صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    طر نسيم بهار بر شامه ده... مي نشست. دهي مشتمل بر بيست خانوار كه در منازل گلي با سقف چوبي در كنار زمينهاي زراعي خود روزگار را به سر مي بردند. با ظهور اولين پرتوهاي خورشيد، زنگ كار نيز نواخته شد. مردان شتابان به سوي مزارع روان بودند و كودكان براي تهيه نان ولوهاي آب را به دوش مي كشيدند و در مقابل مادرانشان بر زمين مي نهادند.
    كيان روي تخته سنگي نشسته و شاهد تكاپوي اين جمع براي بقاي زندگي بود كه دستي بر شانه اش خورد و صدايي گرمي سلام داد. ملاقادر برادر كوچكتر عبدالنجيب بود.
    براي اداي احترام قصد برخاستن كرد كه ملاقادر مانعش شد و گفت :
    - خوب خوابيدي؟
    - ممنون... خيلي زحمت داديم.
    ملاقادر لبخند كم رنگي زد و گفت :
    - از احوال برادرم بگو، چه مي كرد جوان؟
    - خيلي سلام رسوند. شايد تا چند روز ديگه به ديدارتون بياد.
    - چند ماهي هست كه يكديگر را ديدار نكرديم. سيل راهمان را بسته بود.
    بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد رو به جانب فرزند خردسالش كرد و فرياد زد.
    - متين... هوي متين.
    پسرك كه هفت هشت ساله مي نمود شتابان به پدر نزديك شد. ملاقادر به ظرف بيست ليتري اشاره كرد و گفت :
    - برو سراي خانم، گازوييل بريز داخل بخاري.
    پسرك بي معطلي ظرف گازوييل را برداشت. كيان فكر كرد اين جثه كوچك توانايي بلند كردن آن ظرف سنگين را ندارد. به قصد كمك نيم خيز شد، ولي متين به سرعت باد و بدون به جا آوردن آداب ورود بي محابا وارد اتاق گرديد و پس از انجام وظيفه، به سرعت بيرون زد و با اجازه از پدر به سراغ بازي با خواهر و برادر خود شتافت.
    كيان كنجكاو پرسيد:
    - اين گازوييل را از كجا تهيه مي كنيد؟
    - با هزار بدبختي! از مرز ايران.
    - چقدر براش پول ميديد؟
    - گران... خيلي گران. هر گالوني هفت، هشت هزار تومان به پول شما ميشه.
    - پس هرچي پول داريد بايد بابت گازوييل خرج كنيد.
    - مجبوريم كم مصرف كنيم. سراي زنانه كرسي زغالي زدي.... خب نان ديگه پخته شده. بگم چاي آماده كنن.
    و رفت.
    كيان از اتفاق شب گذشته هنوز عصباني به نظر مي رسيد. براي بيدار كردن غزاله سگرمه هايش را در هم كشيد و وارد اتاق شد. اما به محض ديدن چهره معصوم غزاله در عالم خواب، گره ابروانش باز شد و جاي آن را لبخند دلنشيني گرفت كه طبق معمول دو خط دايره شكل روي گونه اش نقش بست.
    خراشيدگي روي گونه غزاله قهوه اي رنگ شده و لبش كمي متورم به نظر مي رسيد. تمام دلخوري ديشب از دلش سفر كرد و با عطوفت او را صدا زد.
    - خانم هدايت.... خيلي وقته آفتاب سر زده، نمي خواي پاشي؟
    غزاله با صدايي شبيه به (هوم) غلتي زد و كيان بار ديگر او را به نام خواند. غزاله به زحمت پلكهايش را فشرد و چشم باز كرد. كيان سر به زير شد و گفت :
    - پاشو يه چيزي بخور بايد زودتر راه بيفتيم.
    غزاله قادر به تكان بدنش نبود، به همين دليل چند دقيقه اي در جاي خود باقي ماند و پس از كش و قوس هاي مكرر با بدن آش و لاش از جاي برخاست. احساس مي كرد مفصلهايش قادر به انجام وظيفه نيستند و نمي توانند او را سرپا نگه دارند. با اين وصف به سختي بيرون رفت و با آبي كه دختر ملاقادر برايش آورده بود صورتش را شست و شو داد و به اتاق بازگشت. چند لحظه بعد كيان با يك سيني كه محتويات آن دو ليوان چاي، قندان و دو قرص نان و يك پياله شير بود داخل شد.
    سيني را مقابل غزاله روي زمين گذاشت و بلافاصله يك قرص نان و ليوان چاي و چند حبه قند برداشت و از اتاق بيرون رفت.
    غزاله پشت چشمي نازك كرد و در دل گفت : (هركس ديگه اي هم جاي تو بود، روش نمي شد توي چشمام نگاه كنه).
    چند دقيقه بعد كيان آماده رفتن به سراغ غزاله آمد و گفت :
    - اگه مياي بسم ا...
    - اگه نيام؟
    - هر طور ميلته.
    - من اينجا مي مونم. فكر كنم اينجا بيشتر در امانم تا همراه تو.
    چشمان كيان از فرط تعجب گرد شد و صورتش به سرعت برافروخته گرديد. براي كنترل عصبانيتش كه فكر مي كرد اگر خود را رها كند غزاله كتك مفصلي نوش جان خواهد كرد، پلكهايش را محكم به هم فشرد و لبش را چنان گزيد كه خون از جاي آن بيرون زد. ديگر معطل كردن جايز نبود به سرعت از آنجا خارج شد و راهي را كه به شهر ختم مي شد پيش رو گرفت.
    جمله غزاله مثل پتكي بود كه هر لحظه بر فرقش كوبيده مي شد. از اينكه نتوانسته بود خوددار باشد و احساسش را مخفي كند، خود را به باد ملامت و سرزنش گرفت: (پسره احمق ... خيالت راحت شد. مي بيني اون در مورد كيان زادمهر چي فكر مي كنه). نفس نفس مي زد و به سرعت گام بر ميداشت : (اينقدر كودن و بيشعوري كه مفت خودت رو باختي). سرزنش كردن خودش تمامي نداشت. آنقدر عجول و سراسيمه راه مي رفت كه متوجه غزاله كه به دنبالش دوان دوان در حركت بود نشد. بالاخره روح آزرده خاطرش او را مجبور به توقف كرد. خراب و زار به نظر مي رسيد. در حاليكه غمي سنگين قفسه سينه اش را مي فشرد، با سستي زانو زد و به دفعات نعره كشيد.
    غزاله با مشاهده حالت او از سرعت قدمهايش كاست. از اينكه ناجي خود را تا اين اندازه آزرده بود شرمنده و خجل، براي دلجويي جلو رفت و دستش را روي شانه او گذاشت.
    كيان سراسيمه به پشت سرش نظر انداخت و با مشاهده غزاله، گويي آتش درونش افزون شد از جاي جست و فرياد زد.
    - تو اينجا چي كار ميكي؟.... براي چي دنبالم راه افتادي؟
    - نمي دونم.
    - اينم شد جواب؟ برگرد همون جا كه بودي.
    غزاله سر به زير شد و كيان باز هم تندي كرد.
    - يالا ديگه! معطل چي هستي؟
    - خواهش مي كنم. من... من.... معذرت مي خوام.
    - احتياج به عذرخواهي نيست، حق با توئه.... برگرد پيش ملاقادر، باهاش صحبت مي كنم، او رو راضي مي كنم كه تو رو پيش خودش نگه داره.
    و به سرعت به سمت دهكده به راه افتاد. چند متري كه جلو رفت به سمت غزاله چرخيد، غزاله بي حركت در جايش ايستاده بود. به ناگاه فاصله ايجاد شده را بازگشت و با خشم گفت :
    - پس چرا معطلي؟ مگه همين رو نمي خواستي؟
    غزاله نگاه غمبارش را به زمين دوخت و با اندوه گفت :
    - تو زن نيستي، نمي توني احساسم رو درك كني... مي دوني من چي مي كشم؟ مي دوني چي دلم مي خواد؟... دلم براي شستن ظرفها و جارو كردن خونه ام تنگ شده. دلم مي خواست به جاي اين دشت فراخ توي آشپزخونه كوچكم بودم و به عشق منصور ناهار درست مي كردم. دلم واسه ماهان و شستن تن و بدن كوچكش يه ذره شده. من به اينجا تعلق ندارم. مي خوام برگردم خونه ام.
    كيان هواي ريه اش را بيرون داد. كمي به خودش مسلط شد و نااميد گفت :
    - باشه، هرچي تو بخواي همون ميشه... تو خونه ملاقادر مي موني، اگه زنده برگشتم كه خودم تو رو تحويل منصور مي دم و اگه برنگشتم.... خودت يه راهي پيدا كن. سپس در حاليكه به عشق نافرجام يكطرفه اش مي انديشيد، به سوي منزل ملاقادر روان شد.
