وانت به سرعت در جاده پيش مي رفت و كيان با اندوه و به ياد غزاله سر را به شيشه تكيه داده و به مسير مقابلش چشم دوخته بود. به ياد روزهايِ كوتاهِ با او بودن و اينكه چگونه در مدتي كوتاه چنين دلبسته او شده بود، افتاد.
شايد دستهاي مهرباني كه پس از شكنجه مرهم زخمهاي تنش بود و شايد هم حرارت سوزان آن دو خورشيد زيبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نه اثري از آن دستهاي مهربان مي يافت و نه نشانه اي از آن چشمهاي براق.
را كوتاهي تا (شين دَند) باقي و خطر هر لحظه در كمينش بود. مسلما ولي خان آرام نمي نشست و در صدد انتقام بر مي آمد. بايد بر احساسات عواطف خود غلبه مي كرد و تا رسيدن به هدف نهايي اش كه همانا يافتن ولي خان و نقش برآب ساختن نقشه هاي پليد او بود، دور غزاله و احساسي را كه به او داشت خط مي كشيد.
دشوار بود، اما شدني. نيمه هاي شب بود كه به شين دند رسيد. وانت را در محل مناسبي كه به راحتي قابل رويت نبود پارك كرد و تا رسيدن سپيده سحر منتظر نشست.
شانس با او يار بود كه به طور اتفاقي در وارسي داشبورد، لابلاي اوراق، مبلغي اسكناس تا نخورده يافت. صورتش را ميان دستار پيچيد و راهي (شين دند) شد. بايد هوشيارانه عمل مي كرد زيرا كوچكترين بي احتياطي دردسر تازه اي براي او به همراه داشت. بنابراين محتاط وارد شهر شد.
با احساس گرسنگي قبل از هر اقدامي براي صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه يا جايي شبيه به آن بود و بالاخره پس از دقايقي جستجو قهوه خانه را پيدا كرد.
جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هايي به افغاني با لهجه اي كه روز به روز بهتر مي شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند. وقتي پسركي نان و پنيري كه بيشتر شبيه به ماست بود، با استكان چاي در مقابلش گذاشت، به آرامي دستار را از چهره اش باز كرد.
صورت آفتاب سوخته با موهاي ژوليده و ريش كاملا بلند نشان مي داد كه او از اهالي همان ديار است. پس جاي شك در دل پسرك باقي نماند و با لبخندي دور شد.
گرسنگي شديد باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنير كند و در عين حال در تمام مدت با دقت و تيز بيني اطرافش را زير نظر داشته باشد.
به اميد ديدن افراد ولي خان مدت زيادي را در قهوه خانه سپري كرد، اما هيچ يك از افراد او را نديد. بنابراين حسابش را تصويه كرد و به سمت مركز آبادي به راه افتاد. هنوز چند قدمي از قهوه خانه دور نشده بود كه نعيم را با سر و وضع خاك آلود در حاليكه بسيار خسته و ناتوان نشان مي داد، ديد. نعيم به سمت او حركت مي كرد. كيان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بي تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعيم او را نشناخت.
كيان او را دنبال كرد. نعيم پس از گذشتن از چند كوچه به خانه اي كه مانند باغ بود رفت. كيان بالا رفتن از ديوار را با وجود بچه هايي كه در كوچه مشغول بازي بودند، عاقلانه ندانست. بنابراين در گوشه اي پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زير نظر گرفت.
در مدت انتظارش كه تا حوالي ظهر كشيد، رفت و آمدهاي مشكوكي به آن خانه شد تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعيم در حاليكه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوري در مسير جاده (فراه) قرار گرفت. كيان درنگ را جايز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت. وقتي در مسير جاده قرار گرفت، مسافت زيادي را طي نكرده بود كه از دور موتور نعيم را ديد. با احتياط او را تعقيب كرد. تا آنكه وارد جاده كوهستاني شد. بعد از گذشتن از يكي دو پيچ جاده بود كه متوجه شد اثري از موتورسيكلت نيست. خشمگين، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر مي رفت، اثري از موتور و نعيم نمي يافت.
آشفته و پريشان وانت را به كناري كشيد و متوقف شد.
كيان نگاهي به جاده انداخت. چيزي نديد. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پياده شد.
چشمهاي تيزبينش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستاني و جاي مناسبي براي پنهان شدن بود.
انتظارش زياد طول نكشيد و سر و كله نعيم و سالم پيدا شد.
سالم با اسلحه مسلح، پيش از نعيم جلو رفت و به وانت نزديك شد. با يك حركت غافلگير كننده جلو پريد و داخل كابين را نشانه رفت.
وانت خالي بود. با احتياط گام ديگري برداشت و به داخل كابين سرك كشيد. وقتي از نبود كيان مطمئن شد، به نعيم اشاره كرد كه جلو برود.
نعيم كه تيزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهاي سنگين كيان را چشيده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صداي ضعيفي گفت:
- برگرد... خطرناكه لعنتي.
سالم بي چون و چرا در كنار نعيم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زيادي به طول انجاميد. اثري از كيان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانيت گفت:
- تا كي مي خواهي همين طور غنبرك بزني. اگه اينجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.
- حكما كمين نشسته.
- نديدي جلوي وانت درب و داغون شده بود، حتما گير ولي خان افتاده.... شايد هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
- اما من مثل تو فكر نمي كنم.
- خودم با چشم خودم ديدم... سوئيچ روي وانت بود. من مطمئنم گير ولي خان افتاده.
- اگه اشتباه كرده باشي دخل هردومون اومده.
- به جاي اين حرفها بلند شو موتور رو بيار.... من ميرم سراغ وانت. اگر احيانا كمين نشسته باشه، جلدي بتونيم فرار كنيم.
نعيم با وجود نارضايتي موتورسيكلت را از لابلاي بوته ها بيرون كشيد و پشت وانت سنگر گرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)