صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در آن دشت صاف جايي براي پنهان كردن ولي خان نبود. او را همان گونه رها كرد و جلو رفت. مسافتي جلوتر وانتي پارك شده بود و پسر جواني آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشين بود. نگاهش تمام جوانب را سنجيد، سپس آرام و با احتياط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانك سر به هوا به نظر مي رسيد.كيان آرام و بي صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حيرت زده جوان ايستاد و در حاليكه اسلحه اش را به سمت سينه او نشانه رفته بود، گفت :
    - اينجا چي كار مي كني؟
    - نَنَنَزن... هرچي بخواي بهت ميدم.
    - كي هستي و اينجا چي كار مي كني؟
    - كاسبم به خدا... دنبال يه لقمه نونم.
    - ميون اين برهوت دنبال نون مي گردي!؟
    - مسافر مي برم... افغاني جابجا مي كنم آقا.
    - اسلحه داري؟
    - نه بخدا.
    - منتظر مسافري؟
    - ها.
    كيان سر اسلحه اش را پايين آورد و با لحن ملايمي پرسيد.
    - به نظر مياد ايراني باشي.
    - ها بخدا... بچه زابلم.
    - پس بايد عاقل باشي....
    كيان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :
    - من بايد هرطور شده برم ايران.
    جوانك در حاليكه سايه مرگ را كمي دورتر مي ديد، با خيالي آسوده گفت :
    - تا يكي دو ساعت ديگه مسافرهام مي رسن... صبر داشته باش با اونا مي برمت.
    - من نمي تونم صبر كنم، بايد همين الان راه بيفتي.
    - الان خطرناكه، گشتي زياده... ببينَنِمون آبكشيم.
    - چاره اي نيست راه مي افتيم.
    - نميشه اصرار نكن. تمام سرمايه ام همين ماشينه... مي خواي بيچارم كني؟
    كيان پشيمان از لحن مهرباني كه به خود گرفته بود، گفت :
    - مجبورم نكن طوري كه نمي خوام باهات رفتار كنم.
    - فكر مي كني اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره... بابا بي انصاف! گشتي ها پدرم رو در ميارن.
    - با من كل كل نكن بچه، من يه افسرم و يه زندوني دارم كه بايد ببرمش اونور... تعلل تو وضع رو خراب مي كنه. هرلحظه ممكنه سر و كله هم دستاش پيدا بشه.... اون ها مثل من مهربون نيستن. مطمئن باش هردومون رو مي فرستن اون دنيا.
    - چرا از اول نگفتي، نوكرتم به مولا... پس كو زندوني؟
    با رد و بدل شدن يكي دو جمله، عليمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما كيان با شنيدن صداي موتور ماشيني كه از دوردستها به گوش مي رسيد، با لحظه اي ترديد گوش ايستاد و سپس سراسيمه خود را پشت وانت انداخت و فرياد زد.
    - يالا... يالا رسيدن بجنب.
    عليمراد پا را روي گاز فشرد و در زمان كوتاهي مقابل جسم ولي خان ترمز كرد.
    كيان به سرعت جسم بي هوش و سنگين ولي خان را به عقب وانت انداخت، اما گويي فرصت فرار را از دست داده بود زيرا رگبار گلوله هاي افراد ولي خان در فضا طنين انداز شد.
    از اين رو با فرياد، عليمراد را خطاب كرد :
    - برو، گازش رو بگير. يالا.
    وانت از جا كنده شد و كيان در حال دويدن از وانت بالا رفت. بدين ترتيب تعقيب و گريزي پرالتهاب آغاز شد.
    گلوله در جواب گلوله و عليمراد براي اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ويراژ مي داد.
    موقعيت آنان نسبت به كيان برتري داشت و كيان مجبور بود هر لحظه كف وانت دراز بكشد.
    وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پايين و چپ و راست متمايل مي شد كه كيان احساس مي كرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.
    بايد راه چاره اي مي جست و از دست اشرار خلاصي مي يافت. با اين فكر خشاب پري روي اسلحه اش گذاشت و نيم خيز شد و باراني از گلوله بر سر آنها ريخت.
    مردي كه نيم تنه اش بيرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به كتفش زخمي و چون سنگيني بدنش به سمت بيرون بود از وانت به بيرون پرتاب شد. با اين وضعيت كمي از فشار روي كيان برداشته شد. اگر دقت عمل بيشتري به خرج مي داد، به زودي مي توانست از شر ديگري هم خلاص شود. سينه خيز خود را به شيشه كابين نزديك كرد و فرياد زد :
    - مي توني تندتر بري؟
    - ديگه از اين تندتر نميره.
    - پس حداقل يه جايي سنگر بگير.
    - تو اين دشت صاف سنگرم كجا بود!
    كيان كه غافل از ولي خان بود، رو به جلو با عليمراد حرف مي زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پاي او كه تازه به هوش آمده بود، غافلگير شد.
    از ولي خان با دستهاي بسته كار زيادي ساخته نبود، اما برخاستن او ميان وانت اشرار را وادار به آتش بس كرد.
    اين فرصت كوتاه براي تسلط كيان كافي بود. پاي ولي خان را گرفت و او را با يك حركت، نقش بر كف وانت ساخت و به سرعتي كه براي اشرار غيرقابل تصور بود در يك نشانه گيري دقيق جفت لاستيكهاي جلوي وانت تعقيب كننده را هدف قرار داد.
    وانت با يكي دو ويراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گرديد و در گوشه اي ثابت ماند.
    عليمراد با يك نگاه در آيينه نفس راحتي كشيد و مسافتي جلوتر متوقف شد.
    كيان خسته و عرق ريزان بود. براي مهار ولي خان او را به ميله هاي كابين جلو، محكم گره زد و با خيالي آسوده در كابين جلو نشست. نفس عميقي كشيد و لبخندي به روي عليمراد پاشيد و گفت :
    - اگه اشتباه نكنم، به شماها ميگن شوتي.
    - ها، بله.
    - پس شوتش كن رفيق.
    - محكم بشن كه رفتيم.
    وانت با سرعت سرسام آوري هامون را مي بلعيد و هرچه جلوتر مي رفت بوي وطن از فاصله نزديكتري به مشام مي رسيد، اما به جاي شعف، سنگيني غمِ از دست دادنِ غزاله وجود كيان را فرا گرفت. كاش غزاله بود و براي رسيدن به خاك وطن با او لحظه شماري مي كرد، افسوس كه....
    غرق در افكار خود بود كه صداي عليمراد او را به خود آورد.
    - اينم از خاك ايران خودمان.
    كيان نگاهي به اطراف انداخت. لبخندي تلخ روي لبش نشست. سر از شيشه كابين بيرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدايا شكرت) ريه هايش را از هواي تازه پر ساخت و گفت :
    - هيچ جا مثل خونه خود آدم نمي...
    حرف كيان تمام نشده بود كه عليمراد با وحشت فرياد زد :
    - يا بسم ا... پيداشون شد.
    و دنده اي به ماشين داد و بر سرعتش افزود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيان به خيال اينكه افراد ولي خان مجددا به سراغش آمده اند، نگاهي در آيينه انداخت و با مشاهده پاترول گشت نيروي انتظامي، با خيال راحت نفسي كسيد و گفت:
    - گشتي ها هستن.
    - ها ديگه بدبخت شدم.
    - فرار نكن. نگه دار.
    - مي خواي بيچاره ام كني. ماشينم رو مي گيرن مي خوابونن خودم هم ميرم زندان.
    كيان صدايش را بالا برد.
    - من نمي ذارم. نگه دار.
    اما عليمراد ترسيده بود پا را در پدال گاز فشرد. فرياد كيان در صداي رگبار گلوله اي كه از تيربار پشت پاترول گشت شليك مي شد، گم شد.
    عليمراد جوان بود و بي تجربه، سراسيمه و وحشت زده به نظر مي رسيد. كيان فرمان را به دست گرفت و پايش را بالا برد و آن سوي دنده از بالاي ران عليمراد روي پدال ترمز فشرد. وانت ويراژي رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورين به سرعت باد آنها را محاصره كردند. با محاصره وانت، وقت هيچ عكس العملي براي كيان باقي نماند، از اين رو با دستهاي بالا، به اتفاق عليمراد و با اشاره مامورين پياده شد.
    كيان به مجرد رويارويي با سرباز جوان دهان باز كرد تا حرفي بزند، اما قنداق اسلحه او روي شكمش فرود آمد. بي اراده از درد ناله اي كرد و روي زمين زانو زد.
    صداي يكي از سربازان وظيفه بلند شد.
    - سركار استوار، اينجا رو... يه نفر اينجا طناب پيچه.
    استوار احمدي پا در ركاب عقب گذاشت و با كمك دستها بالا رفت. نگاهش در چهره رنگ پريده و هراسان ولي خان خيره ماند. گفت:
    - كي هستي ها؟ چرا بسته بنديت كردن بنده خدا؟
    ولي خان قصد نيرنگ داشت. قيافه مظلومي به خود گرفت و با لهجه اصلي خود گفت:
    - اينا از اشرارن، خيلي خطرناكن... من بيچاره رو دزديدن، به جاش پول بگيرن.
    استوار احمدي نيم نگاهي به عليمراد انداخت. قيافه او به همه چيز مي خورد جز اينكه با جسارت قادر به آدم ربايي باشد. هيكل نحيف و رنگ باخته او نشان مي داد جربزه خلاف سنگين ندارد.
    نگاهش به كيان خيره ماند. از بالاي وانت جست زد و غضبناك گفت:
    - آدم ربايي مي كني هان؟
    - دروغ ميگه... اسمش ولي خان، و يكي از بزرگترين قاچاقچيان اين منطقه است.
    - و جنابعالي!؟
    - سرگرد زادمهر.
    استوار احمدي سرتاپاي او را برانداز كرد و گفت:
    - يه مرد با لباس افغاني! ... با اين چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داري باور كنم؟
    - من حدود بيست و پنج روز قبل توسط اين مرد ربوده شدم... دستور خاصي در اين مورد دريافت نكردي؟
    استوار احمدي با تعجب انگشت سبابه به سمت كيان نشانه رفت و گفت:
    - بايد باور كنم كه خودتي. يعني شما همون سرگرد زادمهري كه توسط اشرار ربوده شده؟
    - مي توني بعدا مدرك بخواي، ولي فعلا مي تونم خودم رو تسليمت كنم.
    استوار احمدي براي اطلاع رساني به مركز درنگ نكرد. بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زياد كيان را به داخل پاترول هدايت كرد.
    ولي خان دستبند زده به اتومبيل گشت انتقال يافت و عليمراد نيز با دستهاي بسته كنار پاترول سر به زير داشت كه كيان وساطت كرد و گفت:
    - عليمراد به گردنم خيلي حق داره.... بذاريد بره. البته بعدا از ايشون سپاسگزاري ويژه خواهد شد.
    استوار احمدي كه پس از مدتها تعقيب و گريز توانسته بود يكي از شوتي ها را به قلاب بيندازد، دلخور گفت:
    - ولي اين مارمولك حقشه كه بره زندان.
    - باشه دفعه بعد كه با مسافر دستگيرش كردي، حالا كه جرمي مرتكب نشده.
    - اين هم به خاطر گل روي جناب سرگرد... ولي دفعه ديگه بگيرمت نمي ذارم قِصِر در بري.
    عليمراد با خوشحالي به كيان نزديك شد و گفت:
    - به خدا نوكرتم... آقايي به مولا.
    كيان دست او را فشرد و گفت:
    - اسمم زادمهره. كيان زادمهر. هر وقت كاري، گرفتاري داشتي مي توني بياي سراغم... معاونت مبارزه با مواد مخدر، سپس او را به سينه فشرد و گفت:
    - برات يه پاداش مي گيرم... بهتره دنبال يه كار كم خطر و سالم بگردي... قاچاق انسان جرم سنگينيه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فروردين ماه روزهاي پاياني خود را سپري مي كرد و گرما بار ديگر چهره اين استان گرم و خشك را زينت مي داد.
    آسوده از پايان و گريز يك ماهه، اما خسته و افسرده روي تخت دراز كشيده بود كه سربازي در زد و گفت:
    - جناب سرگرد، سردار بهروان پاي تلفن هستند.
    كيان بدن خرد و خمير خود را تكان داد، پشت ميز سرهنگ نشست و گوشي را برداشت:
    - سلام مرد مومن!
    صداي سردار بهروان بغض داشت، با صداي لرزاني كفت:
    - كيان! خدا وكيلي خودتي؟
    - نه، روحشم.
    خنده بهروان تلخ و شيرين بود.
    - باورم نميشه... حالت خوبه؟
    - بد نيستم. بگو ببينم چه كار كردي؟ محموله كشف شد؟
    - آره پسر... هشت تن هروئين كشف و ضبط شد. دستت درد نكنه تلفنت به موقع بود.
    كيان آهي پرحسرت كشيد و گفت:
    - دست كسي درد نكنه كه جونش رو پاي اون مكالمه تلفني گذاشت.
    سردار سكوت كوتاهي كرد و ناباور گفت:
    - يعني هدايت كشته شد؟
    اشك در چشمان كيان حلقه زد.
    - درسته.
    - واااي... حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو مي گيرن، خيلي بيتابي مي كنن.
    بغض گلوي كيان را مي فشرد. سكوت كرد. در حاليكه نمي خواست سردار پي به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقي مكالمه كرد.
    حفاظت اطلاعات سيستان و بلوچستان امكان عزيمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان كرمان فراهم آورد. بدين ترتيب كيان در فاصله زماني بيست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولي خان، به زادگاهش كرمان انتقال يافت.
    استقبال پرشور و بي سابقه بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اخبار حادثه بمب گذاري و كشته شدن خانواده سرهنگ شفيعي او را عميقا تحت تاثير قرار داد؛ به طوريكه ملاقات با شفيعي از سويي و غم از دست دادن غزاله از سويي ديگر، از او مردي افسرده ساخت؛ تا آنجا كه در مدت مرخصي اش گوشه عزلت گزيد و خود را در اتاق كوچكش زنداني كرد.
    پرده هاي اتاق را مي كشيد تا ديگر طلوع خورشيد را شاهد نباشد، گويي با هر چه كه او را به ياد غزاله مي انداخت، قهر بود.
    با روحيه داغان كارش را در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان آغاز كرد و چون كسالتش مشهود بود، سردار بهروان تصميم گرفت در ملاقاتي دوستانه و در محيط خانوادگي، در مقام پسر دايي، به سراغش برود و علت را جويا گردد.
    شب هنگام به منزل عمه رفت. كيان هنوز به منزل نيامده بود. بايد از غيبت او كمال استفاده را مي برد و فرصت بدست آمده را به راحتي از دست نمي داد . از اين رو سر صحبت را با عمه عاليه باز كرد و پس از سخن گفتن از هر دري، وقتي صحبت افسردگي او پيش آمد، پرسيد:
    - عمه جان! ميشه بگي شازده شما چرا اينقدر تو لكِ؟
    - نمي دونم عمه. فكر مي كردم تو يكي حداقل مي دوني چشه.
    - من كه سر از كارهاي پسر شما در نميارم. خدا شاهده، جداي از فاميلي، اگه دوستش نداشتم، تا حالا توبيخش كرده بودم.
    - چي بگم عمه.... از وقتي برگشته خرده گير و عصبي شده. غروبها غمگينه. مدتها خيره ميشه به آسمون، بدون اينكه يك كلمه حرف بزنه. كم خوابه. بيشتر شبها توي حياط قدم مي زنه و دم دماي سپيده سحر مشغول دعا و نماز ميشه.... بعد نماز يه چرت مي خوابه و بدون صبحانه ميره اداره.
    - چي تونسته كيان رو تا اين اندازه به هم بريزه!؟...
    عاليه پس از بازگشت كيان، در جريان گروگان بودن او قرار گرفته بود، از اين رو آگاه از بلايي كه سر فرزندش آمده، گفت:
    - نكنه تاثير شكنجه هاست... بچه ام ديوونه نشه عمه.
    - اين چه حرفيه... كيان قويه. فكر نكنم تحت تاثير اتفاقي كه افتاده قرار گرفته باشه... قراره ترفيع درجه بگيره. با اين حال و احوال و كم كاريش، ممكنه حكمش به تعويق بيفته.
    - باهاش حرف بزن عمه... شايد به تو بگه چشه.
    - امشب واسه همين مزاحم عمه عزيزم شدم.
    - حالا ديدي پدر صلواتي، تو برام مثل كياني... كاش قابل مي دونستي و با بچه ها ميومدي، بيشتر خوشحال مي شدم.
    - اتفاقا حاج خانم خيلي اصرار كرد، ولي من مي خواستم با كيان تنها باشم.
    - خير ببيني عمه. ما كه جز زحمت براي تو سودي نداريم.
    صداي قيژ در آهني حياط صحبت آن دو را قطع كرد. عاليه نيم خيز شد و از گوشه پنجره سرك كشيد:
    - مثل اينكه اومد.
    و متعاقب آن صداي قدمهاي كيان در حياط پيچيد و چند لحظه بعد صداي ياا... از پشت در بلند شد. عاليه به استقبال فرزندش رفت .
    - اومدي مادر. سلام.
    - سلام... محمد اينجاست؟
    - هان!... سگرمه هات تو هم شد.
    - هيچي بابا.. خسته ام مادر، حوصله مهمون نداشتم.
    لحظاتي بعد كيان در حاليكه سعي داشت چهره باز و گشاده اي به خود بگيرد، وارد پذيرايي شد و با ديدن سردار بهروان با لبخندي جلو رفت و خوش و بش كرد.
    - پس چرا تنها اومدي مرد؟
    - نمي توني ببيني يه شب بي دردسر باشيم.
    - كه اين طور... بذار حاج خانم رو ببينم، آشي برات مي پزم كه هفت هشت وجب روغن روش باشه.
    - ما چاكرتيم... ما رو با وزير جنگمون سرشاخ نكن.
    كيان به لبخندي اكتفا كرد و عاله در حاليكه با سيني چاي وارد مي شد گفت:
    - پشت سر عروس برادرم كي حرف زد؟
    سردار به علامت تسليم دستها را بالا برد و گفت:
    - كي جرئت داره پشت سر عروس برادر شما حرف بزنه.
    - خلاصه... گفته باشم.
    - چه عجب! يادي از ما كردي؟
    - ما كه روزي چند دفعه قيافه غيرقابل تحمل شما رو زيارت مي كنيم. اداره كمه، خونه هم ميام.
    - حيف كه مافوقمي.
    - پسر عمه جوش نيار كه يه وقت سر ميري. فعلا بذار بعد از اينكه ما رو يه پيتزا مهمون كردي آمپر بچسبون.
    - يعني چي؟... يعني شام عمه رو نمي خوري ديگه، پيتزا مي خواي.
    - شام عمه رو بايد با حاج خانم و بچه ها خورد. درست ميگم عمه جون؟
    عاليه لبخندي زد و چشم بست.
    - صد البته.
    سردار دست روي شانه كيان گذاشت و گفت:
    - معطل نكن كه خيلي گرسنه ام.
    - يعني خستگي هم در نكنيم ديگه.
    - اگه شام رو زودتر بدي، زودتر مي خوابي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيان هواي ريه اش را با صدا بيرون داد و در حاليكه مي دانست هدف اصلي سردار از اين ملاقات چيست، با اكراه برخاست. دقايقي بعد در حال عبور از خيابان ها مشغول صحبت شدند ولي كيان حوصله شنيدن حرفهاي سردار را نداشت. بالاخره سردار با مشاهده بي حوصلگي او سر صحبت را باز كرد و با گلايه از رفتار كيان به شوخي گفت:
    - ببينم كيان! وقتي شكنجه مي شدي، مخت ضربه مربه نخورده؟
    - جون محمد شروع نكن. به خدا حوصله ندارم.
    - مي دوني! هنوز باورم نميشه كه برگشتي... نمي دوني چقدر خوشحالم، ولي تو كم كم داري اين خوشحالي رو زايل مي كني.
    - اگه جاي من بودي، شايد مي تونستي وضعيتم رو درك كني. ولي... و ساكت ماند.
    سردار نيم نگاهي به چهره خسته و غم زده او انداخت و گفت:
    - خيلي بهت سخت گذشت، نه؟
    - سخت و تلخ.
    - اين قدر سخت كه هنوز آزارت مي ده؟
    - تو دنبال چي هستي محمد؟
    - مي خوام بدونم توي دل بهترين رفيقم چي مي گذره. مي خوام بدونم چه چيزي داره تو رو اينطور از پا در مياره. خودت حاليت نيست، تو داري داغون ميشي كيان.
    - چرا فكر مي كني من مشكل دارم. من فقط خسته ام، روحم آزرده است... احتياج به آرامش دارم، فقط همين.
    - من تو رو خوب مي شناسم. تو مرد جنگي، مرد جبهه و مبارزه. باورم نميشه به خاطر يه آدم ربايي و چند روز شكنجه اينجور بهم بريزي.
    - چرا باور نمي كني. منم يه آدمم مثل هزاران هزار آدم ديگه.
    - نه كيان، نه. دروغ ميگي. بذار كمكت كنم. حرف بزن... بگو چي عذابت ميده؟
    كيان با ديدن تابلوي پيتزا فروشي، متوقف شد و در حاليكه ماشين را خاموش مي كرد، بدون آنكه تمايل به ادامه بحث نشان دهد، گفت:
    - پس چرا نشستيد قربان! بفرماييد.
    سردار عبوس شد:
    - خودت مي دوني كه پيتزا بهونه بود. پس ادا در نيار.
    زير نور كم رستوران باز صحبتهاي متفرقه پيش آمد و اگر احتمالا سردار مبحث قيل را پيش مي كشيد، از جواب دادن طفره مي رفت. سردار كه متوجه بازي كيان شده بود، با دلخوري فراوان پس از صرف شام از سوار شدن به اتومبيل خودداري كرد و در امتداد فصاي سبز بلوار شروع به قدم زدن نمود. اصرار كيان بي فايده بود، سردار بي توجه و قدم زنان جلو مي رفت.
    كيان كلافه سرتكان داد و شتابان در حاليكه عرض خيابان را مي پيمود، شاسي دزدگير را فشرد و به دنبال سردار با گامهايي تند قدم برداشت.
    - چرا اذيت مي كني محمد آقا.... خدا وكيلي بيا سوار شو بريم.
    - چه كار به من داري؟ راهت رو بكش برو خونه ات.
    - باور كن من مشكلي ندارم. تو بي جهت نگراني.
    سردار از حركت باز ايستاد . چرخيد. لحنش ملامت بار بود، گفت:
    - ده، پانزده روزه كه برگشتي سرِكار، ولي ديگه خودت نيستي. يا امشب ميگي چته، يا تا اصلاح نشدي حق برگشتن به سر كار رو نداري.
    - جدي نميگى!؟
    - مي بيني كه روحيه شوخي كردن ندارم.
    كيان با رخوت به درخت پشت سرش تكيه داد. نگاهش به نقطه نامعلومي خيره ماند.
    - چند روز مرخصي مي خوام. بايد يه نفر رو پيدا كنم.
    سردار سينه به سينه او ايستاد. چشمانش گرد شده و لحنش متعجب بود:
    - يه نفر رو پيدا كني!؟ كي!؟
    كيان با صدايي كه از ته چاه بالا مي آمد گفت:
    - هدايت.
    - هدايت! يعني چي!؟
    سردار بهروان حرفش را نيمه تمام گذاشت و كفري لب جمع كرد. اما كيان به التماس افتاد.
    - من بايد پيداش كنم محمد.
    - چطوري مي خواي يه جنازه مفقود شده رو پيدا كني؟
    - خاك افغانستان رو زير و رو مي كنم... شايد زنده باشه.
    سردار لحن متعجبي به خود گرفت و گفت:
    - تو به خاطر يه احتمال محال، مي خواي جونت رو به خطر بندازي؟
    - چاره اي ندارم.
    - ديوونه شدي مرد! ميفهمي چي ميگي؟
    - تو متوجه نيستي. من بايد برم.
    - تو كِي مي خواي دست از اين كارهات برداري!... حالا خودت رو مديون مي دوني يا عذاب وجدان؟
    - فرض كن بهش مديونم... اصلا همه ما بهش مديونيم، تلفنش كه يادت نرفته؟
    - نه، يادم نرفته.... اگه تلفن به موقع اون نبود، محموله هرويين كشف نمي شد، ولي خودت بهتر از من مي دوني.... تو يه افسري و بدون هماهنگي حق خروج از اين كشور رو نداري. تهران و اصفهان كه نمي خواي بري.... خروج از مرز در حيطه اختيارات من نيست.
    كيان كلافه و مستاصل صورت را با دو دست پوشاند.
    سردار با تعجب تمامي حركات او را زير نظر داشت. حدسهايي در ذهنش زده بود، از اين رو لحن ملايمي به خود گرفت و گفت:
    - يه چيزي بيشتر از دِين داره تو رو اديت مي كنه، درسته؟
    كيان ديگر طاقت پنهانكاري نداشت. با رخوت روي چمن رها شد. سردار مقابل او زانو زد و پرسيد:
    - بين شما اتفاقي افتاده!؟
    كيان به تنه درخت تكيه داد و سر به زير انداخت.
    شايد سردار احساس او را درك كرد، چون دست او را فشرد و با يك حركت او را از جا كند و شانه به شانه او قرار گرفت.
    لحظاتي بعد سردار پشت فرمان اتومبيل كيان، كنجكاو دانستن چند و چون ماجرا، لحن پرعطوفتي به خود گرفت و گفت:
    - نمي خوام فضولي كنم، ولي دوست دارم بدونم در اين مدت كم و در آن موقعيت خطرناك، مردي مثل تو چطور گرفتار عشق شد؟
    - سوءتفاهم نشه. رابطه ما يه رابطه ساده، اما عميق و ريشه دار بود.
    سردار نيشخند زد:
    - باورم نميشه! كيان بدعُنُق و عاشقي؟!
    - مسخره مي كني؟
    - نه جون كيان.... فقط موندم آدم بي احساسي مثل تو، چطور تحت تاثير يه زن قرار گرفته.
    - هميشه فكر مي كردم تا عمر دارم مجرد زندگي مي كنم. هيچ احساسي در خودم نسبت به جنس مخالف نمي ديدم. هيچ زني نتونسته بود توجه من رو به خودش جلب كنه، تا اينكه غزاله رو براي تحويل به بيمارستان كرمان از زندان سيرجان تحويل گرفتم.... وقتي كنجكاوانه در زندگيش پرس و جو كردم، فكر نمي كردم يه روزي خيلي زودتر از اونچه فكرش رو مي كنم، بلاي جونم بشه.
    فكر مي كرد زندگيش به دست من از هم پاشيده.... دلتنگ پسر كوچكش و داغدار مادرش بود. شوهرش هم در عين ناباوري براي هميشه تركش كرده بود. چهارديواري زندان و تلخي اتفاقات اون رو افسرده و بيمار كرده بود.
    - با اين وصف بايد چشم ديدار تو رو نداشته باشه؟
    - آره. دلش مي خواست سر به تنم نباشه. نمي دوني با چه غيظي نفرينم مي كرد.
    - كه اينطور! خواستي ثواب كني، كباب شدي. منظورم رو كه مي فهمي.... يعني اومدي يه جوري از دلش دربياري، اسير دلش شدي.
    - نه اينجور هم نبود. ما در شرايطي قرار داشتيم كه محتاج كمك هم بوديم. جز خودمون و خدا كسي رو نداشتيم. اين نزديكي يه جورايي بين ما وابستگي به وجود آورد.. البته از حق نگذرم غزاله بسيار زيبا بود.
    - حالا به خاطر عشق و علاقه اي كه داشتي نمي خواي باور كني كه اون مرده و مي خواي اعتباراتت رو ناديده بگيري و بري دنبالش... فكر نمي كني بايد عاقلانه تصميم بگيري و اسير احساسات نشي؟
    - اگه زنده باشه و گرفتار!؟
    - از حرفات بوي تعهد مياد! تو از نگاه يه عاشق دلشكسته حرف مي زني يا يه عاشق متعهد؟
    كيان كلافه سرتكان داد و با حسرت گفت:
    - نمي خواستم آلوده گناه باشم. وقتي نگاش مي كردم كاملا بي اراده مي شدم. براي پرهيز از گناه ازش خواستم عقد كنيم.
    - فكر مي كني اگه بري افغانستان پيداش مي كني؟
    - اگه از مرگ، يا زنده بودنش مطمئن نشم، مي دونم تا وقتي نفس مي كشم، كلافه ام.
    - تو كه بي توكل نبودي.
    كيان احساس درماندگي مي كرد.
    - مي بيني... مي بيني چه به روزم اومده... من عوض شدم محمد.
    - حتم دارم ارزشش رو داشته.
    - شايد اون هم يه امتحان در مقابل وسوسه هاي دنيا بود.
    - چرند نگو. حالا گوش كن ببين چي ميگم.... فردا يه نفر رو پيدا مي كنم و مي فرستم اون طرف مرز، قول ميدم هرطوري شده نشوني از او دست بيارم.
    - نه، نه... مي خوام خودم برم.
    - امكان نداره.
    - لج نكن محمد، بذار برم.
    - اگه گير بيفتي جاسوس محسوب ميشي. مي دوني كه آمريكاييها اونجا پايگاه دارن. پسر! هزار تا دردسر براي خودت و دولت درست مي كني. اصلا فراموش كن.
    - خواهش مي كنم محمد. يادت رفته توي روزهاي جنگ، چند بار رفتيم عراق و برگشتيم. مي دونم كه مي تونم بدون دردسر برم و برگردم.
    سردار ناباور به چهره كيان خيره ماند. التماس، موج نگاه آن افسر مغرور بود. بي اراده جواب داد:
    - فقط مي تونم يه مرخصي كوتاه برات رد كنم.
    - نوكرتم.
    استرس وجود سردار را فرا گرفت. پشيمان از گفته خود با صداي لرزاني گفت:
    - كيان خيلي مراقب باش. نه مي خوام دردسر درست كني، نه آسيبي به خودت برسه... مي فهمي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مشغول صحبت بودند كه كليد درون قفل چرخيد و كيان وارد شد.
    سمانه از گوشه پرده نگاه كرد:
    - خاله! آقا كيان تشريف آوردند.
    قلب مادر پير گرم شد و نفسي به راحتي كشيد. آرزوي دلش شده بود كه ديگر فرزندش به ماموريت هاي خطير و طولاني نرود. در حاليكه غيبت ناگهاني و دوباره كيان را كه به عنوان ماموريت خانه را ترك كرده بود نمي دانست، با خوشحالي شكر خدا را به جا آورد و به استقبال دويد.
    سمانه از غيبت طولاني كيان بي اطلاع بود، وقتي شور و اشتياق عالي را ديد، متعجب پرسيد:
    - چيه خاله مگه اتفاقي افتاده!؟
    - بيست روز ازش بي خبر بودم. نمي دونم چه ماموريتي بود كه خبري از خودش نمي داد. ترسيدم مثل دفعه قبل از من پنهان كرده باشن.
    - حالا كه خدا رو شكر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.
    - از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.
    سمانه گونه هاي گل انداخته اش را از عاليه پنهان كرد و كمي خود را مرتب كرد و به انتظار ورود كيان نشست. كيان با ديدن يك جفت كفش ناآشنا ياا... گفت و منتظر ايستاد. عاليه سراسيمه و با چشمهاي اشكبار به استقبال فرزند دويد و او را در آغوش كشيد. دستهاي كيان دور گردن مادر حلقه شد:
    - قربونت برم مادر، نبينم گريه كني.
    - آخه پدر صلواتي نمي تونستي يه پيغامي! خبري! چيزي از خودت بدي.... ديگه داشتم ديوونه مي شدم.
    - قربون اون شكل ماهت برم، منكه گفتم نمي تونم تماس بگيرم.
    - چه كار كنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.
    كيان خم شد و مشغول باز كردن بند پوتينش شد. بار ديگر چشمهايش به كفش ناآشنا خورد و پرسيد:
    - مهمون داريم مادر؟
    - مهمون كه نميشه بگي. انشاا... به همين زودي ها صاحب خونه ميشه.
    فهميدن اينكه چه كسي مهمان مادر است، دشوار نبود. به محض اينكه دهان مادر بسته شد. كيان عصباني چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتينش كرد.
    - چي شد پس! پشيمون شدي؟
    - اصلا يادم نبود، گزارش ماموريت توي ماشين جا مونده. بايد برم اون رو تحويل فرمانده بدم، والا بدجوري توبيخم مي كنه.
    - حالا دير نميشه. بيا تو، يه احوالي بپرس، يه چاي بخور بعد.
    كيان در حاليكه به سمت پله هاي ايوان مي رفت گفت: (زود برمي گردم)، و به سرعت منزل را ترك كرد.
    عاليه مبهوت به در حياط خيره ماند. سمانه كه براي شنيدن گفتگوي آنها گوش تيز كرده بود جلو آمد و گفت:
    - آقا كيان رفتن بيرون.
    - آره خاله، مثل اينكه يادش رفته بود گزارشش رو تحويل بده.... زود برمي گرده.
    احساس سمانه مي گفت كيان مثل هميشه گريخته است، سكوت كرد و بي حوصله و دمق در انتظاري بيهوده ساعاتي را گذراند تا اينكه با نزديك شدن عقربه هاي ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر كشيد و با تشكر از عاليه داخل حياط شد.
    عاليه در حاليكه تا دم در حياط مشايعتش مي كرد، گفت:
    - مي بيني خاله! شغل كيان من اينه، يه وقت در طول روز، يه دقيقه هم نمي بينيش يه وقت هم يه ماه، دو ماه به كلي مفقود ميشه.
    براي سمانه اين حرفها توجيه رفتار زشت كيان بود. بوسه اي به گونه خاله نواخت و بيرون زد.
    كيان در انتهاي كوچه و داخل اتومبيل خواب آلود چشم به آيينه داشت. در حاليكه از فرط خستگي روي پا بند نبود، هر لحظه انتظار بيرون آمدن سمانه را مي كشيد.
    به محض مشاهده چادر سياه او گذشتنش از خم كوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتي حال پارك كردن ماشين را نداشت، از اين رو آن را داخل كوچه گذاشت و وارد شد. پاي كيان كه به هال رسيد، عاليه با ترشرويي غيظ كرد و قيافه گرفت.
    - سلام.
    - چه سلامي، تو آبروي من رو بردي.
    - تا همين الان گرفتار بودم. به جون مادر خيلي خسته ام. بي خيال شو.
    عاليه قصد داشت كيان را محاكمه كند. بنابراين لحن جدي به خود گرفت و گفت:
    - آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو مي شنوي رم مي كني!
    - چشم ازدواج مي كنم... اگه فرمايش ديگه اي نيست برم يه دوش بگيرم، البته اگه زير دوش غش نكنم.
    - برو دوش بگير. ولي وقتي اومدي بيرون بايد به من توضيح بدي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيان در حاليكه خسته از سفر بيست روزه اش به افغانستان بود، بي حوصله به حمام رفت. دقايقي بعد در حاليكه مشغول خشك كردن موهايش بود، مورد خطاب مادرش قرار گرفت:
    - كيان، بيا مادر... شام يخ كرد.
    - اومدم خانم خانما.
    كيان در حاليكه با دوش گرفتن كمي سرحال شده بود، با اشتها غذايش را در سكوت صرف كرد و بلافاصله با ابراز خستگي شب به خير گفت و به اتاق خوابش رفت، اما عاليه مصمم بود حرف بزند. بدون توجه به خستگي كيان، پشت سر او وارد اتاق شد و گفت:
    - نمي ذارم اين دفعه قِصِر در بري.
    كيان روي تخت ولو شد و به التماس افتاد.
    - جون حاج خانم بي خيال شو، من دارم غش مي كنم.
    - فقط ده دقيقه. قول ميدم جوابت رو كه شنيدم، برم بيرون.
    - جواب شما معلومه... من زن نمي خوام.
    - تو غلط مي كني. مگه دست خودته.
    - مادر! جونِ من تمومش كن.
    - سي و پنج سالته، يه نگاه به خواهر و برادرات بنداز ... بچه هاشون امروز و فرداست كه برن خونه بخت، ولي تو هنوز عزبي... تو كه اين قدر ادعا مي كني... تو كه اين قدر دم از خدا و پيغمبر مي زني، چطور به واجب ترين دستور ديني عمل نمي كني.... كاش برادرت ايران بود و يه خرده تو رو نصيحت مي كرد.
    - چَشم.... چَشم... به موقعش به دستور ديني ام عمل مي كنم.
    - موقعش كِيه؟... بذار دخترخاله ات رو برات خواستگاري كنم، دستش رو بگير بيار و زندگي مشترك رو شروع كن.
    كيان با كلافگي برخاست.
    - مادر اگه قراره ازدواج كنم، كه مي كنم، هر زني رو حاضرم بگيرم الا سمانه.
    - آخه چرا؟ مگه سمانه چشه؟
    - مادر، سمانه دختر گلي يه، يه خانم تمام و كماله... ولي من علاقه اي به او ندارم.
    كيان در حاليكه مي نشست با يادآوري غزاله با لحني سرد افزود:
    - شايد اگه وضعيتم تغيير نكرده بود، دلت رو نمي شكستم.
    - الان حضرت آقا چه وضعيتي دارن؟... نكنه فكر مي كني پست و مقامي داري و سمانه در شان تو نيست!
    - نه عزيز دلم! ربطي به اين موضوع نداره.
    - به هر حال من ديگه صبر نمي كنم، ماه صفر كه تموم شد، زنگ مي زنم به خواهرت كه بياد. بالاخره تكليفت رو معلوم مي كنم.
    كيان خميازه اي كشيد و ميان تخت ولو شد.
    - باور مي كني كه نمي شنوم چي ميگي.
    سر كيان به بالشت نرسيده از حال رفت. عاليه پتو را روي او كشيد و زمزمه كرد: (بميرم الهي! بچه ام چقدر خسته بود).

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سقف بلند و گنبدي خانه قديمي به نظرش كوتاه و دلگير مي آمد. قاب عكسهاي چيده شده روي طاقچه، گويي به خاطره دور از ذهن بدل گشته بودند.
    با حسرت از دست رفتن روزهاي خوش و شيرين گذشته، برخاست و مقابل عكسها ايستاد.
    نگاهش را در چهره مادر دقيق كرد. چقدر احساس دلتنگي مي كرد. چقدر به لبخندهاي منعكس شده در تصوير نياز داشت. دستهاي لرزانش را بلند كرد و روي تصوير مادر كشيد.
    قطرات اشك براي فرار از چشمانش مسابقه گذاشته بودند.
    - دلم برات تنگ شده مامان... تو كجايي... بيا ببين دخترت چقدر تنهاست.
    از پشت پرده تار ديدگانش، در تصوير غزاله خيره ماند.
    - خيلي بي معرفتي! به تو هم ميگن خواهر! مي دونستي بعد از مادر دلم رو به تو خوش كردم! چرا رفتي؟ چرا تنهام گذاشتي؟
    كلمات در صداي گريه آلودش نامفهوم شد.
    صداي باز و بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد، با ديدن برادرش و ايرج، كه به تازگي با او نامزد كرده بود، بلافاصله وارد آشپزخانه شد. آبي به دست و صورتش زد و خود را مشغول كار نشان داد.
    صداي هادي كه او را به نام مي خواند بلند شد: (آبجي كجايي؟ مهمون داريم)، از آشپزخانه خارج نشد و با گفتن: (من اينجام) چادر سفيدش را روي سر انداخت و تعارف كرد. هادي پاكتهاي ميوه را روي ميز گذاشت. سپس به كابينت تكيه داد و گفت:
    - ايرج اينجاست.
    - براي چي اومده؟
    هادي چادر غزل را كنار زد و ملامت بار دست زير چانه او گذاشت و گفت:
    - صبر كن ببينم! باز گريه كردي؟
    - توقع بيجا داري.
    - توقع بيجا!!!؟ سه ماه از مرگ غزاله مي گذره. فكر مي كني با گريه كردن بر مي گرده؟
    - دلم كه آروم ميشه.
    - تو فقط داري خودت رو داغون مي كني. اگه به فكر خودت نيستي، حداقل به اين پسره بيچاره فكر كن.
    - اون رو براي چي آوردي؟
    - از پدر و مادرش خواسته تا يك جلسه بذاريم و روز عقد رو تعيين كنيم.
    - ولي...
    - ولي نداره، منتظر چي هستي؟ تك و تنها توي اين خونه دراندشت موندي كه چي؟ زودتر تكليفت رو معلوم كن. اگه قراره ايرج نسبتي با تو داشته باشه، زودتر و اگر هم پشيمون شدي، بيشتر از اين معطلش نكن. دَكش كن بره.
    - به تو هم ميگن برادر! هر اتفاقي مي افته، براي تو خيلي زود عادي ميشه. به همين راحتي حرف از ازدواج مي زني. واقعا كه...
    - مزخرف نگو... فكر مي كني ناراحتيم رو بايد با زار زدن و گريه نشون بدم. نه خواهر من. نه. من هم آدمم. من هم احساس دارم. اگه بيخيال نشون ميدم، واسه اينه كه در قبال تو احساس مسوليت مي كنم. دلم نمي خواد با قيافه عبوس و گرفته، روحيه ات رو داغون كنم، مي فهمي؟
    - معذرت مي خوام. نبايد خودخواهانه قضاوت مي كردم.
    - اشكال نداره. من از تنها بازمانده خانواده ام دلگير نمي شم.... ما كه ديگه كسي رو نداريم، داريم؟
    غزل لب برچيد. هادي با نوك انگشت زير چانه او زد.
    - خدا وكيلي حالگيري نكن. به اندازه كافي چشماي قشنگت قرمز شده. جون داداش كوتاه بيا.
    لبهاي غزل را لبخندي از روي اجبار گشود و هادي با ابراز نگراني افزود:
    - من براي تنهايي تو نگرانم. اگه با جشن مخالفي، يه مراسم ساده توي محضر برگزار مي كنيم.
    - هرچي شما بگي داداش.
    - آفرين. حالا شدي خواهر خودم. حالا سه تا چايي لبريز، لب سوز، لب دوز بريز، بيا تو پذيرايي.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با وجود غم و اندوه فراوان، كمي آرام تر از گذشته نشان مي داد و با دقت و پشتكار بيشتري بر روي پرونده ها كار مي كرد.
    بعد از ماجراي ربايندگي، با صلاحديد فرمانده كل به طور تمام وقت در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان مشغول به كار شده بود و به دليل بزرگي استان و جمعيت بيشتر آن، سختي و فشار كار نيز بيشتر شده بود. با اين وجود راضي به نظر مي رسيد زيرا فرصتي براي فكر كردن به گذشته هاي تلخ و شيرين نداشت.
    در يكي از روزهاي پرمشغله، تلفن اتاق زنگ خورد و نگهبان از حضور خانمي به نام هدايت او را مطلع ساخت.
    سراسيمه و دستپاچه شده بود. ضربان قلبش تند شده و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، داشت پس مي افتاد: (يعني خودشه؟). وقتي زن جوان وارد دفتر شد بي اراده و با دهان باز برخاست، گيج و مبهوت در چشمان او خيره ماند تا آنكه با صداي زن جوان به خود آمد.
    - سلام... غزل هدايت هستم. خواهر غزاله هدايت.
    گر گرفته بود. به زحمت نگاهش را از غزل گرفت و او را دعوت به نشستن كرد و با احوالپرسي سردي با رخوت روي صندلي رها شد.
    غزل متوجه حالت كيان شد، اما دليل واقعي آن را نمي دانست به همين دليل سكوت اختيار كرد.
    كيان با افكار پريشان به زحمت خود را جمع و جور كرد و با گفتن: (در خدمتم)، ساكت ماند.
    غزل سعي داشت در گفتارش با احتياط باشد، پرسيد:
    - به من اطلاع دادند كه خواهرم غزاله، با شما ربوده شده.
    كيان تاكيد كرد و غزل در حاليكه كنجكاو نشان مي داد گفت:
    - مي خوام از زبون شما بشنوم... بايد بدونم چه بلايي سر خواهرم اومده.
    اگر دست كيان بود پس مي افتاد. اين همه شباهت باور نكردني بود. اگر غزل زبان نمي گشود به طور حتم او را با غزاله اشتباهم مي گرفت.
    دلش مي خواست از مقابل او فرار كند. اما ناگزير، قوايش را به كار بست و گفت:
    - مگه سرهنگ كرمي براتون شرح نداده!؟
    - بله گفتن، ولي....
    اشك در چشم غزل حلقه زد.
    - لباس سياه رو به تازگي از تنم درآوردم....
    كيان در خلال صحبت غزل به آرامي گفت: (خدا صبرتون بده). غزل تشكر كرد و در حاليكه اشكهايش را پاك مي كرد، ادامه داد:
    - برام بگين ....اين حق منه كه بدونم خواهرم چطور و در چه وضعيتي مرده.
    آه از نهاد كيان بلند شد. زمزمه دلش بود كه: (كاش داغ دلم رو زنده نمي كردي)، سر به زير شد و پس از تامل كوتاهي گفت:
    - زير شكنجه طاقت نياورد.
    چهره غزل درهم شد. به سختي جلوي هق هقش را گرفت و پرسيد:
    - مي خوام از يه چيز مطمئن باشم....
    اما نتوانست جمله اش را تمام كند. كيان تيز و با درايت بود بي تامل گفت:
    - مطمئن باش هرگز نجابتش زير سوال نرفته.
    - نمي دونم چرا نمي تونم باور كنم كه غزاله مرده... يه گور خالي هيچ احساسي رو به آدم نميده.
    چشمهاي پر التماسش را در چشم كيان دوخت و افزود:
    - شايد ديگه هيچ وقت شما رو نبينم! مي تونم يه تقاضا از شما داشته باشم؟
    كيان چشم بست و به علامت مثبت سرتكان داد.
    - برام بگيد ... مو به مو.... مي خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.
    براي كيان يادآوري گذشته سخت بود، اما به دليل احترام و عشقي كه به غزاله داشت فكر كرد شايد شرح وقايع، مرهمي بر دل خواهر داغدارش باشد. از اين رو بدن آنكه اشاره اي به جرييات و روابط عاطفي اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد. وقتي ساكت شد چشمان غزل از فرط اشك قرمز و كوچك شده بود.
    ديگر صحبتي باقي نمانده بود و غزل بايد مي رفت. در حاليكه با توضيحات كيان سبكبال تر به نظر مي رسيد، خداحافظي كرد، اما در آستانه خروج از در ايستاد و گفت:
    - يه سوال ديگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زني بود؟
    لبخند كيان تلخ بود.
    - دنبال چي هستي!؟
    - بعد از بلايي كه سرش اومد و بي گناه كنج زندون افتاد، برام مهمه كه نظر شخص شما رو بدونم.
    كيان احساس كرد كه قبلش لاي منگنه فشرده مي شود. سعي كرد خوددار باشد، با اين حال صدايش آهنگ غم داشت، گفت:
    - مغرور و سركش... شفاف و زلال..... پاي سفر و بال پرواز.
    غزل ميان اشك لبخندي زد و گفت:
    - مي دونستم... اگر غير از اين مي گفتين بي انصافي بود.
    و به سرعت خارج شد.
    با خروج غزل، كيان نفس حبس شده اش را بيرون داد و با رخوت روي صندلي رها شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آفتاب چون هميشه تند و گزنده پرتوافشاني مي كرد و تن زمين را خشك و پرحرارت مي ساخت.
    عاليه براي جلوگيري از تابش تند آفتاب، پشت پنجره ها را حصير چوبي زده بود و هر از گاهي وقت خنكاي صبح و عصر با پاشيدن آب به آنها باعث مي شد نسيم خنكي از لابلاي درزها به داخل ساختمان نفوذ كند.
    از كار شستن حياط كه خلاص شد، به سراغ فرزند رفت. ضربه اي به در نواخت و بلافاصله در را باز كرد. نگاه غمبار و پرحسرتش را به روي فرزند پاشيد و به آرامي گفت:
    - كيان مادر! نمي خواي صبحانه بخوري؟
    كيان غلتي زد و كمي درز چشمش را باز كرد: (سلام)، چهره او در خواب هم نشان از غم و اندوه داشت. مادر پير نگران از كسالت فرزند با صدايي آميخته به بغض گفت:
    - آخه تو چته پسرم؟ چرا حرف نمي زني؟ ببين چه به روز خودت آوردي؟
    كيان از تخت و پايين آمد و گفت:
    - بذار چشمام رو باز كنيم بعد شروع كن، خانمي.
    - چرا هرچي تو دلت هست نمي ريزي بيرون؟ بگو... بگو و خودت رو خالي كن مادر.
    كيان با كلافگي از استنطاق بي موقع مادر گفت:
    - من درد بي درمون دارم... اين خيالت رو راحت مي كنه؟
    عاليه قهرآلود روي برگرداند و بيرون رفت. گوشه هال بساط صبحانه را علم كرد و مشغول شيرين كردن چاي بود كه كيان مقابلش نشست.
