حرص را در زیر پای افکنده بود

کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود


الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت

فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت


پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

در فتاد و خفته زان بیدار شد


مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

که نماند از هستی من، نیم دانگ


دزد آمد، خانه‌ام تاراج کرد

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد


مایه را دزدید و نانم شد فطیر

جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر


هر چه عمری گرد کردم، دزد برد

کارگر من بودم و او مزد برد


هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس

مرده بود امشب عسس، هنگام پاس


ای خدا، بردند فرش و بسترم

موزه از پا، بالش از زیر سرم


لعل و مروارید دامن دامنم

سیم از صندوقهای آهنم


راه من بست، آن سیه کار لیم

راه او بر بند، ای حی قدیم


ای دریغا طاقهٔ کشمیریم

برگ و ساز روزگار پیریم


ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور

که ز من فرسنگها گردید دور


ای دریغا آن کلاه و پوستین

ای دریغا آن کمربند و نگین


سر بگردید از غم و دل شد تباه

ای خدا، با سر دراندازش بچاه


آنچه از من برد، ای حق مجیب

میستان از او به دارو و طبیب


دزد شد زان بوالفضولی خشمگین

بازگشت و فوطه را زد بر زمین


گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود


تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل


چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج


دزدتر هستی تو از من، ای دنی

رهزن صد ساله را، ره میزنی


بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو


ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو


فقر میبارد همی زین سقف و بام

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام


دزد گردون، پرده بردست از درت

بخت، بنشاندست بر خاکسترت


من چه بردم، زین سرای آه و سوز

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز


گفت در ویرانهٔ دهر سپنج

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج


گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

ما همین داریم از زشت و نکو


کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

عالم ما، اندرین یک گوشه بود


هر چه هست، اینست در انبان ما

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما