صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هادي آب حوض مي كشيد و غزل مدام دستور مي داد. غزاله هم زير سايه داربست انگور نشسته بود و در حاليكه خوشه انگور سياه و دانه درشتي به دست داشت و آن دو را تماشا مي كرد و حبه حبه انگور به دهان مي گذاشت.
    بسكه غزل دستور مي داد، هادي خسته شد و خواهر كوچك را به پاشيدن يك سطل آب مهمان كرد. جيغ غزل به هوا رفت و آب بازي شروع شد.
    آنقدر سر و صداي غزل زياد بود كه صداي زنگ تلفن به سختي به گوش غزاله رسيد.
    غزاله به سرعت به اتاق دويد.
    به محض برقراري تماس صداي كيان را شناخت. قلبش فرو ريخت. سراسيمه جواب داد.
    - اشتباه گرفتي.
    و بلافاصله گوشي را گذاشت. كيان دست بردار نبود. غزاله از ترس اينكه هادي سماجت كرده و متوجه شود، گوشي را برداشت و به تندي گفت :
    - چرا اينقدر مزاحم ميشي؟ مگه تو كار و زندگي نداري؟
    - مي خوام ببينمت... همين الان.
    - چرا دست از سرم برنمي داري. گفتم مزاحم نشو.
    بار ديگر صداي كيان عصباني و محكم در گوشي پيچيد :
    - گفتم مي خوام ببينمت... بيا بيرون باهات كار دارم.
    - ولي من نمي خوام تو رو ببينم.
    - تا ده دقيقه ديگه يا تو مياي بيرون يا من ميام تو.
    غزاله از ترس هادي به التماس افتاد. دلش نمي خواست برادرش با دانستن رابطه اي كه بين او و كيان به وجود آمده بود، در موردش طور ديگري قضاوت كند. اگر قرار بود به زندگي منصور برگردد، لزومي نمي ديد خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از اين رو گفت :
    - چرا راحتم نمي ذاري؟ من نمي خوام ببينمت.
    - ضلع شرقي پارك... جنب بستني فروشي، يه glx سياه رنگ پارك شده... منتظرم.
    - نه.
    - ده دقيقه منتظر مي مونم. اگه نيومدي من خدمت مي رسم.
    ارتباط قطع شد و غزاله مستاصل و كلافه كنار ميز تلفن زانو زد. كيان كاملا جدي و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اينكه او تا ده دقيقه ديگر زنگ را فشرده و خود را به هادي معرفي كند، زانوي غم بغل گرفت. در حاليكه هادي براي حضور منصور لحظه شماري مي كرد و اگر پي به چنين رابطه اي مي برد، عكس العملش غيرقابل پيش بيني بود. در كلنجار با خود بود كه سراسيمه لباس پوشيد و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.
    هادي با تعجب صدا زد :
    - آهاي.... كجا!!!؟
    غزاله خريد را بهانه كرد. هادي با اخم و ترشرويي گفت :
    - لازم نيست خودم ميرم.
    - ماهان فردا مياد، مي خوام براش خريد كنم.
    هادي با اكراه رو به غزل كرد و گفت :
    - پس تو هم همراهش برو.
    - نمي خواد، بچه كه نيستم. ميرم و زود برمي گردم.
    و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جايي كه زياد از خانه دور نبود به راه افتاد. چند دقيقه بعد مقابل اتومبيل كيان ايستاد. ابروانش گره اي خورد، سر از شيشه داخل برد و گفت :
    - فكر مي كني تا كي مي توني دستور بدي.... جناب سرگرد؟
    كيان در برابر اخم او لبخند زد. دو نيم دايره روي گونه اش نقش بست و جذاب تر از هميشه نشان داد.
    - بَه بَه. سلام.
    - امرتون؟
    - سوار شو بهت مي گم.
    - لازم نكرده هركاري داري همين جا بگو.
    - بچه بازي در نيار سوار شو غزاله.
    - گفتم نه.
    كيان با كلافگي پياده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت :
    - چند دقيقه بيشتر طول نمي كشه.
    و بلافاصله پشت فرمان نشست. اتومبيل با سر و صدا از جا كنده شد. كيان به سرعت خيابان ها را به قصد خروج از شهر مي پيمود. وقتي به ابتداي جاده خروجي شهر رسيد، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسيد :
    - كجا داري مي ري؟!!!!
    - نترس. نمي خوام بدزدمت.
    - برام دردسر درست نكن. من بايد زود برگردم خونه.
    - نگران نباش زود بر مي گرديم. اگه مي بيني بيرون شهر رو براي صحبت انتخاب كردم واسه اينه كه نمي خوام احتمالا دوست و آشنايي ما رو با هم ببينه.
    - چيه كسر شانتون ميشه؟
    - تو چرا دوست نداري خانواده ات من رو ببينن؟... شما هم كسر شانتون ميشه؟
    غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :
    - دليلي نداره تو رو به خانواده ام معرفي كنم. دوست ندارم كسي در موردم قضاوت كنه يا فكرهاي احمقانه به سرشون بزنه.
    كيان پاسخي نداد، تمام حرص و عصبانيتش را بر پدال گاز خالي كرد. دقايقي بعد وارد جاده فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي در كنار نهر آب متوقف شد. براي به دست آوردن آرامشي كه با حرفهاي غزاله از دلش گريخته بود، پياده شد و كنار نهر زير سايه درخت نشست.
    غزاله از شيشه اتومبيل مراقب حركات او بود. از آزار دادن او لذت نمي برد. آرزوي دلش بود كه به كلافگي و سردرگمي او پايان دهد. در دل غزاله غوغايي به پا بود. نگاه سرد و غمزده اش تحسين گر مردي بود كه عشق را به زيبايي تفسير مي كرد. كيان مشتي آب به صورتش پاشيد، سپس برخاست و به تنه درخت تكيه زد. نگاهش را روي غزاله زوم كرد. نگاهي كه حرارت و گرمي آن سوزان بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزاله براي فرار از بار نگاههاي سنگين او، سعي در سرگرم ساختن خود داشت. اما گويي هرم نگاههاي او وجودش را به آتش كشيده بود. قلبش در سينه به شدت مي تپيد. با احساس گرمايي شديد پياده شد و كنار نهر زانو زد.
    نگاهش خيره در امواج متلاطم آب بود كه كيان با طمانينه نزديك شد و در خلاف جهت پهلويش نشست. نگاه كيان بر فراز كوهها خيره ماند و گفت:
    - دنبال يه چرا مي گردم.... فقط بگو چرا؟
    غزاله سكوت كرد و كيان پرسيد:
    - نمي خواي حرف بزني؟
    - چي مي خواي بدوني؟
    - چرا اون روز توي اون جهنم لعنتي از عشق گفتي و خودت رو فدا كردي... اما امروز شمشيرت رو از رو بستي و قصد جونم رو كردي.
    - به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود.
    كيان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد. اما غزاله به سرعت نگاهش را دزديد و گفت:
    - واسه دروغهايي كه مجبور شدم بهت بگم، متاسفم.
    - تو فراموش كردي كه من يه بازپرسم؟
    - منظورت چيه؟!
    - لبت يه چيز ميگه و چشمات يه چيز ديگه.
    - اِ... پس مي توني با يه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخيص بدي... اگه اين طوره، چرا با نگاهت نفهميدي كه من بي گناهم و گذاشتي خيلي راحت همه زندگيم و ببازم.
    - تو هنوز هم من رو مقصر مي دوني... پس نتونستي منصور رو فراموش كني و داري يه جورايي انتقام ميگيري.
    - بس كن. تو بايد بدوني كه عشقي در كار نبوده و نيست.
    كيان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صداي لرزاني گفت:
    - اگه دوستم نداشتي سراغم نمي اومدي... وقتي سرت روي شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنيدم.
    قطره اشكي از گوشه چشم غزاله فرو چكيد و به آرامي چشم بست.
    نگاه كيان نوازشگر گونه هاي گلگون غزاله بود، گفت:
    - هنوز هم باور نمي كنم.... برگشتنت مثل يه معجزه است.
    و به آرامي سر غزاله را به سينه گرفت. غزاله اعتراضي نكرد و كيان ادامه داد:
    - نمي خوام دوباره تو رو از دست بدم. خدا مي دونه چقدر دوستت دارم. خدا مي دونه اين چند ماهه چي كشيدم.... تو رو خدا ديگه حرف از رفتن نزن.
    غزاله ساكت ماند. كيان با عطوفت اشكهاي او را پاك كرد و گفت:
    - مي دوني كه طاقت ديدن اين اشكها رو ندارم... خدا لعنتم كنه كه تو رو اينقدر اذيت مي كنم.
    غزاله مثل بچه ها بغض كرد:
    - مي خوام برم خونه.
    حال و هواي غزاله به گونه اي بود كه كيان درنگ نكرد و بي محابا بلند شد و دستش را به سوي او دراز كرد.
    غزاله با ترديد دست در دست او گذاشت و بلند شد. سينه به سينه كيان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد. كيان با لحن پرالتماسي گفت:
    - منو ببخش غزاله ... مي دونم كه خيلي سختي و عذاب كشيدي. ولي خدا مي دونه چقدر دنبالت گشتم. وقتي به ايران رسيدم، طاقت نياوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم مي رسيد گشتم. حتي به ده... سر زدم. يه مبلغي دست ملاقادر سپردم و خواهش كردم كه هر طور شده تو رو پيدا كنه... يه حس قوي درونم فرياد مي زد كه تو نمردي و زنده اي.
    - مي دونم. ملاقادر بهم گفت كه دنبالم مي گشتي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - مي دونم كه كوتاهي كردم و بايد مي موندم و جستجوي بيشتري مي كردم ولي من يه نظامي هستم. به طور غير قانوني از كشور خارج شده بودم. اگه گير مي افتادم هزار تا مشكل براي خودم و دولت درست مي كردم.
    غزاله گويي قصد فرار داشت. كمي اين پا و اون پا شد و بدون اينكه پاسخي به احساس كيان بدهد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
    - خيلي دير شده، من به هادي گفتم كه زود بر مي گردم.
    بدين ترتيب كيان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت كرمان به راه افتاد اما اين بار با سرعت كمي مي راند.
    در حاليكه فكر مي كرد دليل بدخلقيهاي غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت:
    - اجازه ميدي با هادي صحبت كنم؟
    - نه. نه.... اصلا.
    - هنوز هم دلخوري؟
    - خواهش مي كنم من رو فراموش كن كيان. من به درد تو نمي خورم.
    كيان ماشين را به كنار اتوبان كشيد و در شانه خاكي جاده ايستاد. نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به ياري طلبيد و گفت:
    - چيزي هست كه من نمي دونم؟
    - نه... يعني آره. مجبورم نكن....
    غزاله در حاليكه به گريه افتاده بود، افزود:
    - بذار به درد خودم بميرم كيان.
    كيان به موها چنگ زد و مشت روي فرمان كوبيد و عصباني پرسيد:
    - مربوط به وقتيه كه افغانستان بودي؟
    غزاله سعي داشت از بار فشار سوالات كيان بگريزد، از اين رو بدون توجه به منظور كيان گفت:
    - آره. درسته.
    كيان را در يك درياچه سرد و يخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بي احساس گفت:
    - پس حدسم درست بود.
    - چه حدسي؟!
    كيان سر روي فرمان گذاشت و با صداي خفه اي كه از درد يك مرد غيرتي و متعصب مي گفت، گفت:
    - مي توني بگي كي بوده؟
    - كي! كي بوده؟!!!
    كيان سر از فرمان بلند كرد. چهره اش كاملا برافروخته و چشمهايش سرخ بود. نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله
    پاشيد و گفت:
    - اون احمقي كه جرئت كرده به تو تعرض كنه كي بوده غزاله؟... جواب بده.
    - تعرض!!!!! معلوم هست چي داري مي گي؟
    ابروان كيان با علامت سوال در هم كشيده شد. چشم تنگ كرد. در حاليكه دلش مي خواست زير گريه بزند، گفت:
    - داري ديوونه ام مي كني. حرف بزن. مي خوام بدونم چه اتفاقي برات افتاده كه نمي توني با من زندگي كني.
    - تو چي خيال كردي! فكر مي كني اگه همچين بلايي سرم مي اومد حاضر بودم خفتش رو بكشم!
    كيان نفس حبس شده اش را آزاد كرد، اما هنوز كلافه به نظر مي رسيد. به همين دليل پياده شد و جلو ماشين به كاپوت تكيه زد.
    نگاهش در جاده خلوت و بي تردد به نقطه نامعلومي خيره ماند.
    غزاله ديگر طاقت ديدن اين همه زجر و عذاب معشوقش را نداشت. پياده شد و مقابل او ايستاد و گفت:
    - به من فرصت بده كيان... بذار فكر كنم.
    كيان با لحني سرد و آرام گفت:
    - براي شروع زندگي با من ترديد داري.
    - بايد انتخاب كنم. به من فرصت بده.
    و سر به زير شد و چرخيد، اما كيان بازويش را چسبيد و گفت:
    - صبر كن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزاله سرچرخاند. هاله از غم چشمانش را احاطه كرده بود. نگاه كيان در زواياي صورت او چرخ خورد و روي لبهاي او كه گويي منتظر شنيدن كلامي از آنها بود خيره ماند و گفت:
    - فقط مي خوام از يه چيز مطمئن باشم... كسي رو كه متعلق به خودم مي دونم، علاقه اي نسبت به من داره؟
    - تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتي از يه بازپرس نميشه چيزي رو مخفي كرد.
