نیوشا با کلافگی خمیر را داخل ظرف انداخت و با عصبانیت گفت
_نمی شه ....نمی شه ...من اصلا یاد نمی گیرم .
کوکب زیر چشمی به سمیه که به استقبال دخترش می رفت گفت.
برو بمیر حیف از اون همه هوش و ذکاوت تو کردم.انگار زن عموت بیشتر از من عروس
يندش رو می شناسد که گفت به این زودی یا یاد نمی گیری حالا تا آبروی من و بابا ت رو
جلوی این زن وراج نبردی دست به خمير ببر و دوباره امتحان كن.نگاه كن چه به روز
لباست اوردي انگار تو خاك غلت مي زده.
نيوشا به دامن بلندش كه جمع كردنش براي مشكل بود .كرد ودستش را به سمت ظرف خمير
بردو خواست بارديگر امتحان كند.
كه از پشت سر صدايش كردند.
_نيوشا سلام.
نيوشا سر برگرداند و در مقابل خود زن بارداري را ديد كه دست كودك3 ساله خود را به
دست داشت خود داشت خوب كه به چهره زن نگاه كرد گفت
_گلي ؟درست گفتم گلي هستي.
گلي فرزند اخر نصرالله همسن با نيوشا بود لبخندي زد و گفت.
_اره خيلي تغيير كردم كه با ترديد مي پرسي گلي هستم.
نيوشا با تعجب گفت
_دخترته.؟
گلي باز خنديد گفت
اره چطور مگه
نيوشا گفت
_اصلا باور باور كردني نيست.
كوكب وسط گفتگوي انها پريد و لا طعنه خطاب به نيوشا گفت
_چرا باور كردني نباشه ؟چون كه خودت هنوز شوهر نكردني اين حرف را نمي زني؟
ازه يكي هم توي راه داره .توهم اگر دنبال دايي ات راه مي زني؟تازه يكي هم توي راه داره
تو هم اگر دنبال دايي ات راه نمي افتادي بري تهرون حالا براي خودت كدبانو و مادري بودي.
نيوشا با تاسف سرش را تكان داد
فكر مي كنيد ازدواج زود هنطام و بچه دار شدن شانسه است باعث سرافرازيه اما همين
ه تا رفته بفهمد زندكي چيه شوهر كرده هم يك بچه امده توي دامنش و شد مادر. واقعا كه
وحشتناكه.
وحشتناك تو خونه موندنه فكر كردي ا گر مثل تو تا الان شوهر نكرده بود كسي بود كه باز
م بياد خواستگاريش.تازه مي خزاد بفهمه زندكي چيه كه غم و غصه اش زياد بشه اينجا
خترا مثل تو با ناو و ادا بزرگ نم شن .از همان بچهگي يا پاي تنور نون هستند يا پشت دار
گلي مي گذرانند.روي تار و پود قالي يا توي زمين اربابا رعيتي مي كنند.وهمه دلواپس
ستند كه نكنه 1 وقت مسي زياد سراغشون و اسم تو خونه مونده رويشان بماند.و بشوند
سربار بابا.
نيوشا دل گرفته از واقعيت هاي روستا يي به قيافه غم گرفته گلي نگاه كرد و به ياد كودكي
ان افتاد.انها هميشه هم باوي هم بودند .به ياد أورد چقدر در ان حياط مي دويد و بازي مي
كردند.اما ساعت بازي گلي خيلي كوتاه بود.در حالي كه يه دختر بچه 6 ساله بود.همراه مادر
وديگر خواهرنش پشت دار قالي مي نشست و مي بافت.
نقدر صميمي بودند كه اغلب شب ها در يك بستر به خواب رفتند.با خود انديشيد.((لابد او هم
ازدواج كررده صاحب فرزند است.))
صداي كوكب او را از افكارش بيرون اورد
چرا وايستادي ؟بشين كارات را بكن .نمي تواني از زيرش در بري بالاخره كه بايد ياد
بگيري.
نيوشا خواست درباره ي ريحانه از كوكب سوال كنه اما سوالش را سريع فورا پشيمان شد و
تصميم گرفت در اولين فرصت خودش به منزل انها برود واؤ مادر ريحانه ديدن كند.دوباره
پاره ي ظرف خمير نشست گرمايي تنور عرق از سر رويش كوكب جاري كرده بود.سميه
در حالي كه جايي براي خود باز كرد خطاب به نيوشا گفت.
بلند شو دختر جان بسه هر چي يادگرفتي بلند شو.وهمراه گلي صبحانه عمو و پدرت رو ببر
لابد.تا حالا از گرسنگي ضعف كردند.
يوشا سريع براي فرار از اين كار هايه طاقت فرسا از جا برخاست.و به همراه گلي وارد
اشبزحانه شد.و با كمك او وسايل صبحانه را در زنبيلي قرار داد .و به اصرار گلي زنبيل
اگرفت و هردو از جاده خاكي كه دو طرفش اربابي به راه افتاد.مسافتي از احاطه كرده بود
ه سمت باغ هاي اربابي به را افتاد.مسافتي از راه را هر دو سكوت كردند.تا اينكه نيوشا
سكوتشان را شكست.
_از شوهرت راضي هستي؟
گلي لبخندتلخي زد وگفت
_بايد راضي باشم.
نيوشا با تعجب گفت.
_بايد؟! چي كاره است؟
گلي گفت
_مثل همه ي مردهاي اينجا رعيت ارباب ها هستند.
نيوشا پرسيد
_چرا گفتي بايد راضي باشي.
گلي اهي كشيد و گفت.
به قول تو ما هرگز از زندگي لذت نمي بريم تا مي خواهيم چيزي از زندگي بزور شوهرت
مي دن.وازچاله مي افتن تو چاه 13 سالم بود ازدواج كردم 16 سالم بود بچه دار شدم.تازه
مدم خستگي بزرگ كردن ا بچه شدم .و از بيدار خوابي نجات پيدا كنم .درد زايمان را
راموش كنم شوهرم دوباره هوس بچه كرد .,نمي دانم اينها چه فكري دارند .با مزده رعيتي
هي هوس بچه مي كنند.سرمايشان شده بچه .راستش هميشه به تو حسودي مي كردم.درسته
محبت مادري نديدي اما دايي ات كم از مادر نبود.تو را از غمكده به جايي برد.كه معني زندگي
واقعي را بفهمي حداقل در كنار غمش 1 خوش هم بود نه مثل ما كه تمام زندگيمان كار است
فكر كردن رنج و اندوه .حالا كه ازدواجت است ازدواج مي كني ان هم با مردي كه از ديد
ازتري به زندگي نگاه مي كند.نمي خوام از برادرم تعريف كنم لااقل درس خوانده است رعيت
ارباب خشن نيست.
حرف هاي گلي به اينجا رسيد قدم به قسمت خلوت و ساكت جاده گذاشتند كه 2 طرش را
درختان متنوعي پوشانيده بود.سكوت همه جا را فرا گرفته بود.بادي كه در لابلاي درختان
زان زده مي وزيد.صداي دل انگيزي در فضا منعكس و برگ هاي زرد و نارنجي را برسر
انها مي پاشاند.
بيا زود تر از اينجا دور شويم .اين منطقه خلوت هميشه پاتوق جوان هاي است كه كارشان
مزاحمت است نيوشا علي رغم ميل باطني اش همگام با گلي به سرعت از انجا دور شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)