ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

سالها کرده تباهی و هوسرانی


دزد ایام گرفتست گریبانت

بس کن ای بیخودی و سربگریبانی


صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی


راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی


ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی


تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

نتوانند زدن لاف سلیمانی


تا بکی کودنی و مستی و خودرائی

تا بکی کودکی و بازی و نادانی


تو درین خاک سیه زر دل افروزی

تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی


پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

که بخندند چو بینند که گریانی


عقل آموخت بهر کارگری کاری

او چو استاد شد و ما چو دبستانی


خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی


که برد بار تو امروز که مسکینی

که ترا نان دهد امروز که بی نانی


دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

تا ببینند که از کرده پشیمانی


گهریهای حقیقت گهر خود را

نفروشند بدین هیچی و ارزانی


دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه

دامهائی که نهادند به پنهانی


حیوان گشتن و تن پروری آسانست

روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی


با خرد جان خود آن به که بیارائی

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی


با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

آدمی را نبرد دیو به مهمانی


نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی


دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

به گمان تو که در حلقهٔ یارانی


تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی


خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی


خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی


برو از ماه فراگیر دل افروزی

برو از مهره بیاموز درخشانی


پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی


گر که همصحبت تو دیو نبودستی

ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی


صفتی جوی که گویند نکوکاری

سخنی گوی که گویند سخندانی


بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

دهر دریا و تو چون موسی عمرانی


اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

گر بترسی، نتوانی که بترسانی


بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی


گر توانی، به دلی توش و توانی ده

که مبادا رسد آنروز که نتوانی


خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

مشتریهاست برای گهر کانی


گر چه یونان وطن بس حکما بودست

نیست آگاه ز حکمت همه یونانی


کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

بر درش می‌نبود حاجت دربانی


زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی


کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی

رهزنی میکنی و در ره ایمانی


تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی


مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی


گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی


گاه از رنگرزان خم تزویری

گاه بر پشت خر وسوسه پالانی


تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی