در تمام مسير، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكي مشاهده كرد، جانب احتياط را كاملا رعايت كند. خوشبختانه از افراد ولي خان اثري نيافت و پس از عبور از يكي دو كوچه به خيابان اصلي شهر رسيد و پس از طي مسافتي در مقابل ساختمان مخابرات ايستاد. نگاهي به اطراف انداخت، با ترسي مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعي فراوان لهجه افغاني به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدي سلام كرد و گفت :
- براي ايران تلفن دارم.
- شما شماره خودتان بگوييد خواهر.
غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت. با صداي متصدي مخابرات به خود آمد و وارد كابين شد. سعي داشت لهجه افغاني خود را از دست ندهد. در حاليكه مدام چشم به مرد متصدي داشت، با شنيدن صداي آمرانه سردار بهروان كه چندين بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدايش را كاملا پايين آورد و بي مقدمه گفت :
- سلام بر محمد آقا، جنگ آور ديروز و فرمانده امروز.
سردار بهروان يكه خورد. اين تكيه كلام فقط مختص كيان بود. او در محيط صميمي خانواده و خارج از محيط كار اين گونه از جانب كيان مورد خطاب قرار مي گرفت. متعجب از شنيدن اين جمله از دهان يك زن ناشناس پرسيد :
- شما!؟
- نشناختي!؟ عروس عمه عاليه... غزاله ام ديگه.
با اين جمله سردار مطمئن شد صدايي كه از پشت خط شنيده مي شود، سعي در ارتباطي رمزگونه دارد، به همين دليل غزاله را همراهي كرد و گفت :
- ببخشيد كه به جا نياوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟
غزاله با يك چشم مراقب بود كه متصدي مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبي به فكر دادن اطلاعات صحيح به سردار بود. گفت :
- خبر سلامتي... به عاله خانم بگيد ماه عسل خيلي خوش گذشت. پذيرايي مفصلي شديم، مخصوصا پسر عمه.
بند دل سردار پاره شد. ديگر شكي برايش باقي نمانده بود كه تماس تلفني از جانب كيان است. گفت :
- الان كجايي؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كي برمي گرديد؟
- پسرعمه خوبه، ولي يه خرده دست و بالمون بسته است... خوب ديگه آدم مسافرت خارج ميره بايد حواسش به جيبش باشه، ولي با اين وجود ما تا چند روز ديگه برمي گرديم شما اصلا نگران نباش.
- پسر عمه كجاست؟
- مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.
شك و شبهه از ذهن سردار دور شد. حالا مطمئن بود صدايي كه از پشت خط مي شنود، صدايي جز صداي غزاله هدايت نيست. با شعفي كه در كلامش هويدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسيد :
- مگه شما مهمون نبودي؟ چي شد رفتي مسافرخونه؟
- اخلاق پسرعمه رو كه مي دوني... از مزاحمت زياد خوشش نمياد. الان يه ده دوازده روزي ميشه كه اومديم اينجا.
- اگه راه افتادي مي توني خبرم كني؟
- شايد، درست نمي دونم. آخه مسافرخونه خوبي نداريم، بايد هرچه زودتر از اونجا بريم. ديگه بايد خداحافظي كنم، ولي پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.
- بگو دخترم در خدمتم.
- راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد.... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
- خيالت راحت باشه حت....
ارتباط قبل از خداحافظي غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظيفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزينه مكالمه، با عجله بيرون زد تا هرچه سريعتر خود را به كيان برساند و او را از دل نگراني خارج سازد، اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بي احتياطي در خم كوچه شاخ به شاخ يكي از افراد بيگ شد و پس از برخورد شديد نقش بر زمين گرديد و بي اراده پايش را گرفت و با احساس درد عصباني داد زد.
- هوي، مگه كوري؟
مرد با شنيدن صحبت غزاله كه با لهجه ايراني ادا شد، بي درنگ بُرقع را از روي صورت او كنار زد. وصف غزاله را از بيگ شنيده بود، به همين دليل خنده زهرداري كرد و گفت :
- مثل اينكه افتادي تو تله.
و در حاليكه برمي خواست وحشيانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمين كند. ناله غزاله در گلويش خفه شد. مرد ضارب كه شريف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :
- اگه خيال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله مي فرستمت اون دنيا... حالا بدون اينكه جلب توجه كني راه بيفت.
پاهاي غزاله مي لرزيد و در حاليكه در دل دعا مي كرد كه كيان به كمكش بشتابد، با گامهاي لرزان به وانت شريف نزديك شد. كيان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده اين صحنه، پريشان مشت بر فرق كوبيد و سراسيمه و بدون تفكر، براي نجات او، شروع به دويدن كرد ولي قبل از آنكه بيش از چند متري بدود، شريف به اتفاق غزاله، نعيم و صابر با وانت به راه افتاد.
دويدن كيان از آن فاصله به دنبال وانتي كه به سرعت مي راند بي نتيجه بود.
وسط خيابان ايستاد و به دنبال وسيله اي چشم چرخاند. تا آنكه چشمش به موتورسيكلتي كه مقابل مغازه اي پارك شده بود افتاد.