مشغول صحبت بودند كه كليد درون قفل چرخيد و كيان وارد شد.
سمانه از گوشه پرده نگاه كرد:
- خاله! آقا كيان تشريف آوردند.
قلب مادر پير گرم شد و نفسي به راحتي كشيد. آرزوي دلش شده بود كه ديگر فرزندش به ماموريت هاي خطير و طولاني نرود. در حاليكه غيبت ناگهاني و دوباره كيان را كه به عنوان ماموريت خانه را ترك كرده بود نمي دانست، با خوشحالي شكر خدا را به جا آورد و به استقبال دويد.
سمانه از غيبت طولاني كيان بي اطلاع بود، وقتي شور و اشتياق عالي را ديد، متعجب پرسيد:
- چيه خاله مگه اتفاقي افتاده!؟
- بيست روز ازش بي خبر بودم. نمي دونم چه ماموريتي بود كه خبري از خودش نمي داد. ترسيدم مثل دفعه قبل از من پنهان كرده باشن.
- حالا كه خدا رو شكر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.
- از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.
سمانه گونه هاي گل انداخته اش را از عاليه پنهان كرد و كمي خود را مرتب كرد و به انتظار ورود كيان نشست. كيان با ديدن يك جفت كفش ناآشنا ياا... گفت و منتظر ايستاد. عاليه سراسيمه و با چشمهاي اشكبار به استقبال فرزند دويد و او را در آغوش كشيد. دستهاي كيان دور گردن مادر حلقه شد:
- قربونت برم مادر، نبينم گريه كني.
- آخه پدر صلواتي نمي تونستي يه پيغامي! خبري! چيزي از خودت بدي.... ديگه داشتم ديوونه مي شدم.
- قربون اون شكل ماهت برم، منكه گفتم نمي تونم تماس بگيرم.
- چه كار كنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.
كيان خم شد و مشغول باز كردن بند پوتينش شد. بار ديگر چشمهايش به كفش ناآشنا خورد و پرسيد:
- مهمون داريم مادر؟
- مهمون كه نميشه بگي. انشاا... به همين زودي ها صاحب خونه ميشه.
فهميدن اينكه چه كسي مهمان مادر است، دشوار نبود. به محض اينكه دهان مادر بسته شد. كيان عصباني چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتينش كرد.
- چي شد پس! پشيمون شدي؟
- اصلا يادم نبود، گزارش ماموريت توي ماشين جا مونده. بايد برم اون رو تحويل فرمانده بدم، والا بدجوري توبيخم مي كنه.
- حالا دير نميشه. بيا تو، يه احوالي بپرس، يه چاي بخور بعد.
كيان در حاليكه به سمت پله هاي ايوان مي رفت گفت: (زود برمي گردم)، و به سرعت منزل را ترك كرد.
عاليه مبهوت به در حياط خيره ماند. سمانه كه براي شنيدن گفتگوي آنها گوش تيز كرده بود جلو آمد و گفت:
- آقا كيان رفتن بيرون.
- آره خاله، مثل اينكه يادش رفته بود گزارشش رو تحويل بده.... زود برمي گرده.
احساس سمانه مي گفت كيان مثل هميشه گريخته است، سكوت كرد و بي حوصله و دمق در انتظاري بيهوده ساعاتي را گذراند تا اينكه با نزديك شدن عقربه هاي ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر كشيد و با تشكر از عاليه داخل حياط شد.
عاليه در حاليكه تا دم در حياط مشايعتش مي كرد، گفت:
- مي بيني خاله! شغل كيان من اينه، يه وقت در طول روز، يه دقيقه هم نمي بينيش يه وقت هم يه ماه، دو ماه به كلي مفقود ميشه.
براي سمانه اين حرفها توجيه رفتار زشت كيان بود. بوسه اي به گونه خاله نواخت و بيرون زد.
كيان در انتهاي كوچه و داخل اتومبيل خواب آلود چشم به آيينه داشت. در حاليكه از فرط خستگي روي پا بند نبود، هر لحظه انتظار بيرون آمدن سمانه را مي كشيد.
به محض مشاهده چادر سياه او گذشتنش از خم كوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتي حال پارك كردن ماشين را نداشت، از اين رو آن را داخل كوچه گذاشت و وارد شد. پاي كيان كه به هال رسيد، عاليه با ترشرويي غيظ كرد و قيافه گرفت.
- سلام.
- چه سلامي، تو آبروي من رو بردي.
- تا همين الان گرفتار بودم. به جون مادر خيلي خسته ام. بي خيال شو.
عاليه قصد داشت كيان را محاكمه كند. بنابراين لحن جدي به خود گرفت و گفت:
- آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو مي شنوي رم مي كني!
- چشم ازدواج مي كنم... اگه فرمايش ديگه اي نيست برم يه دوش بگيرم، البته اگه زير دوش غش نكنم.
- برو دوش بگير. ولي وقتي اومدي بيرون بايد به من توضيح بدي.