بگیرد خوشی، جای پژمردگی

نه اندیشه ماند، نه افسردگی


کنم خاطرت را ز تشویش، پاک

فرو شویم از چهر زیبات خاک


ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است

سیاهیم بهر فروزندگی است


نشاط جوانی ز سر بخشمت

صفا و فروغ دگر بخشمت


شود بلبل آگاه زین داستان

دگر ره، نهد سر بر این آستان


در اقلیم خود، باز شاهی کنی

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی


بدین گونه چون داد پند و نوید

شد از صفحهٔ بوستان ناپدید


همی تافت بر گل خور تابناک

نشانیدش آخر بدامان خاک


سیه گشت آن چهره از آفتاب

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب


چنانش سر و ساق، در هم فشرد

که یکباره بشکست و افتاد و مرد


ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت


ره و رسم گردون، دل آزردنست

شکفته شدن، بهر پژمردنست


چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

ازان گمشده، جست نام و نشان


شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

همه انتظار و همه آرزوی


همی شست رویش، بروشن سرشک

چه دارو دهد مردگان را پزشک


بسی ریخت در کام آن تشنه آب

بسی قصه گفت و نیامد جواب


نخندید زان گریهٔ زار زار

نیاویخت از گوش، آن گوشوار


ننوشید یک قطره زان آب پاک

نگشت آن تن سوخته، تابناک


ز امیدها، جز خیالی نماند

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند


چو اندر سبوی تو، باقی است آب

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب


بزردگان، مومیائی فرست

گه تیرگی، روشنائی فرست


چو رنجور بینی، دوائیش ده

چو بی توشه یابی، نوائیش ده


همیشه تو را توش این راه نیست

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست