افتاد گلش ز سقف و روزن

خار و خسکش بریخت از بام


آرامگهی نه بهر خفتن

بامی نه برای سیر و آرام


بر باد شد آن بنای روشن

نابود شد آن نشانه و نام


از گردش روزگار توسن

وز بدسری سپهر و اجرام


دیگر نشد آن خرابی آباد

شد ساقی چرخ پیر خرسند

پردید ز خون چو ساغری را


دستی سر راه دامی افکند

پیچانید به رشته‌ای سری را


جمعیت ایمنی پراکند

شیرازه درید دفتری را


با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند

بر بست ز فتنه‌ای دری را


خون ریخت بکام کودکی چند

برچید بساط مادری را


فرزند مگر نداشت صیاد؟