کوکب با عصبانیت پتو را از رو نیوشا کنار کشید و گفت: یاالله بلند شو چقدر می خوابی امروز خیلی کار داریم تا خمیر ترش نشده باید برویم خانه ی نصرالله . نیوشا از جا بر خاست و روی رخته خوابش نشست فقط رختخواب او در اتاق پهن بود همانطور که نشستهبود به ساعتش نگاه کرد ساعت شش صبح بود از کوکب پرسید : بابا کجا رفته ؟ کوکب با تمسخر پاسخ داد :رفته دنبال یک لقمه نون . رفته باغ مرکبات بنده خدا از صبح کله سحر می ره تا بعد از ظهر بر می گرده . نیوشا از جایش برخاست در حال جمع کردن رختخوابش گفت : گفتید می رویم خانه عمو نصرالله ؟ صبح به این زودی ؟کوکب گفت : صبح زود ! ساعت خواب خانم . زودتر اماده شو تا خمیر ترش نشده . نیوشا گفت : چرا همین جا ذرست نمی کنید ؟ کوکب با بی حوصلگی گفت: والله این تنور احتیلج به تعمیر داره حالا اگر وراجی هایت تمام شد برو اون لباس های سر میخ را بپوش نیوشا نگاهی به لباس های محلی که به سر میخی اویزان بودنگاه کرد و گفت: فکر می کنید لباس های شما اندازه ی من هست ؟ من توی اون اباس ها گم می شوم کوکب گفت: خوبه...خوبه بهانه در نیار . اونا لباس های مادرته . مجبوری تا دو سه لباس برات می دوزم از اونا استفاده کنی . نیوشا لباس ها را برداشت به صورتش نزدیک کرد و انها را بو کشید احساس کرد هنوز بوی مادرش در لابه لای تار وپود لباتس ها پیچیده دلتنگی غریبی به دلش چنگ انداخت به سمت کوکب برگشت و گفت : اجازه بدهید اول تا سر خاک مادرم بروم . کوکب گفت: لازمنکرده صبح به این زودی یدارت نکردم که بری فات خوانی واسه این کار وقت زیاده بیچاره مادرت اگر بفهمد دخترش اینقدر بی دست و پا و بی هنر ه استخوان هاش توی گور می لرزه خودش از هر انگشتش یک هنر می ریخت از همچون مادری چنین دختری بعیده نیوشا که اول صبح حوصله ی جر وبحث را نداشت سکوت کرد به اتاق دیگری رفت و لباس هایش ا عوض کرد چاره ای جز اطاعت نداشت می دانست هر چقدر ر برابر انها پافشاری کند بی فایده است و تنها نتیجه اش شکسته شدن حرمت هاست خودشرا به دست سرنوشت سپرده بود روسری گلداری را سه گوش کرد و گره ای به ان داد اما ره بزرگ مثل یک توپ کوچک زیر گلویش را می ازرد در ثانی قیافه ی مسخره ای به بخشیده بود کوکب وارد اتاق شد وبا دیدن او که هیچ تاثیری در زیباییش نگذاشته بود لبخندی زد و با حالتی جدی گفت: این چهمدل روسری بستن است ؟ نیوشا با کلافگی گفت: این روسری انقدر بزرگ است که گره اش ازارم می ده. کوکب به سمت نیوشا رفت در حالی که گره روسری را باز می کرد و از پشت برایش می بست گفت : اینقدر ادا در نیار .هنوز یک روسری بستن را یاد نگرفته ای ؟ نیوشا معترضانه گفت : بی انصاف لااقل گره اش را شل تر ببند دارم خفه می شوم . کوکب روسری را محکم گره زد و گفت : اینقدر غر نزن کم کم عادت می کنی زودنر راه بیافت. ببینم اینجا رسم نیست صبحانه بخورند؟ کوکب با تمسخر گفت: چرا رسم هست منتها نه وقتی کار زیاده . با شکم خالی که نمی شه کار کرد کوکب گفت : اتفاقا شکم خالی به تو کمک می کنه تا بهتر و زدتر پختن نان را یاد بگیری اون وقت اولین نونی را که پختی فراموش نمی کنی نیوشا به دنبال کوکب راه افتاد دوست نداشت زخم زبان های کوکب را بشنود کوکب ظرف بزرگ وسنگین خمیر را برداشت وبا یک حرکت ان را روی سرش جا داد نیوشا از دیدن ان ظرفبزرگ روی سر کوکب لبخندی زد و گفت اگر ان ظرف روی سر او قرار بگیرد گردنش حتما خواهد شکست . کوکب که متوجه خنده ی نیوشا شده بود گفت: این درس اول است اما چون می ترسم گردن نازکت این زیر تاب نیاره و عبدالله و نصرالله را بیاندازی به جانم می گذارمش برای یک وقت دیگر نیوشا در حالی که از حصار ها عبور می کرد گفت: باور نمی کنم باید این کار ها را انجام دهم اصلا یک حسی به من می گه که هیچ وقت این کارها را انجام نخواهم داد . کوکب به تمسخر گفت : بهتر این فکر ها را از کله ات بیرون بریزی دور و اینقدر خوش خیال و راحت طلب نباشی . شاید فکر مردی احمد ئاست نوکر می گیره تا به جای تو این کارهارو انجام بده یا سمه می شه کلفت حلقه به گوشت . نیوشا اعتنایی به حرف های کوکب نکرد در حالی که حسی قوی به او می گفت احتیاجی نیست که نگران اینده اش باشد . در طول مسیر راه کوکب به هر کس می رسید میایستاد و خوش و بش می کردو نیوشا را در مقابل نگاه های کنجکاوشان معرفی واین معطلی نیوشا را کلافه کرده بود بالاخره بع از کلی توقف در بین را به منزل عبدالله رسیدندخانه نصرالله ظاهری بهتر از خانه ی عبدالله داشت بهدلیل این که نصرالله به عنوان یکی از سر کار گرها حقوق بیشتری دریافت می کرد در حالی که عبدالله به عنوان کارگر و رعیت حقوق کمتری در برابر زحماتش دریافت می کرد و مقداری از همان حقوق را برای نیوشا می فرستاد تا شرمنده ی اردشیر نباشد .کوکب وارد حیاط شد وبا صدایی بلند زن نصرالله را دا کرد :سمیه زن داداش کجایی .سمیه در ورودی ساختمان قدیمی را باز کرد و گفت : سلام چرا اینقدر دیر کردی ؟ کوکب در حالی که به نیوشا اشاره می کردگفت: تا بوق بیدار باش را برای عروست زدم. توتنستم اماده اش کنم کلی طول کشید نیوشا با خود اندیشید صحبت های او در راه خیلی بیشتر از اماده شدن من طول کشید زن نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت . برخلاف تصورش او در ان لباس ها زیباتر شده بود بدون این که حرفی به نیوشا بزند گفت:لابد صبحانه هم نخورده اید تا شما تنور را راه می اندازید من هم برایتان صبحانه می اورم کوکب در حالی که ظرف را پایین می گذاشت گفت: تو هم خمیر کردی؟ سمیه گفت : اره ولی هنوزخمیرش درست و حسابی ور نیامده تا نان های تو بپزد خمیر من هم ور می یاد فرستادم دنبال گلی تا بیاد کمکمان. دیگه باید برسد بعد از اتمام حرف هایش وارد اشپزخانه شد کوکب بار دیگر ظرف خمیر را برداشت و خطاب به نیوشا گفت :چرا وایستادی با من بیا تا ببینی چطور تنور اماده می کنند نیوشا نمی فهمید چرا وقتی قرار است با احمد ازدواج کند و وارد شهر شود باید ان کارهای سخت را یاد بگیرد.