غزاله با وحشت براي فرار تقلا مي كرد، اما به محض شنيدن صداي كيان كه گفت: (هيس... من هستم) آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخيد. كيان لبخند دلنشيني زد و فت:
- نترس خانم كوچولو من هستم... كيان.
غزاله نفس حبس شده اش را بيرون داد و گفت:
- فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته مي كردم.
كيان همچنان كه بازوي غزاله را چسبيده بود او را دنبال خود به زير سقف يكي از مخروبه ها كه اطمينان داشت جاي امني است كشيد و گفت:
- فكر كنم اينجا امنه، چون چند دقيقه قبل خاك اينجا رو الك كردن... حداقل تا يه مدتي اينجا نميان.
غزاله نفسي به راحتي كشيد و برقع را بالا داد و گفت:
- حالا چي كار كنيم؟
- تو همين جا مي موني... من به محض اينكه موفق شدم تماسم رو با ايران برقرار كنم برمي گردم. تحت هيچ شرايطي از اينجا خارج نشو.
- ولي اونا دنبالتن. چطور مي خواي از اينجا خارج بشي؟
كيان سر خم كرد. نگاهش مي گفت: (چند بار بگم؟). زبانش را به حركت درآورد و گفت:
- چاره اي نيست، بايد برم.
- نه! تو نميري!
وقت جر و بحث نبود. كيان فكر كرد غزاله به دليل علاقه اش، احساساتي شده است و مي خواهد او را نيز تحت تاثير قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظيفه، راهي براي فرار بيابد. از اين رو بي اعتنا گفت:
- ببين غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت ديگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوي كه مي توني به ملاقادر يا عبدالنجيب برسون. اونا بي شك به تو كمك مي كنن تا به ايران برگردي
غزاله نااميد روي زمين زانو زد. اشك بي اختيار مهمان چشمهاي زيبايش شد.
كيان حالش را درك مي كرد، به همين دليل به آرامي پهلويش نشست. دست نوازشي پشت او كشيد و گفت:
- خودت مي دوني چقدر برام عزيزي، پس اينجور عذابم نده، ديدن اشكهاي تو بيشتر از شكنجه دشمن عذابم ميده.
- اگه بلايي سرت بياد، من چي كار كنم؟ ديگه طاقت ندارم كيان... نمي خوام تو رو از دست بدم.
- اميدت به خدا باشه، هرچي مقدر باشه همون ميشه.
غزاله به ناگاه از جاي برخاست و گفت:
- نه نه ... نمي ذارم بري كيان... نمي ذارم.
- بچه نشو غزاله وقتي پاي ايران و مصلحت مملكت در بينه، ما بايد از عشق كه هيچي، از جونمون هم بگذريم. غزاله لبخند زد و گفت:
- خوب مي گذريم.
- چطوري؟ با قايم شدن زير اين سقف!.... شايد تا حالا هم خيلي دير شده باشه و اونا بدون اهميت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من بايد اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شايد جلو يك عمليات بزرگ گرفته بشه.
غزاله لحن جدي به خود گرفت. در حاليكه اشكش را پاك مي كرد، گفت:
- من مي رسونم.
- معلوم هست چي ميگي!؟
- اونها هنوز من رو شناسايي نكردن و چون تو رو تنها ديدن، احتمال ميدن جايي مخفي باشم و تو در حال حاضر تنها باشي. پس من خيلي راحت تر مي تونم از اينجا خارج بشم و تلفن بزنم.
- امكان نداره.
- من مخابرات رو پيدا كردم. با اين پوشش افغاني كسي به من شك نمي كنه. سعي مي كنم به لهجه افغاني حرف بزنم... خيلي زود تلفن مي زنم و برمي گردم.
- نه... به هيچ وجه.
- تو بيخود نگراني. مي دونم كه مشكلي پيش نمي ياد.
- اگه بهت آسيبي برسه، هيچ وقت نمي تونم خودم رو ببخشم... نه.
غزاله به آرامي جلو آمد. انگشتان ظريف و كشيده خود را نوازشگر صورت كيان ساخت و گفت:
- نمي خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.
و سر به سينه فراخ كيان گذاشت و با صداي لرزاني گفت:
- دوستت دارم.
نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:
- نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.
غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:
- شماره تلفنت رو بده.
- ديوونه شدي؟
- چي بايد بهشون بگم؟
- اين كار شوخي بردار نيست.
- من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.
- خطرناكه، چرا نمي فهمي
- تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟
- مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.
غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:
- هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:
- محاله بذارم تو....
بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد. نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.
غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:
- اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد. اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.
غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:
- خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.
غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:
- مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.
- تو نگران من نباش.
كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:
- مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.
غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:
- چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟
غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد. غزاله ايستاد و گفت:
- ديگه چيه؟
- صبر كن. نمي خواد بري.
غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:
- نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.
غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:
- چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.
- مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.
- مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم. ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم. تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.
كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.
غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)