمیآید فقط آمپول مسکن بهت تزریق می کنم تا کمی برنمی آد ساکت کند.
    عبدالله ناله وار گفت
    _هر چی سنگه دم پا لنگه توی این فصل زمستون توی این فصل بی کاری هرچی پس انداز داریم باید خرج این پای شکسته ام کنم.این طور هم تو می گویی باید کلی هم قرض کنم...آخ...آخ...
    دکتر گفت
    _خدا بزرگه به هر حال هر چه زود تر برو شهر چطور دیشب اینهمه درد رو تحمل کردی
    عبدالله گفت
    _دیگه عادت کردیم آنقدر درد ها را کشیدیم که پوستمان کلفت شده .
    شکسته بند گفت
    _این درد فرق داره درد استخون حسابی خرد شده.
    وبعد آمپول مسکن را برای تزریق آماده کرد.
    در همین هنگام در منزل نصرالله بین خواهر و برادرجنگ لفضی بر پا بود نصرالله با عصبانیت گفت
    _باز راهآفتادی که چی؟
    کوکب پاسخ داد.
    اینگار نشنیدی مردم چی می گن دیشب عبدالله از نردبون افتاده پاش بدجوری شکسته
    نصرالله پوزخندی زد و گفت
    _داره تاوان کارهایش رو پس میده مگه او کمر مرا نشکست؟
    کوکب با تعجب گفت
    _عبدالله ؟عبدالله کمر تو رو شکست؟
    نصرالله گفت
    _همون موقع عوض این یه سیلی بزند تو صورت دختر و مر بگیرجانب مرا بگیرد حق به اون دختر داد رسمو روسومات رو کنار گذاشت کمر م شکست آبروم تو روستا رفت
    کوکب گفت
    _عبدالله نمی تونست تنها فرزندش که یادگار زنش است به زیر بار کتک ببند در ضمن اون کسی که آبرویش باشه عبدالله است نه تو زن تو به دروغ تو روستا پر کرد که مشاوران ارباب به نیوشا تجاوز کردند و نیوشا دختر نیست ؟گوسفندام رو هم می برم فردا بر میگردم.
    نصرالله مصرانه گفت
    _لازم نکرده غصه اونو بخوری دختر زبون درازش همه فن حریفه.
    کوکب گفت
    _زبون داره ولی دست و پا نداره این کار رو بکنه.
    نصرالله با لجاجت گفت
    _اگه رفتی دیگه برنمی گردی دیگه جایی پیش من نداری.
    کوکب نگاهی به نصرالله انداخت دلش برای سکوت عبدالله تنگ شده بود از طفی دلش برای زبان درازی هایه نیوشا و از پشت چشم نازک کردن سمیه و ریا کاری های احمد به دنبل بهانه ای میگشت که برود نز عبدالله این که دل برادر بزرگش را بشکند.حالا فرصت پیش آمده بود اما نصراله دست از یکدندگی و لجاجت برنمی داشت و او هم طاقتش تمام شد و با لحنی نصیحت گویانه گفت
    _از این همه لجبازی و یکدندگی دست بردار و دت ر از این کینه و نفرت پاک کن عبدالل به تو که بزرگش هستی تیاز دارد.
    سعی نکن با این حرفها مرا خام کنی اگر مرا بزرگتر خودش می دانست که نمی ذاشت دختر ش تو رویه من باایستد .بعد پیش قدم به آشتی شوم تا انگشت نمایه مردم شوم می خوای فردا همه بگویند نصرالله به غلط کردن افتاده؟
    کوکب سری با تاسف تکان داد بحث بیش ازآن بی فایده می دانست و بعد گفت.
    باشه من میرم اگه خواستی در خونه ات رو به روم باز نکن ول بدان ارت اشتباه ات.
    و بعد از گفتن آخرین نصایح به نصرالله آنجا را ترک کرد زمانی که به خانه نصرالله رسیده بود نیوشا با چهرهای درهم کشیده در غم نشسته شکسته بند را بدرقه می کرد. نیوشا با دیدن کوکب مثل همیشه با نگاهی خشک به او خیره شد بود .اما کوکب مثل همیشه با نگاهی خشک به او خیره شده بود. کوکب به او نگاه می کرد و میدید در آن مدت چقدر ضعیف شده است با لحن همیشگی گفت
    _چیه چرا ماتت برده دختر؟نکنه روح دیدی.
    شنیدن صدای کوکب صبر و قرار را از او گرفته بود و ناخودآگاه به سمتش دوید کوکب با لبخندی او را درآغوش کشید نیوشا گریه را سر داد کوکب گفت
    _نکنه اشتباه می کنم و تو اون دختر جسور و زبان دراز و محکم برادر من نیستی!خیلی خب خیلی خب دختر خجالت نمی کشه این طور گریه می کنه.
    نیوشا محکم تر او را به خود می فشرد و حالا می فهمید در پس آن چهره سرد قلبی مهبان نهفته است قلبی که کنجی از آن مامن او و پدرش می باشد کوکب را بس کن نیوشا من آمدم همه کارها را بسپار به من.
    _خیله خب گریه نکن من آمدم همه کار ها را بسپاربه من.
    واین اولین باری بود که کوکب او را به اسم صدا می کرد .
    همان طور که شکسته بند گفته بود استخوان رون عبدالله شکسته بود و برای بهبود احتیاج به جراحی داشت کوکب برای خرج برادرش تنها سرمایه های خود را به چوب حراج زد و همان تعداد کم گوسفندانش را فروخت تا خرج جراحی و بیمارستان را بپردازد.
    بعد از جراحی دکترمعلج به کوکب گفت
    _عبدالله تا آخر عمر لنگ می زنه کارهای سخت و سنگین برایش ممنوع می باشد این دو مطلب آخر کوکب را سخت نگران آتیه اش ساخت.
    **************************
    نیوشا گاهی اوقات فکر می کرد در کابوسی هولناکی قرار گرفته است که هیچ راه فراری ندارد ازآن و جود ندارد .از بعد از این که عبدالله دچار شکستگی پاشده بود روزهایشان در فقر و تنگدستی سپری می شد 4راس گوسفند کوکب به علاوه اندک اندوخته عبدالله خرج مداویش شد و حالا نیوشا طعم تلخ زندگی فقرانه به خوبی می چشید او هرگز تصور چنین روزهای سختی را نداشت.
    اردیبهشت ماه هم به پایان رسید ه بود اما پای همچنان درگچ بود . فصل میوه چینی و کار روی زمین های کشاورزی به پایان رسیده بود اما عبدالله ناچار و درمانده وعلیل کنج خانه غصه روزیش را می خورد که کوکب آستین های همتش را بالا بزند و اسم خودش و نیوشا را برای کار در باغ بنیسد چون زن بودند نصف حقوق مردا را دریافت می کردند برای هم کوکب مجبور شد برای گذراندن زندگی اسم نیوشا را هم بنویسد و ازنیروی او هم استفاه کند.نیوشا هرگز تصور کار در باغ رعیتی را نمی کرد برای او که در رفاه بزرگ شده بود کار سخت و طاقت فرسایی بود بود. اما به خاطر پدرش سعی می کرد خود را از خود راضی نشان ندهد درست همان زمان بود که ؛آن ندای درونی پوزخند زد و خودش را آدمی خوش باور و خوش خیال دانست. 1هفته از کار در باغ می گذشت او هم باتنی خسته و کوفته سر بر بالش می گذاشت و صبح به سختی از خواب بیدار می شد پوست لطیف و زیبایش به خار گرد غباری که روی میوه ها نشسته بود وسم موجود برآن ها و برخورد با شاخ برگ درختان زخمی زبر و خراشیده شده بود .هفته2 کار در باغ بی انتهایه ارباب را شروع کرد که سرو کله ارباب پیداشد.به همراه 2مباشر ینش در باغ قدم می زد. هم از لطافت هوای بهاری استفاده می کرد و هم تلاش میوه چینها و برداشت محصولات را نظاره می نمود که با دیدن صحنه غیره منتظره بر جایش میخکوب شد یکی از مباشران با دیدن شاهرح در آن حالت گفت
    __اتفاقی افتاده شاهرخ خان؟
    شاهرخ بدون اینکه نگاهش را زا آن صحنه بردارد گفت
    _نه چیزی نشده شما بروید قسمت های دیگر باغ من بعد می آیم.
    2مباشر با تعجب از او شانه بالا انداختند و رفتند آنچه لابهلای شاخ و برگ درختان یده بود چشم سیاه دخترک جسوری بود که 3بار آن را از ورا نقابش دیده بود و هر بار لرزه بر وجودش افکنده بود آهسته جلو رفت و از فاصله ای نه چندان دور در حالی که عینک آفتابی اش را برمی داشت و شاخه مزاحم درخت را خم می کرد به تماشای او ایستاده .تمام چهرهاش زیر نور خورشید چون فرشته ای می درخشید و این اولین باری بود که می توانست او را بدون نقاب ببیند.آثار خستگی در صورت زیبایش موج می زد و تلاش داشت گیلاسی را که بر شاخه درخت تنها بود جدا سازد اما تلاشش بی فایده بود زیر لب گفت
    این هم سهم گنجشکها
    و بعد آهسته روی زمین نشست .دامنش به زیبای روی زمین پهن شد خودش را زیر سایه درخت کشید خودش را زیر سایه درخت شید و با دستمال عرقهایش را پاک کرد و به جعبه گیلاس چشم دوخت ناگهان احساس کرد کسی او را زیر نظر دارد .با یک حرکت به سمت جایگاه شاهرخ چرخید و شاهرخ سریع تر ازآن شاخه را ول کرد و خودش را مخفی کرد . نیوشا از جا برخاست جعبع گیلاس را به زحمت لند کرد و به سمت دیگری رفت در حالی که شاهرخ با عجله بدون بازرسی کل باغ راتمام کند آنجا را ترک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قاسم داخل محوطه مشغول آبیاری بود که فریاد شاهرخ که اورا صدا میزد دست از کار بکشد و با عجله خودش را به رساند شاهرخ تازه از راه رسیده بود و کنار ماشین در انتظار قاسم ایستاده بود قاسم نفس زنان مقابل او ایستادو گفت
    _بله ...بله ارباب اتفاقی افتاده؟
    شاهرخ گفت
    _می خوام برایم کاری انجام بدهی.
    قاسم گفت
    شما امر بفرمایید آقا
    شاهرخ گفت
    _گفتی پدر اون دخترک را می شناسی؟
    قاسم که منظور او را از دخترک را نفهمیده بود با تعجب گفت
    _کدوم دخترک قربانت شوم؟!
    شاهرخ با بی حوصلگی گفت
    _همان دخترکی که سال گذشته بی اجازه وارد باغ شد
    .قاسم گفت
    _کدوم یکی آقا؟
    شاهرخ با عصبانیت گفت
    _همان یکی کهنقاب داشت.
    قاسم گفت
    _بله ...بله فهمیدم آقا .خب حال من باید چی کار کنم.
    شاهرخ ادامه داد
    _می دانی که خانم به یه مستخدم نیاز داره بعد از مرگ زینت کسی پیدا نشده جایش را بگیرد .می خواهم بری هر جور شده بابای اون دخترک رو راضی کنی بیا ری اینجا؟
    قاسم تعجب زده گفت
    _اما آقا دختر عبدالله آنقدر نازک و نارنجی و...
    شاهرخ حرف او را قطع کرد و گفت
    _نازک و نارنجی که تو باغ گیلاس میوه چینی می کنه؟همین حالا میری می خواهم تادو زوز دیگه اینجا باشی.
    قاسم گفت
    _آخه ارباب ممکنه راضی نشه آخه...
    شاهرخ حرف او را قطع کرد و گفت
    _ازحقوق مزایای اینجا تعریف کن تا می تونی با آب و تاب از اینجا صحبت کن.
    قاسم گفت
    _آخه قربانت شوم بحث حقوق و مزایا که نیست بحث سر این است که...
    شاهرخ حرف او را قطع کرد و با بی صبری گفت
    _همین که گفتم زود برو.
    قاسم با درماندگی گفت
    _اگه راضی نشد ؟
    شاهرخ با جدیت گفت
    اگر راضی نشد حکم اخراجت رو میزه بیا رش داره برو پس سعی کن پدر دختره رو راضی کنی راستی وای به حالت اگه بفمم من چنین تقاضایی کردم زودتر برو...زودتر یادت نره پس فردا که بر می گردی دختره هم همرات باشه
    قاسن با ناچاری گفت
    چشم سعی خودم رو می کنم
    -در حالی که از او فاصله می گرفت زیر لب گفت
    _ ای خدا چی کار کنم؟معلوم نیست واسه دختره چه نقشه ای بیچاره کشییده اگر نیاوردمش اخراج می شم اگر بیاورمش ممکنه بلایی سرش بیاد و من عمری شرمنده او و خانواده اش باشم.
    دایا خودت کمکم کن
    درهمان حال شاهرخ لبخندی بر لب نشاند و گفت
    _کاری می کنم که گستاخی و جسارتت را فراموش کنی فریاد ارباب گفتنت همه جارو پر کنه.
    *********************

    قاسم که پشت حصارهای منزل عبدالله رسید با تردید به حیاط نگاه کرد. نمی دانست چه بهانه ای برای حضورش به آنجا بیاورد سالها بود که پایش را به منزل عبدالله نگذاشته بود و گهگاهی در روستا عبدالله را می دید و با یک سلام و احوال پرسی ساده از کنارش می گذشت.
    بالاخره با یاد آوری هایه تهدیدات شاهرخ دلش را به دریا زد ویاالله گویان وارد شد .باصدای او کوکب به حیاط شتافت و بادیدن قاسم کمی تعجب کرد و گفت
    _سلام عمو قاسم از این طرفا نکنه راه گم کردی ؟
    قاسم به زور لبخندی زد و گفت
    _سلام عمو جان .من همیشه به یاد شما هستم آمدم احوال پرسی عبدالله حاش چطوره؟
    کوکب به خیال اینکه قاسم از حال و روز عبدالله خبر دارد و برای عیادت از او آمده بالحنی اندوه باری گفت
    _ای بابا همینطور خونه نشینه دیگه یه گوشه نشسته به پایه لنگش نگاه می کنه. و واسه از کار افتادگی اش غصه می خوره.
    قاسم که از همه جا بی خبر بود و حالا علتی برایه حضورش پیدا کرده بود نف راحتی کشید و گفت
    _خدابزرگه غصه نخور.
    کوکب به او تعارف کرد به منزل برود و او همراه کوکب وارد اتاق شد عبدالله گوشه ای نششسته بود وپایه معیوبش را دراز کرده بود .باورد قاسم عبدالله خواست از جاش برخیزد که قاسم دستش را بر روی شانه او گذاشت و گفت
    _راحت باش عمو جان.
    عبدالله سر جایش نشست و گفت
    _چه عجب از این طرف ها.
    قاسم درحای که از دروغ هایش نارحت بود گفت
    _شنیدم زمین گیر شدی زود تر از اینا باید می اومدم عیادت.
    عبدالله با اندوه گفت
    _ای عمو...ای...هرچی سنگه دمه پایه لنگه ومی بینی چه بلایی سرم اومده آدم کارگر به تندرستی نیاز داره این هم خدا از ما گرفت .آخر عمری باید بشینیم کنج خونه و از دسترنج خواهر دختر جونم شکم رو سیر کنم روزم رو بگذرونم.
    قاسم گفت
    _خدا خودش کذیمه حتما حکمتی در کار بوده .
    عبدالله گفت
    چ_چه حکمتی عمو قاسم چه حکمتی؟کفر نمی گم اما چرا هر چی بدبختی است نصیبه ما آدم های بیچاره می شه .این بدبختیها چه حکمتی داره؟
    قاسم کمی مکث کرد و گفت
    _من و تو از اول بی خبریم اما نباید دست رویه دست گذاشت به هر حال باید فکری برای بعد بکنی.محصولات باغ تموم بشه زنها بی کار می شوند .خودت میدانی ارباب واسه کارویزمین ها از کارگرزن استفاده نمی کنه.
    عبدالله گفت
    _همه غم و غصه من همینه.
    کوکب سینی چای را مقابلش گذاشت و گفت
    _تا اون موقع خدا بزرگه.
    قاسم گفت
    _بله خدا همیشه بزرگه اما از قدیم گفتند از تو حرکت از خدابرکت.
    عبدالله غم دلش تازه شد و گفت
    _تو می گی چه خاکی بر سرم کنم.
    کوکب وقتی دید قاسم دل نگرانی هایه برادرش را بیشتر کرده با ناراحتی گفت
    _عمو جان این بدبخت به اندازه کافی غم و غصه داره فکر آینده داره مثل خوره افتاده به جونش شما در عوض این که امیدوارش کنید بیشتر به فکرش می اندازید .
    قاسم گفت
    _منظوری نداشتم .راستش منهم اومدم عیادت هم اومدم به این دل نگرانی ها خاتمه بدم.
    بدالله و کوکب هردو هم زمان گفتند
    _چطوری؟
    اسم با کمی تردید گفت
    _راستش تو ویلایه اربا به یه خدمتکار نیاز دارند کارش هم ثابت است اگر دوست داشته باشید.
    عبدالله با دلخوری گفت
    _نه...نه...نه...عموقاسم بعد از این همه عمر یعنی می گی خواهرم رو بفرستم کلفتی ارباب اون هم بخاطر من و نیوشا اگرم می بینی کوکب اینجاست فقط بخاطر من و دخترم .4 تا راس گوسفندی رو داشت به خاطر من فروخت حالا هم هر جا که بره خونه هر کدوم از برادرهاش رو که بزنه قدمش روی چشمامون جا داره.
    قاسم گفت
    _بله حرفهات درسته اما من منظورم دخترت بود نه کوکب.
    کوکب معترضانه گفت
    _چی نیوشا؟!نه من اجازه نمی دم دختر جون بیاد تو اون خونه معلوم نیست چه کسی رفت و آمد نداره و چه خبر ها هست.
    قاسم گفت
    _-من همه عمرم رو تو این ویلا گذروند همه این حرفها شایعه است اونجا امن و امان است و از اتفاقای که مردم در موردش 2تا خدمتکار زن دیگه هم ائنجا کار می کنند کارش هم آنقدر سخت نیست اما دائمی است حقوق خوبی هم داره.
    بدالله گفت
    قرار نیست تمام عمرم رو به علیل بمونم .من نمی خوام دخترم عمرش رو به کلفتی تموم بشه.
    قاسم گفت
    _خدا اون روز رو نیاره علیل بشی ولی آدم از آیندشم هم خبر نداره.
    عبدالله گفت
    _همین ک کار روی زمین ها شروع بشه من هم از جا بلند می شم.
