گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر
در تیه آز، راه تو را دانه میزند
گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر
در تیه آز، راه تو را دانه میزند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جای بجائی حیران
پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد
وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد
چرخ بر گرد تو دانی که چسان میگردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد
خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرحانگیز که صرصر گردد
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
گر دو صد عمر شود پرده نشین در معدن
خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد
نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری
آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد
نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
که بدام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی
طوطیانرا خورش آن به که ز شکر گردد
نه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسید
نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد
تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند
چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
توشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبار
سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
که چو پرگار بیک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز میسر گردد
رهنوردی که بامید رهی میپوید
تیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگردد
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم
که ز ما بیخبر این ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
بیم آنست که این وعده مکرر گردد
پاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهی
که سراپای وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین
که بی اندیشه درین بحر شناور گردد
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
که نکردیم حساب کم و بسیاری چند
زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد
صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند
خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود
باید این مسئله پرسید ز بیداری چند
گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم
چه کند راحله و مرکب رهواری چند
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما
داروی درد نهفتیم ز بیماری چند
سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد
آه از آن لحظه که آیند خریداری چند
چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا
چه بود بهرهات از کیسهٔ طراری چند
جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند
پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند
پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس
بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند
آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی
هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند
حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند
چه روی از پی نان بر در ناهاری چند
دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب
ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند
چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم
بنمودند بما خانهٔ خماری چند
دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست
وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند
دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،
نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند
تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک
گر نپویند براه تو سبکساری چند
به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی
تا نخندند بکار تو نکوکاری چند
چو گشودند بروی تو در طاعت و علم
چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند
دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن
تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند
دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق
کرم نخل چه دانند سپیداری چند
هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند
مستی ما چو بگویند به هشیاری چند
تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد
سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند
روز روشن نسپردیم ره معنی را
چه توان یافت در این ره بشب تاری چند
بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم
عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند
شورهزار تن خاکی گل تحقیق نداشت
خرد این تخم پراکند به گلزاری چند
تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری
هنر و علم بدست تو چو افزاری چند
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند
افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت
که توانیم فرستاد ببازاری چند
گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب
حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند
اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش
نبرندت ز ره راست بگفتاری چند
چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین
ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار کآسان کنند
بکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخها را که ارزان کنند
چو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کنند
دل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنند
به داروغه و شحنهٔ جان بگوی
که دزد هوی را بزندان کنند
نکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند
چنان کن که جان را بود جامهای
چو از جامه، جسم تو عریان کنند
به تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنند
فروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنند
هزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنند
گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند
گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند
چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند
اگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنند
به معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانهٔ جهل ویران کنند
برآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنند
بزرگان نلغزند در هیچ راه
کاز آغاز تدبیر پایان کنند
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای دوست، دزد حاجب و دربان نمیشود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمیشود
ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی
معمورهٔ دلست که ویران نمیشود
درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامهایست که خلقان نمیشود
دانش چو گوهریست که عمرش بود بها
باید گران خرید که ارزان نمیشود
روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمیشود
دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمیشود
دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی آسان نمیشود
آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود
از بهر طفل روح دبستان نمیشود
همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای
دکان آز بهر تو دکان نمیشود
تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل
هرگز خرد بخوان تو مهمان نمیشود
گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
تن گر هزار جلوه کند جان نمیشود
تا دیدهات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمیشود
دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
خندید و گفت: دیو سلیمان نمیشود
افسانهای که دست هوی مینویسدش
دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمیشود
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
فرخنده آن امید که حرمان نمیشود
هر رهنورد را نبود پای راه شوق
هر دست دست موسی عمران نمیشود
کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد
این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمیشود
جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت
جز بر خلیل، شعله گلستان نمیشود
کار آگهی که نور معانیش رهبرست
بازرگان رستهٔ عنوان نمیشود
آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانهٔ تو نگهبان نمیشود
اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا
گفت این بدان که مور تن آسان نمیشود
آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمیشود
دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمیشود
آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست
در راه خلق خار مغیلان نمیشود
ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند
جز با صفای روح تو جبران نمیشود
ما آدمی نیم، از ایراک آدمی
دردی کش پیالهٔ شیطان نمیشود
پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب
از بهر عمر گمشده تاوان نمیشود
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق ازو رسند بسایش
هرگز بعمر خویش نیاساید
آنروز کآسمانش برافرازد
از توسن غرور بزیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفراید
تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار
صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار
دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانیست پروای شرار
دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار
نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار
سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار
جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار
از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوهها بردند دزدان زین درخت میوهدار
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
کارها بود در این کارگه اخضر
لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
سر این رشته گرفتی و ندانستی
که هریمنش گرفتست سر دیگر
موجها کرده مکان در لب این دریا
شعلهها گشته نهان در دل این مجمر
تو ندانم به چه امید نهادستی
کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر
پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم
دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر
به نگردد دگر آزردهٔ این پیکان
برنخیزد دگر افتادهٔ این خنجر
در شیطان در ننگست، بر آن منشین
ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر
آشیانها به نمیریخته این باران
خانمانها به دمی سوخته این اخگر
آسیای تو شد افلاک و همی ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر
میروی مست ز بیغوله و میآید
با تو این دزد فریبندهٔ غارتگر
سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی
خنک آن دیده که نغنود درین بستر
شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده
ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر
بی خبر میرود این شبرو بی پروا
ناگهان میکشد این گیتی دون پرور
هوشیاری نبود در پی این مستی
جهد کن تا نخوری باده از این ساغر
تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل
کور را کور نشد هیچگهی رهبر
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
چند چون مور بهر پای فشاندن سر
همچو طاوس بگلزار حقیقت شو
همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر
کشتهٔ حرص نیاورد بر تقوی
لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر
چند با اهرمن تیرهدلی همره
نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین
دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر
چشم را به ز حقیقت نبود پرتو
روح را به ز فضیلت نبود زیور
سخن از علم سماوات چه میرانی
ایکه نشناختهای باختر از خاور
هر که آزار روا داشت، شد آزرده
هر که چه کند در افتاد بچاه اندر
گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری
بر دل خلق مزن بی سببی نشتر
مطلب روزی ننهاده که با کوشش
نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر
از نکو خصلتی و بد گهری زینسان
نخل پر میوه وناچیز بود عرعر
تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور
چه شدی بستهٔ این محبس بی روزن
چه شدی ساکن این کنگرهٔ بی در
سر خود گیر و از این دام گریزان شو
دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر
نسزد تشنه همی عمر بسر بردن
بامیدی که نمک زار شود کوثر
طلب ملک سلیمان مکن از دیوان
که چو طفلت بفریبند به انگشتر
زنگ خودبینی از آئینهٔ دل بزدا
گر آلودگی از چهرهٔ جان بستر
ایکه پوئی ره امید شب تیره
باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر
چو رود غیبت و هنگام حضور آید
تو چه داری که توان برد بدان محضر
سود و سرمایه بیک بار تبه کردی
نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر
چو تو خود صاعقهٔ خرمن خود گشتی
چه همی نالی ازین تودهٔ خاکستر
نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود
هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر
بید خرما و تبر خون ندهد میوه
دیو طه و تبارک نکند از بر
خواجه آنست که آزاده بود، پروین
بانو آنست که باشد هنرش زیور
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که ترا میبرد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن
کار سوزن نکند هیچگهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آندل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر
تو زیان کردهای و باز همیخواهی
مشکت از چین رسد و دیبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نهای مور که مرغان بزنندت ره
تو نهای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند بهر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود بره صرصر
عقل را خوار کند دیدهٔ ظاهر بین
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنهٔ لانه بر آری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست بچنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهای دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هر چه کشتی، ملخ و مور بیغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خستهدلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند بیکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان بسوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریست
گر چه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کورهٔ آهنگر
کاردانان نگزینند تبهکاری
نامجویان ننشینند بهر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانهای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شو تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت ببدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش
یارهٔ جان نشود لل و مرجانش
نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش
گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش
مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش
مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش
نه یکی حرف متینی است در اسنادش
نه یکی سنگ درستی است بمیزانش
رنگها کرده در این خم کف رنگینش
خندهها کرده بمردم لب خندانش
خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش
شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
شد پریشانی پاکان سرو سامانش
گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند
بر حذر باش ازین گله و چوپانش
علم، پیوند روان تو همی جوید
تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش
از کمال و هنر جان، تو شوی کامل
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش
جهل چو شبپره و علم چو خورشید است
نکند هیچ جز این نور، گریزانش
نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش
میزبانی نکند چرخ سیه کاسه
منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش
حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش
دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوی درگه ایقانش
کعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربان
وای و صد وای برین کعبه و قربانش
گرگ ایام نفرسود بدین پیری
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش
نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شورهزاریست که نامند گلستانش
چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوی مسکن شیطانش
همه یغما گر و دزدند درین معبر
کیست آنکو نگرفتند گریبانش
راه دور است بسی ملک حقیقت را
کوش کاز پای نیفتی به بیابانش
آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش
دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل، دست بدامانش
ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش
شیر خواری که سپردند بدین دایه
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش
شخصی از بحر سعادت گهری آورد
خفت از خستگی و داد بزاغانش
چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
به تنوری که ندیدست کسی نانش
خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش
گر که آبادی این دهکده میخواهی
باید آباد کنی خانهٔ دهقانش
پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
که گرفتند و فکندند بزندانش
تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش
پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش
اگرت آرزوی کعبه بود در دل
چه شکایت کنی از خار مغیلانش
گر چه دشوار بود کار و برومندی
همت و کارشناسی کند آسانش
سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش
گهری گر نرود خود بسوی دریا
ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش
آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
کاش یک لحظه بدل بود غم جانش
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش
وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
روح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش
نشود کان حقیقت ز گهر خالی
برو ای دوست گهر میطلب از کانش
بگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوهٔ شیرین فراوانش
ریم وسواس بصابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانش
جهل پای تو ببندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانش
برهها گرگ کند مکتب خودبینی
گر بتدبیر نبندیم دبستانش
نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
تیرهروزیست همه روز دل افروزش
سنگریزه است همه لعل بدخشانش
آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
نبری تا بسوی کوره و سندانش
معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش
پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش
جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش
گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
درد افزود، نکردیم چو درمانش
سالها عقل دکان داشت بکوی ما
بهچ توشی نخریدیم ز دکانش
خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
تا که تادیب کند گردش دورانش
طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی
که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش
دل پریشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعیت نا اهل پریشانش
شیر و روباه شکاری چو بدست آرند
روبهش پوست برد، شیر خورد رانش
کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش
نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه
گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش
روح عریان و تو هم درزی و هم نساج
جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)