صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شريف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه اي كه فاصله زيادي تا شهر نداشت كشيد و چنان سيلي به صورت او زد كه غزاله چرخي خورد و روي زمين ولو شد.
    شريف بي رحمانه بار ديگر گيسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا كشيد و گفت :
    - اون سرگرد عوضي كجاست؟ اگه با زبون خوش بگي كه بهتر، والا مي دونم چه بلايي سرت بيارم.
    غزاله ناليد: (نمي دونم).
    - تقصير خودته. اگه توي ماشين دهن باز كرده بودي، الان اينجا نبودي.
    - نمي دونم. گمش كردم. فكر كنم زخمي شده.
    بار ديگر دست شريف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس كرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله اي كرد و با احساس ضعف شديد نقش بر زمين شد. شريف دست بردار نبود، او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد و دستش را روي شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد كه غزاله با احساس درد در هم رفت و كمي شانه اش را عقب كشيد.
    شريف متوجه آسيب ديدگي غزاله شد، به همين دليل ضربه اي به شانه او زد كه فرياد دلخراش غزاله را به آسمان بلند كرد.
    نعيم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، بي تفاوت خنده كريهي كرد و گفت :
    - شريف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو كه هيچي، باباتم باشه به حرف مياره.
    شريف رو به نعيم كرد و گفت :
    - تو برو دنبال بيگ، به صابر هم بگو بيرون كشيك بده.
    غزاله تصور مي كرد تا آمدن بيگ، از شكنجه شريف در امان خواهد بود. اما شريف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبي به او انداخت، چنان كه غزاله از ترس نزديك بود قالب تهي كند. تمام بدنش مي لرزيد كه شريف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه ديگري به شانه او وارد كرد.
    نفس در سينه غزاله شكست و از فرط درد بي حال نقش زمين شد. شريف در عين قساوت قلب كنار او زانو زد و گيسوان او را دور دستش پيچيد و گفت :
    - حرف مي زني يا نه؟
    عشق كيان چنان در تار و پود غزاله تنيده بود كه حتي در ازاي نجات جانش، حاضر نبود اسمي از او ببرد، باز ناليد.
    - نمي دونم.
    - پس نمي خواي حرف بزني.
    سپس خنجرش را بيرون كشيد و تيغه تيز آن را روي گونه غزاله گذاشت و به آرامي آن را تا گلويش سُر داد.
    نفس در سينه غزاله حبس شد.
    شريف دسته اي از گيسوان غزاله را در دست گرفت و با يك حركت آن را بريد. اشك در چشمان غزاله حلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.
    شريف هر بار با وحشيگري دسته اي از گيسوان گندمگون او را بريد، سپس آخرين دسته را به دستش گرفت و در حاليكه به آن بوسه مي زد قهقهه مستانه اي سر داد و موها را در پنجه اش مشت كرد و به سر و روي غزاله ضربه زد.
    سر غزاله شكافت و از سر و صورتش خون جاري شد. ديگر نايي براي برخاستن نداشت.
    شريف فكر كرد اين بار غزاله براي فرار از مرگ، زبان خواهد گشود. از اين رو گفت :
    - بهتره حرف بزني.... بيگ مثل من مهربون نيست.
    غزاله به درد شديد و خونريزي بدنش اهميت نمي داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صداي ضعيفي گفت :
    - نمي دونم.
    شريف حسابي برآشفته شد. هر كس ديگري جاي اين زن بود، ولو يك مرد قوي هيكل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود. اما اين موجود ظريف و شكننده تا سرحد مرگ مقاومت مي كرد، مقاومتي كه دليلش براي شريف قابل فهم نبود. بنابراين با عصبانيت فرياد زد.
    - دروغ ميگي... مثل يك سگ مي كشمت.
    و با ديگر با غيظ بيشتر به جان غزاله افتاد. و اين بار دستش را روي شانه غزاله گذاشت و فشار مداومي به آن وارد كرد.
    جراحت غزاله دهان باز كرد و خون ريزي نمود، فرياد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زيرا از شدت درد، از هوش رفت. شريف ول كن نبود، گويي عقده داشت. با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.
    او چنان غرق عمل وحشيانه اش بود كه متوجه حضور كيان نشد و قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند كاملا غافلگير شد و پس از يك كشمكش طولاني مغلوب كيان شد و راهي ديار باقي گشت.
    كيان با اندوه فراوان، سراسيمه بر بالين غزاله نشست. غزاله با صورت روي زمين افتاده بود آنچنان مي نمود كه نفس نداشت. كيان با دلشوره اي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوي خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله كاملا متورم و غرق در خون بود. سر او را بر روي زانو اش گذاشت. مزرعه گندمش به دست شريف جلاد به دست باد سپرده شده بود. قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روي نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سينه اش حبس شد. تمام وجودش از يك احساس تلخ، داغ شد و فريادش در دل خرابه ها پيچيد : (نه).
    باور نداشت. بار ديگر با چشمان خيس در صورت غزاله خيره شد و با ملاطفت طره هاي خون آلود او را از روي صورتش كنار كشيد و آهسته او را صدا زد: (غزاله... عزيزم. چشمات رو باز كن). اشك پرده اي مقابل ديدگانش كشيد و بغض راه گلويش را فشرد، با اين حال به آرامي گفت: (ببين من اومدم... نگاه كن كيانت اينجاست)، اما جسم بي جان غزاله قادر به حركت نبود.
    نگاه نااميدش را به پلكهاي بي حركت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سينه فشرد و بار ديگر فرياد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدايا....).
    هربار كه به صورت غزاله نگاه مي كرد، اميد داشت كه او چشم باز كند. از اين رو بار ديگر شانه هاي غزاله را به شدت تكان داد و او را صدا كرد : (غزاله).
    بدن سرد و يخ زده غزاله حكايت از مرگي تلخ و زجرآور داشت و ضجه هاي كيان كه از سوز سينه بر مي آمد، حاكي از عشقي ناكام و نافرجام بود.
    با استيصال، سرِ غزاله را به سينه فشرد. به ناچار جسم بي جان او را روي دست بلند كرد. سر غزاله به سمت پايين آويزان بود و دستش در هوا تاب مي خورد. نگاه سرد كيان به مسير مقابل بود. ساكت و خاموش، با سينه اي كه از اندوه و غم فشرده مي شد، مسافت طولاني را طي كرد. ديگر اثري از آب و آبادي نبود. با اكراه جسم بي جان غزاله را روي زمين خواباند. نگاهي به سرتاپاي او انداخت. اشك مي ريخت، اشكهاي داغ حسرت! ناليد : (نمي خواي به من غر بزني؟ مي بيني تو رو كجا آوردم. من امانت دار خوبي نبودم. كاش هيچ وقت به زندون نميومدم. كاش....). اما بغض صدايش را ضعيف كرد. با عصبانيت و با حسرت با تيغه خجر به جان زمين افتاد.
    ديگر به صورت غزاله نگاه نمي كرد. بي وقفه در حاليكه اشك مي ريخت، زمين را كند تا آنكه چند سانتي گود شد. با پشت دست اشك را از مقابل چشمانش پاك كرد و بي درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.
    نگاهش سرد بود، بوسه اي بر پيشاني او زد و با بغض گفت : (رفيق نيمه راه) . شانه هاي مردانه اش با هق هق گريه بالا و پايين مي رفت. مدتي گريست، اما گويي هر لحظه سوز سينه اش بيشتر مي شد.
    در حاليكه اشك مي ريخت، براي نماز ميت ايستاد. اما قبل از انجام اين كار، با برخورد قنداق تفنگ بيگ بر فرقش، نقش بر زمين شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مكالمه ضبط شده به دفعات به سمع حضار رسيد در حاليكه هر كس نظر و عقيده خود را بيان مي كرد. همگي در يك مورد اتفاق نظر داشتند و آن هم فرار سرگرد زادمهر از دست ربايندگان بود.
    سردار بهروان نگاهي به نقشه كامل جهان روي ديوار انداخت. چند دكمه را فشرد چراغهاي كشورهاي هم مرز با ايران را روشن ساخت. نگاه گذرايي به افغانستان انداخت. انگشت روي آن گذاشت و گفت :
    - خودشه ! سفر خارج يا به عبارت ديگر سفر قندهار، يعني اونا در افغانستان به سر مي بردند.
    سرهنگ كرمي پرسيد :
    - منظورش از ماه عسل چي بوده؟
    - بدون شك منظورش همون اسارتشونه.
    پيوس كمي فكر كرد و گفت :
    - بهتره پله پله جلو بريم. از اول شروع مي كنيم. هدايت شما رو به نام كوچيك خطاب مي كنه و يكي از تكيه كلامهاي سرگرد رو به كار مي بره فقط به اين دليل كه قصد داره شما رو به ياد سرگرد بندازه و به نحوي آشنايي بده.
    - يقينا ... سرگرد افسر زبده ايه، قطعا در خطر بوده كه در مخفيگاه باقي مونده و چون احتمال شنود مكالمات رو مي داده، هدايت رو انتخاب و رمز رو چاشني اطلاعاتش كرده.
    - شايد هم اون ها در تعقيب و گريزي سخت به سر مي برن و مجبور شدن براي نجات جون خودشون اين طور عمل كنن.... به هر حال هدايت با معرفي خودش به عنوان عروس عمه عاليه، سردار رو مجاب ميكنه كه اين مكالمه از جانب سرگرده و رفتن ماه عسل، خوش گذشتن و پذيرايي مفصل به معناي ربوده شدن، شكنجه و آزاره. دقيقا وقتي ميگه : (خصوصا پسرعمه پذيرايي مفصل شد). همان طور هم كه در فيلم ديديم، سرگرد شكنجه سختي شده و هدايت در اولين جمله، در جواب سردار، خبر سلامتي خودشون رو به ما ميده.
    - جمله بعدي كمي گنگه، منظورش از بي پولي چي بوده؟
    سردار بهروان در جواب گفت :
    - يقين دارم بدون اسلحه و آذوقه هستند و بيشتر از اون يقين دارم كه جاي امني نيستند. وقتي ميگه بايد مسافرخونه رو عوض كنيم، قطعا جاشون لو رفته و قصد فرار دارن.
    پيوس حرف سردار را تاييد كرد و افزود :
    - با يه حساب سرانگشتي ميشه حدس زد كه اونا چيزي حدود چهارده روز قبل فرار كردن، درست زمانيكه ارتباط ربايندگان با ما قطع شد. اين موضوع دقيقا به چهارده روز پيش برمي گرده و وقتي مطمئن مي شن سرگرد هنوز با ما تماس نگرفته، نقشه پليدشون رو عملي و خانواده سرهنگ شفيعي رو به جاي خود سرهنگ از بين مي برن. مسئله اي كه بيش از همه اهميت داره اينه كه سرگرد به سختي تونسته خودش رو به جايي برسونه كه دسترسي به تلفن داشته باشه. بنابراين احتمال تماس دوباره اي وجود نداره و ما بايد با دقت كامل اطلاعات سرگرد رو از اين مكالمه كوتاه بيرون بكشيم.
    سردار بهروان مقابل نقشه ايستاد و پنج انگشت خود را روي مرز بازرگان قرار داد و گفت :
    - مسئله اصلي اينجاست. اينجا قراره اتفاقي بيفته.
    پيوس روي ميز خم شد و دو دستش را تكيه گاه بدنش قرار داد. نگاه عميقي در چهره جمع انداخت و گفت :
    - محموله بزرگي قراره از مرز عبور كنه... فقط خدا كنه دير نشده باشه.
    - بايد هرچه زودتر اطلاعات گمرك بازرگان رو در جريان قرار بديم و ضمن كنترل گسترده، خروجي هاي چند روز اخير رو چك كنيم تا اگر مورد مشكوكي مشاهده شد، اينترپل رو در جريان بگذاريم.
    جلسه ساعتي ديگر به طول انجاميد و سردار بهروان پس از صدور دستورات لازم، با كسب اجازه از مقامات بالاتر و انجام هماهنگي هاي لازم، به اتفاق پيوس، براي نظارت مستقيم بر اجراي ماموريت، بلافاصله كرمان را به مقصد شمال غربي كشور و مرز بازرگان ترك كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بي حوصله سبزيها را زير و رو مي كرد. بدون آنكه آنها را پاك كند در افكار پريشان خود غوطه ور بود.
    سمانه هر از گاهي زير چشمي او را مي پاييد. تا كنون خاله اش عاليه را اين چنين كلافه و بي حوصله نديده بود. سرش را بالا آورد تا حرفي بزند، چشمش به تصوير كيان در قاب عكس منبت كاري افتاد. لبخندي محو بر لبانش نشست و به آرامي دست بر شانه عاليه گذاشت و گفت :
    - دفعه اولش كه نيست. اين ماموريت هم مثل ماموريتهاي ديگه.
    - ولي كيان هيچ وقت بي خبر نمي رفت. خيلي ماموريتش طولاني مي شد پونزده روز ... بدجوري دلم داره شور مي زنه.
    سمانه درحاليكه بلند مي شد. گفت :
    - به دلت بد راه نده. الان يه چايي برات درست مي كنم تا حالت جا بياد. بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزي رو پاك مي كنم.
    - آخه زحمتت ميشه خاله جون.
    - چه زحمتي! از مال خدا يه دونه خاله دارم، براي اين عزيز كار نكنم، واسه كي بكنم.
    - قربونت برم خاله. كاش اين پسره از خطر شيطون پايين بياد و اجازه بده بيام خواستگاري.
    - خواستگاري زوركي؟
    - اين چه حرفيه خاله؟ كيان دنيا رو بگرده مثل تو گيرش نمياد.
    - اين نظر شماست خاله.
    - من پسرم رو خوب مي شناسم، كيان من اهل عشق و عاشقي و چه مي دونم اين حرفها نيست. اگه براي ازدواج دست دست مي كنه، به خاطر شغلشه... تا اسم زن و ازدواج رو ميارم، غرولند مي كنه كه تو توقع داري دختر مردم رو بياري توي اين خونه، صبح تا شب ور دلت بشينه... خدا مي دونه صبح كه مي زنم بيرون كي برمي گردم. اصلا اگه برگردم.
    - اينا همش بهانه است... شما مادرم رو به خيال واهي نشونديد. بيست و هفت سالمه. مي ترسم تا چشم روي هم بذارم، سي ساله بشم ور دست مامانم بمونم.
    - نه خاله جون اين دفعه كه برگرده تكليفم رو باهاش يه سره مي كنم.
    - من براي آقا كيان احترام زيادي قائلم و با وجودي كه قلبا دوستش دارم، نمي خوام وادار به اين كار بشه.
    - كيان غلط بكنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد كه هيچي، اگه سرلشگر هم كه بشه باز هم پسر خودمه و بايد مطيع من باشه.
    - واااي! پس آقا كيان شانس آورده كه شما فقط مادرش هستيد.
    - چي خيال كردي. كيان بي اجازه من آب نمي خوره.
    سمانه لبخندي زد و گفت:
    - ديگه بهتره حرفش رو نزنيم. شما بهتر از من مي دوني كه آقا كيان زن بگير نيست.
    - مگه دست خودشه؟ كتي كه از اصفهان برگرده، دست كيان رو مي گيريم و مي نشونيم پاي سفره عقد.
    سمانه سر به زير انداخت و عاليه با ابراز علاقه گفت :
    - قربون اون چشمهاي بادوميت برم. من به جز تو عروس ديگه اي نمي خوام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با احساس درد سعي كرد جاي ضربه را لمس كند، اما قادر به تكان دادن دستهايش نبود. چهره اش در هم رفت و با چشيدن طعمي تلخ در دهانش به زحمت چشم باز كرد.
    گيج و منگ كمي سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخيص موقعيت، مشت محكم بيگ در صورتش فرود آمد و او را براي دقايقي دوباره بيهوش ساخت. تا آنكه بالاخره چشم در چشم بيگ باز كرد و به سرعت متوجه موقعيتش شد.
    بيگ غضبناك او را جلو كشيد و با چشمان بُراق شده گفت :
    - مثل يه سگ مي كشمت.
    بيگ سپس در حاليكه به ران مجروحش اشاره مي كرد افزود :
    - ولي قبلش باهات كار دارم آقا پسر.
    كيان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.
    دستهاي كيان از پشت سر با طناب بسته و آزادي عملش سلب شده بود. با اين حال به دنبال راهي براي غافلگيري، با احتياط در حاليكه زير چشمي بيگ را مي پاييد كمي خودش را جابجا كرد و به درب وانت تكيه داد.
    نگاهي به داخل كابين انداخت. به جز راننده، يك نفر ديگر هم روي صندلي جلو نشسته بود و چشم به مسير مقابل داشت.
    در حاليكه نقشه اي براي فرار و خلاصي از شر اين سه نفر مي كشيد، شروع به ساييدن طناب به ورق پاره كف وانت كرد.
    يادآوري مرگ غزاله وجودش را به آتش كشيده بود. با اين وجود مي خواست خيالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از اين رو با لحني سرد پرسيد :
    - با هدايت چه كار كردي؟
    - هدايت ديگه كيه!؟.... آهان همون جنازه رو ميگي! مي خواستي چي كارش كنم؟
    - خدا كنه دفنش كرده باشي.
    بيگ پوزخندي زد و ساكت ماند.كيان عصباني صدا بلند كرد :
    - مگه تو مسلمون نيستي؟
    - ديگه داري روت رو زياد مي كني. خفه ميشي يا خفه ات كنم!
    كيان بالاجبار سكوت كرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصميمش مصمم تر ساخت و در حاليكه سعي در بريدن طناب داشت، چندين بار نقشه اش را در ذهن مرور كرد. بايد حساب شده عمل مي كرد. بنابراين زمانيكه از پاره شدن طناب اطمينان پيدا كرد، به در تكيه داد. چشم بست و وانمود كرد هنوز گيج و منگ است.
    بيگ نيز خون زيادي از دست داده بود و احساس ضعف مي كرد. وقتي كيان را در آن حال ديد، به خيال آنكه او نيز حال مساعدي ندارد و با دستهاي بسته كاري از او ساخته نيست، اسلحه اش را كنار گذاشت.
    رفته رفته ضعف و سرگيجه بر بيگ غلبه كرد به طوريكه مدام چشم باز و بسته مي كرد و كاملا منگ بود و بيهوده سعي مي كرد با درجه پاييني از هوشياري خود را سرحال نشان دهد.
    كيان زير چشمي مراقب حركات او بود و وقتي بيگ براي لحظات متمادي چشم بر هم گذاشت، با يك حركت غافلگير كننده و با يك يورش سريع او را از جا كند و بلافاصله از وانت به بيرون پرتاب كرد.
    راننده كه اين صحنه را از آيينه مقابلش ديده بود، بي درنگ ترمز كرد. ترمز نيش دار باعث شد كيان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با كابين، كف وانت ولو شد.
    مرد تنومندي كه در كابين جلو كنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بيرون پريد، اما قبل از آنكه فرصت شليك بيابد با گلوله اي كه از اسلحه بيگ توسط كيان شليك شد نقش بر زمين گشت.
    با مشاهده اين صحنه، نعيم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمين انداخت و دستهايش را به علامت تسليم بالا برد. كيان او را به عقب خواند و گفت :
    - اگه بخواي كلك بزني مهلتت نمي دم.
    - هر كار بخواي مي كنم. فقط من رو نكش.
    كيان به وضوح ترس را در چشمان نعيم ديد و به خوبي مي دانست لحظه اي غفلت، از اين روباه مكار شيري درنده خواهد ساخت. به همين دليل جانب احتياط را رعايت و در حاليكه حلقه طنابي به جانب او پرتاب مي كرد از وانت پايين پريد.
    نعيم با اطاعت از دستورات كيان طناب را برداشت و به سمت جايي كه بيگ روي زمين افتاده بود نزديك شد.
    چند قدمي بيگ كه رسيد باز به امر كيان ايستاد.
    كيان سر اسلحه را به سمت نعيم نشانه رفت و در حاليكه مراقب حركات او بود با احتياط به بيگ نزديك شد.
    بيگ با صداي ضعيفي مي ناليد. با اطمينان از زنده بودن او و براي اينكه بار ديگر غافلگير نگردد، سريع از او فاصله گرفت. نعيم به دستور كيان دست و پاي بيگ را بست و او را به دوش انداخت و كف وانت خواباند.
    نعيم در انديشه فرار، با استفاده از يك غافلگيري آني بود. وقتي بيگ را كف وانت خواباند با تعلل به سمت كيان چرخيد. اما كيان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محكمي در پس سر، او را نقش بر زمين كرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده كشيد و پس از بازرسي بدني كامل، با طناب محكمي او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعيم، خودش را به وانت رساند. بيگ هنوز مي ناليد. در حاليكه قدرت برخاستن نداشت.
    كيان ديگر هيچ گونه ريسكي را نمي پذيرفت. از اين رو كمي او را بالا كشيد و به ميله هاي متصل به كابين طناب پيچ كرد. سراسيمه پشت ماشين نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چند ساعتي طول كشيد تا محلي كه غزاله را آماده دفن كرده بود بيابد.
    هوا كاملا تاريك شده بود و يافتن جسم بي جان غزاله در آن دشت فراخ كار بسيار دشواري بود. بارها آن دشت را دور زد، اما گويي جسم غزاله قطره اي آب شده و به زمين فرو رفته بود.
    بالاخره در كمال نااميدي در يكي از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پيدا كرد. بي درنگ ترمز زد و سراسيمه بيرون پريد. فكر كرد غزاله بي صبرانه انتظار او را مي كشد در حاليكه فرياد مي زد: (نترس ، اومدم... ديگه تنها نيستي)، جلو دويد كه با ديدن گودال خالي مبهوت ماند.
    پاهاي سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (يعني چه اتفاقي افتاده!؟) با بغض گفت: (نكنه گرگها...) با اين خيال هراسان اطراف گودال را زير نظر گرفت و با ديدن چند ردپا كه شباهت زيادي با ردپاي گرگ داشت و خطوط كشيده شدن بدن غزاله، سرش را ميان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بيابان پيچيد.
    بار ديگر با نگاه دقيق تري به تفحص پرداخت. چند ردپاي انسان ديد، كه يقين داشت مربوط به بيگ و دو همدستش است و مشاهده جاي پاي حيوانات، جاي هيچ شكي باقي نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حيوان درنده، مثل گرگ، از گودال بيرون كشيده شده بود.
    لب به دندان گزيد. هيچ چيز قادر نبود جلوي اشك و ماتم او را بگيرد. با حالي كه هيچ گاه در خود سراغ نديده بود با صداي بلند بناي گريستن گذاشت.
    آن شب بدترين شب زندگيش بود. دلشكسته از جاي برخاست و بي هدف در بيابان به راه افتاد. گاه زار مي زد و گاه غزاله را صدا مي كرد. مستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت. در سكوت به آسمان خيره شد.
    صبح روز بعد تابش مستقيم نور خورشيد او را مجبور كرد تا چشم باز كند. گيج و منگ به اطراف نگاهي انداخت و با يادآوري شب گذشته به تلخي از جاي برخاست.
    مي دانست جستجو نتيجه اي ندارد، با اين وصف در روشني روز به دنبال جسد و يا احتمالا بقاياي آن مسافت زيادي را جستجو كرد، اما بي فايده بود و اثري نيافت.
    دلشكسته و پريشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با ديدن بيگ از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و با يك جهش به عقب وانت پريد.
    بيگ رنگ و رويي نداشت. با وجودي كه محل جراحت را از بالاي زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش مي گريخت. به شدت ضعيف شده بود و با صداي ضعيفي ناله مي كرد.
    كيان مقابل او زانو زد و با تكان مختصري او را متوجه خود كرد.
    بيگ چشمانش را لحظه اي گشود، اما ياراي باز نگه داشتن آنها را نداشت.
    كينه از دست دادن غزاله كيان را كفري كرده بود، با عصبانيت دست زير چانه بيگ زد و گفت:
    - فكر نمي كردي نوبت خودت هم برسه، نه؟
    - آ...ب
    كيان با ديدن حال خراي او بغض و كينه را كنار گذاشت و قمقمه آب را به لبهاي بيگ نزديك كرد و گفت:
    - فقط يك كم.... مي دوني كه برات ضرر داره.
    بيگ با ولع جرعه اي نوشيد ولي كيان قمقمه را كنار كشيد و گفت:
    - گفتم برات ضرر داره.
    - تشنمه.
    كيان مي دانست كه بر اثر خونريزي و ضعف شديد، بيگ به زودي مي ميرد. با اين وجود در حالي كه نفرت و خشم زايدالوصفي داشت، تصميم گرفت او را به خرابه هاي ابتداي شهر برساند تا در صورت گذر احتمالي كسي يا كساني نجات يابد. با اين فكر او را تا مدخل شهر رساند.
    كيان در حاليكه دست و پاي او را آزاد مي كرد، پرسيد:
    - مي توني بگي ولي خان رو كجا مي تونم پيدا كنم؟
    - م..ر...ز.
    و از هوش رفت.
    دقايقي بعد كيان در حاليكه با يادآوري غزاله خود را آزار مي داد، مسيري را كه شب گذشته طي كرده بود، پيش رو گرفت.
    اگر قادر مي شد نعيم را بيابد، مخفيگاه ولي خان را مي يافت، اما زمانيكه به محل درگيري شب گذشته رسيد، نه از نعيم خبري بود و نه از جسد جميل. بالاجبار راهي را كه فكر مي كرد به ايران ختم مي شود، در پيش گرفت.
    با فاصله گرفتن از سرزمينهاي شمالي افغانستان، در امتداد نگاهش بيابان بود. مسافت زيادي را پيمود كه وانت پس از چند بار ريپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.
    با عصبانيت مشتي روي فرمان كوبيد و گفت:
    - لعنتي. حالا وقت بنزين تموم كردنه. و از كابين خارج شد.
    نگاهي به اطراف انداخت. در انتهاي وسعت ديدش اشكالي كه به نظر مي رسيد منازل روستايي است به چشم مي خورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كيان به سختي ماشين را به سمت درختچه هايي كه در كنار جاده قرار داشت هدايت و وانت را در پناه درختها پنهان كرد. كلت كمري را زير پيراهنش مخفي و اسلحه كلاش را هم چند متر دورتر از ماشين زير درختي پنهان كرد و با عجله به جايي كه احتمال مي داد زندگي جريان داشته باشد حركت كرد.
    تعداد اندكي منازل روستايي در كنار مزارع گندم در كنار يكديگر بنا شده بودند. سگ گله پارس كنان نزديك شدن او را به اطلاع اهالي رساندند. علي فرزند كوچك محمدجعفر به استقبالش دويد.
    علي با شور و حال سلام كرد و پرسيد:
    - غريبه اي!
    - اُ ... تو پسر كي هستي؟
    - محمدجعفر.
    - بارك ا...! برو از بابات بپرس مهمون نمي خواد!
    علي دوان دوان به سوي پدرش دويد و گفت:
    - بابا! بابا! مهمون اومده.
    - قدمش به روي چشم، خوش آمد.
    لحظاتي بعد كيان به رسم احوالپرسي محمدجعفر را در آغوش كشيد و محمد جعفر به رسم مهمان نوازي مسلمانان، استقبال گرمي از او به عمل آورد و گفت:
    - غريبه اي! اهل كدام ولايتي برادر؟
    - دِهِ... پايين سفيد كوه.
    - نومت چيه؟
    - ا... يار.
    محمدجعفر با مشاهده چهره خسته كيان، بي درنگ او را به داخل عمارت محقر خود كرد. كيان مدت سي و شش ساعت غذايي نخورده بود، بنابراين قبل از داخل شدن به خانه با احساس ضعف و گرسنگي گفت:
    - گرسنه ام، اما بي پول.
    - تو مهماني و عزيز، بيا داخل برادر... بالاخره يك لقمه نان پيدا مي شود.
    كيان بدون تعارف وارد شد و دقايقي بعد، پس از خوردن نان و شير، در حاليكه كمي حالش جا آمده بود، محمدجعفر را به حرف واداشت و اطلاعات مفيدي راجع به موقعيت جغرافيايي آن محل به دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزين را به ميان كشيد كه محمدجعفر در پاسخش گفت:
    - ما اينجا گازوييل داريم، اما ده بالايي يكي دو تا ماشين دارن و حتما بنزين هم دارن.
    كيان براي دستيابي به بنزين سوالاتي پرسيد كه محمدجعفر در جواب گفت:
    - بنزين خيلي گران است... تو هم كه پول نداري.
    - درسته ولي اگر به من قرض بديد قول مي دم بهتون پس بدم.
    - نه برادر من... اگر داشتم دريغ نمي كردم.... هر يكي گالون بنزين خيلي گران است.
    كيان نااميد سر به زير شد و محمدجعفر چون پدري دلسوز گفت:
    - اگه چيز باارزشي داري، شايد معامله كنن.
    - با اسلحه معاوضه مي كنن؟
    - چه جور اسلحه اي؟
    - كلت.... يه كلت كمري تمام اتوماتيك با يك خشاب پر.
    - نمي دونم. بايد بپرسم... همراهته؟
    - اُ ... همراهمه.
    - برم يه پيك بفرستم ده.. جلدي برمي گردم.
    محمدجعفر كه بيرون رفت، احساس ندامت به جان كيان افتاد، اما قبل از هر اقدامي محمدجعفر با مرد جواني برگشت. كيان با مشاهده آن دو سراسيمه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفي كرد:
    - اين برادرمه... محمدباقر.
    سپس محمدجعفر دستي در محاسنش كشيد و گفت:
    - مي تانم سِيرَش كنم؟
    - كيان كلت را از زير پيراهنش بيرون كشيد و قيل از آنكه كلت را به او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.
    محمدباقر اسلحه را با دقت بررسي كرد و گفت:
    - بايد با خودم ببرمش... عبدالحكيم تا اين رو نگيره، بنزين نميده، بايد همان جا معامله را تمام كنيم.
    محمدجعفر كلت را از دست برادر قاپيد و گفت:
    - به به.. عجب خوش دسته! پس چرا خشابش را در آوردي؟... نترس ما سر مهمان كلاه نمي ذاريم.
    كيان چاره اي جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را به دست محمدجعفر داد و گفت:
    - فقط جلدي باش. تا روز تمام نشده بايد برم.
    با مشاهده عجله كيان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زير پيراهنش پنهان كرد و رفت.
    محمدجعفر نگاهي به چهره خسته و بي رمق كيان انداخت و در حال برخاستن گفت:
    - خيلي خسته اي، كمي بخسب... محمدباقر كه برگرده صدايت مي زنم.
    كيان قدر شناس تشكر كرد و به محض خروج او گوشه اي دراز كشيد و به خواب رفت. ساعتي بعد محمدجعفر به آرامي در را گشود و او را به آرامي صدا كرد.
    - ا...يار، ا...يار بلند شو مرد. شوم شد.
    كيان با اكراه چشم باز كرد و به محض ديدن او بلافاصله لبخندي زد و گفت:
    - خوش خبر باشي برادر.
    - محمدباقر بچه زرنگيه، مي دونستم دست خالي برنمي گرده.
    - چطور جبران كنم.
    - براي مهمان هركاري بكني كم است. حالا تا هوا تاريك نشده بجنب.
    - ساعت چنده؟
    - چهار.... ديگه چيزي تا غروب نمانده.
    كيان كش و قوسي به بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. در فاصله كمي از ساختمان محمدباقر با جواني مشغول گفتگو بود. نگاه كيان روي ظرف بيست ليتري خيره ماند و لبخندي محو گوشه لبش نشست.
    محمد جعفر دست به شانه او گذاشت و گفت:
    - چهل ليتر كافيه....
    باورش نمي شد. شبيه يك معجزه بود. مي دانست بيشتر از قيمت كلت بنزين دريافت كرده است از اين رو به لبخندي كفايت كرد.
    كيان پس از پرس و جو در مورد راهها سوار بر گاري به محل اختفاي وانت رفت. كمك محمدباقر براي او مفيد بود و او توانست تا قبل از تاريكي هوا وانت را از زير درختچه ها بيرون كشيده و باكش را پر از بنزين كند و به سمت شهر هرات كه در نزديكي ده بود به راه بيفتد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وانت به سرعت در جاده پيش مي رفت و كيان با اندوه و به ياد غزاله سر را به شيشه تكيه داده و به مسير مقابلش چشم دوخته بود. به ياد روزهايِ كوتاهِ با او بودن و اينكه چگونه در مدتي كوتاه چنين دلبسته او شده بود، افتاد.
    شايد دستهاي مهرباني كه پس از شكنجه مرهم زخمهاي تنش بود و شايد هم حرارت سوزان آن دو خورشيد زيبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نه اثري از آن دستهاي مهربان مي يافت و نه نشانه اي از آن چشمهاي براق.
    را كوتاهي تا (شين دَند) باقي و خطر هر لحظه در كمينش بود. مسلما ولي خان آرام نمي نشست و در صدد انتقام بر مي آمد. بايد بر احساسات عواطف خود غلبه مي كرد و تا رسيدن به هدف نهايي اش كه همانا يافتن ولي خان و نقش برآب ساختن نقشه هاي پليد او بود، دور غزاله و احساسي را كه به او داشت خط مي كشيد.
    دشوار بود، اما شدني. نيمه هاي شب بود كه به شين دند رسيد. وانت را در محل مناسبي كه به راحتي قابل رويت نبود پارك كرد و تا رسيدن سپيده سحر منتظر نشست.
    شانس با او يار بود كه به طور اتفاقي در وارسي داشبورد، لابلاي اوراق، مبلغي اسكناس تا نخورده يافت. صورتش را ميان دستار پيچيد و راهي (شين دند) شد. بايد هوشيارانه عمل مي كرد زيرا كوچكترين بي احتياطي دردسر تازه اي براي او به همراه داشت. بنابراين محتاط وارد شهر شد.
    با احساس گرسنگي قبل از هر اقدامي براي صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه يا جايي شبيه به آن بود و بالاخره پس از دقايقي جستجو قهوه خانه را پيدا كرد.
    جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هايي به افغاني با لهجه اي كه روز به روز بهتر مي شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند. وقتي پسركي نان و پنيري كه بيشتر شبيه به ماست بود، با استكان چاي در مقابلش گذاشت، به آرامي دستار را از چهره اش باز كرد.
    صورت آفتاب سوخته با موهاي ژوليده و ريش كاملا بلند نشان مي داد كه او از اهالي همان ديار است. پس جاي شك در دل پسرك باقي نماند و با لبخندي دور شد.
    گرسنگي شديد باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنير كند و در عين حال در تمام مدت با دقت و تيز بيني اطرافش را زير نظر داشته باشد.
    به اميد ديدن افراد ولي خان مدت زيادي را در قهوه خانه سپري كرد، اما هيچ يك از افراد او را نديد. بنابراين حسابش را تصويه كرد و به سمت مركز آبادي به راه افتاد. هنوز چند قدمي از قهوه خانه دور نشده بود كه نعيم را با سر و وضع خاك آلود در حاليكه بسيار خسته و ناتوان نشان مي داد، ديد. نعيم به سمت او حركت مي كرد. كيان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بي تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعيم او را نشناخت.
    كيان او را دنبال كرد. نعيم پس از گذشتن از چند كوچه به خانه اي كه مانند باغ بود رفت. كيان بالا رفتن از ديوار را با وجود بچه هايي كه در كوچه مشغول بازي بودند، عاقلانه ندانست. بنابراين در گوشه اي پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زير نظر گرفت.
    در مدت انتظارش كه تا حوالي ظهر كشيد، رفت و آمدهاي مشكوكي به آن خانه شد تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعيم در حاليكه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوري در مسير جاده (فراه) قرار گرفت. كيان درنگ را جايز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت. وقتي در مسير جاده قرار گرفت، مسافت زيادي را طي نكرده بود كه از دور موتور نعيم را ديد. با احتياط او را تعقيب كرد. تا آنكه وارد جاده كوهستاني شد. بعد از گذشتن از يكي دو پيچ جاده بود كه متوجه شد اثري از موتورسيكلت نيست. خشمگين، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر مي رفت، اثري از موتور و نعيم نمي يافت.
    آشفته و پريشان وانت را به كناري كشيد و متوقف شد.
    كيان نگاهي به جاده انداخت. چيزي نديد. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پياده شد.
    چشمهاي تيزبينش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستاني و جاي مناسبي براي پنهان شدن بود.
    انتظارش زياد طول نكشيد و سر و كله نعيم و سالم پيدا شد.
    سالم با اسلحه مسلح، پيش از نعيم جلو رفت و به وانت نزديك شد. با يك حركت غافلگير كننده جلو پريد و داخل كابين را نشانه رفت.
    وانت خالي بود. با احتياط گام ديگري برداشت و به داخل كابين سرك كشيد. وقتي از نبود كيان مطمئن شد، به نعيم اشاره كرد كه جلو برود.
    نعيم كه تيزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهاي سنگين كيان را چشيده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صداي ضعيفي گفت:
    - برگرد... خطرناكه لعنتي.
    سالم بي چون و چرا در كنار نعيم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زيادي به طول انجاميد. اثري از كيان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانيت گفت:
    - تا كي مي خواهي همين طور غنبرك بزني. اگه اينجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.
    - حكما كمين نشسته.
    - نديدي جلوي وانت درب و داغون شده بود، حتما گير ولي خان افتاده.... شايد هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
    - اما من مثل تو فكر نمي كنم.
    - خودم با چشم خودم ديدم... سوئيچ روي وانت بود. من مطمئنم گير ولي خان افتاده.
    - اگه اشتباه كرده باشي دخل هردومون اومده.
    - به جاي اين حرفها بلند شو موتور رو بيار.... من ميرم سراغ وانت. اگر احيانا كمين نشسته باشه، جلدي بتونيم فرار كنيم.
    نعيم با وجود نارضايتي موتورسيكلت را از لابلاي بوته ها بيرون كشيد و پشت وانت سنگر گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سالم با احتياط نزديكي در وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه كردن به اطراف و نديدن اثري از كيان با خوشحالي پشت وانت نشست و دست روي سوئيچ گذاشت، اما قبل از آنكه فرصت چرخاندن سوئيچ را بيابد صداي صفير گلوله اي در گوشش پيچيد و درد جانكاهي در بازوي خود احساس كرد.
    نعيم هراسان و وحشت زده بدون آنكه به فكر كمك به سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت به حركت درآمد، اما در رگبار گلوله اي كه از اسلحه كيان شليك شد، او را به همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها به لاستيك موتور و ران نعيم برخورد كرد. وحشت و اضطراب سراپاي هردو آنها را فراگرفته بود. هر دو به علامت تسليم اسلحه هايشان را به گوشه اي پرتاب و دستها را بالا بردند. در اين موقع كيان با احتياط از كمين گاه خود بيرون آمد و با حركت دادن سر اسلحه به سالم فهماند كه از وانت فاصله بگيرد.
    سالم با وجود درد فراوان و خونريزي شديد، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمي نعيم كه روي زمين ولو شده بود، ايستاد.
    كيان فرياد زد:
    - زانو بزن و دستهات رو بذار روي سرت.
    ترس از مرگ او را به انجام دستورات مي كرد. دستها را پشت سر قفل كرد و زانو زد. كيان با احتياط جلو رفت و بالاي سر نعيم با تهديد گفت:
    - فكر بدي به سرت نزنه والا مي كشمت.
    - رحم كن... هرچي بگي گوش مي دم.
    - دفعه قبل هم كه همن رو گفتي.
    - غلط كردم... منو نكش هر كاري بخواي برات انجام ميدم.
    - اگه بگي ولي خان كجاست، جفتتون رو ول مي كنم. والا....
    نعيم با التماس حرفش را بريد و گفت:
    - مي گم... مي گم. نزن.
    همين كه كيان سر اسلحه را بالا آورد نعيم گفت:
    - فراه، سمت چپ رود، ده... هروقت مياد اين ورِ مرز، اونجا پنهان ميشه.
    - چند نفر هستند؟
    - نمي دانم... شايد ده پانزده نفر. شايد هم كمتر... دور روز پيش بيشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شايد الان تنها باشه يا حداكثر يكي دو تا محافظ داشته باشه.
    - خيلي كله گنده است؟
    - از وقتي برادرش شيرخان دستگير شده همه كاره است.
    - با كي بده بستون داره؟
    - بيشتر با ترك ها.
    - محموله جديد رو فرستادن؟
    - نمي دونم... من چيز زيادي نمي دونم.
    كيان در حاليكه اسلحه هاي آن دو را برمي داشت، به وانت نزديك شد و گفت:
    - اگه دروغ گفته باشي برمي گردم و هرجا كه باشي پيدات مي كنم و مي كشمت.
    و پشت رُل نشست. نعيم سراسيمه و با تحمل درد از جا برخاست و فرياد زد:
    - كجا! تو رو به خدا، ما رو اينجا نذار... ما رو هم با خودت ببر.
    كيان همان طور كه لازمه شغل و موقعيتش بود بدون توجه به التماسهاي نعيم، پا روي پدال گاز فشرد و دور شد.
    تا فراه راه زيادي نبود پس از يك ساعت رانندگي مداوم به مقصد مورد نظر رسيد و بدون اتلاف وقت سراغ دره سبز را گرفت و با گفتن نشاني، ساعتي بعد در دره سبز بود.
    احتياط شرط اول عقل بود و سرگردي با تجربه چون او، مثل دفعات قبل، وانت را در محلي مناسب مخفي كرد.
    بايد در كمين لحظه مناسب، تا رسيدن شب، به انتظار مي نشست، اما احتمال آنكه نعيم عده اي را يافته و براي گرفتن انتقام، خبر رسيدن او به فراه را به سمع ولي خان برساند زياد بود، بنابراين بايد هرچه زودتر دست به كار مي شد و نقشه اش را عملي مي كرد.
    خشاب اسلحه هاي غنيمت گرفته را بيرون آورد و در جيب گذاشت و اسلحه كلاش را به گردن آويخت. خنجر تيز و بران را لاي دندانهايش گرفت و بي سر و صدا آرام از ديوار بالا خزيد و سرك كشيد. سكوت خانه نشان مي داد هچ موجود زنده اي در آن مكان سكونت ندارد.
    با جستي از ديوار پايين پريد و چالاك پشت درختي پناه گرفت. باز سرك كشيد، چيزي نديد. با مشاهده درِ باز، با احتياط جلو رفت و وارد شد. نگاه جستجوگرش در زواياي اتاق چرخ خورد. همه چيز نشان از وجود حيات در آن خانه داشت. نگاهش روي قليان ثابت ماند. جلو رفت و دست روي آن گرفت. هنوز حرارت داشت.
    در حال جستجو بود كه صدايي در حياط پيچيد: (يكساعته كارهاتون رو انجام بديد و زود برگرديد). صداي زمخت و دورگه اي در جواب گفت: (چشم قربان). بي درنگ داخل گنجه پناه گرفت. صداي نزديك شدن قدمهاي سنگين مردي در حياط طنين انداخت و نفس در سينه كيان حبس شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قسمت پاركينگ ارزيابي و بازرسي خودروها تحت كنترل نامحسوس قرار گرفت. خروجيهاي چند هفته اخير كنترل و ليست انتظار وروديهاي پاركينگ در اختيار سردار بهروان قرار گرفت.
    بارگيرهاي ترانزيت شامل سنگهاي گرانيت، محصولات و آلات و ادوات كشاورزي، صنعتي و ....بود.
    تعداد تريلرهاي بارگيري شده از جنوب و جنوب شرقي به دويست، سيصد دستگاه مي رسيد و بازرسي دقيق و همه جانبه آنها مستلزم به كار گيري نيروي ويژه و و صرف زمان طولاني بود.
    از طرفي، باند قاچاق به آن وسعت و گستردگي، احتمالا مي توانست افراد نفوذي در گمرك و نيروي انتظامي داشته باشد. و احتمال زيادي مي رفت كه تريلرهاي حامل محموله هنوز وارد پاركينگ گمرك نشده باشند. در اينصورت كوچكترين اشتباهي مي توانست قاچاقچيان را هوشيار و آن ها را در تغيير يا لغو نقشه ياري كند.
    با اين وصف، پيوس تصميم گرفت با تشكيل جلسه فوق العاده اي، بار ديگر نوار مكالمه غزاله با دقت بيشتري بررسي گردد، شايد قادر به يافتن نكته جديدي شوند.
    نوار را در ضبط كوچكي قرار داد و قسمت آخر مكالمه را انتخاب كرد. صداي غزاله در فضاي سالن پيچيد:
    - راستش چندتا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگه مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
    نوار به دفعات تكرار شد و سرهنگ باقري متفكرانه گفت:
    - بايد دنبال باري باشيم با وزن و حجم زياد. با اين حساب، ما تريلرهايي با اين خصوصيات باري رو با دقت بيشتري بازرسي مي كنيم.
    پيوس گفت:
    - ليستي از بار تريلرهاي بارگيري شده از جنوب ايران رو مي خوام... بهتره ابتدا روي كاغذ يه بررسي داشته باشيم.... يه حساب سرانگشتي.
    - اگه موافق باشيد بريم به بخش مرفوك، اونجا سرعت انجام كار بيشتره.
    در بخش مرفوك ليست مورد نظر از كامپيوتر پرينت شده و اطلاعات لازم در مورد ترانزيت خودروها، شماره بارنامه، نام محل و نوع كالاي بارگيري شده و اسامي رانندگان در اختيار پيوس قرار گرفت.
    تعداد معدودي از تريلرها بارهاي بزرگ و حجيم داشتند كه توجه پيوس را به خود جلب كردند.
    مخصوصا تريلرهاي حامل سنگهاي گرانيت كه از معادن خاش بارگيري شده و از زاهدان ارسال شده بودند، پيوس متفكرانه گفت:
    - خودشه.
    سرهنگ باقري متعجب پرسيد:
    - چيزي به ذهنتون رسيد؟
    - تريلرهاي حامل سنگ گرانيت!!!
    - يعني مواد رو داخل سنگها جاسازي كردن!؟
    يكي از افسرها حرف سرهنگ باقري را بريد و گفت:
    - معذرت مي خوام جناب سرهنگ، يك ساعت قبل يكي از تريلرها وارد خاك تركيه شده و دومين تريلر داخل سالن ترانزيته.
    پيوس كلافه مشت در كف دست ديگر كوبيد و گفت:
    - لعنتي... از اين بدتر نميشه.
    سرهنگ باقري منتظر دستور نماند، گوشي را برداشت و دستور توقف ارزيابي را صادر كرد و بلافاصله به اتفاق پيوس و سردار بهروان به سالن ارزيابي رفت.
    كار بازرسي و ارزيابي تمام و تريلر آماده خروج از سالن و ورود به خاك تركيه بود. همتي، مامور ارزيابي به محض مشاهده سرهنگ و گروه همراهش جلو آمد و پا كوبيد.
    - جناب سرهنگ!
    - بار بازرسي شده؟
    - بله قربان. كاملا.
    - مي خوام يه بار ديگه بررسي كنيد.... تريلر به منطقه جرثقيل.
    دستور سرهنگ باقري اطاعت شد و دقايقي بعد همه در منطقه جرثقيل حاضر بودند.
    سنگ پس از بررسي كامل و دقيق با استفاده از جرثقيل بالا رفت و حد فاصل دو متري كف تريلر، معلق نگه داشته شد.
    همتي اولين كسي بود كه سنگ را وارسي كرد، بلافاصله بيرون آمد و گفت:
    - فقط چندتا ترك سطحي و معمولي كه احتمال ميدم در اثر انفجارهاي معدن باشه.... ولي بهتره خودتون نگاه كنيد. شايد من اشتباه مي كنم.
    سردار بهروان و پيوس زير سنگ قرار گرفتند و چشمان تيزبين سردار خطوط شكاف را دنبال كرد و با اطمينان خاصي گفت:
    - بايد برشش بديم.
    دستور برش سنگ صادر شد و چشمان منتظر حضار بي قرار و نا آرام به سنگ چندتني غول پيكر دوخته شد.
    با پايان يافتن كار و برداشته شدن قسمت جدا شده، نفس در سينه ها حبس شد. حجم مواد نشان از وزني بالغ بر يك تن داشت.
    سرهنگ باقري به نشانه موفقيت دست پيوس و سردار را به گرمي فشرد و اين موفقيت بزرگ را به آن دو تبريك گفت و افزود:
    - الساعه ترتيب سه تاي ديگه رو مي دم.
    سردار ناآرام گفت:
    - پس تريلري كه خارج شده چي مي شه؟
    - فكر نمي كنم از پاركينگ گمرك تركيه خارج شده باشه.... الآن تماس مي گيرم. مطمئن باشيد برگردوندنش كاري نداره، پليس تركيه با ما همكاري مي كنه.
    ساعتي بعد تمام محموله جاسازي شده كه چيزي بالغ بر هشت تن بود، كشف و از سنگها خارج و ضبط گرديد.
    مواد به طرز ماهرانه اي در دل سنگها جاسازي شده بود. اگر گوش شنواي كيان و تلفن به موقع غزاله نبود، اين مواد بدون هيچ دردسري از مرز ايران عبور مي كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به نظر عجول و سراسيمه مي رسيد. در حاليكه توجهي به اطراف نداشت، تند و پرشتاب اوراقي را كه به نظر اسناد مهمي مي رسيد، درون كيف سامسونت خود قرار مي داد كه صداي آرام كيان ميخكوبش كرد:
    - جايي مي خواي بري؟
    - تو!!!.... هنوز زنده اي!؟....
    - مي بيني كه!
    - آره... مي بينم!
    سر اسلحه كيان سينه ولي خان را نشانه رفت.
    - حالا مي خوام عاقل باشي و كاري نكني كه مجبور بشم از اين به اصطلاح تو (خوشگله) استفاده كنم.
    - فعلا كه دور دست شماست.... سرگرد.
    نيشخند كيان، ولي خان را جري كرد. اما كيان اهميت نداد و گفت:
    - خيلي خب... حالا آروم و بي صدا راه مي افتي.
    - كجا!؟
    - دلت براي ايران تنگ نشده؟ نمي خواي يه سر به خونت بزني آقا بابك؟
    برق تعجب چشمان ولي خان را بَراق كرد. در چهره كيان خيره ماند. كيان ابرويي بالا داد و گغت:
    - تعجب كردي... ما مدتهاست كه مي دونيم تو كي هستي. بهروز خرمي معروف به شيرخان و بابك خرمي معروف به ولي خان..... سالهاست كه در لباس مردم بلوچ و با لهجه اين مردم، عده اي رو دور خودتون جمع كرديد و محموله هاي بزرگ رو در ايران حمل و توزيع مي كنيد.
    مي دوني شيرخان براي چي حكم اعدام گرفت؟... به دليل كشتن چند تن از سربازان و افراد نيروي انتظامي و حمل مقدار قابل توجهي مواد مخدر.... ما هيچ مدركي دال بر همكاري اون با شبكه بزرگي كه فعلا تو رياستش رو به عهده داري نداشتيم، اما حالا پرونده شما دو تا خيلي سنگينه.
    - تو مي خواي با من چي كار كني؟
    - خودت خوب مي دوني.
    - چطور مي خواي من رو با خودت به ايران ببري!؟
    - همين طور كه تو من رو اينجا آوردي.
    - تو تنهايي، ولي من افراد زيادي دارم. بهتره جون خودت رو به خطر نندازي!
    - تو نمي خواد به فكر جون من باشي.
    - مي تونيم با هم معامله كنيم.
    - گوش ميدم.
    - كمكت مي كنم برگردي ايران. هرچقدر هم كه بخواي بهت ميدم.... تومان يا دلار، هركدوم بيشتر باب ميلته.
    - و بعد!
    - بعدي در كار نيست... تو اصلا من رو نديدي.
    كيان پوزخندي زد و با كنايه گفت:
    - شتر ديدي نديدي ديگه!!!
    ولي خان در حاليكه با زيركي دستهاي خود را پايين مي آورد گفت:
    - آفرين.
    كيان ابروانش را درهم كشيد و با عصبانيت فرياد زد:
    - ديگه خفه شو و دستهات رو هم بذار روي سرت... اگه به سرت بزنه و ديوونه بازي دربياري، مهلتت نميدم.... حالا راه بيفت.
    ولي خان با اكراه و اجباري كه كيان به او تكليف مي كرد، دستها را بالا برد و با قدمهاي پرترديد به طرف در راه افتاد. نزديك ميز كه رسيد ايستاد و گفت:
    - پس كيفم چي ميشه؟... مداركم؟
    كافي بود كيان يك آن روي برگرداند و فرصتي مغتنم در اختيار ولي خان قرار دهد كه اين كار را هم كرد و ولي خان با همين غفلت كوچك آتشدان قليان را برداشت و به سمت او پرتاب كرد. آتشدان به سر كيان برخورد كرد و او را براي لحظه اي گيج و منگ ساخت و قبل از آنكه به خود بيايد با مشت محكم ولي خان به سمت ديوار سكندري خورد. در گيري آغاز شد. كيان كه غافلگير شده بود با ضربات محكم ولي خان كما بيش از پاي درمي آمد، لازم بود به هر نحوي شده، جلوي ضربات او را بگيرد. بالاخره در يك فرصت كوتاه آرنجش را بالا آورد و با شدت زير فك ولي خان ضربه زد. ضربه اش چنان سهمگين بود كه ولي خان گيج و منگ وادار به عقب نشيني كرد. اكنون نوبت كيان بود تا قدرت بازوان پرتوان خود را به رخ او بكشد. مبارزه تن به تن بين آن دو دقايقي به طول انجاميد و بالاخره ولي خان با ضربه سنگين پاي كيان نقش بر زمين شد.
    كيان براي طناب پيچ كردن او تعلل نكرد. دستها و پاهاي او را بست و پس از وارسي اطراف و اطمينان از نبودن از افراد ولي خان، او را به دوش انداخت و با سامسونيت بيرون زد.
    سرعت وانت به قدري زياد بود كه ولي خان پس از يكي دو دست انداز چشم باز كرد و به محض هوشياري خود را در قيد و بند طناب ديد، گفت:
    - ديوونه نشو.... كاري مي كنم كه تا آخر عمر فقط بخوري و بخوابي. بذار برم.
    - خفه شو.... هيچ حوصله شنيدن اراجيف تو رو ندارم.
    ولي خان به زحمت سرش را جلو كشيد و چشم به آمپر بنزين دوخت و با نيشخند گفت:
    - با اين بنزين تا كجا مي خواي بري؟
    - مطمئن باش تو يكي رو به مقصد مي رسونه.
    - احمق نباش ... هرآن بچه ها برمي گردن خونه، من نباشم خاك افغانستان رو به توبره مي كشن.... گيرشون بيفتي خدا مي دونه چه بلايي سرت ميارن.
    - مي دونم چه بلايي سرم ميارن... سيگارشون رو به جاي زير سيگاري روي سينه ام خاموش مي كنن و با شلاقشون نوازشم ميدن، البته با مشت و لگدهاشون هم ماساژ... مي بيني، من شما رو خوب مي شناسم.
    - اگه مي شناسي از خر شيطون بيا پايين.
    - خر شيطون؟!!!! تا حالا نديدمش، ولي مثل اينكه تو حسابي ازش سواري مي گيري.
    و پس از مكثي عصبانيتش را در كلامش خالي كرد.
    - حالا خفه شو... صدات اذيتم مي كنه.
    هامون با وسعت و بزرگي خود چون دشتي تشنه مقابل ديدگانش ظاهر شد. دشتي صاف همچون كف دست، نه براي خشكي اين درياچه تشنه، كه براي نزديكي به مرز ايران. لبخندي از روي رضايت زد و گفت:
    - ديگه چيزي نمونده. به زودي تقاص تمام گناهات رو پس ميدي.
    ولي خان با ديدن سرزمين هامون نااميد گفت:
    - مي تونستي زندگي روبراهي براي خودت درست كني. اشتباه كردي.
    كيان پوزخندي زد، ولي قبل از آنكه جوابي بدهد وانت به ريپ زدن افتاد و دقاقي بعد كاملا متوقف شد.
    استارت زدن بيهوده بود. بنزيني در باك وجود نداشت. در حاليكه مشغول باز كردن طنابهاي پيچيده شده دور بدن ولي خان بود، گفت:
    - از اينجا به بعد پياده مي ريم. هشدار نمي دم... خيال فرار به سرت بزنه، معطل نمي كنم.
    ساعتها راه پيمايي در آفتابي كه درست بر فرق سرشان مي تابيد، كاري سخت و طاقت فرسا بود. عرق از سر و روي هردويشان سرازير شده بود. كيان در حال پاك كردن عرقهاي صورتش بود كه صداي موتور ماشيني شنيد. بي درنگ اسلحه را پشت گردن ولي خان گرفت و گفت:
    - حواست رو جمع كن.
    - ديدي گفتم نمي توني فرار كني.
    كيان ضربه اي به كتف ولي خان زد و با عصبانيت گفت:
    - گفتم خفه شو.
    اسلحه را مسلح كرد. ولي خان از ترس آب دهانش را قورت داد، اما قبل از يافتن هرگونه اميدي با ضربه اي كه پشت گردنش فرود آمد، از هوش رفت و نقش بر زمين شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/