در چشماهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید
_پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
_شجاعت؟او بود که به من شجاعت بخشیده بود و حالا با رفتنش هم چیز را با خودش می برد شجاعتم را جسارتم اطمینانم.
_جا خالی کردی؟می خواهی دایی اردشیر رو از خودت نامید کنی؟
_یعنی اون هم متوجه می شد که ترسیدم ؟!
اگر همین طوری ادامه بدی اوهم می فهمد ناامیدش نکن سعی من عادی برخورد کنی مثل همیشه باش فهمیدی؟
_نه ...نفهمیدم چون من دارم خودم رو برای یک تجربه تلخ آماده می کنم.این که آدم بدونه یه تجربه داره انتظارش رو می کشه وحشتناکه تو فکر نمی کنی وحشتناک نیست.
_در تجربه تلخ زندگی سخت .
_خب اینکه وحشتناک تره صحبت از یک عمر زندگیه.
_اصلا چرا ترسیدی؟مگه غیر از اینه که داری میری به جایی که به اون متعلق داری.
_اما نداره حالا که میدونی قبول این زندگی اجتناب ناپذیره بجای ترس صبر و تمرین کن تا بعد بتونی با بردباری سختی ها رو تحمل کنی و پست سر بگذاری شاید...شاید...چی؟هیچ امیدی به آینده نیست نه...نه...نه نیوشا هیچی وجود نداره دای اردشیر درمان پذیر نیست راهی برای نجات اون وجود نداره همه چیز حقیقت داره یک حقیقت تلخ.
_تو قصه چی رو می خوری غصه اردشیر رو که داره می میره یا غصه خودت رو که فکر می کنی که داره خوشیهات تموم شده؟که این طور!غصه خودت را می خوری اینقدر خودخواه شدی ؟
_آره...آره به خودم که نمی تونم دروغ بگم . بیشتر دارم غصه خودم رو می خورم .با مرگ دای اردشیر نه تنها حامی ام رو از دست دادم بلکه همه چیز های خوبم و همه آرزوهام رو از دست دادم خب...خب بخاطر اردشیر هم غصه می خورم.می دونه که می میره خیلی زجر می کشه با مرگ از من تنها می شم .دایی اردشیر همه چیز و هم کس من است.
نیوشا از مقابل آینه برخاست و با اندوه گفت.
_با خودت خلوت کردی دختر مجبوری خودت را دلداری بدهی ولی قبول کنی حامیت چند روزه دیگه تو رو برای همیشه ترک خواهد کرد.
نیوشا نگاهی به اطراف اتاقش انداخت و به فکر فرو رفت.
ده سال قبل او به شکل یک دختر روستایی در یکی از روستاهای مازندران زیر سایه ی پدری زحمت کش و مادری مهربان زندگی می کرد .عبدالله پدرش یک دهقان ساده بود چون مردان دیگر آن روستا در زمینهای اربابی و رعیتی می کرد طایفه ی پدر و مادرش هردو اصلا مازندرانی بودند. بات این تفاوت که طایفه مادرش خانواده گسترده پدرش محدود شده بود به مادرش شیرین و دایی اردشیر .
اردشیر پانزده سال از خواهرش بزرگ تر بود و با ازدواجش با یک دختر پولدار تهرانی همراه خواهرش شیرین به تهران نقل مکان کردند.شیرین چند سال بعد با ازدواج با عبدالله بار دیگر به همان روستابازگشت.
او نیوشا را بعد از سه سال زندگی مشترک با دارو و درمان و نذر و نیاز های فراوان باردار و بازگشت.کمتر استراحت مطلق را به او توصیه کرده بود اما شیرین یک زن روستایی بود ونمی توانست نه ماه کنج خانه به استراحت بپردازد.
رایط زندگی در روستا چنین چیزی را غیر ممکن می ساخت .اما اردشیر این بار هم به کمک خواهرش شتافت او را همراه خود به تهران برد تا خواهرش را از خطر مرگ نجات دهد
نه ماه پایان رسید و نور چشمی اردشیر دختر عبدالله و شیرین قدم به دنیا نهاد. یک زیبایی بی نظیر با چشمهایی محصور کننده.
گرچه اردشیر خود صاحیب 3فرزند بود اما او همیشخ آرزوی فرزندی دختر داشت. نیوشا با بدنیا آمدنش آرزوی او را تحقق یافته دانست.اردشیر به بهانه سر زدن به خواهرش در اصل دیدن نیوشا رفت و آمدش به روستا را بیشتر کرد او هر بار با دستهایی پر از هدایای رنگارنگ به دیدن خواهرزاداش و بالاخره توجهات بیش از حدش به نیوشا . به همه فهماند اردشیر چون پدری عاشق و شیفته نیوشا است.توجهاتش به نیوشا از او دختر منحصر به فردی درمیان روستا به وجود آورد.
در حالی که دختران هم سن او کار قالی بافی و حصیر بافی و پختن نان می پرداختند.نیوشا در میان اسباب بازی های زیبا و غافلگیر کننده اردشیر شور و نشاط دوران کودکی را تجربه می کرد .خنده های کودکانه و شیرین زبانی های دخترانه اش اردشیر را به سر شوق می آورد حتی اعتراضات شیرین و عبدالله به خاطر رفتارش به نیوشا هیچ اثری نداشت .
و باعث نمی شد نیوشا از محبت ها و توجهاتش به نیوشا بکاهد.آنها مجبور بودند برای حفظ احترامش همان طور که او می خواست با نیوشا رفتار کنند و سعی نکردند نیوشا را از دنیای عروسک و اسباب بازی بیرون بکشانند و پشت دار قالی و پای تنور بنشانند .روزگار بر وقف مراد شیرن بود برای بار دوم با باردارشد. در هشتمین ماه از دوران بارداری شیرین طوفان ناموفق بر زندگی اش ورزید و آن خوشی در زندگی ساده عبدالله وجود داشت یک باره همراه خود برد .زایمان زود هنگام شیرین منجر به مرگ نوزاد پسرش شد و سه روز بعد شیرین در تب وهذیان بدرود حیات گفت.
نیوشا پر از هیاهو یکه تازه روستا افسرده و غمگین در غم از دستدادن مادرش سوگ وار گوشه نشین گشت . بی ها و بهانه جویی ها او برای مادرس .صبر و تحمل را از عبدالله گرفته بود چرا که خود اونیز عاشق همسرش بود هیچ کس یاری آرام ساختن نیوشا را نداشت .به جز اردشیر و بالاخره اردشیر این دایی مهربان تصمیم گرفت با رضایت عبدالله او را ازآن محیط حزن انگیز دور سازد .اما مخالفت های عموی بزرگ نیوشا نصرالله رفتن او را به تعویق انداخت.
لت مخالفت نصرالله آداب و روسوم قومی بود نصرالله از همان دوران نوزادی نیوشا را برای پسرش عروس آینده اش از دور شود .
واز محیط ساده روستا وارد محیط رنگارنگ پایتخت شود .اردشر اگر چه عمیقا مخالف این رسم و روسوم کهنه و پوسیده بود اما به خاطر نیوشا که روز به روز پزمرده تر می شد قول داد تا نیوشا را در سن ازدواج به روستا بازگرداند و نیوشا همراه اردشیر به تهران رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)