دود آهست بنائی که تو میسازی

چاه راهست کتابی که تو میخوانی


دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی


چو نهالیست روان و تو کشاورزی

چو جهانیست وجود و تو جهانبانی


تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی


تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

تو درین قصر، چو آراسته ایوانی


تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی


تو رسیدن نتوانی بسبکباران

که برفتار نه مانندهٔ ایشانی


فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

مگر امروز که در کشور امکانی


عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

آخر کار شکار دی و آبانی


هوشیاری و شب و روز بمیخانه

همدم درد کشان همسر مستانی


همچو برزیگر آفت زده محصولی

همچو رزم آور و غارت شده خفتانی


مار در لانه، ولی مور بافسونی

گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی


دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی


داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

نامجوینده‌تر از رستم دستانی


روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

شام در خلوت آلودهٔ دیوانی


دست مسکین نگرفتی و توانائی

میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی


ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

روشنست این که برنجی چو برنجانی


دیو بسیار بود در ره دل، پروین

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی