صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لبه ايوان نشسته بود و در حاليكه احساس تلخ قلبش را در هم مي فشرد، بار ديگر شاهد غروب خورشيد بود.
    سمانه آرام و بي صدا وارد ايوان شد و محتوي ظرف هندوانه را مقابل او قرار داد. با صداي زيري گفت بفرماييد و نشست.كيان بدون آنكه به جانب او روي گرداند قدري صورتش را به سمت راست مايل كرد كه سمانه توانست فقط نيم رخ او را ببيند و در سكوت، به غروب خورشيد چشم دوخت.
    سمانه آه كشيد و با حسرت به مجسمه بي احساسي كه در مقابلش نشسته بود، چشم دوخت و گفت:
    - نمي توني فراموشش كني؟
    چهره كيان درهم شد. مغموم و گرفته سر به زير انداخت، اما سكوتش را نشكست.
    سمانه برشي از هندوانه را در بشقاب كنار دست كيان قرار داد و گفت:
    - حداقل تكليف من رو روشن كن.
    سكوت سنگين كيان قلب سمانه را درهم مي فشرد. براي فرار از جَوي كه احساس مي كرد غرورش را مي شكند، مستاصل گفت:
    - اگه مي خواي تا ابد با فكر اون زندگي كني، من مانعت نميشم. فقط بگو من اين وسط چه كاره ام.
    كيان ايستاد. چشم در چشم او دوخت و با لحني سرد گفت:
    - من به دردت نمي خورم سمانه. متاسفم.... واقعا متاسفم. نبايد اين اتفاق مي افتاد. نبايد مادر با شما حرفي مي زد. تو دختر خاله عزيز مني، بودي و خواهي بود... خدا مي دونه چقدر به تو و خانواده ات علاقمندم ولي اين احساس فقط در چارچوب پيوندهاي رگ و ريشه اي است... متوجهي چي ميگم؟
    - ولي خاله تمام حرفاش رو با پدرم زده.
    - تو دختر عاقلي هستي... خودت يه راه حل پيدا كن.
    سمانه انتظار نداشت. دلش شكست، اما از تك و تا نيفتاد پرسيد:
    - نمي خواي بيشتر فكر كني؟
    كيان سكوت كرد و سمانه اشك ريزان افزود:
    - ولي خاله چند ساله كه من رو به پاي تو نشونده. هروقت خواستگاري برام پيدا مي شه، مادر و خاله اون رو به خاطر تو دست به سر مي كنن.
    - فكر مي كنم هيچ وقت خارج از اندازه هاي متعارف با شما برخوردي نداشتم.... چطور با خودت فكر نكردي كه....
    سمانه حرفش را بريد.
    - ولي خاله....
    اين بار كيان عصباني در حرف سمانه پريد و گفت:
    - اينقدر نگو خاله، خاله.... هيچ وقت نخواستم مستقيم بگم كه هيچ علاقه اي به زندگي با تو ندارم، اما فكر مي كردم اين قدر عاقلي كه بي تفاوتي و سردي من رو كاملا حس مي كني. گناه خودت رو گردن مادر و خاله ننداز سمانه.
    - اما....
    - برات آرزوي خوشبختي مي كنم، خودت يه جوري خاله ات رو قانع كن.
    و از مقابل ديدگان اشكبار سمانه دور شد.و لحظه اي بعد با تعويض لباس، بدون آنكه به سمانه نگاهي بيندازد، منزل را ترك كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در حال تميز كردن حياط صد و پنجاه متري بود كه صداي زنگ را شنيد. جارو را به تنه كاج تكيه داد و چادرش را به سر انداخت و با قدمهايي تند جلو رفت.
    با مشاهده زني بلند قامت و زيبا، لبخندي به لب راند و گفت:
    - بفرماييد.
    صداي لرزان زن به سختي شنيده مي شد:
    - منزل جناب سرگرد زادمهر؟
    - بله.... شما!؟
    لحظاتي بعد كيان مادر را مخاطب قرار داد.
    - كي بود مادر؟
    - يه خانمه با تو كار داره.
    كيان زيرپوش ركابي سياه رنگش را به تن كرد. دستي در موهاي آشفته اش كشيد و متعجب پرسيد:
    - با من!؟... چه كار داره؟
    عاليه با حركت چشم به پذيرايي اشاره كرد و گفت:
    - فكر كنم براي شوهرش مشكلي پيش آمده.
    چهره كيان درهم رفت. به خيال اينكه همسر يكي از متهمين به قصد مددجويي به سراغش آمده است، با دلخوري گفت:
    - مادر من! صد دفعه گفتم كسي رو توي خونه راه نده. من كه كاري از دستم بر نمياد.
    - به خدا دلم براش سوخت. اصلا نمي تونست حرف بزنه. يه ريز اشك مي ريخت. دلم براش كباب شد. گناه داره مادر، به خاطر من هر كاري مي توني براش انجام بده.
    - مادر ساده من! تا كي بايد گول ظاهر افراد رو بخوري.
    - حالا چرا ملامتم مي كني؟ اينقدر بگو تا بگم غلط كردم.
    - دور از جون مادر. من سگ كي باشم به شما اهانت كنيم.... تو تاج سرمي. سرورمي.
    و براي دلجويي بيشتر روي مادر خم شد و بوسه اي از گونه او گرفت و گفت:
    - هرچي شما بفرماييد. بذار موهام رو خشك كنم... چشم.
    - چشمت بي بلا... برم چايي بريزم.
    و رفت.
    كيان پيراهن سياه رنگش را به تن كرد و مقابل آيينه ايستاد. باد سشوار موهاي خوش حالتش را فرم مي داد. پس از مدتها ريشش را اصلاح كرده بود و بيش از هميشه جذاب به نظر مي رسيد. انگشتش را به شيشه عطر ساييد و كمي خود را معطر ساخت. روي از آيينه گرفت و از اتاق خارج شد. دم در سالن سرفه اي كرد. ياا... گفت و بعد از مكث كوتاهي وارد شد. سر به زير كنار پيش بخاري ايستاد.
    زن جوان به محض ورود كيان سراسيمه برخاست و با صداي خفه اي سلام كرد. كيان همچنان سر به زير بود او را دعوت به نشستن كرد و گفت:
    - با من امري داشتيد؟
    زن در سكوت به كيان خيره ماند. قدرت هيچ عكس العملي نداشت. زانوان لرزانش او را وادار به نشستن مي كرد، اما به هر نحوي شده بود بر خود تسلط يافت و روي پاها ايستاد.
    كيان بار ديگر گفت:
    - حاج خانم از من خواهش كرده تا هر طور شده كمكتون كنم، دلم نمي خواد روي مادرم رو زمين بندازم... بفرماييد... من در خدمتم.
    سكوت زن كيان را وادار كرد تا سرش را بالا بگيرد، اما به محض مشاهده زن، مبهوت ماند و با دهان نيمه باز به او خيره شد.
    لرزش محسوسي بر اندامش چيره شد. لحظاتي بعد در عين ناباوري با قدمهاي لرزان جلو رفت. نگاهش در زواياي صورت زن چرخي خورد و قطرات اشك بي اراده چشمانش را بَراق ساخت.
    مقابل زن جوان با صداي خفه اي گفت: (غزاله)!
    وقتي غزاله بي كلام سر به شانه اش نهاد، احساس عجيبي داشت.
    عاليه بي خبر از همه جا، با سيني چاي وارد پذيرايي شد، اما به محض مشاهده آن دو جيغ كوتاهي كشيد و سيني را رها كرد.
    با سر و صداي ايجاد شده كيان به خود آمد و كمي خود را عقب كشيد. خجالت زده نشان مي داد. چند بار دست در هوا بلند كرد تا غزاله را به مادر معرفي كند، اما قادر به تكلم نبود.
    عاليه بهت زده قدمي جلو رفت و گفت:
    -كيان! مادر! دارم پس مي افتم... يه چيزي بگو... اين كيه؟
    كيان تمام قوايش را به كار بست و با صدايي لرزان گفت:
    - غزاله.
    عاليه از فرط تعجب با صدايي شبيه به فرياد گفت:
    - نه!!!! مگه نگفتي مرده.
    - تو هم باور نمي كني مادر! يعني من دارم خواب مي بينم!
    عاليه نگاه ملامت باري به غزاله انداخت و دلخور پرسيد:
    - چرا خودت رو معرفي نكردي؟ چرا نگفت...؟
    اما گريه امانش نداد و به سرعت پذيرايي را ترك كرد.
    براي كيان همه چيز مثل خواب بود. بار ديگر در چشمان دوست داشتني غزاله خيره شد و صدايي كه از فرط هيجان مي لرزيد گفت:
    - باورم نميشه! بيدارم كن! بيدارم كن غزاله.
    حال غزاله دست كمي از او نداشت. به طور يقين اشك بود كه گوياي احساساتش بود. در حاليكه نگاه بي قرارش را در صورت كيان مي پاشيد، لبخند تلخي زد.
    عاليه بار ديگر با سرفه كوتاهي وارد پذيرايي شد، ولي اين بار منقل كوچكي در دست داشت.
    چند دانه اسپند را ابتدا دور سر غزاله سپس دور سر فرزندش چرخاند و در آتش ريخت. عاليه چشمان ترش را كه از اشك شوق مملو بود، در چشم غزاله دوخت و گفت:
    - خوشحالم كه زنده اي، نه براي خودم يا تو. من فقط براي كيانم خوشحالم چون داشتم او رو از دست مي دادم.
    - ببخشيد مادر، نمي دونستم چي بايد بگم.
    عاليه منقل را در گوشه اي نهاد و غزاله را در آغوش كشيد و گفت:
    - به هر حال خوش آمدي. شايد اگر زجري كه كيان از دوري و فراق تو كشيده نديده بودم، اين قدر از ديدنت خوشحال نمي شدم. خوشحالي من تو لبهاي خندون كيانمه.... خوش آمدي عزيزم، خوش آمدي.
    و كمي خود را بالا كشيد و دست در گردن فرزند رشيدش آويخت و او را به سمت خود كشيد و گفت:
    - الهي پير شي پسرم... مباركت باشه.
    و بوسه اي به گونه او زد و در حاليكه قصد خروج داشت افزود:
    - شما راحت باشيد. حتم دارم درد دلتون زياده. ميرم يه چيزي براي نهار درست كنم.
    و رفت.
    كيان قدمي عقب رفت و با چشمان مشتاقش قد و بالاي رعناي غزاله را برانداز كرد و با خنده اي از ته دل گفت:
    - تو راستي راستي خودتي.
    غزاله لبخندي زد و سر به زير شد. در پس چشمان زيبايش غم جانكاهي موج مي زد كه سعي داشت آن را از كيان كه چنان ذوق زده ابراز احساسات مي كرد، پنهان كند. با رخوت روي مبل رها شد. نگاهش در پوشش تن كيان خيره ماند و با تعجب پرسيد:
    - چرا سياه پوشيدي؟
    كيان با نگاهي به پيراهنش، در حاليكه لبخند تلخي به لب داشت گفت:
    - فكر مي كردم براي هميشه از دست دادمت. شايد اين لباسها يه جوري آرومم مي كرد.
    - يعني تو به خاطر من سياه پوشيدي!؟ ولي از اون موقع چندين ماه مي گذره!
    كيان زانو زد و سر به زانوي غزاله گذاشت و گفت:
    - خدا كنه خواب نباشم.
    سپس سر بالا گرفت و چشمان نافذش را در چشمان خوش رنگ غزاله دوخت. غزاله براي دلبري نيامده بود، اما بي اراده با عشقي كه در خود سراغ مي ديد، انگشتهاي ظريفش را در انبوه موهاي كيان فرو برد. با اين عمل موجي از گرما به صورت كيان پاشيد، اما قبل از هرگونه عكس العملي از جانب كيان، برخاست و در آستانه در ايستاد. سعي داشت روي احساساتش كه تا آن لحظه نتوانسته بود كنترلش كند، سرپوش بگذارد. گفت:
    - من.... من فقط.... مي دوني...
    كلافگي غزاله ، كيان را نگران كرد. سراسيمه جلو آمد.
    - چيزي شده؟
    - .....
    - حرفي بزن.
    غزاله سرش را بالا گرفت، اما تاب نگاه كردن در چشمان بي قرار كيان را نداشت. به قصد خروج روي گرفت و يك گام برداشت. اما بازوان كيان روي چارچوب در قرار گرفت و راه را بر او سد كرد.
    غزاله لب به دندان گزيد و بغض فرو داد. كمي بعد با التماس گفت:
    - بذار برم كيان.
    پنجه هاي كيان دور بازوان غزاله قفل شد و به آرامي او را به سمت خود چرخاند. لحن دلجويانه اي به خود گرفت و گفت:
    - مي دونم... مي دونم كه از من دلگيري.... به خدا وقتي پيدات كردم غرق خون بودي، نفس نمي كشيدي، نبض نداشتي... حتم دارم اونقدر ضعيف بوده كه من قادر به تشخيص نبودم. خدا رحم كرد كه بيگ سر رسيد و از پشت سر با يه ضربه بيهوشم كرد و الا تو رو با دستهاي خودم زنده به گور مي كردم... من واسه تقصيري كه مرتكب شدم، عذري ندارم... من رو ببخش. من.....
    غزاله با سعي فراوان جلو ريزش اشكهايش را گرفت، سپس كمي به صدايش جرئت بخشيد و رساتر از قبل گفت:
    - دلم مي خواد اون روزها رو فراموش كنم. از يادآوريشون دگرگون مي شه. بهتره شما هم فراموش كني.
    كلمه شما و لحن سرد غزاله براي كيان گران تمام شد. نمي دانست چرا غزاله اين چنين بي رحمانه او را از خود مي راند. مبهوت پرسيد:
    - منظورت چيه؟!
    - فسخ صيغه.
    - چي!!!!!؟
    غزاله بدون اعتنا به رنگ پريده و حال دگرگون كيان گفت:
    - شماره تلفن منزلم رو داري، باهام تماس بگير. خودت روزش رو تعيين كن، ولي عجله كن.
    و به سرعت از مقابل ديدگان مبهوت كيان دور شد و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي به او بدهد از منزل خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    عاليه از پشت پنجره نگاهي به ايوان انداخت. چقدر مزه مي داد زير اين آسمان پرستاره رختخوابت را ميان حياط پهن كني و هم صحبت ستاره هاي چشمك زن آسمان باشي.
    كيان مثل ساعتي پيش، خاموش و بي حركت، روي صندلي نشسته بود و در حاليكه به نقطه نامعلومي خيره شده بود، در افكار خود غوطه ور بود.
    احساس كرد فرزندش مثل شمع آب مي شود. براي دلداري او مردد بود، ولي دلش راضي نمي شد او را همچنان به حال خود رها كند. چاشت عصرانه را بهانه كرد و با سيني چاي و بيسكوييت به ايوان رفت.
    - داره تاريك ميشه... سه ساعته به آجرهاي ديوار زُل زدي. نمي خواي با مادرت حرف بزني؟ شايد سبك بشي.
    كيان هواي ريه اش را كه گويي سه ساعتي كه مادر از آن نام مي برد در سينه اش حبس كرده بود بيرون داد. كلافه چنگ در موهايش زد و به چشمان مادر خيره ماند.
    - بيخود نگراني مادر. يه پرونده جديد دارم، داشتم به اون فكر مي كردم.
    - خودتي.. تو در مورد من چي فكر مي كني... كدوم مادريه كه نفهمه بچه اش چه دردي داره؟
    - يعني نميشه به شما دروغ گفت.
    - اگه دوست داري بگو، اما باورش به عهده خودم.
    كيان لبخندي زد و از جاي خود برخاست. دستان مادرش را بوسيد و سر به زانوي او نهاد.
    مادر لابلاي موهاي سياه فرزند پنجه انداخت. به نظرش رسيد يكي دو تار آن سفيد شده است. ابروانش گره خورد. گفت:
    - بگو مادر... بگو خودت رو سبك كن.
    - چي بگم!؟ وقتي خودم هنوز گيج و منگم.
    - اين قدر بهش فكر نكن. شايد خواسته امتحانت كنه. شايد هم مي خواد بدونه هنوز هم دوستش داري، يا نه.
    - مي خواي با حرفهاي شيرينت رامم كني؟
    - غزاله دوستت داره. من اشتباه نمي كنم. من برق عشق رو تو چشماش ديدم.
    - پس چرا اون رفتار رو كرد... بدجوري شوكه شدم، موندم چرا بي مقدمه طلاق خواست.
    - اينو بايد از خودش بپرسي.
    - نه مادر، من دارم دلم رو به يه خيال واهي خوش مي كنم... غزاله هيچ علاقه اي به من نداره. كم كم دارم مطمئن مي شم كه اون در حاليكه از من متنفر بود، بالاجبار به من تكيه كرد. هر زن ديگه اي هم جاي اون بود، توي همچين جهنمي نياز يه يه نفر داشت كه بهش تكيه كنه.
    - مگه تو نگفتي كه غزاله به خاطر تو جونش رو به خطر انداخت؟ مگه نگفتي چون شناسايي شده بودي و جونت در خطر بود، غزاله با فداكاري جونش رو كف دستش گرفت و ماموريتي رو كه بهش محول كردي انجام داد؟
    - همين چيزهاست كه باورهام رو دچار ترديد كرده.
    - در مورد اينكه غزاله تو رو دوست داره، شك ندارم. اما در مورد تقاضاش! چي بگم مادر.
    - شما خيلي با اطمينان حرف مي زني.
    - يه زن وقتي سرش رو به شونه يه مرد تكيه مي ده كه با تمام وجود اون رو دوست داشته باشه.
    لبخند كيان تلخ بود.
    - فكر اينكه پاي كس ديگه اي در ميون باشه، ديوونه ام مي كنه.
    - مثلا كي؟!
    - منصور. شوهر سابقش.
    - با بلايي كه منصور سرش آورد، محاله باهاش آشتي كنه.
    - پس دليل ديگه اي براي تقاضاش وجود نداره.
    - شايد...
    عاليه حرفش را خورد و كيان سماجت كرد.
    - شايد چي مادر؟ شايد چي؟
    - ولش كن يه فكر بيخود به سرم زد.
    - مي خوام بدونم! بگو.
    - نمي خوام فكر اشتباهم ذهنيت تو رو نسبت به غزاله خراب كنه.
    - مادر داري جون به سرم مي كني. بگو دِ.
    - خودت خوب مي دوني كه غزاله با زيبايي خيره كننده اي كه داره. خدا كنه حدسم اشتباه باشه... تو چه مي دوني مادر! شايد اين چند ماه جايي اسير بوده و خدايي نكرده، زبونم لال....
    حرف مادر تمام نشده بود كه كيان مثل فنر از جا پريد. برافروخته و عصبي به اين طرف و آن طرف ايوان قدم مي زد.
    عاليه نادم و پشيمان از گفته خود، برخاست و او را وادار به توقف كرد و دستهايش را در دست گرفت و گفت:
    - اين فقط يه حدسه... خودت رو با خزعبلات من عذاب نده.
    - بايد ببينمش. همين الان.
    - بس كن كيان. تو با اين اعصاب داغون همه چيز رو خراب مي كني... بذار براي بعد.
    - دارم ديوونه ميشم. يه كاري كن مادر.
    - آروم باش پسر. فعلا يه تلفن بزن تا بعد.
    كيان براي رسيدن به تلفن دويد. ارتباط كه برقرار شد صداي دلنشين غزاله گوشش را نوازش داد. پرسيد:
    - غزاله خودتي؟
    غزاله صداي كيان را نشناخت گفت: (شما؟)، كيان خود را معرفي كرد. ناگهان صداي غزاله ارتعاش خاصي گرفت و گفت اشتباه گرفتيد و ارتباط را قطع كرد.
    كيان در چهره مادر خيره ماند و گفت:
    - قطع كرد.
    - مطمئني شماره رو درست گرفتي؟
    - خودش بود... خود خودش.
    عاليه گوشي را گرفت و كيان با رخوت به صندلي تكيه داد. موهاي پشت گردنش را در دست گرفت و به دهان مادر خيره ماند. انگشت عاليه دكمه تكرار را فشرد و چند لحظه بعد با برقراري ارتباط صداي آمرانه مردي در گوشي پيچيد و عاليه غزاله را به پاي گوشي خواند.
    نگاه مادر و پسر در هم گره خورد و كيان مضطرب گوشي را روي آيفون گذاشت. بار ديگر صداي غزاله در گوشي پيچيد و عاليه مهربان سلام كرد و گفت:
    - سلام عزيزم. مادر كيانم.
    قلب غزاله در سينه تپيدن آغاز كرد. احوالپرسي سردي كرد. اما عاليه با عطوفت پرسيد:
    - مي خواستم بدونم چرا با كيانم صحبت نكردي، پس چرا قطع كردي!؟
    غزاله به آهستگي به طوري كه صدايش گوياي اين بود كه قصد پنهان ساختن مكالمه اش را دارد، گفت:
    - نمي تونم صحبت كنم. خودم آخر شب زنگ مي زنم.
    - چرا! مهمون داري؟
    - خانواده ام چيزي راجع به آقا كيان نمي دونن. خواهش مي كنم قطع كنيد.
    عاليه با خداحافظي ارتباط را قطع كرد و كيان شقيقه هايش را ميان دو دست گرفت و گفت:
    - از هيچي سر در نميارم. مامور پرونده هاي بزرگ تو كار خودش مونده.
    - اگه پرپر زدنهات رو نمي ديدم، مي گفتم دست از اين عشق بردار، اما با مهري كه نمي دونم چطوري از اين دختر شيرين به دلم افتاده و جلو زبونم رو مي گيره... فقط برات دعا مي كنم مادر.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كيان روي تخت دراز كشيد. چشم از تلفن برنمي داشت. فكر اينكه دست احدي به غزاله رسيده باشد، كلافه و عصبي اش ساخته بود، لحظه ها به كندي مي گذشت و تلفن خيال زنگ زدن نداشت. با صداي مادرش براي خوردن شام بيرون رفت. غذاي مورد علاقه اش روي ميز چشمك مي زد، اما او ميلي به خوردن غذا نداشت. با اين وجود با اصرار مادر غذا كشيد و مشغول بازي با آن شد. عاليه دهان به اعتراض گشود كه صداي زنگ تلفن كيان را بدون توجه به سوال او از جا كند. درِ اتاقش را بست و گوشي را برداشت. صداي غزاله كه در گوشي پيچيد، هواي ريه اش را بيرون داد و با تلخي و قهر گفت:
    - بي انصاف!.... اومدي خاكسترم رو به باد بدي؟
    غزاله سكوت كرد و كيان برافروخته گفت:
    - مي خوام ببينمت. بايد براي من توضيح بدي.
    غزاله انگار قصد حرف زدن نداشت باز هم سكوت كرد و كيان با نگراني پرسيد:
    - چرا باهام حرف نمي زني؟ چرا جوابم رو نميدي؟
    صداي غزاله يك بغض نشكسته بود، گفت:
    - چيزي نپرس... فقط كاري رو كه خواستم انجام بده.
    - داري گريه مي كني؟
    - نه.
    - نمي توني به من دروغ بگي... چرا بيخود عذابم ميدي، مي خواي امتحانم كني.. مي خواي بدوني واقعا دوستت دارم يا نه؟ خدا مي دونه بعد از مادرم، تو تنها زني هستي كه در مقابلش بي اراده ام....
    كيان آه كشيد چنان كه دل غزاله را زير و رو كرد و افزود:
    - خيلي تنهام، بهت احتياج دارم غزاله ... باهام تلخي نكن.
    سكوت او بار ديگر كيان را نگران ساخت، مضطرب بارها او را به نام خواند تا آنكه غزاله كمي به خود مسلط شد، اما اين بار شمرده و با تحكم گفت:
    - باز هم ميگم. هر چي بين ما بوده فراموش كن. فكر كن هيچ وقت غزاله رو نديدي.
    - به همين سادگي! من دليل مي خوام. اگه دليل قانع كننده اي داره بگو در غير اين صورت...
    - دليلي نمي بينم كه به شما جواب پس بدم. يه روزي از سر اجبار يه بله گفتم، اما امروز مجبور نيستم به اون عهد مسخره پايبند بمونم.
    كيان مثل كسي كه با گلوله اي كه درست به قلبش اصابت كرده از پا در آمده است، نااميد و مستاصل گفت:
    - پس حدسم درست بوده! تو هيچ وقت به من علاقه اي نداشتي.
    غزاله براي شليك تير خلاص تمام سعي خود را به كار برد:
    - فقط براي اطمينان خاطر مي خواستم صيغه رو فسخ كنم. البته فكر نكنم هيچ ضرورتي هم داشته باشه. در ضمن، من زياد به اون عقد مسخره پا در هوا اعتقاد ندارم...... فقط لطف كن و ديگه اينجا زنگ نزن.
    ارتباط كه قطع شد كيان ناباورانه و مبهوت به گوشي تلفن خيره ماند.
    كلام تلخ و گزنده غزاله چنان او را برآشفته و عصبي كرد كه بدون توجه به اعمالش دستگاه تلفن را با شدت به ديوار مقابلش كوبيد.
    تلفن چند تكه شد و تكه هاي آن ميان اتاق پخش شد.
    عاليه سراسيمه به اتاق كيان دويد و دل نگران پرسيد:
    - چي شد مادر؟
    اما نگاهش روي ريخت و پاش كف اتاق خيره ماند. با ملامت جلو رفت و لبه تخت نشست.
    - شايد اين دختره ارزش اين همه ديوونه بازي رو نداره.
    كيان سرد و غم زده سرش را به ميله تخت تكيه داد و گفت:
    - به قول قديمي ها عشق پيري گر بجنبد سر به رسوايي زند.
    - خودت رو جمع كن. همچين حرف مي زنه كه انگار صد سالشه... حالا چي گفت كه يه مرتبه به هم ريختي و پدر اين تلفن بيچاره رو در آوردي.
    - همون حرفهاي قبلي.
    - نگفت كجا بوده؟ كي برگشته؟ يا چطوري نجات پيدا كرده؟
    - نپرسيدم.
    - دِ وقتي ميگم بچه اي، نگو چرا... بايد مي پرسيدي و لحظه به لحظه از او دلجويي مي كردي. شايد خيلي سختي كشيده، حتم دارم انتظار نداشته توي يه مملكت غريب، تنها و بي دفاع رهاش كني و برگردي.... مسلما ازت گله داره... اين طوري نميشه... بايد يه دسته گل بگيري و با هم بريم منزلش.... هم با خانواده اش آشنا مي شيم و هم از اوضاع و احوالي كه بهش گذشته مطلع ميشيم.... اين طوري هم فاله و هم تماشا.
    - فكر نكنم كار درستي باشه. ديدي پاي تلفن چي گفت، خانواده اش از رابطه ما چيزي نمي دونن.
    عاليه كفري بود.
    - از دست تو دلم مي خواد سرم رو بكوبم به ديوار... بچه تو چقدر خنگي. نمي دونم با اين هوشت چطور پرونده هاي به اون مشكلي رو حل مي كني.
    - به جون خودم حل كردن پرونده ها و دستگيري مجرمين خيلي راحت تر از پي بردن به درون شما زنهاست... منكه از اين كارها سر در نميارم.
    - ببين پسرم! غزاله در ماجراي گروگان گيري، فداكاري بزرگي كرده. در ضمن حكم برائتش هم صادر شده، اما تو كه خودش رو نديدي تا حضورا تشكر و قدرداني كني.... حالا براي اينكه توي يه كشور غريب رهاش كردي، يه عذرخواهي يه تبريك براي بازگشت و تبرئه شدنش بدهكاري.
    - انگار راست ميگي! فكر كنم بايد شما رو به جاي دستيارم استخدام كنم.
    - بلند شو پدرسوخته.... بلند شو ادا درنيار. در ضمن خودتون زحمت جمع و جور كردن اتاقتون رو بكشيد.
    - نوكرتم.
    - من نوكر پر دردسر نمي خوام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداي بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد. در حاليكه اشك را از صورت خود پاك مي كرد، زير پتو خزيد.
    غزل با ديدن چراغهاي خاموش، پاورچين وارد ساختمان شد.
    رختخواب غزاله ميان هال پهن بود، اما اثري از خودش نبود. به اتاق خودش رفت و او را در تخت خود ديد. آهسته صدا زد.
    - خوابي غزي؟
    غزاله تكاني به خود داد و از اين پهلو به آن پهلو شد. غزل كليد برق را زد. مشغول تعويض لباس شد، گفت:
    - كاش تو هم مي اومدي.... طفلي خيلي حال گرفته بود.
    و مانتوي خود را آويزان كرد و دوباره رو به غزاله گفت:
    - اگه بدوني چه سفارشي مي كرد. يكريز مي گفت مراقبش باشيد چنين نشه چنان نشه، فلان نشه، بهمان نشه.
    غزاله نتوانست خويشتن داري كند، برآشفته و گر گرفته سر از زير پتو بيرون آورد و گفت:
    - غلط كرد مرتيكه عوضي.... فكر مي كنه كيه.
    غزل هاج و واج به غزاله خيره ماند. اما چشمهاي متورم و سرخ خواهر او را به خود آورد، از اين رو با دلسوزي پرسيد:
    - گريه مي كردي؟
    - لعنتي! اومدي من رو از خواب پَرُندي كه چي؟
    - واااا... غزي! چته دختر! زده به سرت؟
    - من هيچ مرگي ندارم، البته اگه شما بذاريد... فقط يه خواهش دارم، اينكه اسم اون عوضي رو جلوي من نياري.
    - يعني چه!؟... تو كه به اون قول دادي. تو كه گفتي برمي گردي سر خونه و زندگيت.
    - من هيچ قولي به هيچ كس ندادم.
    غزل لب تخت نشست. اما قبل از آنكه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بي اعتنا به رختخوابش كه ميان هال بود رفت.
    غزل متعجب بالاي غزاله ايستاد. پتو را از روي او كنار زد و با تحكم پرسيد:
    - بلند شو ببينم تو چه مرگته! چرا ديوونه بازي درمياري؟
    - چي مي خواي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
    - مي خوام بدونم خواهرم چه دردي داره!
    - درد بي درمون... حالا برو از جلوي چشمام گمشو.
    غزل بي توقع سر به زير انداخت و با چشمان اشكي بلند شد، اما غزاله پشيمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبيد و خجالت زده گفت:
    - قهر كردي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزل به علامت نفي سر تكان داد و غزاله عذرخواهي كرد. غزل با ملامت ميان تشك نشست و گفت:
    - ما كه به جز همديگه كسي رو نداريم، داريم؟... دلم نمي خواد من رو نامحرم بدوني.
    اشكهاي غزاله بي اراده سرازير شد. خود را در آغوش خواهر انداخت و گفت:
    - من خيلي بدبختم. خيلي بيچاره ام. كاش مرده بودم.
    - حرف بزن خودت رو سبك كن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه.
    - نمي تونم، مي ترسم.
    - از چي مي ترسي؟
    - مي ترسم اگه دهن باز كنم، ديگه ماهان رو نبينم.
    - منظورت چيه؟!
    - منظورم اينه كه از منصور متنفرم. منظورم اينه كه از اون مرتيكه عوضي حالم به هم مي خوره.
    - باورم نميشه.
    - فكر نمي كردم با وقاحت تمام بلند شه بياد اينجا و ادعاي مالكيت من رو بكنه.
    - مي دونم ازش دلگيري. همه ما ازش دلخوريم. مي دونم در حقت بي وفايي كرد، ولي طفلي پشيمونه، مي خواد جبران كنه... تو بايد به اون هم حق بدي. هر چي نباشه اون شوهرت كه بوده.
    - مي خوام سر به تنش نباشه.
    - خودت به اخلاق هادي بيشتر آشنايي. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اينجا. حالا به جاي يادآوري خاطرات تلخ و به وجود آمدن كينه و انتقام، به فكر آينده خوب، كنار ماهان و شوهرت باش.
    - منصور براي من مُرده غزل... مُرده. مي فهمي، مُرده.
    - يه كم عاقل و واقع بين باش. تو وضعيت خوبي نداري. مي توني به خواستگار آينده ات بگي يكسال حبس كشيدي! يك بار ربوده شدي! و شش ماه توي مملكتي مثل افغانستان آواره بودي!
    - وقتي خواهرم چنين عقيده اي داره، از ديگران چه انتظاري مي تونم داشته باشم.
    - قصد نداشتم ناراحتت كنم. خواستم تو رو متوجه وضعيتت كنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواريش باش.
    - برات متاسفم غزل، افكار سطح پاييني داري.
    - هرطور دوست داري تعبير كن. من بيشتر از تو به فكر ماهانم. دلم مي خواد دوباره دور هم جمع بشين و از زندگيتون لذت ببريد.
    - فكر مي كني ما مي تونيم دوباره خوشبخت باشيم؟
    - چرا كه نه.
    غزاله آهي كشيد و كنار پنجره ايستاد. باد كولر مستقيم به گيسوانش مي خورد و آنها را نوازش مي داد. جاي كيان خالي بود تا تماشاگر رقص گندمزار گيسوان طلايي معبودش باشد. غزاله چشم به بزرگترين ستاره چشمك زن آسمان دوخت و گفت:
    - منصور الان داغه، چند ماهه ديگه همين حرفها رو اون به من ميزنه و هر روز برام دادگاه تشكيل مي ده. منصور دل سياهه، چرا نمي فهمي غزل.
    - شايد حق با تو باشه، چه مي دونم!
    - مي دونم كه فقط قصد دلسوزي داري، اما اين راهش نيست.
    - آخه تو كه حرف نمي زني. نمي دونم در وجودت چي مي گذره.
    - فقط من رو به حال خودم بذار.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با دسته گل زيبايي از گلهاي سرخ آتشين رز از گلفروشي بيرون آمد. لبهاي عاليه با ديدن فرزند رشيدش، به خنده اي گشوده شد. گويي قند در دلش آب شد و آرزوي شيريني كرد، گفت :
    - الهي پير شي مادر، كِي باشه رخت دامادي به تنت ببينم.
    كيان به لبخندي اكتفا كرد و گل را روي صندلي عقب گذاشت.
    دقايقي بعد در بلوار... مقابل كوچه مورد نظر ايستاد.
    عاليه ابرو گره زد و گفت :
    - پس چرا ايستادي؟
    كيان گل را به دست مادرش داد و گفت :
    - بهتره تنها بري.
    - تنها برم!؟ مگه تو نمياي؟
    - سلام برسون.
    - جواب من رو بده. چرا نمياي؟
    - اومدن من صورت خوشي نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر مي فهميد.
    عاليه غرولندكنان پياده شد و آدرس خانه آنها را پرسيد.
    كيان اتومبيل را در دنده گذاشت و گفت :
    - ميام دنبالت.
    وقتي زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتي كه از ظاهرش پيدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد. خوش و بش عاليه در يكي دو جمله خلاصه شد و با معرفي خود هادي را وادار به احترام بيشتري كرد. لحظاتي بعد عاليه در سالن پذيرايي نشسته بود و انتظار غزاله را مي كشيد. غزاله از آمدن او حسابي غافلگير شده بود، بدون آنكه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفيدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذيرايي شد.
    هادي كه از آشنايي قبلي آن دو اطلاعي نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفي كرد.
    عاليه بعد از روبوسي گفت :
    - حقيقتش خود جناب سرگرد بايد خدمت مي رسيد.
    رنگ از روي غزاله پريد كه از چشم عاليه دور نماند، اما عاليه بدون اعتنا ادامه داد :
    - اما ايشون صلاح ديدن بنده حقير جهت عذرخواهي و همچنين تبريك بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم.
    غزاله به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت :
    - خواهش مي كنم. قدمتون روي چشم.... خيلي خوش آمديد.
    عاليه با تعارف هادي نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش كرد تا كنارش بنشيند. دستهاي مهربان عاليه دست سرد و يخ زده غزاله را در دست گرفت :
    - خب تعريف كن ببينم! خوبي؟ روحيه ات چطوره؟
    لرزش محسوسي وجود غزاله را فرا گرفته بود. به زحمت زبانش را به حركت درآورد و شُكر گفت.
    عاليه آهسته و زير لب زمزمه كرد :
    - چرا مي لرزي؟ نترس، حواسم هست.
    غزاله به زور لبخند زد و تا حدودي آرامش يافت.
    عاليه بعد از سخن گفتن از هر دري ماجراي گروگان گيري را وسط كشيد و رو به غزاله گفت :
    - مي دوني دخترم... سرگرد خيلي مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ايران چه اتفاقي براي تو افتاده.
    هادي كه بارها اين داستان را شنيده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهي جمع را ترك كرد. غزاله بار ديگر به گذشته تلخ و شيرين خود سفر كرد و گفت :
    - سرتون درد مي گيره. خيلي مفصله.
    - دوست دارم يك واوش رو هم جا نندازي.... فكر سر من رو هم نكن از سير تا پياز برام تعريف كن.
    - وقتي ياد اون روزها مي افتم مو به تنم راست ميشه. خيلي سخت بود... برگشتنم به ايران كه يه معجزه بود.
    - به اميد خدا با گذشت زمان همه چيز درست ميشه... دنياست ديگه، گاهي زشت ترين صورتش رو به آدم نشون ميده، گاهي هم ما رو در زيبايي خودش غرق مي كنه.
    غزاله گفته عاليه را تصديق كرد و گفت :
    - وقتي چشمام رو باز كردم فقط يه احساس داشتم (درد). تمام تنم درد مي كرد، تا جايي كه قادر نبودم جُم بخورم.
    بخوبي مي تونستم تورم چشمام رو احساس كنم. چند روزي تصاوير در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار كه يه پرده جلوي چشمام كشيده باشن، همه چيز رو تار مي ديدم. با اينكه قادر نبودم موقعيتم رو درك كنم، ولي مدام جناب سرگرد رو به نام مي خواندم. اون تنها ياورم در اون سرزمين غريبه بود، اما هرچه بيشتر صداش مي كردم بيشتر نااميد مي شدم. احساس مي كردم كه جناب سرگرد رو كشتن و من تنها و غريب موندم.
    يادآوري كتكهايي كه خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قيافه كثيف اون نامرد بود كه از جلوي چشمام دور نمي شد. قيافه ملعونش شده بود كابوسهاي شبونه ام.
    به سبب روحيه خراب و تن مجروحم، مدتي طول كشيد تا تونستم به غير از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تكلم شوم. تا اون موقع قادر نبودم به درستي حرف بزنم يا غذايي بخورم... شايد اگه توي يه بيمارستان بستري شده بودم، با كمك دارو و سرم خيلي زود رو به راه مي شدم، ولي توي يك چادر عشايري با چند زن محلي كه پرستارهاي بي تجربه اي بودند و با كمك داروي گياهي سبز رنگي كه تقريبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول كشيد تا تونستم روي پاهام براي چند دقيقه بايستم.
    بعد از اينكه قدرت حرف زدن پيدا كردم، از نغمه يكي از همسران جمعه، در مورد خودم سوال كردم. خيلي دوست داشتم بدونم چه جوري من رو پيدا كردن.
    نغمه با آب و تاب برام تعريف كرد، يه روز كه جمعه گوسفندها رو براي چريدن، به دشت و صحرا مي بره، با واق واق سگها متوجه چيزي ميشه.
    با سماجت سگها جلو ميره و با كمال تعجب پيكر غرق در خون من رو در يه چاله كه شباهت زيادي به قبر داشته پيدا مي كنه... با سردي تنم فكر مي كنه كه مُردم. مي خواد چالم كنه كه سگها مانع ميشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بيرون مي كشن.
    جمعه وقتي سماجت سگها رو مي بينه، با كمك مردم ايلش من رو روي ارابه به محل چادرهاشون مي رسونن و بلافاصله كار درمان رو شروع مي كنن.
    نغمه برام گفت كه من به مدت دو هفته بيهوش بودم.
    با خودم فكر مي كردم جمعه، جناب سرگرد رو ديده باشه ولي اون اظهار بي اطلاعي كرد. به هر حال من از دست اون وحشيها نجات پيدا كرده و بيش از اندازه خوشحال بودم، اين خوشحالي هم تا زماني بود كه براي اولين مرتبه بعد از دو ماه روي پاهام ايستادم.
    آن روز وقتي جمعه من رو روي پاهاي خودم ديد، خيلي خوشحال شد. نمي دونستم دليل اون همه خوشحالي چيه. تا اينكه نغمه گفت كه بايد خودم رو براي يه جشن بزرگ آماده كنم. متعجب بودم چه جشني! كه نغمه برام گفت كه چون جمعه خودش من رو پيدا كرده، من مال اون محسوب مي شم و بايد با اون ازدواج كنم. با نغمه جر و بحثم شد : (يعني چي... من رو پيدا كرده كه كرده). نغمه قهرآلود و لاقيد شانه بالا انداخت و گفت : (من نمي دونم، جمعه دست از سرت نمي كشه.. همين الانم احترامت كرده كه اين همه مدت صبر كرده. به ما هم گفته كه تو سوگليش هستي و همه ما بايد احترامت كنيم).
    كلنجار با نغمه فايده نداشت. در آيين آنها زن فقط يك مطيع و فرمان بر است. فهميدم موضوع جديه و جمعه به هيچ قيمتي حاضر نيست دست از سرم برداره.
    شانس آوردم كه نغمه رام شد و به دادم رسيد. التماسش كردم كه من شوهر و بچه دارم تا كمكم كنه. الحق هم كمك موثري بود.
    با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتي خودم رو به مريضي بزنم تا اون بتونه يه راه حلي پيدا كنه.
    هر روز از ترس جمعه توي رختخواب مي موندم. چون از اون نگاه پرهوسش مو بر اندامم راست مي شد.
    بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش يكي از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور كنه.
    از نظر مردم ايل و جمعه من بيمار بودم و حال و ناي درستي نداشتم و تمام وقت توي چادر استراحت مي كردم. به همين دليل هيچ كس فكر نمي كرد كه من قصد فرار داشته باشم.
    دو هفته بعد كه جمعه و پدرش گله رو براي چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان كه ده سال بيشتر نداشت، يكي از دوره گردهايي رو كه زينت آلات زنانه مي فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بي توجهي زنها استفاده كرده و با توشه اي كه نغمه برايم فراهم كرده بود، فرار كنم.
    عثمان من رو تا جاي امن و دور از دسترسي رسوند و راه ده... را به من نشان داد و خودش بازگشت.
    مدتي در سكوت و تاريكي شب تنها موندم. ديگه مثل گذشته ها نمي ترسيدم. تا صبح نخوابيدم و بي وقفه راه رفتم. راه برام آشنا بود، اين راه رو قبلا با سرگرد طي كرده بودم. مي دونستم اگر بي وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده... مي رسم و همين كار رو هم كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتي به نزديكي ده... رسيدم، نفسي به راحتي كشيدم. باورتون نميشه، لحظه اي كه نازيلا يكي از بچه هاي ملاقادر با سرعت باد در آغوشم جاي گرفت فكر كردم به وطن رسيدم.
    نمي دوني توي يه كشور بيگانه، غريبي چقدر سخته. وقتي ملاقادر با سر و صداي نازيلا بيرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شكر خدا رو به جا آورد. اين لحظه رو هيچ وقت فراموش نمي كنم. شور و شوقي رو به چشمان ملاقادر مي ديدم، كه مثل عشق پدر به فرزندش بود. پيرمرد به من محبت بسيار كرد. چنان پذيرايي مي شدم كه انگار مدتها انتظار رسيدنم را مي كشيدند. ملاقادر از سرنوشتم پرسيد و من تمام ماجرا رو براش تعريف كردم. ملاقادر برايم شرح داد كه جناب سرگرد مدتي در جستجويم بوده، اما موفق نشده و نااميد به ايران برگشته و با اين وصف سفارش كرده به محض پيدا شدنم براي رسيدن به ايران كمكم كنند.
    وقتي شنيدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ايران برگرده، خيلي خوشحال شدم.
    يه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتيب برگشتنم به ايران رو بده. هر چند روز، يك گروه از مهاجرين افغاني به ايران فرستاده مي شد. كه بيشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمي ديد كه من رو با چنين كارواني روانه كنه. به همين دليل منتظر موندم تا با مهاجريني كه به صورت خانوادگي قصد عزيمت به ايران رو داشتن، راهي شوم.
    بالاخره موت يك ماه طول كشيد تا يه خانواده سه نفره پيدا شد. همسر مرد باردار بود و ماههاي آخر حاملگي رو پشت سر مي گذاشت. نمي دونم چرا ولي از ديدن اين خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم.
    ملاقادر مبلغي رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه.
    برام مهم نبود تا كجا برم فقط به ايران مي رسيدم كافي بود. قبول كردم و با خداحافظي كه يه چشمم اشك بود و يه چشمم خنده راهي شدم... فكر نمي كردم به همين سادگي تموم شد و من تا يكي دو روز ديگه مي رسم ايران، اما وقتي فهميدم با پاي پياده بايد به طرف مرز حركت كنيم، حسابي جا خوردم. ولي ديگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول كشيد تا به فراه رسيديم. اكثر اعضاي گروه رو بچه ها تشكيل مي دادن و اين موضوع سرعت كاروان را كند كرده بود.
    در تمام مدت هشت روز غذايي به جز آب و نون خشكيده نداشتيم... نه خوراك درست و حسابي، نه استراحت كافي. هوا هم به شدت گرم بود و من زير بُرقع احساس خفگي مي كردم تا اينكه به فراه رسيديم و بعد از آن به يه جنگل. بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترك ايران و افغانستان رسيديم. اونجا با شكر خدا فقط اشك شوق مي ريختم.
    آخ. باور نمي كنيد چطور خاك ايران رو سجده مي كردم. چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادي بودن...
    بعد از گذر از بازار كه براي بردن ما به يه مكان امن، دلال وانتي اجاره كرد. اون موقع نمي دونستم كه لقب اين وانتها شوتيه.... تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشينها رو نداشتم. خيلي خوفناك بود. ما رو كف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوري حركت مي كرد و بين پستي ها و بلنديها چند سانتي متري از زمين بلند مي شد و با ضرب پايين مي آمد. وقتي وانت ترمز كرد ديگه نفسم بالا نمي اومد. موضوع به همين جا ختم نشد. آن شب ما رو در يك ده درون خونه اي بسيار كثيف پنهان كردن و يه تيكه نون خشك وآب انداختن جلومون، با اين حال من نفسهاي عميق مي كشيدم. ملاقادر سفارش كرده بود تا ايراني بودنم رو از همه پنهان كنم تا به جاي امني برسم. به ناچار سكوت كرده بودم. تا اينكه دلال اومد و مبلغي رو به تا شهرهاي مختلف مثل كرمان، مشهد، تهران، شيراز تعيين كرد.
    با اين حساب من بايد به فكر تهيه پول مي بودم.
    اگر در حالت عادي بود، يه بليط معمولي مي گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به كرمان مي اومدم. ولي نه پولي داشتم و نه لباس مناسبي، در اون شرايط حتي جرئت نمايان ساختن چهره ام رو هم نداشتم.
    بنابراين وقتي سيف ا... مردي كه من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت كه پولي نداره و كرمان تسويه حساب مي كنه با خودم فكر كردم در اولين فرصت به غزل زنگ بزنم كه هم خبر سلامتي ام رو بدم و هم به او بگم كه برام پول بياره. سيف ا.. محبت رو در حقم تموم كرد و وقتي به زابل رسيديم، من رو با خودش به مخابرات برد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طي آن تماس تلفني درخواست صد هزار تومان كردم و تاييد كردم كه دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح ميدان اول كرمان منتظرم بمونه.
    يك شب ديگه هم زابل مونديم. مي دونيد! چندبار قصد كردم تا خودم رو به نيروي انتظامي معرفي و درخواست كمك كنم، ولي ترسيدم هويتم رو فاش كنم و به دليل جرم نكرده ام دو مرتبه به زندان بيفتم.
    به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به كرمان رسوند و تحويل شاگرد اتوبوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بياريم تا كسي به ما مشكوك نشه.
    در اتوبوس همش دعا دعا مي كردم كه اتوبوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغوش خانواده ام برگردم.