    غزاله سپس در ماشين را باز كرد، كمي چشمهايش را شيطون كرد و گفت:
    - هان جناب سرگرد!... چي مي بيني؟
    كيان خنده اش گرفت. سر تكان داد و با لبخند پشت فرمان نشست. مدتي در سكوت سپري شد تا آنكه گفت:
    - فكر مي كنم رفتارم مثل بچه هايي شده كه واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازي دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن ميرن.
    - وقتي مردي مثل تو از عشق ميگه تمام وجودش باور ميشه.
    - بهت احتياج دارم غزاله ... خيلي تنهام.
    - جز تو كسان ديگري هم هستند كه به وجود من احتياج دارن. به من فرصت بده كيان.
    جمله غزاله كيان را وادار به سكوت كرد. به انديشه هاي نهان غزاله مي انديشيد تا رسيدن به مقصد بدون به لب آوردن كلامي راند.
    دقيايقي بعد غزاله با نشاط وارد حياط شد. غزل شلنگ آب را توي حوض گذاشت و با نبم ناهي به غزاله
    مشغول چيدن گلدانهاي شمعداني لبه پاشويه شد. هادي با مشاهده غزاله با غيظ نگاهي به ساعتش انداخت و پرسيد:
    - درست دو ساعت و نيمه كه رفتي بيرون.... هيچ معلوم هست كجايي؟
    غزاله بي اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خريدش را روي كاناپه پرتاب كرد و رو به هادي كه به دنبال او ورد ساختمان شده بود، كرد و گفت:
    - خيلي شلوغش كردي هادي... يعني چي؟ چپ ميرم، راست ميرم استنطاقم مي كني. مگه به من شك داري؟
    - به تو شك ندارم از گرگهاي بيرون مي ترسم.
    - تو رو خدا دست بردار هادي. مگه تو خونه و زندگي نداري. زن جوونت رو با يه بچه شيرخوره تك و تنها ول مي كني ميايي اينجا كه ما رو بپايي... پاشو هوا تاريك شده، نيلوفر هم آدمه ديگه.
    هادي كلافه بلند شد. اما التيماتوم داد و با انگشت خط و نشان كشيد:
    - باشه، من رفتم. ولي به خدا قسم اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينم بعد از نماز مغرب خونه نيستي... من مي دونم و تو.
    - چشم قربان حالا بفرماييد.
    هادي بعد از كلي سفارش با اوقاتي تلخ آنجا را ترك كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزاله كه ديگر طاقت پنهان كردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادي، غزل را نزد خود صدا كرد و با كلي دست دست كردن گفت:
    - راستش نمي دونم درسته بهت بگم يا نه.
    - راجع به منصوره؟
    - اي... تقريبا.
    - بگو شايد بتونم كمكت كنم.
    - تو جناب سرگرد زادمهر رو مي شناسي ، نه؟
    - آره چطور مگه؟
    - به نظر تو چه جور آدميه؟
    - آدم خوبيه... افسر با لياقتيه.
    - نظر شخصي ات چيه؟
    غزل به تازگي به عقد ايرج درآمده بود و اين سوال از يك دختر جوان، زماني پرسيده مي شود كه مردي قصد خواستگاري اش را داشته باشد. به همين دليل گيج شده بود، گفت:
    - منظورت رو نمي فهمم.
    - چطوري بگم. مثلا به عنوان يه زن!... اصلا از نگاه يه زن تعريفش كن.
    - چيه ناقلا ... ازت خواستگاري كرده؟!
    - فقط جواب من رو بده.
    - البته با شناختي كه از او دارم ، بعيد مي دونم هيچ زني رو آدم حساب كنه. ولي روي هم رفته، خوش تيپ و جذابه. با چشمان سياه نافذ و موهاي بَراق. قدِ بلند و اندام ورزيده اش، مي تونه آرزوي هر زني باشه.
    - يعني تو فكر مي كني فقط ظاهرشه كه مي تونه ادم رو به خودش جذب كنه. پس ايمانش چي؟ رفتارش چي؟
    - اونا كه جاي خود داره.
    - مي دوني غزل، وقتي اون رو با منصور مقايسه مي كنم،اُ اُ اُ ... چقدر فاصله و تفاوت مي بينم. منصوري كه يه ماه نماز مي خونه و يازده ماه جا نمازش رو آب مي كشه و مي ذاره توي طاقچه كجا و مردي كه ميون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتي شده ذكر خدا رو به جا مياره كجا.
    بساط گاه و بيگاه عرق و ورق بازي كجا و مست شدن در هواي معشوق كجا....
    - تو نمي توني اين دو نفر رو با هم مقايسه كني. سرگرد مرد با ايمان و درستكاريه، قبول.... بحثي هم درش نيست. اما منصور يه آدم معموليه... كسي كه نه جنگ و جبهه رو ديده، نه شهيد داده.
    - چرا منصور نمي تونه با ايمان باشه!.... اگه فقط به اندازه يه سر سوزن ايمان داشت پشتم رو خالي نمي كرد....
    - ببينم دختر تو دنبال چي مي گردي... دنبال يه جمله كه بتوني منصور رو محاكه كني، يا اينكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدي.
    - اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چي؟
    مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه اي خيره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود. قدرت تكلم نداشت. لحظاتي بعد در حاليكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت:
    - يه بار ديگه بگو.... ! تو چي گفتي؟
    غزاله چرخيد و رو در روي خواهر ايستاد. چشمها را به تاييد گفته هايش باز و بسته كرد و گفت:
    - درست شنيدي... زادمهر شوهرمه.
    - چطور؟ كي؟ آخه غيرممكنه! پس چرا تا حالا چيزي نگفتي؟!
    - براي اينكه وقتي با وجودي كه لبريز از عشق اون بودم، پا به خاك ايران و بعد، كرمان گذاشتم، با قيافه نحس منصور رو به رو شدم... اما شيريني ديدن ماهان و در آغوش كشيدن اون كمي آرومم كرد و ترجيح دادم فعلا چيزي نگم.
    - چرا خود جناب سرگرد چيزي به ما نگفت؟
    - حتما صلاح ندونسته. وقتي همه فكر مي كرديد كه من مرده ام، چه لزومي داشت كسي از اين موضوع باخبر بشه.
    غزل ناگهان به ياد روز ملاقاتش با كيان افتاد. روزي كه براي دانستن پاره اي از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كيان جا خورده بود، به همين دليل گفت:
    - حالا فهميدم كه چرا وقتي به ملاقاتش رفتم، اون جوري نگاهم كرد. براي يك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش ديدم.
    - به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته.