    قاسم گفت
    _انشاا...اما از نظر من اینه که دخترت رو بفرستی اونجا اگر انشاا...وقتی سر کار اون وقت برگرده.
    کوکب و عبدالله نگاهی رد وبدل کردند و قاسم که متوجه تردید آنها شد گفت
    _من خودم اونجا مواظبش هستم فقط شما زودتر تصمیم بگیرید . این کار کار خوبیه و ممکنه خدمتکار ها و خدمه ویلا یکی رو معرفی کنند.تا به حال هم دو سه نفری اومدند اما خانوم بزرگ از هرکدوم ایرادی گرفته
    رکب پرسید
    _تو مطمئنی اونجا واسه یه دختر جون امنه؟
    قاسم دردلش جواب منفی داد ولی به کوکب گفت
    _بله مطمئنم.
    عبدالله گفت
    _ما باید فکرامونو بکنیم باید بانیوشا صحبت کنیم خودت خبر داری چقدر ناز پرورده اردشیر است.
    قاسم گفت
    _اون دختر فهمیده ای هست موقعیت تو رو درک می کنه من امشب تو ده هستم فردا صبح باید برگردم اگر راضی شد فردا با من راهیش کنید.
    پس چایش را خورد و بعد در حال ی که دچار عذاب وجدان شده بود دعا می کرد این کار ختم به یر شود آنجا را ترک کرد
    نیوشا که ازاتاق دیگر تمام حرف ها راشنیده بود دچار اندوه شد . اصلا فکرش را نمی کرد روزی در باغ رعیتی و روز دیگر در کلفتی ارباب رو بکند این موضوع سنگین و قابل هضم بود. او که در جایی زندگی کرده بود که بهترین غذاها بهترین لباس ها را را پوشیده بود و درچمع افراد سرشناس حضور پیدا کرده بود اما با یادآوری انکه او دختر عبدالله است و حال فعلی اش پای شکسته پدرش و از گذشته گی پدرش دیافت
    ((دریافت باید بازمان زندگی کند نه با گذشته قشنگ و غیر قابل بازگشتم.من باعث تمام این مصائب شدم من نخواستم با احمد ازدواج کنم اگر روی حرف عمو نصرالله حرف نمی زدم حالا به ما کمک می کردند من از این کارم پشیمانم نیستم و تا آخرش ادامه می دهم))
    بار دیگر صدای کوکب راشنید می گفت
    _اگر صلاح بدونی من بجای این دختر برم سر کار من که نمی تون به خودم اجازه بدهم این دختر جوون رو بفرستم اونجا .
    قبل از اینکه عبدالله پاسخی بدهد نیوشا در اتاق را باز کرد و با اطمینان گفت
    _نه عمه جان شما خیلی در حق من و و پدرم دیگه نمی تونیم خودمون اجازه بدهیم به خاطر ما کلفتی ارباب رابکنیدهمانطور که پدرم گفت شما در منزلهر کدوم از عموها را بزنید قدمتان را روی چشمهایشان می گذارید حالا هم اجازه بدهید که من برم زیر بار سرزنش فامیل کمرخم کنه.
    قاسم با اندوه سرش را پایین انداخت و کوکب رای این که اشکهایش رانبیند اتاق را تر کرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد چشم گریان کوکب و دل شکسته عبدلله بدرقه راه او شد و او همراه قاسم آنجا را ترک کرد.
    نیوشا همراه قاسم وست سالن بی نظیری ایستاده بودو بانگاهی کنجکاو اطراف را می نگریست .مبلمان و کارهایی چوبی سالن تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود .کف سالن با فرش دست باف ایرانی مفروش شده بود .دیوار ها با تابلو های نقاشان معروف معزین شده بود درها پنجره ها با پرده هایی حریر و روکش مخمل زرشکی تزئین شده بود و تمام وسایل مبل و بوفه ها و لوستر ها بهترین در نوع خود بودند. در اطراف سالن 4 در به چشم می خورد و در اتنهایی سالن پله هایی چوبی باحالتی مارپیچی طبقه هم کف را به طبقه بالا متصل می کرد .نیوشا با آن که در پایتخت ودر منزل زیباییدایی اش زندگی کرده بود. هیچگاه چنان سالن بزرگ و وسایل نفیس ندیده بود .درحال بررسی آنجا بودکه یکی از درها باز شد .زنی نسبتا چاق و بلند قد با موهایی طلایی رنگ و آرایش داده سالن شد.80 سال به نظر می رسید و سعی کرده بود گردن چروکیده اش را زیر گردنبند های مرواریدش پنهان سازد. لباس زرشکی خوشرنگی به تن داشت و با سن و سالی که ا او گذشته بود هنوز قدرت و جذبه در چهر اش فریاد می کشید .نیوشا در خود ترسی غریب ازآن زن حس کرد .او با دیدن نیوشا خطاب به قاسم گفت
    _این همون دختریست که صحبتش را کردی؟
    قاسم گفت
    _بله خانم.
    بدرالزمان مادر بزرگ شاهرخ نگاهی به سراپای نیوشا انداخت و با انزجار گفت
    _این لباس مسخره و دست و پا گیر چطور می خوای کار کنی؟
    قاسم در عوض نیوشا گفت
    _خانم لباس هایشان رو عوض می کند.
    بدالزمان نگاه سرزنش باری به قاسم انداخت و گفت
    _من از تو سوال نکردم.
    سپس رو به نیوشا کد و گفت
    _چند سال داری؟
    یوشا پاسخ داد
    20سال
    بدرالزمان پرسید
    _چقدر سواد داری؟خوندن و نوشتن بلدی؟
    نیوشا گفت
    _بله دیپلم ریاضیات دارم .1سال هم توی دانشگاه درس خوندم.
    بدالزمان با تعجب گفت
    _دانشگاه؟!
    سپس با حالتی عادی گفت
    _خب برو قسمت خدمتکارا و وظایفت آشنا شو.
    لباسهایت رو عوض کن .بعد کتابخونه .تحصیلات برام اهمیت نداره اما برام جالبه بدونم رعیت زاده چطور جرات کرده وارد دانشگاه بشه.
    نیوشا خشمش را نسبت به بدرالزمان و حرفهایش فرو خورد و به همراه قاسم از دردیگری سالن را ترک کرد . در سالن به راهرویی نه چندان طویل متصل کرددرانتهای آن یک سالن مدور با چند در دیگر وجود داشت قاسم مقابل یکی از درها ایستاد و آن را باز کرد.باباز شدن در آشبزخانه نسبتا وسیعی پدیدار گشت .وسط آشبزخانه میز و صندلی های غذاخوری قرار داشت که در اطراف آن دو زن و یک مرد مشغول صرف صبحانه بودند. با ورود آنها نگاه ها به سمتشان چرخید و روی نیوشا ثابت شد .قاسم بی مقدمه به نگاه ها پرسش آمیز پاسخ دا.
    _به جای خورشید آمده.
    یکی از خدمتکارا گفت
    بیا جلوتر دختر جان
    نیوشا وارد آشبزخانه شد و گفت
    سلام من نیوشا هستم
    همان خدمتکار لبخندی زد و گفت
    _من هم نیره هستم مسئول آشپزی .این اشرف مسئول نظافت است .این آقا هم راننده شخصی خانوم بزرگ است.
    نیوشا گفت
    _پس وظیفه من چیه ؟
    نیره لبخندی زد و گفت
    _نترس بی کار نمی مونی آنقدر اینجا کار هست نظافت این ویلا بزرگ و رسیدگی به امورش کار آسونی نیست .تو اینجا کمک دست منو اشرف هستی .همون کاری که خورشید انجام می داد .امیدوارم تو هم مثل اون خدابیامرز خوب وظایفت را یاد بگیری.
    ودرحالی که پشت میز بلند می شد گفت
    _همراه من بیا.
    و از آشبزخانه خارج شد وادامه داد.
    _همه ما اینجا برایه خودمون اتاقی داریم البته وسایل چندانی نداره اگر چیزی کم داشتی باید خودت همراهت بیاری.
    سپس مقابل دری ایستاد و آن را باز کرد و گفت
    _اینجا اتاق خرشید بود تو می تونی از لباس هایه کمد استفاده کنی تقریبا هم سایز تو بود.
    یوشا وارد اتاقبا فرشی دوازده متری شده بود تخت خواب کمد و لباس و میز و صندلی تنها وسایل اتاقو تخت کنار پنجره ای بزرگ قرار داشت که رو به باغ می شد نیوشا در حالی که اتاق را مگاه می کرد پرسید
    _چرا خورشید مرد؟
    نیره گفت
    _دختره بیچاره تصادف کرد و مرد .17 سالش بود آمد اینجا برای اینکه خرج زندگی مادر بیمار و برادر کوچکش را تامین کند شروع به کار کرد . وقتی مرد 21 سالش بود توی شهر اتفاق برایش افتاد ارباب و خانوم هیچ مسئولیتی رو به عهده نگرفتند . معلوم نشد بعد از مرگ اون چه بلایی سر مادر و برادرش اومد .بیچاره خیلی به کس و بی کار بودند.
    وبعد در حالی که سعی می کرد اندوه رااز خود دور ساد گفت
    _خیلی خوب وقت واسه این حرفا زیاده زودتر آماده شو .
    واتاق رو ترک کرد .بعد از رفتن نیره نیوشا به سمت کمد لباس ها رفت. از این به بعد رفتن نیره به سمت کمد لباس هایش رفت . از این یک دست لباس ها رااز کمد خارج کرد و به سرعت آمده شد وقتی پیشبند سفید را روی لباسش بست و مقابل آینه ایستاد در آینه تصویری از یک خدمتکار را مشاهده کرد و به یاد خدمتکار منزل دایی اش افتاد و از بازی سرنوشت لبخندی تلخ برلب نهاد.
    بعد از اینکه به کتابخانه رفت و به سوالات بدالزمان پاسخ داد و گفت و در برابر توهیناتش باز هم سکوت کرد اولین کارش چیدن میز ناهار شروع کرد . چون خانواده نسبتا متمول اردشیر بزرگ بود و از نزدیک شاهد چیدن میز توسط خدمتکار مخصوصشان بود با مهارت کامل و سلیقه ای خاص میز راچید. سپس چند قدم عقب رفت تا از نتیجه کارش اگاه لبخند تلخی زد و با خودش گفت
    ((خب مثل اینکه از پس این کارا برمی آیم))
    سپس سینی را از روی میز برداشت و خواست از اتاق خارج شود که در با شد و شاهرخ میانه در ظاهر شد با دیدن نیوشا فهمید قاسم از عهده ماموریتش برآمده لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت
    _به به...مثل اینکه من تو رو جایی دیگه ای هم دیدم!اووو...آره ...یادم اومد صاحب اون چشم های گستاخ و جسور یک زبون دراز هم داره درسته
    نیوشا از او فاصله گرفت و با خشم به چشم های خمار و عسلی رنگ شاهرخ نگاه کرد به کلی او را از یاد بود.شاهرخ نگاه عمیقی به سر تا پای او انداخت و گفت
    _نمی خوای بگویی اینجا چی کار می کنی؟نکنه برای انتقام از من آمدی؟
    نیوشا پوزخندی زد و گفت
    _این کارم رو هم می کنم.
    شاهرخ چخی به دور او زد و گفت
    _که اینطور ببینم شوهر بی غیرتی کرده که نامزدش رو واسه کلفتی و انتقام فرستاده یا پدرت؟
    نیوشا خشمگین از لغت بی غیرت که در مورد پدرش استفاه شده بود گفت
    _کسی منو مجبور به کار نکرده شما و ظلم و ستمهایتان بوده.
    من نمی دانم مادربزرگم با چه اجازه ای تو رو استخدام کرده اما این و هم بدون به تواجازه فرصت انتقام زبون درازی نمیدم چنان خردت می کنم که صدای شکستن استخوان هات به گوش نامزدت و پدرت برسه حالا تا تکلیفت معلوم نشده جلوی چشم من ظاهر نشو
    نیوشا نگاه پر نفرتش رو به او دوخت و اتاق را ترک کرد در حالی که می دانست شاهرخ حکم اخراجش را را به دستش خواهد داد با اندوه وارد آشپزخانه شد و در مقابل سوال اشرف و نیره هم چیز را تعریف کرد.اشرف بعد از سکوت او گفت
    _غصه نخور دختر جان ما با ارباب صحبت می کنیم از وضعیت زندگیت بهش می گیم تو هم از این به بعد در برابر توهیناتش سکت کن دفاع از خودت حکم اخراجت امضا می کنه.
    بعد از رفتن شاهرخ پشت میز نشست به میز نگاهی انداخت و گفت
    _دست مریزاد به قاسم معلوم نیست با چه حقه و کلکی این باهوش جسور رو اینجا کشوند.
    در همین هنگام بدالزمان به همراه شیلا خواهر شاهرخ وارد اتاق شدند بی مقدمه گفت
    _شما این دختره رو استخدام کردید؟
    بدالزمان درحالی که روی صندلی می نشست گفت
    _بله من استخدام کردم اتفاقی افتاده؟
    شاهرخ گفت
    _زیادی زبون دراز و گستاخه باید ادب بشه.
    شیلا گفت
    _مادربزگ میگه تحصیل کرده است.دیپلم ریاضیات داره و یک سال هم توی دانشگاه درس خونده تو باورت می شه.
    شاهرخ در نهایت تعجب گفت
    _چی؟واقعا.
    بدالزمان گفت
    _خودش که اینطور می گفت.
    شاهرخ گفت
    _البته زبان درازی و جسارتش حرفش رو تایید می کنه.
    ر همین هنگام در بتز شد و نیره میز چرخدار را که روی آن دو نوع نوشیدنی قرار گرفته بود واردشد . شیلا از او پرسید
    _پس خدمتکحار جدید کجاست؟
    نیره در حال کشیدن غذا گفت
    _شاهرخ خان از او خواسته که جلوی چشمش نباشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ در برابر نگاه های پرسش آمیز شیلا و بدالزمان رو به نیره گفت
    _بعد از ناهار بفرستش دفتر کارم.
    نیره گفت
    _شاهرخ خان اون بیچاه وضع مالی خوبی نداره خواهش می کنم...
    شاهرخ با عصبانیت گفت
    _ساکت شو اجازه نداری واسه من تعیین تکلیف کنی .تو فقط کاری و که گفتم بکن.
    نیره غذا ها را کشید و از اتاق خارج شد بدالزما گفت
    _می خواهی چی کار کنی؟بهتر قبل از اخراجش به فکر یکی باشی
    شاهرخ لبخندی مر موزانه زد و گفت
    _اخراج؟گفتم که باید ادب بشه به هر حال خودتون به فکر یک خدمتکار دیگه باشید.


    * * * * * *
    نیره نیوشا را که پشت در دفتر در طبقه بالا قرار گرفته بود رسانید و خودش رفت . نیوشا از همان جا حکم اخراجش را روی میز شاهرخ می دید و صدای کوکب را می شنید که می گفت
    باز هم زبون دازی کار دستت داد
    نیوشا نفس عمیقی کشید و عزمش را جزم کرد که به هیچ قیمتی غرورش را دربرابر آن مرد مغرور و از خوراضی نشکند .چن ضربه به نواخت.باصدای شاهرخ پشت میز مستطیل شکل و شلوغی نشسته بود . صندلی تکیه اد . پاهایش را روی هم انداخته ود و سیگار می کشید نیوشا زیر نگاه ای سنگین او لحظاتی منتظر ماند بالاخره سکوتش را شکست و گقت
    _بیا جلوتر.نیوشا گفت
    -نه همین جا خوبه
    و قبل از که بخواهد حرفی بزند در مورد اخراجش از زبان او بشنود گفت
    _خودم قصد دارم برم من نمی تانم اونطور که دیگران می خواهند هر رو زیر توهینات شما خرد بشم آنقدر که صدای خرد شدنم را دیگران بشنوند.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت
    همان جا ایستادی که روی حرف من حرف زده باشی حالا هم در مورد اخراجت پیش دستی می کنی آنقدر مغرور و خودخواه هستی دلت نمی خواد حکم اخراجت رو بدهم به دستت نمی خواهی تحت امر ارباب باشی .
    نیوشا نیم نگاهی بع آن چهره زیبا که می توانست پر از محبت و مردانگی باشد انداخت و چیزی نگفت شاهرخ سیگارش را خاموش کرد و از جا برخاست به سمت او رفت و گفت
    _شنیدم تحصیلات خوبی داری !
    نیوشا پاسخ داد فکر نم کنم برای خواندن اخراجم نیازی به تحصیلات عالیه داشته باشم .
    شاهرخ گفت
    _درسته اما برای این که بتوانی جای حسابدار اخراجی را بگیری به این تحصیلات نیازی داری.
    نیوشا نگاهش را به دوخت و شاهرخ ادمه دا.
    _خب چی می گی؟حاضری به عنوان حسابدارم کار کنی؟البته احتیاجی به زبون درازت ندارم.
    نیوشا گفت
    _من اصولا آدم پر حرفی هستم شما بهش می گید زبون درازی نمی توانم ساکت بشینم .
    شاهرخ لبخندی زد و گفت
    باشه ...باشه اگر جرات کردی و توانستی به گستاخیهات هم ادامه بده
    نیوشا گفت
    _من باید در مورد قبول این کار فکر کنم.
    شاهر خ با عصبانیت گفت
    _فکر کردن نمی خواد آره یا نه؟از کلفتی کردن که بهتر نیست؟
    نیوشا با ناراحتی گفت
    _کلفتی رو هم شما بع من تحمیل کردید . اگر واسه کارگر بیچارتون حق از کار افتادگی در نظر می گرفتید من و امثال من مجبور به کلفتی نبودیم .به هر حال حاضم گرسنه بمونم اما برا حرف زدن تحریم نشم.
    شاهرخ خنده کوتاهی کرد و گفت
    _گفتم که می تونی زبون درازت رو هم سر کار بیاری البته اگر جراتش رو پیدا کردی .درضمن اگر بخوام واسه رعیاتا چنین حقوق و مزایایی در نظر بگیرم همه اشان به یک باره علیل از کار افتاده می شوند.
    نیوشا گفت
    _مگه همین شما نبودید چند ساعت پیش گفتید نمی خوایید جلوی چشمتون باشم حالا پی شده می خواهید مرا چندین ساعت تحمل کنید ؟
    شاهرخ جلوی خنداش را گرفت و با جدیت گفت
    _اگر قبول داری زیر این برگ را امضا کن و اگر نه همین حالا ویلا رو ترک می کنی.
    نیوشا برگه رو از دست او گرفت و گفت
    _این حق رو دارم که بدونم برایه چی من رو برای این کار انتخاب کردید.
    شاهرخ به او خیره شد و گفت
    _برای اینکه می خوام تو کارهایه حسابداری من رو انجام بدی و من هم به تو درس رعیتی رو می دم.
    نیوشا نگاهی به برگه ها کرد شاید با قبول این کار می تونست کاری برایه رعیت ها کند شاید می تونست حقشام رو بگیرد با یه مطالعه سطحی زیر برگه رو امضا کرد و گفت
    _برم جالبه که بدونم چطور می خوایید به من درسه رعیتی بدهید .درضمن مفاد ایم برگه تماما به نفع شماست اما فعلا مجبورم که قبولش کنم.
    شاهرخ گفت
    _از فردا صبح می تونی کارت رو تو این اتاق شروع کنی.
    نیوشا نگاهی به دفتر شلوغ وبه هم ریخته انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد .شاهرخ برگه را از روی میز برداشت با دیدن امضا او دچار حاتی عجیب شد
    _نیوشا گلدره
    خودش را رو مبل انداخت و دلیل اینکه او رو حسابدار خود کرد برای توجیه خودش گفت
    _خب اونقدر ساده است که دست به حسابها نبره.
    نیوشا بعد از ترک آنجا به آشپزخانه رفت ودر پاسخ به نگاه های پرسش آمیز نیره و اشرف با خونسردی گفت
    _اخراجم نکرد به جای حسابدار استخدامم کرد.
    نیره و اشرف هردو ناباورانه گفتند
    استخدامت کرد
    نیوشا گفت
    _خب آره برایهخودمم باور نکردنی بود.
    نیره گفت
    _دختر جان چرا قبل از مشورت اینکارو انتخاب کردی.
    نیوشا گفت
    _براچی من که اشکالی در کار نمی بینم.
    اشرف گفت
    _تو تازه واردی اصلا می دونی سر حساب داره قبلی چه بلایی اومده
    نیوشا کنجکاوانه گفت
    _بلا؟چه بلایی؟
    اشرف ادامه داد.
    _دختر بیچاره رو بی حیثیت کرد بعد فرستاد پی کارش چرا قصد استخدام تو رو دار؟فکر نکردی چندین ساعت باید تنها با اون عیاش اون بالا تنها باشی؟
    نیوشا به یاد حرف هایه شاهرخ افتاد
    _می خوام ادبت کنم.
    با این که مشوش شده بود به خودش مسلط شد و گفت
    _اون جرات تعرض و دست درازی به منو پیدا نمی کنه.
    نیرعه که متوجه تشویش نیوشا شده بود گفت
    _اشرف زیادی قضیه رو بزرگ می کنه مقصر خود دختره هم بود خیلی به خودش می رسید لباس های تنگی که نمی پوشید. دائم مقابل آیته بود. حالاهم که تو قبول کردی سعی کن زیاد جلبه توجه نکنی مرتب بودن با جلف بودن فرق می کنه .مرتب بودن در کار اما...خب تو با اون دختر فرق داری.حالا برو اتاقت استراحت کن.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نیوشا آهسته دستگیره در را فشرد و در نیمه باز کرد صدای در باعث شد که شاهرخ سرش را بالا بگیرد با دیدن او کفت
    _بیا داخل
    نیوشا در را تاآخر باز کرد و گفت
    _فکر نمی کردم به این زودی آمده باشید.
    شاهرخ با جدیت گفت
    _قبل از سلام دادن داری خودت رو به خاطر دیر آمدن تبرئه می کنی .از فردا قبل از من توی دفتر حاضری .هرروز دیر اومدنت برابر میشه با کم کدن حقوق یک روزت حالا بیا سرکارت خیلی واسه ات کار دارم 3ماه که حسابدارم اخراج شده و کلی حساب عقب افتاده.
    نیوشا پشت میزی که متعلق به او بود قرار گرفت شاهرخ از جا برخاست و در حالی که در بین دفتر ها به دنبال چیزی می گشت گفت
    _کلید اتاق داخل کشوی میز است بعد از اتمام کار در را قفل کن.
    سپس دفتر مورد نظر را پیدا کرد و به سمت نیوشا رفت دفتر را روی میز او گذاشت و گفت
    _داخل این دفتر خرج کرده و سود و حقوق کار گرها ثبت کن مواظب باش چیزی کم زیاد نشه.
    شاهرخ پشت میزش نشست. نیوشا رسیده ها و فاکتور ها را مرتب کرد و مشغول به کار شد سکوت فضای اتاقرا در برگرفته بود.تنها صدای برهم خوردن برگه ها و ورق دفاتر سکوت فضا را شکست زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد وقتی نیوشا یاد حرف نیره و اشرف افتاد ترس تنها بودن با مردی جوان که در پی تنبیه و انتقام از او تمام وجودش رو لرزاند .سعی کرد به خودش بقبولوند که او جسارت تعدادی را ندارد اما نمی توانست خودش را راضی کند که بی دلیل حسابدار ارباب باشد شده. آنقدر افکارش مغشوش بود که تمرکزی برکارش نداشت به شاهرخ نگاه کرد دریافت را زیر نظر گرفت
    شاهرخ مقابل میز او ایستاد و دستش را روی میز قرار داد. به یمت نیوشا خم شد و با عصبانیت گفت
    _حسابدار قبلی من بخاطر این اخراج شده بود که به خاطر اینکه تو حساب ها دست برده بود مبلغ زیادی دزدی کرد . نزدیک 1ملیون البته اعتراف می کرد می بخشیدمش اما مثل تو جسور بود و با جسارت تمام انکار کرد .بعد قصه که می دونم دیروز شنیدی برا همه تعریف کرد حالا....تو خوب گوشا ت رو باز کن تو زیر برگه رو امضا کردی.پس راه بازگشتی نداری تنها تا وقتی در امانی که خیانت نکنی .اما وای به حالت اگر بفهمم تو هم توی حساب ها دست بردی اون وقت همون بلایی رو سرت می آرم که حسابدار قبلی ام آرزوش رو داشت.
    نیوشا به زور آب دهنش رو قورت داد و برخود لعنت فرستاد بدون فکر و مشورت کار حسابداری را قبول کرده بود شاهرخ دریافت برای اولین بار نیوشا را از خودش ترساند لبخندی زد و گفت
    _خیلی خوب حالا به کارت برس من برای سرکشی به زمین ها می رم اگر کسی شخصا یا تلفنی با من کار داشت پیغامش رو دریافت کن و تو ی دفتر براش برام یادداشت کن.
    من تاظهر برمی گردم.
    نیوشا این یار نفس راحتی کشید و مشغول به کار شد . دقایقی که گذشت انگشتانش خسته از ثبت ارقام خودنویس رارها کرد. چند بار دستش رو بازو بسته کرد . برای رفع خستگی از جا برخاستبه سمت قفسه ها رفت از بین دفاتر به هم ریخته یک دفتر که مال 3 سال قبل بود برداشت و درمیان آنها دنبال نام پدرش گشت بعد از مدتی یافت در 12 ساعت کار حقوق ناچیزی دریافت می کرد نیوشا تک تک اسم ها رو نگاه کرد .همه آنها با زمان کاری بالا حقوق ناچیزی دریافت می کردند. با تاسف سرش را تکان داد و دفتر را همره خودش پشت میز برد تا کاملا مطالعه بکند.

    * * * * * * *
    شاهرخ همراه دو مباشر خود دور تر از زمین ایستاده بود و در حالی که به تلاش دهقانا چشم دوخته بود به گزارش دو مباشرش به ظاهر گوش سپرده بود . خودش آنجا بود تمام فکرش حول حوش دفتر و نیوشا می چرخید . نمی فهمید چر از لحظه ای که دفتر ا ترک کرد و برای بازگشت به آنجا بی تابی می نمود. احساس می کرد کار مهمی کار نیمه تمامی دارد. بالاخره طاقت از کف داد و به سمت جیپش به راه افتاد دو مباشر هم به دنال او به راه افتاد یکی ازآن دو گفت
    _شاهرخ خان می رید زمین بالا ؟
    شاهرخ حین سوار شدن به جیپ گفت
    _کار مهمی برام پیش اومده. خودتون به کارها برسید.
    سپس ماشین روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد .تمام راهرا فکر کرد تا شاید به یاد آورد آیا قرار مهمی داشته با دوستانش جایی دعوت داشته یا باید به انبار ها کارخانه اش سرکشی می کرد اماهرچه فکر کرد به نتیجه ای نرسید .وقتی به ویلا رسید با عجله خودش رابه دفتر رسانید چنان با شتاب در را باز کرد گویی قصد دستگیری مجرمی را دارد نیوشا غافلگیر شد و از جابرخاست و به شاهرخ نگریست . ناه هردو در هم گره خورد. نگاه نیوشا آرام و قرار را به شاهرخ بازگرداند . کلاه حصیری و لبه دارش رابرداشت و اجازه داد و بار دیگر موهای خرمایی رنگ و خوش حاتش روی پیشانی اش رها شود و خودنمایی کند . حالتی جدی به خود و گرفت و گفت
    _کاهایت تموم شد؟
    نیوشا با دستپاچگی گفت
    _نه ...هنوز نه.
    شاهرخ جلو رفت و مقابل میز او ایستاد و دفتری را که دست نیوشا بود نگاه دکرد و گفت
    _این دفتره حساب دهقانها تو سه سال گذشته است.
    نیوشا گفت
    _بله می خواستم ببینم پدرتان هم مثل شما حق رو ناحق می کرد . متاسفانه نصف دستمزی را هم که باید در قبال ساعت کاریشان می گرفتند به آنها داده نشده.