    صبح زود ساعت پنج رسيديم. از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم. وقتي اتوبوس ميدان سرآسياب ايستاد. چشمهاي نگرانم با ديدن غزل برق شادي گرفت.
    نمي تونم توصيف كنم با چه شور و حالي از اتوبوس پياده شدم. من و غزل بدون توجه به چشمهاي متعجبي كه از داخل اتوبوس به ما دوخته شده بود همديگر رو در آغوش گرفتيم.
    وقتي رسيديم خونه، ايرج كه بعد از يك احوالپرسي كوتاه فهميدم شوهر غزل شده، به من گفت كه مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشي پچ پچ مي كردند.
    - چند وقته كه به سلامتي برگشتي؟
    - يك ماهي ميشه.
    - چرا ما رو در جريان قرار ندادي دخترم! پسرم خيلي دلواپس بود.
    - فكر نمي كردم براي كسي اهميت داشته باشه.
    عاليه دهان باز كرد تا جواب نامهرباني غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساكت ماند. غزاله گفت :
    - به هر جهت از اينكه زحمت كشيديد و تا اينجا قدم رنجه كرديد متشكرم... از قول من از جناب سرگرد هم تشكر كنيد. من به هيچ عنوان قادر نيستم زحمتهاي ايشون رو جبران كنم.
    - اين چه حرفيه. هر كار انجام داده وظيفه انسانيش بوده.
    تلفن زنگ خورد و مهر سكوت بر لبها نشاند. غزل تلفن را جواب داد و با يك احوالپرسي رسمي گوشي را جلوي عاليه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما كار دارند).
    غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عاليه دوخت. عاليه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد.
    دو خواهر به احترام او ايستادند و عاليه به هواي بوسيدن غزاله، لب به گوش او نزديك كرد و آهسته نجوا كرد.
    - كيان خيلي دوستت داره... اين قدر اذيتش نكن.
    گونه هاي غزاله از شدت شرم گلگون شد و عاليه روي گرمي و حرارت آنها بوسه زد و لبخندي به روي او پاشيد و با خداحافظي خارج شد. كيان سر كوچه بي صبرانه انتظار مادرش را مي كشيد. به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوي پاي او ترمز كرد.
    در حاليكه عاليه سوار مي شد، كيان بي قرار پرسيد :
    - چي شد؟ چي گفت؟
    - خوبه كه خودم به دنيا آوردمت در غير اين صورت، فكر مي كردم شش ماهه به دنيا اومدي... صبر كن سوار بشم، بعد.
    - مادر گلم اذيت نكن. بگو ديگه.
    - غزاله يك ماهه كه برگشته و .....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    منصور طي تماسهاي تلفني قصد دلجويي از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعيت جديد و تحمل سختي و مرارت گذشته قادر به فراموشي و بخشش نبود.
    مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش مي داد كه ديوار بزرگي از نفرت بين خودش و او مي ديد. اين در حالي بود كه منصور قادر به درك احساسات زن جوان و دلشكسته نبود.
    او به راستي فراموش كرده بود كه همسر جوانش چه عذابي را تحمل كرده است، چه آن زمان كه در حبس و زندان به سر مي برد و چه آن زمان كه گروگان بود و همچنين در زمان فرار از كوه و كمرهاي افغانستان كه در زجر و عذاب، بين مرگ و زندگي دست و پا مي زد.
    غزاله احساس مي كرد حتي اگر عشق كيان در ميان نبود، هيچ گاه قادر به بخشش منصور نمي شد. اعتقادش بر اين اساس بود كه زن و شوهر بايد به يكديگر اعتماد داشته باشند و چون ستوني محكم پشت هم بايستند.
    حال آنكه منصور او را در بدترين شرايط روحي تنها رها كرده و بر شدت دردهايش افزوده بود و بعد از گذشت يك سال و نيم به ناگاه حضور دوباره اي يافته و ادعاي عشق و دلدادگي و توقع زندگي مشترك داشت.
    در جنگ براي غلبه بر ذهن آشفته خود بود كه تلفن زنگ خورد. با شنيدن صداي منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد.
    براي منصور بي تفاوتي غزاله مهم نبود. پس از احوالپرسي مختصري، در حاليكه مي انديشيد با كلامش قند در دل غزاله آب مي كند، گفت :
    - خودت رو حاضر كن. دارم ميام عروس خانم.
    غزاله خوشحال كه نشد هيچ، سراسيمه و آشفته گفت :
    - نه.... حالا زوده.
    - چرا اين قدر دست دست مي كني غزاله... الان يك ماهه كه برگشتي. چقدر ديگه مي خواي فكر كني.
    - من نمي خوام به چيزي فكر كنم. بلكه قصد دارم فراموش كنم.
    - يعني من تنها مردي هستم كه اشتباه كرده... ببين غزاله هر كس ممكنه در زندگي دچار اشتباه بشه، مثل خودت.
    - مثل من!؟... ميشه بگي اشتباه من چي بوده!؟
    - همون بي دقتي ات توي مسافرت. اگه مراقب بودي اين همه بلا سرت نمي اومد و زندگي مون خراب نمي شد.
    خودخواهي منصور كفر غزاله را درآورد. نزديك بود از فرط عصبانيت تلفن را از جا بكند، اما خود را كنترل كرد و گفت :
    - درسته، حق با شماست. خود كرده را تدبير نيست... پس حالا راحتم بذار، چون نمي خوام اشتباه سه سال پيشم رو تكرار كنم.
    - باز كه ناراحت شدي. با تو نميشه يك كلام حرف حساب زد.
    - حوصله ندارم آقاي تابش. خسته ام. احتياج به استراحت دارم. تو با تلفن هاي وقت و بي وقتت آرامشم رو گرفتي.
    - نمي خواي بگي كه از من بدت مياد!
    - واسه اين حرفها خيلي دير شده.
    - غزاله اگه به من فكر نمي كني، حداقل به ماهان فكر كن.
    - نمي دونم اين طفل معصوم چه گناهي كرده كه منِ احمق مادرش شدم.
    - به هر حال ما پدر و مادرش هستيم و بايد به خاطر اون به زندگيمون سر و سامون بديم. من با مادرم صحبت كردم. راضي شده بياد كرمان دنبالت.
    اين جمله مثل پتكي بود كه بر فرق غزاله فرود آمد. چقدر احساس حقارت مي كرد وقتي منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضي شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت. به همين دليل گفت :
    - منصور! فايده اي نداره.... خواهش مي كنم شلوغش نكن... من فعلا قادر نيستم بيام شيراز.
    - ديگه داري كلافه ام مي كني. اين همه مخالفت چه دليلي داره؟
    - من آمادگي روحي براي شروع زندگي مشترك رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم.
    - چه درماني! مگه تو مريضي؟
    - روان درماني.... من بايد گذشته هاي وحشتناك رو فراموش كنم و به حالت عادي برگردم. خواهش مي كنم فعلا مادرت رو نيار.
    - باشه.. پس و من با ماهان بهت سر مي زنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/