    - برام بگو... مي خوام همه چيز رو بدونم.
    غزاله گويي از يادآوري اين قسمت از خاطراتش لذت مي بَرَد، لبخندي زد و با تامل كوتاهي همه چيز را براي غزل تعريف كرد و در ادامه صحبتهايش گفت:
    - حالا كيان مي خواد كه زندگي مشتركمون رو شروع كنيم، ولي من بر سر دو راهي بزرگي گير كردم غزل.
    - ديوونه مگه نمي گي سرگرد شوهرته. اگه عقد اوني، چطوري به منصور جواب مثبت دادي.
    - دست كشيدن از ماهان برام خيلي سخته. من يه مادرم غزل.. مي خوام دستهاي كوچيك ماهان توي دستم باشه..... اين بزرگترين آرزومه.
    - سرگرد مي دونه منصور برگشته؟
    - نه، فقط بهش گفتم صيغه رو فسخ كنه.
    - خوب چي ميگه؟
    - كلافه شده، باورش نميشه... دنبال دليل مي گرده.
    - چرا بهش راستش رو نگفتي؟
    - نمي تونم... دوستش دارم. دلم فقط اون رو مي خواد. ولي با اين انتخاب مي دونم كه ماهان رو براي هميشه از دست مي دم.
    - خدا من و ايرج رو لعنت كنه. فكر مي كرديم داريم به تو محبت مي كنيم. اگه بدوني با چه بدبختي منصور رو وادار به قبول اشتباهش كرديم و بعد هادي رو راضي با آشتي با منصور.... اگه پاي تلفن گفته بودي يا حتي سرگرد اشاره كوچكي كرده بود، امروز لاي منگنه پرس نمي شدي.
    - اصلا من بدشانس به دنيا اومدم.
    - حالا مي خواي چي كار كني؟
    - نمي دونم، تو بگو... ماهان يا كيان؟ دلم هر دوشون رو مي خواد... انتخاب سختيه غزل.
    - گيريم ماهان رو انتخاب كردي. چطور مي توني سرگرد رو فراموش كني و با منصور يه زندگي عادي داشته باشي.
    - با اينكه از منصور، از صداش، حتي ريختش بيزارم، ولي سعي مي كنم به خاطر ماهان تحملش كنم.
    - بذار با هادي صحبت كنم. بالاخره برادرمونه و عاقل تر از....
    - نه، نه، هادي نه. مي دونم عكس العملش در مرد كلمه صيغه چيه.
    - ببين غزاله من نمي خوام برات تعيين تكليف كنم، اما اگر من جاي تو بودم به مردي مثل سرگرد نه نمي گفتم.... حالا خود داني.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صندليها در رديف هايي كنار هم چيده شده بود، گويي سالن ورزشي انتظام براي برگزاري مراسمي مهيا مي شد. سروان خيامي دستور مي داد و سربازان وظيفه به سرعت مشغول اطاعت و انجام دستورات او بودند.
    سردار بهروان به همراه كيان وارد شد و كمي از صداها كاسته شد و لحظه اي بعد همگي به احترام سلام نظامي دادند و دست از كار كشيدند. سردار فرمان آزاد را صادر كرد و بار ديگر سر و صداها آغاز گرديد.
    كيان نگاهي به دور و بر سالن انداخت و گفت:
    - خيلي خوشحالم كه قراره در اين مراسم از غزاله تقدير بشه.
    - اين مراسم ديدني تره وقتي جنابعالي از امير درجه دريافت مي كني.
    - مي دوني! من بيشتر از خودم، به غزاله اهميت مي دم. با اين مراسم غزاله مي تونه يه قسمت از گذشته از دست رفته اش رو به دست بياره. يه جورايي آبروي رفته اش بر مي گرده. اون وقت همون آدمهايي كه پشت سرش اراجيف بافته و به او تهمت زده اند، سر اينكه او رو مي شناسند و با او سلام و عليك دارن، به ديگران فخر مي فروشن.
    - راستي پسر خوب! حالا كه غزاله خانم برگشته و عمه خانم ما رو هم گرفتار خودش كرده، نمي خواي دهنمون رو شيرين كني؟
    كيان به مِن مِن افتاد و سردار با تيزهوشي گفت:
    - چيه مثل اينكه اوضاعت رو به راه نيست.
    - خب ... مي دوني... فكر مي كنم.. غزاله ترديد داره.
    - ترديد! مگه چيزي گفته؟
    - راستش اصرار داره صيغه عقد رو فسخ كنيم. دليلش رو نمي دونم، ولي فكر مي كنم يه چيزي مانع تصميم گيري اش ميشه. يه چند روزي فرصت خواسته تا فكر كنه.
    - به دلت بد راه نده. من خانمها رو بهتر از تو مي شناسم، ناز مي كنن كه قدرشون بالا بره.
    كيان شانه ها و چانه را بالا داد. يعني از چيزي سر در نمي آورد. سپس كنجكاو پرسيد:
    - خيلي دوست دارم مفصل ماجراي تبرئه شدن غزاله رو بشنوم.
    سردار گفت: (پس بريم بيرون. بين راه برات تعريف مي كنم) و دستورات لازم را به سروان خيامي تاكيد كرد و بيرون رفت.
    بين راه سردار از كيان پرسيد:
    - ژاله وثوق رو فكر كنم بشناسي.
    - آره... اسمش رو شنيدم هموني كه تيمور شكار رو به سزاي اعمالش رسوند.
    - درسته، خودشه... وثوق همسفر غزاله در آن سفر به اصطلاح جهنمي بوده....
    - صبر كن ببينم. يعني جاسازي مواد كار وثوق بوده.
    - اي بابا! مي دونم افسر بازپرسي و با شنيدن (ف) ميري فرحزاد و بر مي گردي، اما خدا وكيلي حال گيري نكن. بذار قصه ام رو تعريف كنم.
    كيان لبخندي زد و سكوت كرد. و سردار ادامه داد:
    - وثوق وقتي حال غزاله خراب بوده از فرصت استفاده مي كنه و مواد رو در ساك بچه جا ميده، به اين اميد كه غزاله مريضه و سر و شكلش هم به اين حرفها نمي خوره و كسي به او مشكوك نميشه. اما با رنگ و روي پريده غزاله و جواب و سوالي كه ستوان وظيفه مي كنه، درست برعكس ميشه. وثوق هم وقتي مي بينه كه غزاله گير افتاده صداش در نمياد و فلنگ رو مي بنده. بين راه از ترس صاحب جنس، پياده ميشه و برمي گرده سيرجان، اما از بخت بدش گرفتار شهين بلنده ميشه و بعد از يه مدت هم گرفتار تيمور و آخرش رو هم كه خودت مي دوني.