    شاهرخ دفتر را از دست نیوشا بیرون کشید و گفت
    _به شما این فضولی ها نیومد من به شما گفتم به حساب هایه عقب افتاده رسیدگی کنید نه این که وکیل وصی دهقانها شوید.
    نیوشا گفت
    _چی می شه اگر حق دهقانها را منصفانه پرداخت کنید؟
    شاهرخ با عصبانیت گفت
    _گفتم این فوضولی ها به تو نیامده.
    سپس به سمت قفسه ها رفت و دفتر را داخل آن گذاشت .نیوشا پشت میز نشست و گفت
    _شما ارباب ها همیشه مثل ببر درنده هستید و فکر می کنید هیچ کس جرات رویاویی با شما را نداره.
    شاهرخ پشت میز نشست و گفت
    _دارم دربرابر تو خیلی کم می آیم اما دیگه کم کم صبرم داره تمو می شه و اعصبابم را با جسارتهایت بهم می ریزی.
    نیوشا گفت
    _هنوز اعصابتون بهم نریخته اگر هم بشه اتفاق مهمی نمی افته. با اون شلاق مهتری می افتید به جان رعیتتان.
    شاهرخ گفت
    _می تونی بیشتر زبون درازی کنی تا این اتفاق بیافتد.

    نیوشا گف
    _پس قبول دارید همه را به شکل اسب می بینید که دائم شلاق مهتری به دست می گیرید و باآن به جان رعایا می افتید.
    شاهرخ به نیوشا نگاه کرد .نمی توانست بفهمد چرا در برابر زخم زبان ها و فضولی های این دختر خشمگین نمی شود سکوت می کند. نگاهش را از نیوشا گرفت
    _باید همه را به شکل اسب دید .چون آدم ها همیشه در برابرنرمش گستاخی و جسارت به خرج می دهند .حالا به کارت برس در ضمن فردا که می آیم دفتر باید همه جا مرتب باشه.
    نیوشا بدون این که پاسخ را بدهد مشغول به کار شد



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نیوشا با عجله وارد اشپز خانه شد و گفت : صبحتان بخیر نیره و اشرف با خوش رویی جوابش را دادند نیوشا در حال ترک اشپزخانه بود که نیره گفت : کجا نمی خواهی صبحانه بخوری
    نیوشا جلوی در ایستاد و گفت توی این سه روز هر وقت رفتم دفتر شاهرخ خان زود تر از من داخل دفتروی دفتر بوده این سه روز حقوقم هیچی شده از اول قرار گذاشته بود اگر بعد از اون توی دفتر حاضر بشم از حقوق خبری نیست دیگه نمی خوام دیرتر از اون توی دفتر حاضر بشم
    نیره با تعجب گفت: اما این مکان نداره اخه شاهرخ خان بعد از این که تو می ری سرکارت تازه واسه صبحانه می اید پایین .
    نیوشا با تعجب گفت : چی؟ تازه می اید که صبحانه بخوره.
    اشرف در تایید حرف نیوشا گفت : بله اصلا او هیچ وقت عادت نداشته که زئد از صبح بیدار بشه.
    نیوشا مگثی کرد و گفت: به هر حال بهتر امروز زود تر برم
    از اشپز خانه خارج شد و با خودش گفت: عجب ادم بد جنسی است.برای این حقوق نده قبل از خوردن صبحانه می اید توی دفتر می نشیند بغد به بهانه ی کار واسه صرف صبحانه می ره بیرونخیلی خب امروز حسابم را با این ادم کلاه بدار تصفیه می کنم .
    وقتی وارد دفتر شد طبق معمول شاهرخ خان پشت میز نشسته بود و ظاهرا خودش را مشغول کار کرده بود با ورود او سرش را بالا گرفت و گفت: خوب مثل این که دوست داری واسه من مجانی کار کنی عیبی نداره هر جوردوست داری اما امروز باید این دفتر مرتب بشه نیوشا فکری از ذهنش گذشت و گفت: اگر اجازه بدهید برم وسایل نظافت را بیاورم
    شاهرخ گفت: زود برگرد چون برای انجام کاری باید برم
    نیوشا بلافاصله دفتر تزک کرد
    شاهرخ خنده ای سر داد و گفت:
    خوب گذاشتمت سر کار خانم زرنگ و حاضر جواب انقدر مجانی از تو کار بکشم که به پایم بیافتی . فکر کردی گستاخی هات را بی جواب گذاشتم چقدر ساده لوح هستی فقط زبون درازی همین.
    لحظاتی بعد نیوشا همراه با یک جارو برقی و چند دستمال گردگیری وارد اتاق شد شاهرخ از جا برخاست وگفت:
    زیادغصه نخور دستمزد نظافتت را می دم .
    وخنده ای از روی تمسخر سر داد .
    نیوشا بدون اینکه پاسخی بدهد دفترها را که به طورنامرتب داخل قفسه ها قرار داشت را روی زمین قرار داد و با دستمال مشغول تمیز کردن قفسه های چوبی شد شاهرخ خاندر الی که به سمت در می رفت گفت:
    میز مرا هم مرتب کن تا یک ساعت دیگر بر می گرم
    در همین هنگام چند ضربه به در نواخته شد شاهرخ خودش در باز کرد و با تعجب اشرف راسینی به دست دید اشرف گفت:
    اقا صبحانه اماده است . خانم گلدره گفتند صبحانه اتان را توی دفتر می خورید .
    شاهرخ که غافل گیر شده بود به سمت نیوشا چرخید . او بدون اینکه به او نگاه کند با جدیت مشغول تمیز کردن قفسه ها بود شاهرخ از جلوی در رفت عقب و در حالی که سعی داشت خودش را نبازد گفت:
    خیلی خب بگذارش روی میز .
    اشرف سینس صبحانه را روی میز وسط اتاق قرار داد و انجا را ترک کرد شاهرخ در را پشت سر اشرف بست به سمت نیوشا رفت و با جدیت گفت:
    به چه اجارهای این کار را کردی ؟
    نیوشا دست از کار کشید . به او نگاه کرد و گفت: به همون حقی که قص داشتید سر مرا کلاه بگذارید فکر کرده اید چقدر احمق هشتم یا فکر کرده بودید تا به کی می توانید به این بازی ادامه دهید ارباب ؟
    شاهرخ نگاهش را از او گرفت. حتی در برابر لحن تمسخر امیزش هم نمی توانست انقدر عصبانی شود که مثل گذشته داد هوار راه بیاندازد به سمت میز رفت . روی کاناپه نشست و گفت:
    به خیال خودت مچم را گرفتی نخیر خانوم زرنگ من توی این مدت به دلیل کار های عقب افتاده زود تر از همیشه توی دفتر حاضر می شدم بعد هم واسع صرف صبحانه می رفتم به هر حال این بار به خاطر کاری که کردی می بخشمت یادت باشه دفعه ی دیگه توی کار های من فضولی نکنی . نیوشا بار دیگر مشغول کار شد شاهرخ از این که دستش را خوانده بود کمی عصبی شده و بر خود لعنت می فرستاد که در مقابل او محتاطانه ترو هوشیار تر مل نکرده بود نگاهی به نیوشا که در حال گذاشتن دفاتر در قفسه ها بود انداخت و گفت:
    شما که صبحانه خورده اید ؟
    نیوشا در حال انجام کار گفت:
    نخیر نخوردم .
    شلهرخ در حال ریختن چای در فنجان گفت:
    بعد از تمام شدن کارت برو صبحانه ات را بخور بعد هم اماده شو تا برای سرکشی به زمین ها همراهم بیایی.
    نیوشا به سمت او چرخید و با دسپاچگی گفت:
    من؟ من دیگه برای چی بیام؟
    شاهرخ با جدیت گفت:
    برای اینکه اربابت دستور می ده واسه این که حسابدارم هستی فکرمی کنم قبلا مرا با سابدارم توی باغ دیدای.
    نیوشا که دوست نداشت کسی از رعایا او را با شاهرخ ببیند و از حسابدار بودنش با خبر شود گفت:
    بله ولی اون موقع حقوق دادن به دهقان ها بود .
    شاهرخ گفت:
    من بیشتر مواقع همراه او به زمین ها می رفتم گاهی ذر حین سرکشی به زمین ها به طلبکار ها و بدهکار ها سری می زدم و حساب ها را تصفیه می کردم می رفتم شهر و به کار های کار خامجاتم رسیدگس می کردم .
    نیوشا ملتمسانه گفت:
    اما حضور من....
    شاهرخ حرفش را قطع کرد و باجدیت گفت: همین که گفتم.تو به عنوان حسابدار من موظفی هر کاری که می گویم انجام بدهی .حالا زود تر کارت را تمام کن. نیوشا می دانست با حضورش سر زمین ها و باغ ها خبر حسابدار شدنش به گوش عبدالله و کوکب می رسید و مطمئنا ان دو مخلف کار نیوشا بودند اما با این فکر که بالاخره انها این موضوع را می فهمند ئلش را به دریا زد .نظافت دفتر را سریعا انجام داد و برای صرف صبحانه رفت. بعد از ان لباس مناسبی پوشید وبه دفتر برگشت. شاهرخ هم اماده داخل دفتر انتظار او را می کشید با ورودش از جا برخاست و کلاهی که به دست داشت را به سمت نیوشا گرفت و گفت: بگذار سرت تا افتاب صورتت را نسوزاند
    نیوشا با تمسخر گفت: چه فرقی با رعیت های دیگه دارم ؟اونا هم ادم هستند در حالی که ساعت ها زیر افتابکار می کنند و حتی ....