    عاليه همچنان قهرآلود رفتار مي كرد، نگاهي به رنگ سياه پيراهن تن او انداخت و با ملامت گفت:
    - صفر هم كه تموم شد! باز هم سياه مي پوشي!!!!!
    - مي ذاري يه لقمه نون بخورم يا نه؟
    - چشم ديگه حرف نمي زنم. خروس جنگي نشو. صبحونه ات رو بخور.
    چشم كيان به دنبال برداشتن ظرف شكر به محتويات سفره افتاد. با ديدن پياله عسل مات ماند. لحظه اي بعد با حالت تهوع و بدون تامل پياله را برداشت و با خشم آن را به ديوار كوبيد، اما خيلي زود آثار پشيماني در چهره اش آشكار شد. كلافه و در حاليكه سعي مي كرد بر اعصاب خويش مسلط شود، برخاست و براي جمع كردن خرده شيشه ها كنار ديوار زانو زد.
    - ببخشيد مادر دست خودم نبود.
    عاليه مبهوت بود و بدون آنكه علت رفتار فرزند را بداند، شماتت بار گفت:
    - ديوونه شدي؟ اين كاها چيه مرد؟
    و كفري برخاست و جارو و خاك انداز و دستمال خيس آورد. در حاليكه براي جمع كردن خرده شيشه ها مي نشست پنجه هاي تپلش را در موهاي فرزند فرو برد و با مهرباني گفت:
    - چته مادر! از وقتي برگشتي، ديگه اون كيان سابق نيستي.
    كيان روي زمين رها شد ، يه مرد از هم پاشيده و ويران شده بود، به ديوار تكيه زد و گفت:
    - نه نيستم..... به خدا نيستم.
    عاليه خرده هاي شيشه را از دست كيان بيرون آورد. دستمال خيس را روي انگشت هاي او كشيد. چشم در چشم او دوخت و با كمي ترديد پرسيد:
    - تو عزادار كسي هستي؟!
    ديگر وقتش رسيده بود تا زبان به اعتراف بگشايد و از غم از دست دادن عشقي كه او را به سرحد جنون مي كشيد سخن بگويد، از اين رو پيراهنش را لاي دو انگشت گرفت و گفت:
    - همه اين ديوونگي هاي پسرت.... واسه از دست دادن عشقشه مادر... عشقش.
    دهان عاليه از فرط تعجب باز مانده بود، كيان ادامه داد:
    - خيلي دوستش داشتم، خيلي زياد. ولي اون بي وفايي كرد و رفت، رفت و ديگه....
    كيان سكوت كرد. مادر دست بر شانه او گذاشت و با تعجب پرسيد:
    - صبر كن ببينم! چي داري ميگي؟ از كي داري حرف مي زني؟!
    چشم كيان به نقطه اي خيره ماند. سيماي غزاله را يه ياد آورد و گفت:
    - اون آهوي گريزپا كه من رو به داغ خودش نشونده .....غزاله است.
    - غزاله!!!!! غزاله ديگه كيه؟!
    - همسفرم، رفيق نيمه راهم.
    - نكنه منظورت همون متهميه كه باهات گروگان گرفتن!!؟
    كيان سر به علامت تاييد تكان داد و عاليه پوزخندي زد و گفت:
    - حتما شوخي مي كني؟
    - به من مياد كه حوصله شوخي داشته باشم؟
    - مشتاق شدم ! بگو... مي خوام بدونم چه بر سر پسرم اومده كه توي اين سفر پرخطر و كوتاه، وقت عاشق شدن هم داشته.
    - عشق كه وقت سرش نميشه، ميشه؟
    - شايد هم احتياج نباشه چيزي بگي. بايد حدس بزنم يه زن بزهكار، چه جور تونسته پسرم! كيان من رو!!! از راه به در كنه.
    - هيچ توقع نداشتم مادر! چطور مي توني در مورد كسي كه نديدي اين طور ناعادلانه قضاوت كني. غزاله من يه فرشته بود.
    آه كشيد و با حسرت گفت:
    - كاش هيچ وقت نمي ديدمش، تا غم از دست دادنش رو نمي چشيدم.
    - اين طور كه شنيدم، اون شوهر و بچه داشته. تو عاشق يه زن شوهردار شدي؟
    - غزاله شوهر نداشت مادر.
    كيان با گفتن اين جمله بي حوصله بلند شد و با صداي بلند افزود:
    - حالا ديگه فرقي نمي كنه. غزاله مرده و من براي هميشه از دست دادمش... فقط يه خواهش از شما دارم... از پاكي اش مطمئن باش، براش احترام قائل باش و حال من رو درك كن.
    و به سرعت خداحافظي كرد و بيرون رفت.
    اما عاليه دست بردار نبود. پاپي او شد و از همان جا فرياد زد:
    - بايد بدونم بين شما چه اتفاقي افتاده!
    كيان گفت: (ديرم شده مادر)، و به سرعت از پله ها پايين دويد، اما عاليه با عجله به حياط رفت و نهيب زد: (وايسا).
    كيان گويي كه از افسر مافوق دستور مي گرفت، بي درنگ ايستاد. چرخيد و گفت:
    - بله؟
    - تا ندونم غزاله كي بوده نمي ذارم از اين در بري بيرون.
    - چي رو مي خواي بدوني مادر؟
    - غزاله چي داشت كه تونست پسر مغرور و سركش من رو رام كنه؟
    - بس كن مادر.
    - بگو كيان.
    - يه زن خوب، نجيب، فداكار و زيبا.
    - پس خدا بيامرز...
    - نمي خوام رفتنش رو باور كنم. خواهش مي كنم ديگه هيچ وقت اين طوري يادش نكنيد.
    - به هر حال حالا كه رفته. تا آخر عمر كه نمي توني عزادارش بموني . مي توني؟
    - عشق احساس عجيبيه، اگه فرصت شعله كشيدن نداشته باشه، مثل يه آتش زير خاكستر مي مونه.
    - وقتي گوشت براي كباب كردن نداري، يه ليوان آب بريز روش و آتش رو خاموش كن.
    - آتش زير خاكستر با آب خاموش نميشه.
    - تو داري من رو مي ترسوني. اگه نمي شناختمت باورش برام آسون تر بود، ولي از تو بعيده... تو و اين همه احساس!
    كيان به تك درخت كاج درون حياط تكيه داد و گفت:
    - روزي صد بار از خودم مي پرسم چته پسر؟ چرا اداي بچه ها رو در مياري؟ ولي فايده اي نداره. عشقي كه نمي دونم چه جوري از كجا شروع شد تمام وجودم رو پر كرده. توي تار و پودم ريشه دوونده.
    - ريشه اش رو بسوزون.
    - ريشه اش رو كه بسوزوني درخت خشك ميشه مادر.
    عاليه روي صندلي ايوان نشست . براي شناختن غزاله مشتاق بود، كنجكاو پرسيد:
    - نمي خواي به مادرت بگي غزاله كي بود و چطور به اون نزديك شدي؟
    كيان با وجودي كه براي رفتن عجله داشت، جلو رفت و مقابل مادر نشست.
    با يادآوري اولين ديدارش در اتاق بازجويي، تمام وقايع رو شرح داد و دقايقي بعد، وقتي سكوت كرد، متعجب در چشمان خيس مادر خيره ماند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/