    - چطور شد بعد از اين همه مدت اعتراف كرد؟
    - در زندان تحت فشار شهين بلنده جرئت لب باز كردن نداشته، اما فخري يكي از زندوني ها كه ميگن هم سلولي غزاله بوده، دور و برش مي پلكيده تا وثوق رو راضي كنه كه شهين و همدستاش رو لو بده و به او قول مي ده كه خودش هم حاضره شهادت بده. شهين از هر طرف مي رفته، يا فخري يا وثوق رو تهديد مي كرده و تا جايي كه مي تونسته از ملاقات و نزديكي اون دو تا جلوگيري مي كرده و وقتي متوجه ميشه فخري روي وثوق تاثير گذاشته و اون حاضر به اعتراف شده، يكي از شبها كه همه خواب بودن، فخري رو با روسري خفه مي كنه.
    وثوق بيشتر از تصور شهين مي ترسه و اين ترس اون رو مصمم مي كنه تا خودش رو در حمايت زندان قرار بده و كل ماجرا رو اعتراف كنه.
    بدين ترتيب شهين اعدام و خانه هاي فسادش هم جمع آوري شد. وثوق هم بايد يه مدت حبس بكشه.
    - چرا من احمق همون اول حرفهاش رو باور نكردم. اون وقت اين همه بلا سرش نمي اوند.
    - اگه اين همه بلا سرش نمي اومد، امروز مي تونستي ادعاي دوست داشتنش رو داشته باشي؟
    - من حاضر نيستم خار به دست غزاله بره... كاش اين همه عذاب نكشيده بود و سر زندگي خودش بود.
    - عجب عاشق از خود گذشته اي!...
    كيان به دليل رشادتها و به اثبات رساندن لياقت خود در چندين پرونده مكرر كه آخرين آنها منجر به متلاشي شدن باند بزرگ بين المللي قاچاق گشت، به دريافت درجه سرهنگي مفتخر شد.
    و در پايان مراسم از غزاله هدايت رسما عذرخواهي و به دليل نشان دادن شجاعت در رساندن اطلاعاتي كه منجر به كشف و ضبط موادي بالغ بر هشت تن هرويين شد، مورد تقدير و تشكر قرار گرفت و ضمن دريافت لوح تقدير، مفتخر به دريافت مدال لياقت از دستان امير رسام گرديد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نان ها را روي ميز چيد تا پس از خشك شدن در سفره بپيچد. چادرش را روي دسته صندلي انداخت و كيان را صدا زد.
    وقتي جوابي نشنيد به سراغش رفت و با چند ضربه دستگيره را چرخاند.
    با مشاهده چهره و روحيه بالاي فرزندش گفت:
    - چه خبره! بدجوري به خودت ور ميري. سشوار، عطر ... سگرمه هات هم كه باز شده.
    - فكر كنم عروست داره ساكش رو مي بنده.
    براي هر مادري ديدن دامادي فرزند يكي از بزرگتري آرزوها محسوب مي شود و مهمتر از آن همه مادران بدون استثنا دوست دارند عروسشان يك دختر بكر و دست نخورده باشد نه يك زن بيوه و مطلقه با يك يا چند فرزند. اما عاليه با شناختي كه از فرزند خود داشت، اين عشق را فراتر از يك هوس يا انتخاب جواني و خامي مي ديد. به همين دليل براي خوشحالي فرزندش خوشحالي مي كرد. او غزاله را نه صرفا به دليل ظاهرش، بلكه به حرمت انتخاب فرزندش دوست داشت. آن روز هم وقتي شادي كيان را ديد لبهايش را به لبخند مهرباني مزين كرد و گفت:
    - به سلامتي، مباركه.... يعني از خر شيطون اومد پايين؟ حالا كجا؟
    - احضارم كرده اند. دارم ميرم خدمتشون.
    - پس تا پشيمون نشده بجنب.
    كيان به شوخي پا جفت كرد و گفت: (اطاعت قربان).
    با وجودي كه سرشار از عشق و اميد بود زنگ را فشرد و لحظاتي بعد غزاله در حاليكه چادر سفيدي به سر داشت، در آستانه در نمايان شد. چهره اش در چادر سفيد بسيار دوست داشتني و جذاب مي نمود. ابروي كيان كه بالا رفت حاكي از همين مسئله بود. سلام كرد و به لبخندي اكتفا نمود. كيان شيطنت را در كلامش آشكار نمود.
    - نمي خواي تعارفم كني بيام تو.
    - نه.
    - رسم مهمون نوازيه!؟
    - اولا كه دست خالي اومدي! دوما بدون بزرگتر!
    كيان با نوك انگشت به بيني غزاله نواخت و گفت:
    - اولا ترسيدم با گل و شيريني بيام، جفتش رو بكوبي توي ملاج بيچاره ام. دوما بزرگترم مدتهاست دنبال (بله) سركار عليه است.
    غزاله از مقابل در كنار رفت و كيان وارد راهروي اِل مانندي شد كه كه درب حياط به واسطه اين راهرو كاملا از حياط مجزا بود.
    غزاله در را پشت سر كيان بست و گفت:
    - مي ترسم سر و كله هادي پيدا بشه، والا تعارفت مي كردم بياي تو.
    - شما اگه سر كوچه هم ما رو نگه داري، باز هم مخلصتيم.
    باز هم جواب غزاله لبخند بود. كيان افزود:
    - مي دونم كه دل نگراني.. زودتر بگو چه كار داري تا من هم في الفور رفع زحمت كنم.
    - راستش مي خواستم از نزديك باهات صحبت كنم و نظرت رو بپرسم. مي دوني كيان! من فقط جرئت كردم با غزل راجع به تو صحبت كنم.
    - نظرش چي بود؟
    - خيلي استقبال كرد. حقيقتش اون در تصميم گيري من خيلي موثر بود.
    - خدا خيرش بده.... بالاخره يكي هم پيدا شد به داد ما برسه.
    غزاله اخم كرد و كمي لوس به سينه كيان نواخت. با اين حركت چادر از سرش سُر خورد.
    نگاه كيان نوازشگر گيسوان خوش رنگ و ابريشمين غزاله گشت و با يادآوري گذشته به تلخي گفت:
    - وقتي رسيدم بالاي سرت، موهات دسته دسته پراكنده بود. كاش مي مردم و هيچ وقت اون صحنه رو نمي ديدم.
    غزاله پكر شد. تازه از شر كابوسهاي شبانه اش رها شده بود، ديگر دوست نداشت به آن روزها فكر كند. چادرش را به سرش كشيد و گفت:
    - ولش كن. ديگه از گذشته ها حرف نزن.
    - پس من ساكت مي شم و شما حرف بزنيد.
    غزاله غلتي به مردمك چشمش و داد و عشوه گر گفت:
    - من و غزل خيلي صحبت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه شما به اتفاق مادرت بياي خواستگاري.
    - يعني نمي خواي حقيقت رو به هادي بگي؟
    - تا مجبور نباشم، نه.... هادي خيلي متعصبه نمي خوام با گفتن كلمه صيغه فكرش تا ناكجا آباد بره. در ضمن مي دونم جواب هادي چيه. مي خوام نقش يه خواستگار سمج رو بازي كني.
    - اي به چشم. ما به خاطر تو با كله هم راه مي ريم.
    غزاله بيتاب لبخندي زد و خود را در آغوش همسرش رها كرد.
    - يعني مي تونم از اين به بعد رنگ خوشبختي رو ببينم.
    نفس در سينه كيان حبس شد. بازوان تنومندش را دور او حلقه كرد و گفت:
    - قول مي دم خوشبختت كنم. قول مي....
    صداي طفل خردسالي در راهرو پيچيد و حرف كيان را قطع كرد. (ماما... ماما).كيان متعجب از غزاله فاصله گرفت . لحظه اي بعد پسر بچه اي با بلوز ركابي و شورت سفيد رنگ با قدمهاي نا متعادل كودكانه اش نزديك غزاله شد.
    پسرك لب برچيد و دستها را به سوي غزاله دراز كرد. غزاله در به آغوش كشيدن فرزند سراسيمه بود. وقتي او را در آغوش مهربان خود جاي داد. با بوسه اي به گونه او گفت:
    - بيدار شدي مامان... فدات شم خوشگلم.
    كيان متعجب و درمانده به درب حياط تكيه زد. غزاله چرخيد و ماهان را نشان داد و گفت:
    - پسرمه، ماهان.... همه ترديدهام واسه اين كوچولو بود.
    كيان با اضطراب آب دهانش را قورت داد و با صداي خفه اي گفت:
    - پس تو بايد بين ما دوتا يكي رو انتخاب مي كردي!
    غزاله براي تاييد چشم بست. اشك جمع شده در حدقه چشمانش از گوشه چشم چكيد. كيان متاسف سر تكان داد و گفت:
    - خدايا خودخواهي من رو ببخش.... چرا به من نگفتي غزاله....
    و عصباني فرياد زد:
    - چرا به من نگفتي؟
    - نتونستم... فكرم كار نمي كرد. نمي خواستم هيچ كدوم شماها رو از دست بدم. خدا مي دونه كه تو رو به قدر ماهان دوست دارم.
    هيچ كس تا آن روز اشك كيان را نديده بود. شايد غزاله اولين كسي بود كه فروچكيدن قطره اشكي را از گوشه چشم او مي ديد.
    به تلخي روي از غزاله گرفت و گفت:
    - حلالم كن غزاله..... حلالم كن.
    و بيرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بي حوصله و دمق به پشتي چيده شده در ايوان تكيه زده بود. دو روز مي شد كه از كيان خبري نداشت.
    پس از آخرين ملاقاتش احساس مي كرد كيان حسابي از او رنجيده است و به همين دليل، حتي او را لايق يك تماس مختصر و توضيح كوتاه نمي داند. از سويي پافشاريهاي منصور براي آشتي مجدد اعصابش را كاملا در هم ريخته بود.
    در افكار خودش غوطه ور بود كه صداي زنگ تلفن او را از جا پراند. انگار حس ششمش مي گفت، كيان پشت خط است، سراسيمه به سمت ساختمان دويد و گوشي را برداشت.
    خودش بود، كيان. زبانش به گلايه باز شد.
    - خيلي بي معرفتي... دو روزه دارم از دلشوره مي ميرم.
    - معذرت مي خوام حق با شماست بايد زودتر زنگ مي زدم.
    - با من قهري؟
    - نه، دليلي نداره.
    - پس چرا لحنت سرده.
    - ببين غ.....
    مكث كرد و لحن رسمي به خود گرفت و غزاله را به نام خانوادگي صدا كرد.
    - ببينيد خانم هدايت، من با يكي از دوستانم صحبت كردم. براي فسخ عقد ضرورتي به حضور شما نيست، اما اگه دلت مي خواد مطمئن باشي فردا ساعت چهار بيا مسجد... خيابان.... يكي از دوستام رو وكيل كردم كه اين كار رو انجام بده.
    غزاله مثل تكه يخي وا رفت. قادر به پاسخ گفتن نبود. سكوتش كيان را نگران كرد، بارها او را به نام خواند تا غزاله با صداي خفه اي گفت:
    - تو كه مي دونستي من بچه دارم. يعني وجود ماهان اينقدر عذابت ميده؟!
    پلكهاي كيان با احساس غم و اندوه به روي هم افتاد. اما تاثيري در لحن خشكش نداد چون گفت:
    - هر طور دوست داري فكر كن.
    غزاله مستاصل و پريشان صدا بلند كرد و بغض آلود گفت:
    - تو هم مثل بقيه مردها مي موني... ازت متنفرم.
    شكستن دل غزاله براي كيان آسان نبود، در آن لحظه به زحمت قوايش را جمع كرد تا درگير احساساتش نگردد و با قساوت تمام سعي در آزردن او كرد و گفت:
    - دقيقا حال من رو داري.
    صداي هق هق غزاله در گوشي پيچيد و لحظه اي بعد ارتباط قطع شد.
    كيان بي حوصله تر از قبل روي تخت ولو شد. شك نداشت كه غزاله ساعتها گريه خواهد كرد و اين امر وجودش را به آتش مي كشيد. با خشم ميان تخت نشست و موهايش را محكم در چنگ نگه داشت و خود را به باد ملامت گرفت.
    ناسزا گفتن به خودش هم آرامش نكرد. مشتش را ميان آيينه كوبيد و وسايل روي كنسول را با پشت دست در ميان اتاق پرت كرد. سر و صداي او عاليه را هراسان به اتاقش كشيد. وقتي عاليه اتاق و حال پريشان او را ديد، با سرزنش پرسيد:
    - باز چت شده؟
    كيان با خشم به سمت مادرش چرخيد و گفت:
    - تنهام بذار.... خواهش مي كنم برو بيرون.
    - كه بزني هرچي هست داغون كني؟
    سپس جلو رفت و با تحكم گفت:
    - بشين.
    كيان مثل سربازي كه از مافوق خود دستور مي گيرد، بي درنگ نشست. عاليه گفت:
    - اين دختره داره تو رو بازي ميده، نه؟
    - نه مادر، مربوط به غزاله نيست.
    - پس چي شده؟ تو كه اينجوري نبودي. مي دونم كه اين دختره زير و روت كرده... تو داري از دستم ميري. كيان! خدا شاهده اگه به خاطر تو نبود هر چي از دهنم ميومد نثارش مي كردم... وقتي اين جوري به التماس افتادي، معلومه كه داره ناز مي كنه.
    - تو اشتباه مي كني. موضوع اون جورها هم كه شما فكر مي كني نيست.
    - ها! پس چيه؟
    - غزاله بچه داره.
    - مي دوني و مي دونم..... چيه؟ گوش رو مي خواي، گوشواره رو نمي خواي؟
    - من مخلص جفتشونم. ولي ماهان پدر داره، بهتره زير سايه پدر و مادرش بزرگ بشه.
    - آهان. دوباره رگ ايثارگريت گل كرده... دختره رو پِر دادي رفت.
    - تو بودي چي كار مي كردي؟
    - اولا من جاي تو نيستم. دوما اگه بودم مي ديدم دختره چي مي خواد. حالا غزاله كدوم يكيتون رو انتخاب كرده؟
    - من. اون من رو انتخاب كرده.
    - گذشتن از بچه ساده نيست. براي همين مي خواست طلاقش بدي. اما با اين وجود ببين چقدر تو رو دوست داره كه حاضر شده از پسرش چشم پوشي كنه.
    - همه اش تقصير منه. تحت فشارش گذاشتم... نمي خوام يه آشيونه رو از هم بپاشم.
    - آشيونه! كدوم آشيونه.... همون كه دو سال پيش به باد رفته؟
    - ديگه نمي خوام در موردش حرف بزنم. غزاله قسمت من نيست.
    - به خاطر اين خانم خانما چند ماه تمام سياه پوشيدي. سه ماهه كه برگشته و تو از كار و زندگي افتادي. حالا به اين راحتي ميگي قسمت من نيست!؟
    - نه، نيست مادر، نيست.
    - كيان! من حوصله ديوونه بازيهاي تو رو ندارم.... از اين به بعد مي خواي چه كار كني؟
    - زندگي.
    - بدون فكر كردن به غزاله؟!
    - بسه مادر... بسه. فكر مي كني پسرت اينقدر بي غيرته كه به ناموس ديگران فكر كنه؟
    - پس اگه به ناموس ديگران فكر نمي كني، بلند شو مثل بچه آدم بيا بيرون و به زندگيت برس.
    - امشب نه مادر... امشب نه.
    - ديدي دروغ مي گي.
    - هنوز مال منه... بذار يه امشب رو بهش فكر كنم... فقط امشب.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پشت فرمان نشسته بود و در حاليكه باد ملايمي نوازشگر موهاي سياه رنگش بود، سر به لبه پنجره تكيه داد. بي حوصله و دمق، اما مصمم و جدي به نظر مي رسيد.
    لحظات به كندي مي گذشت و انتظار او پاياني نداشت تا آنكه عقربه هاي ساعت از چهار هم گذشت و خبري از غزاله نشد.
    كلافه و مستاصل پياده شد. چشم به ابتدا و انتهاي خيابان دوخت، اما نشاني از آشنايش نيافت. عصبي و بي قرار بود. تكيه داد به درخت. نشست لب جوي. برگشت توي ماشين، باز پياده شد و قدم زد، تا آنكه عقربه ها به عدد پنج نزديك شد. مطمئن شد غزاله نخواهد آمد. با آنكه غزاله آرزويي بود كه با تمام وجود از خدا مي خواست، اما حكم عقل و دل از زمين تا آسمان تفاوت داشت. او معتقد بود غزاله سهم ماهان است و ماهان نيازمند آغوش پرمهر مادرش. از اين رو مصمم و قاطع وارد مسجد شد. هواي لطيف مسجد روحش را نوازش داد. نفسي عميق كشيد. سپس با طمانينه به حاج آقا احمدي كه در حال خواندن قرآن بود، نزديك شد و به آهستگي سلام كرد و مقابل او نشست.
    - سلام پسرم.. ديدم دير كردي، خوشحال شدم.
    كيان عذر خواست و تقصير را به گردن غزاله انداخت. حاج احمدي در پاسخ گفت:
    - مي دوني پسرم چي ما رو خوشحال مي كنه! يكي از زوجين وقت طلاق در بره.
    كيان پوزخندي زد و ساكت ماند و حاج احمدي افزود:
    - ان شاا... كه خيره. خدا رو چه ديدي، شايد سر عقل اومده و مي خواد زندگي كنه. ان شاا.. خودم عقدتون رو در دفتر ثبت مي كنم.
    ولي كيان اعتنا نكرد و گفت:
    - حتما نتونسته بياد. شما بهتره صيغه رو غيابي بخونيد.
    - آدم عجول همنشين شيطانه.... صبر داشته باش.
    - هدايت بايد تا چند روز ديگه با همسرش آشتي كنه... بذاريد هرچه زودتر تكليفش معلوم بشه.
    - اگه اين طوره، من حرفي ندارم، باشه.
    - ممنونم حاجي جون، تلافي مي كنم.
    - مهريه تعيين كردي؟
    - بله.
    - مهريه اش رو پرداخت كردي؟
    - نه.
    - پس بخشيده؟
    - نمي دونم ازش نپرسيدم.
    حاج احمدي عبايش را جمع و جور كرد و در حال برخاستن گفت:
    - درستش اينه كه يا مهريه اش رو ببخشه يا بپردازي.
    - پس نمي خواهيد صيغه رو بخونيد.
    - فردا هم روز خداست. عجله نداشته باش.
    كيان برخاست. خم شد و صورت او را بوسيد و با عذر مجدد و خداحافظي بيرون رفت.
    پشت فرمان كه نشست استارت زد، موتور به كار افتاد، عصباني بود، پرغيظ، مشت كوبيد روي فرمان و سوئيچ را بست. سرش را تكيه داد به فرمان. نمي خواست به چيزي فكر كند، اما تصوير چشمان غزاله از ضمير ذهنش پاك نمي شد.
    سر بلند كرد و تكيه زد به صندلي، باز خونسرد و خشن شد. گوشي همراهش را برداشت و شماره غزاله را گرفت. به مجرد برقراري تماس و شنيدن صداي غزاله گفت:
    - يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم.
    اين بار نوبت غزاله بود كه تلخي كند.
    - كار داشتم، نشد.
    - نمي تونستي زنگ بزني؟ حالا ما هيچي، حداقل حاجي دو ساعت معطل نمي شد.
    - چيه؟ خيلي ناراحتي كه نيومدم! اگه مي دونستم....
    - آره درست فكر كردي. اگه مي اومدي خوشحال مي شدم. ولي حيف.... البته اشكال نداره. فردا هم روز خداست... فردا كه ميايي؟
    - فردا نمي تونم. منصور اينجاست... باشه هفته ديگه.
    كيان نمي دانست با شنيدن نام منصور اين چنين برآشفته مي شود. كفري گفت:
    - خوش بگذره. خداحافظ.
    - صبر كن. قطع نكن.
    - بگو، مي شنوم.
    - هيچي... باشه براي بعد.
    كيان لحن تند و گزنده اي به خود گرفت و گفت:
    - شماره حساب داري؟
    - مي خواي چي كار؟
    - مي خوام مهريه ات رو بپردازم.
    - كيان!!!
    - ميدم مادرم بياره در خونتون.
    ارتباط قطع شد. كيان گوشي را با عصبانيت روي صندلي عقب پرتاب كرد. او پشت فرمان بود و غزاله اشك ريزان در آغوش خواهر رها شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در تنهايي فرصت انديشه بيشتري داشت. عشق كيان كه به تازگي زنجيري از محبت به گردنش انداخته بود، او را بي اراده به دنبال خود مي كشيد. در حاليكه به دليل اين عشق يك بار ماهان را زير پا گذاشته بود، فكر كرد بايد عاقلانه تصميم بگيرد و آينده فرزندش را به دليل خودخواهي نابود نسازد. مجبور بود كيان و عشق او را به دست فراموشي بسپارد و به دنبال منصور به اين شرط كه مدتي به او فرجه دهد، در نقطه ديگري شروع دوباره اي به زندگيش ببخشد. با اين وصف عزمش را جزم كرد و تصميم نهايي را گرفت.
    غرق در افكارش بود كه صداي زنگ درِ حياط او را به خود آورد. وقتي صداي منصور را شنيد كه مي گفت: (باز كن، منم)، چادرش را به روي سر كشيد . با اكراه در را باز كرد و سلام داد:
    - سلام به روي ماهت.
    غزاله بي اعتنايي و سردي را چاشني رفتار و كلامش كرد و گفت:
    - كاري داشتي؟
    - مثل اينكه از ديدنم خوشحال نشدي.
    غزاله سكوت كرد و منصور ادامه داد:
    - مي خواي مهمونت رو دم در نگه داري؟
    - هادي خونه نيست. اگه شما رو اينجا ببينه ناراحت ميشه.
    - چرا؟ مگه من غريبه ام!؟
    - بهتره بري منصور. كسي خونه نيست. بچه هم با غزل و ايرجه.... من حوصله داد و قالهاي هادي رو ندارم.
    - نترس! من از هادي اجازه گرفتم... قصد داشتم باهات درد دل كنم.
    غزاله حرف او را باور نكرد، از اين رو پرغيظ ابروانش را در هم كشيد و گفت:
    - برو منصور، برو با هادي بيا.
    و خواست در را ببندد كه منصور پايش را جلو گذاشت و مانع شد و با يك حركت خود را داخل انداخت و در را بست. غزاله ترشرو خود را در چادر پيچيد و گفت:
    - مثل اينكه يادت رفته تو ديگه در اين خونه سمتي نداري.
    منصور در چشمهاي غزاله زل زد و گفت:
    - وقتي اخم مي كني خوشگل تر مي شي.
    - شما همه چيز رو به شوخي گرفتي.
    - من براي جبران گذشته اينجا اومده ام.
    - چي رو مي خواي جبران كني؟ آبروي از دست رفته ام رو... راستي تو مي توني مادرم رو به من برگردوني؟
    منصور شرمنده سر به زير شد. لحنش يه التماس واقعي بود:
    - اشتباه كردم. ولي تو بزرگي كن و من رو ببخش.
    - نمي تونم منصور... نمي تونم. الان از من هيچ توقعي نداشته باش.
    غزاله وارد ساختمان شد. منصور منتظر تعارف نماند، به دنبال او وارد شد و گفت:
    - بذار يه بار ديگه امتحان پس بدم. بذار محبتم رو نثارت كنم. كاري مي كنم كه تمام گذشته تلخت رو فراموش كني.
    غزاله با رخوت روي كاناپه رها شد. با يادآوري گذشته، تلخ و پرمرارت گفت:
    - من امروز به نوازش تو احتياج ندارم. يه روز در اوج نيازم محبتت رو از من دريغ كردي و در عين ناباوري تنهام گذاشتي. تو حتي من رو از ديدن بچه ام محروم كردي. امروز محبت تو بي مهري گذشته رو جبران نمي كنه. برو منصور... برو.
    گذشتن از اين زن زيبارو به سادگي ميسر نبود. منصور به التماس افتاد:
    - يعني همه چيز تموم شده! تو نمي خواي با من زندگي كني؟ پس ماهان چي؟
    - اگه پاي ماهان در بين نبود، همون روز اول جواب رد مي شنيدي. ولي حالا فقط فرصت مي خوام... فرصتي كه بتونم بي وفاييهاي تو رو فراموش كنم... مي بيني كه من توقع زيادي ندارم. فقط چند ماه منصور.
    قلبش به دو نيم شده بود. گاهي از جواب (نه) غزاله خوشحال مي شد، زيرا فكر مي كرد مي تواند به فاميل همسرش ثابت كند كه براي برگرداندن غزاله و زندگي دوباره با او تلاش بسياري كرده است و گاهي ديوانه وار مشتاق شنيدن (بله)اش بود.
    در آن لحظه به ياد روزهاي خوش زندگي مشترك پرشور، مقابلش زانو زد.
    غزاله جا خورد و كمي خود را جمع و جور كرد. اما منصور بي اعتنا دستش را براي نوازش دست او جلو برد كه غزاله به تندي دستش را عقب كشيد و بُراق شد.
    - مواظب رفتارت باش منصور.
    - ولي تو زنمي.
    - بودم... يه روزي بودم، ولي حالا هيچ نسبتي با هم نداريم.
    - تو مادر بچه مني، عشقمي... همه وجودمي. چطور من رو يه غريبه مي دوني؟
    - چون هستي! ... حالا از من دور شو.
    - چرا عصباني شدي؟ باور كن فقط قصد داشتم دلت رو به دست بيارم... دلم مي خواد من رو ببخشي و دوباره تاج سرم بشي. غزاله من دوستت دارم. به جاي اينكه فقط به دو سال گذشته فكر كني، كمي هم به گذشته دورترش فكر كن... خودت مي دوني كه نمي تونم بدون تو زندگي كنم.
    - آره مي دونم! تو بدون من هم نفس نمي توني بكشي، چه برسه به اينكه زندگي كني.
    - حق داري، هرچي متلك بارم كني حق داري... بگو اصلا ناراحت نمي شم.
    - ببين منصور، من بايد فكر كنم. خلاصه بگم، از من انتظار نداشته باش در اين شرايط روحي بتونم يه زندگي جديد رو شروع كنم. در ضمن من در شرايطي هستم كه اگر هم بخوام، نمي تونم دوباره به عقدت دربيام.
    غزاله با گفتن اين جمله با ترشرويي روي از منصور گرفت. اما منصور عصباني، در پي دانستن علت، چنگ در چادر غزاله زد و آن را از سر او كشيد و به گوشه اي پرتاب كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/