    شاهرخ حرف او را قطع کرد و او هم با تمسخر گفت:
    میشه بگی تا چند ماه پیش کجا بودی و چقدر حال و روز مردم برایت مهم بود؟
    نیوشا در یافت که از زندگی گذشته اش توسط مادر بزرگش باخبر شده و قصد سرکوب کردن او را دارد برای توجیه او گفت:
    بله من در اون زمان و ظلمی که در حقشون روا می شد بی خبر بودم حالا که از نزدیک شاهد همه چیز هستم قصد دارم به اونا کمک کنم و اجزه ندهم این ظلم ادامه پیداکند.
    شاهرخ پوزخندی زد و گفت: پس تو یک شورشی هستی بسیار خب کمکشون کن حتما با سوزاندن پوستت نفعی به اونها می رسونی
    سپس کاله را روی میز انداخت و کاله لبه گرد خودش را روی سرش گذاشت .عینک افتابی اش را روی چشمهایش گذاشت.شلاق مهتریش را به دست گرفت و از اتاق خارج شد نیوشا به کلاه لبه حصیری روی میز نگاه کرد و اندیشید برای اولین بار حرف درستی از زبان او شنیده. نگذاشتن کلاه روی سرش هیچ نفعی به رعایا نمی رسانید کلاه را روی سرش گذاشت در دفتر را قفل کرد و دفت. شاهرخ داخل ماشین در انتظار او او نشسته بود از داخل ایینه بل نیوشا را دید که کلاه حصیری راروی سرش گذاشته لبخند کمرنگی زد و ماشین را روشن کرد نیوشا با تردید سوار ماشین شدو همراه او به طرف زمین ها حرکت کرد در بین راه شاهرخ سکوت بینشان را شکست و گفت:
    چرا توی تهران نماندید ؟
    نیوشا بدون معطلی پاسخ داد :قسمت در این بود که بیایم اینجا و دنیای پر از ظلم ارباب رعیتی را از نزدیک ببینم
    شاهرخ لبخندی زد ک از دید منیوشا پنهان نماند و گفت:
    خب ارزشش را داشتکه زندگی مرفه ات را را کنی بیتیی در این روستادست به هر کار سختی بزنی میوه چینی کنی...
    و ناگهان سکوت کرد. نیوشا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    شما این اطلاعات را در مورد من از کجا به دست اورده اید؟!
    شاهرخ گقت: من ارباب این روستا هستم و از چیزی بی اطلاع نمی مونم .
    نیوشا باطعنه گفت:
    بله فراموش کرده بودم . شما مهتر خوبی برای اسبهایتان هستید
    شاهرخ در حین رانندگی گفت:فقط نمی دونم مار خوش خط و خال و خطر ناکی مثل تو از کجا سر کله اش توی مانژ من پیداش شد می ترسم اسب هایم را تار و مار کنی
    و هر دو تا زمین ها سکوت کردند ماشین که در کنار زمین ها متوفق شد دو نفر از دهقان ها که مشغول کار بودند دست از کار کشیدند شاهرخ و نیوشا از ماشین پیاده شدند نیوشا به دنبال شاهرخ از کنار زمین ها عبور کرد یکی از دهقان ها نیوشا را شناخت و ناباورانه گفت:
    اون دختر عبدالله نیست؟
    پدر ریحانه هم که در انجا مشغول به کار بود سر بلند کرد او نیوشا راچندین بار از نزدیک دیده بود با دیدن نیوشا که همراه ارباب از ماشین پیاده شده بود با تعجب گفت:
    چرا خودش است ام همراه این اجنبی با این لباس و شکل و شمایل چه کار می کند ؟نکنه عبدالله غیرتش را هم ه باد داده !
    طولی نکشید که همه ی دهقان ها از حضور نیوشا با خبر شدند و با اشاره سر او را به یکدیگر نشان می دادند و هرکس حرفی در مورد او و عبدالله می زد. این موضوع از دید شاهرخ پنهان نماند از پشت عینک افتابیش به نیوشا چشم دوخت او دورتر از شاهرخ خارج از زمین ها ایستاده بود و شاهرخ در حالی که وانمود می کرد به گزارش مباشرش توجه دارد تمام حواسش به نیوشا بود که با ایماء و اشاره و پچ پچ دهقانها رنگ می باخت . او به شاهرخ نگاه کرد تا در یابد او رازیر نظر دارد یا نه. ام شیشه های ودی عینکش این امر را غیر ممکن می ساخت شاهرخ همان طور که به وراجی های مباشرش گوش فرا داده بود عینک رت تز چشمانش برداشت دقایقی به نیوشا نگاه کرد و بعد لبخندی تحویل او داد . نیوشا با این حرکت شاهرخ خشمش را بروز داد با عصبانیت از زمین ها دور شد و با خشم گفت: پس مرا اوردی تا مردم مرا همراه تو ببینند همه از من صحبت می کنند تو با رعایات و رسم و سنتهایشان به خوبی اشنا هستی.
    شاهرخ با لبخند گفت:
    افرین... افرین پس بالاخره فهمیدی ارباب یعنی چه؟ خیلی خب حالا سوار شو باید به چند جای دیگه هم سر بزنیم باید همه ا حسابدار جدید من اشنا شوند باید مطمئن شوند یکی از خودشان حسابدار اربابشان است
    نیوشا برای این که بر خلاف حرف او عمل کرده باشد پیاده راه افتاد شاهرخ ماشین را اهسته را انداختو گفت: پس علت رنگ به رنگ شدنت ایماء و اشاره دهقانها بود فکر می کنی در این باره چه قضاوتی می کنند ؟عبدالله غیرتش را فروخته یا نه دخترش بی بند و بار و خیره سر شده اه باید می گفتم شوهرت بی غیرت شده.
    نیوشا گفت:
    شما خوب این مردم ساده را می شناسید می دونستید هر چیزی را که ببینند همانطور در باره اش به قضاوت می نشینند
    شاهرخ که دلیل دیکری برای اوردن نیوشا به زمین ها داشت دست از شیطنت برداشت و گفت:
    بسیار خوب . سوار شو برگردیم ویلا مراسن معارفه ت باشه برای اینده.نیوشا ایستاد و به او نگاه کرد با خود اندیشید چه چیزی باعث می شه تاحد جنون خشمگین و وحشی شود ؟ حالا چرا اینقدر نرمش و ملایمت به خرج می دهد ؟
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    سوار نمی شی؟
    نیوشا سرش را پایین انداخت و سوار شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نیوشا سخت مشغول کار بود که چند ضربه به در نواخته شد همانطور که مشغول کار بود گفت:
    بفرمایید .
    در باز شد و او بو این که سرش را بلند کند گفت:
    شاهرخ خان نیستند تاده دقیقه دیگر می ایند
    نصرالله با خشم و غضب فیاد زد :
    ای بی حیا!
    نیوشا با شنیدن صدای نصرالله از جا برخاست . با دیدن چهره برافتوخته نصرالله و حضور غیر منتظره اش با دسپاچگی گفت:
    سلام عمو جان شما هستید؟
    نصرالله فریاد زد:
    سلام و زهرمار !انتظار نداشتی که من را اینجا ببینی ؟پس مردم راست می گفتند.درست دیده بوده اند این دختر بی شرم و حیا که دنبال اون اجنبی راه می افته تو زمین ها دختر برادر بدبخت من است.
    نیوشا از پشت میز بیرون امد و در حالی که سعی می کرد با ارامش برخورد کند گفت:
    مگه من چه خطایی کردم عمو جان که از دست من عصبانی هستید ؟
    نصرالله گفت:
    غلط از این بیشتر !لومدی قرتی بازی هایت را اینجا پیاده کنی؟
    نیوشا باز هم خود را کنترل کرد و گفت:
    من اینجا فقط کار می کنم تا خرج خودم و پدرم رو در بیارم.
    نصرالله گفت:
    از تهران اومدی اینجا چی؟
    باید از همن اول می دونستم دست پرورده اردشیر چی می شه.توبرای خانواده ما ابرو نگذاشتی . حالا هم گورت را گم کن برگرد همون جهنمی که بودی تا بیشتر از این فامیل را بی ابرو نکردی و به گند نکشیدی.
    نیوشا این بار با عصبانیت گفت:
    ابرو؟اگر ابرو برایتان مهم بود از من و پدرم رو بر نمی گردوندید.
    نصرالله سیلی محکمی به صورت نیوشا نواخت و قبل از این که ومین سیلی را هم بزند صدای شاهرخ در فضای اتاق طنین انداخت :
    نصرالله از همین حالا اخراجی.
    نصرالله به سرعت برگشت.با دیدن اربابش و حکمی که برای او صادر شده بود به دست و پا افتاد و با تضرع گفت:
    ارباب... ارباب به خدا قصدم توهین به شما نبود .
    شاهرخ در اتاق را تا اخر باز کرد وگفت:
    برو بیرون همین حالا .
    نصرالله ملتمسانه گقت:
    ارباب به خدا مردم حرف های نامربوطی ....
    شاهرخ فریاد کشید:
    گفتم اخراجی .خودت خوب می دونی حرفم را پس نمی گیرم حالا تا بیشتر عصبانی نشدم برو بیرون.
    نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت و ناچارا دفتر را ترک کرد.شاهرخ در راپشت سر او بست.به سمت نیوشا نگاه کرد وگفت:
    جالبه حق پدر شوهری را این طور به جا می اورند!
    نیوشا پشت میزش نشست.سرش را پایین انداخت و گفت:
    این سیلی حقم بود.من باعث اختلاف میان او و پدرم شدم.لااقل نگذازید باعث بیکاری عمو نصرالله باشم.
    شاهرخ به سمت او رفت و کنجکاانهپرسید:چرا علت اختلاف دو برادر شدی؟
    نیوشا سکوت کرد.در همین هنگام چند ضربه به در نواخته شد شاهرخ به سمت در رفت و ان را باز کرد قاسم نگاهی به شاهرخ کرد وگفت:
    قربانت شوم این بنده یخدا مگه چه گناهی کرد که اخراجش کردید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ با ناراحتی گفت:
    خوبه خوبه حالا باید یرای کار هایم دلیل بیاورمو به همه توضیح بدهم.اصلا بگو بدونم مگه من به تو نگفته بودهر کسی با من کار داشت تا توی دفتر راهنمایی می کنی و بعد اگر اجازه دادم می تونی بری؟
    قاسم که خودش هم گیر افتاده بود گفت:
    اخه قربانت شوم نصرالله از سر کارگر های مورد اطمینان شماستاز طرفی گفت:می خواهد عروسش را ببینه و اومده بود برای مراسم عروسی پسرش از شما مرخصی بگیرد.شاهرخ فورا به سمت نیوشا چرخید .به او نگاه کرد و ناباورانه گفت: عروسی پسرش؟
    نیوشا فورا سرش را پایین انداخت قاسم گفت:
    بله ارباب من از کجا می دونستم می یاد و شما را عصبانی می کنه.
    شاهرخ گت:
    برو به نصرالله بگو شاهرخ خان گفت به ادم های گستاخ و دهان بین احتیاجی ندارد.برو.
    در را به روی قاسم بست.در حالی که غمی غریب در دلش نشسته بود پشت میز نشست و اهسته از نیوشا پرسید :
    کی قراره عروسی کنی؟چرا خودت از من برا رفتن اجازه نگرفتی؟
    نیوشا سرش همان طور پایین بود نمی دانست چه پاسخی باید به او بدهد شاهرخ که در حال انتظار پاسخ او می سوخت با عصبانیت فریاد کشید:
    با تو هستم چرا ساکت شدی؟
    نیوشا سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد و گفت:
    برای این که نمی خواستم بروم.
    شاهرخ پرسید :
    یعنی تو را مجبور به این ازدواج کرده اند؟
    نیوشا گفت:
    کسی نمی تونه من رامجبوربه کاری کنه من نامزدی ام را با پسر عمویم به هم زدموپا روی رسم ورسومات خانوادگی گداشتم.عمو نصرالله هم تمام خانواده رو از رفت و امد با ما منع کرد.من باعث اختلافو جداییپدرم با خانواده هاش شدم.
    نیوشا خودش هم نمی دانست چرا این موضوع را برای شاهرخ بازگوکردهشاهرخ با شنیدن این خبر لبخندی زد .از جا برخاست .به سمت او رفت و گفت:
    پس نصرالله را حسابی داغ کردی.
    شاهرخ هم علت شاذیش از شنیدن ان خبر را نمی دانست.نیوشا برق خاصی در نگاه او میدید او در حالی که مقابل میز نیوشا ایستاده بود با لحنی خود مانی گفت:
    خیلی خب حالا اخمات راباز کن.باید خوشحال باشی که هیچ کس نمی تونه عقیده وخواسته اش رو به تو تحمیل کنه حتی من.
    نیوشا نگاهش را از او گرفت وگفت:
    اگر اشکالی نداره فردا رو برم مرخصی.
    شاهرخ گفت: ایرادی نداره اگر فکر می کنی که احتیاج است برو.اما زود برگرد.
    نیوشا پشت حصار ها ایستاد و ب حیاط چشم دوختاحساس می کرد سالیان سال از انجا دور بوده باید در انتظار تغییرات زیادی باشد.درست مثل زونمانی که از انجا به تهران باز گشته بودم همان حس غریب و بیگانگی در وجودش نشست. باگامهایی سست وارد حیاط شد برای لحظه ای از خودش پرسید:برای چی اومدم اینجا؟اومدم از چه چیزی با خبر شوم؟
    نوز از حیاط نگذشته بود که کوکب از اشپزخانه او رادید و بلند گفت: نیوشا...
    نیوشا سرجایش میخکوب شدبه سمت کوکب برگشتوگفت:
    سلام عمه جان.
    کوکب لحظاتی در سکوت به او نگاه کردو بعد چون کوهی از اتش منفجر شد:معلوم هست توی خانه ارباب چه کار می کنی؟مردم چه می گویند؟حرفهاشون که حقیقت نداره!تو که حسابدار ارباب نشدی؟پس اگر نشدی نصرالله دروغ گفته.حرف بزن دختر.
    نیوشا پاسخ داد :من حسابدار ارباب شدم.
    پاهای کوکب سست شدروی زمین نشستو با درماندگی گفت:چرا فکر هیچ چی را نمی کنی؟چرا فکر ابروی پدرت را نمی کنی؟اون بنده خدا به خاطر تو با خانواده اش قطع رابطه کرد.همه فامیل به خاطر سنت شکنی تو به او پشت کرده اند.اگر مطمئن بشه که تا این حد سر خودو بی حیا شدی دق می کنه
    نیوشا بی اعتنا به حرف های کوکب وارد اتاق شد.باید با پدرش صحبت می کرد و او را از اشتباه بیرون می اورد مطمئنا حرفش را قبول می کردعبدالله با حالتی غصه دار کنج اتق نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود نیوشا با دیدن پدرش در ان وضعاندوهبار مقابلش نشست وگفت:
    سلام بابا چرا اینقدر ناراحتی ؟عبدالله سرش را بلند کرد به نیوشا نگاه کرد و کفت:چی کار کردی بابا؟!
    نیوشا گفت:
    حسابدار شدن اینقدر منفوره که شما به خاطرش زانوی غم به بغل گرفته اید؟من این کار را قبئل کردم تا شاید بتوانم حق رعیتها و دهقانها را از اون بگیرم.
    عبدالله گفت: به چه قیمتی می خواهی این کار را بکنی ؟ به قیمت ابروی من و حیثیت خودت !اصلا چطور می خواهی این حق رااز ون ادم عیاش و حیوان صفت بگیری؟
    نیوشا با ناراحتی از جا برخاست وگفت:شما دیگه چرا پای ابرو و حیثیت مرا وسط می کشید ؟این کار هیچ ربطی به ابروی من و شما ندارد.
    عبدالله گفت:
    چرا...چرا خیلی ربط داره اون ادمی که تو واسش کار میکنی و شدی حسابدارش از یک حیوان پست تره ابرو و حیثیت سرش نمی شه.
    نیوشا گفت:
    شما اشتباه ی کنید.انقدر ها هم که مردم می گویند بد نیست.اون هم ادمه.
    عبدالله گت: باشه همین طوره که تو می گی.منو قانع کردی .منو از اشتباه در اوردی. جلوی دهان مردم را هم می توانی ببندی ؟ می توانی کاری کنی که فردا حرف های بدتری وزشت تری پشت سر تو و در باره یتو نزنند ؟
    نیوشا گفت: وقتی ببینند که حقشان را از او گرفتم ...
    عبدالله حرفش را قطع کردو گفت: اگر نتوانستی چی؟ فقط خودت را خرد کردی .
    نیوشا با اطمینان گفت:من می توانم
    عبدالله گفت:
    دیگه اجازه نمی دهم برگردی . ن ذیگه نمی گذارم.
    نیوشا گفت:
    من با ارباب قرار داد بستم اگر برنگردم مطمئنا به زور مرا بر می گردانه. این طوری خیلی بدتر میشه.
    عبدالله با عصبانیت گفت:
    غلط کرده دیگه نمی خواهم .دیگه نمی توانم حرفهای مردم را بشنوم.
    نیوشا گفت: اصلا بگویید بدانم مردم چی گفتند که شما اینقدر ناراحت کرده .
    در همین هنگام کوکب وارد اتاق شد و چون سئوال او را شنیده بود با جدیت گفت:
    دلت می خواهد بدانی ؟پس خوب گوش کن . می گن این دختره از پایتخت برگشته طاقت زندگی سخت تو خونه پدرش رو نداشته رفته ویلای ارباب به عنوان حسابدار دار واسش کار می کنه تا زندکیش سخت نگذره.. داره با ارباب حق مردم را بالا می کشه.دختره چیزی واسش مهم نیستحاضر حیثیتش را بده ولی راحت باشه.
    نیوشا باناراحتی گفت:
    مگه تا حالا من بودم که ارباب حشان را می خورده؟همه اش دروغه.
    کوکب گفت:
    پس حرف نصرالله چی؟میگه به خاطر این که به تو سیلی زده اخراجش کرده.
    نیوشا با سردر گمی گفت:
    به خاطر من؟این طور نیت اون..اون به ارباب اهانت کرد.
    در حالی که خودش هم مطمئن نبود شاهرخ به خاطر اهانت هایی که شنیده نصرالله را اخراج کرده یا به خاطر او .
    کوکب گفت:به هر حال دیگه نباید یرگردی اگر ابرو برات مهمه دیگه نباید برگردی فهمیدی !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/