مادر من، گفت در طفلی بمن

رو، بکوش از بهر قوت خویشتن


کس نخواهد بعد ازین، بار تو برد

جنس ما را نیست، خرد و سالخورد


بس بزرگست این وجود خرد ما

وقت دارد کار و خواب و خورد ما


خرد بودیم و بزرگی خواستیم

هم در افتادیم و هم برخاستیم


مور خوارش گفت، کای یار عزیز

گر تو نقاشی، بیا طرحی بریز


نیک دانستم که اندر دوستی

همچو مغز خالص بی پوستی


یک نفس، بنای این دیوار باش

در خرابیهای ما، معمار باش


این بنا را ساختیم، اما چه سود

خانهٔ بی صحن و سقف و بام بود


مهرهٔ تدبیر، دور انداختیم

زان سبب، بردی تو و ما باختیم


کیست ما را از تو خیراندیش تر

کاشکی می‌آمدی زین پیشتر


گر باین ویرانه، آبادی دهی

در حقیقت، داد استادی دهی


فکر ما، تعمیر این بام و فضاست

هر چه پیش آید جز این، کار قضاست


تو طبیب حاذق و ما دردمند

ما در این پستی، تو در جای بلند


تا که بر می‌آیدت کاری ز دست

رونقی ده، گر که بازاری شکست


مور مغرور، این حکایت چون شنید

گفت، تا زود است باید رفت و دید


پای اندر ره نهاد، آمد فرود

گر چه رفتن بود و برگشتن نبود


کار را دشوار دید، از کار ماند

در عجب زان راه ناهموار ماند


مور طفل، اما حوادث پیر بود

احتمال چاره‌جوئی دیر بود


دام محکم، ضعف در حد کمال

ایستادن سخت و برگشتن محال


از برای پایداری، پای نه

بهر صبر و بردباری، جای نه


چونکه دید آن صید مسکین، مور خوار

گفت: گر کارآگهی، اینست کار


خانهٔ ما را نمیکردی پسند

بد پسند است، این وجود آزمند