فروردين ماه روزهاي پاياني خود را سپري مي كرد و گرما بار ديگر چهره اين استان گرم و خشك را زينت مي داد.
آسوده از پايان و گريز يك ماهه، اما خسته و افسرده روي تخت دراز كشيده بود كه سربازي در زد و گفت:
- جناب سرگرد، سردار بهروان پاي تلفن هستند.
كيان بدن خرد و خمير خود را تكان داد، پشت ميز سرهنگ نشست و گوشي را برداشت:
- سلام مرد مومن!
صداي سردار بهروان بغض داشت، با صداي لرزاني كفت:
- كيان! خدا وكيلي خودتي؟
- نه، روحشم.
خنده بهروان تلخ و شيرين بود.
- باورم نميشه... حالت خوبه؟
- بد نيستم. بگو ببينم چه كار كردي؟ محموله كشف شد؟
- آره پسر... هشت تن هروئين كشف و ضبط شد. دستت درد نكنه تلفنت به موقع بود.
كيان آهي پرحسرت كشيد و گفت:
- دست كسي درد نكنه كه جونش رو پاي اون مكالمه تلفني گذاشت.
سردار سكوت كوتاهي كرد و ناباور گفت:
- يعني هدايت كشته شد؟
اشك در چشمان كيان حلقه زد.
- درسته.
- واااي... حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو مي گيرن، خيلي بيتابي مي كنن.
بغض گلوي كيان را مي فشرد. سكوت كرد. در حاليكه نمي خواست سردار پي به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقي مكالمه كرد.
حفاظت اطلاعات سيستان و بلوچستان امكان عزيمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان كرمان فراهم آورد. بدين ترتيب كيان در فاصله زماني بيست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولي خان، به زادگاهش كرمان انتقال يافت.
استقبال پرشور و بي سابقه بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)