    كيان توانست با وجود عقايد و رسوم رايج در ميان مردم آن ده، با گفتگوي نسبتا طولاني، ملاقادر را متقاعد سازد كه چند روزي غزاله را نزد خود نگاه دارد و چون براي رفتن عجله داشت، بلافاصله نزد غزاله رفت تا او را نيز از نگراني بيرون بياورد.
    غزاله به محض مشاهده كيان سراسيمه جلو دويد و پرسيد :
    - چي شد؟
    - تو اينجا مي موني.
    - راست ميگي؟ قبول كرد!
    خوشحالي غزاله قلب كيان را درهم فشرد و وجودش را احساسي تلخ و مبهم فرا گرفت. نگاه حسرتش را كه هاله اي از غم آن را پوشانده بود به غزاله دوخت و بدون كلام اضافه اي رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حال و هواي كيان دل غزاله را لرزاند. فكر كرد چه چيزي اين مرد سركش و مغرور را تا اين حد زار و پريشان ساخته است. در حاليكه دور شدن او را نظاره مي كرد. بي اراده به دنبالش دويد و فرياد زد.
    - كيان... كيان.
    كيان ايستاد، اما بدون آنكه به سوي او بچرخد منتظر ماند. وقتي غزاله به نزديكي اش رسيد ابروانش را گره زد و گفت:
    - ديگه چي شده؟
    - هيچي... هيچي نشده. فقط مي خواستم ازت تشكر كنم. تو جون من رو بارها نجات دادي و من به تو مديونم.... نمي خوام فكر كني قدرناشناسم.
    باز دو نيم دايره اي كه لبخند كيان را جذاب تر مي كرد روي گونه اش نقش بست. اما لحنش آزار دهنده تر از تلخي لبخندش بود.
    - تو هم جون من رو نجات دادي... حالا ديگه اگه كاري نداري، رفع زحمت كن. به اندازه كافي وقتم هدر رفته.
    كيان بار ديگر به راه افتاد، اما جمله غزاله او را متوقف كرد.
    - زود برگرد. مي ترسم... من از تنهايي و غربت اينجا مي ترسم.
    كيان كلافه دستي در موهاي انبوهش فرو برد، نفس عميقي كشيد. سپس رو به غزاله چرخيد. نگاه نافذش در اعماق قلب غزاله خانه كرد.
    - نمي دونم! شايد اجل مهلتم نده تا يه بار ديگه ببينمت. پس بهتره بدوني چه احساسي دارم.... ببين غزاله من.... من...هميشه با مادرم بر سر ازدواجم بحث داشتم. نمي دونم چرا، ولي از همه زنها گريزان بودم. به تنها چيزي كه فكر نمي كردم عشق و زن و ازدواج بود. وقتي برادرم عاشق شد و مثل ديوونه ها ما رو تهديد كرد كه اگر دختر دلخواهش رو براش خواستگاري نكنيم، ال مي كنه و بل مي كنه، مسخره اش مي كردم. به مادرم مي گفتم ولش كن كم كم از سرش مي افته.... اما حالا در بدترين شرايط زنديگيم، جايي كه نه روي زمينم، نه روي هوا دارم عشق رو تجربه مي كنم. خيلي مسخره است، نه؟ ... به جاي فكر فرار! تو ذهنم رو مشغول كردي. مي دونم اگه به عبدالنجيب اصرار مي كردم بدون اينكه لازم باشه تو رو به عقد خودم در بيارم، پناهت مي داد. اما دل من چيز ديگه اي مي خواست، فكر مي كردم اگه توفيق پيدا كنم و سالم به ايران برسيم مي تونيم.... مي تونيم يه زندگي....
    كيان ساكت شد و غزاله بدون كلام سر به زير شد و به سمت اتاقش بازگشت. كيان باصداي لرزاني گفت:
    - مي خوام حلالم كني. قصد بدي نداشتم.... نه اون جور كه تو فكر كردي. فقط خواستم براي عشقم تسلي خاطر باشم. براي تو....
    غزاله عكس العملي نشان نداد و كيان با قلبي درهم فشرده، با حسرت و تاسف سري تكان داد و مجددا به راه خود ادامه داد.
    در طول راه سعي داشت فكر غزاله را براي هميشه از سرش بيرون كند، اما گويي خيال اين زيباي مه پيكر دست از سرش برنمي داشت.
    چند ساعتي مي شد كه بي وقفه در حركت بود تا آنكه بالاخره خستگي و بي خوابي شب گذشته وادارش كرد تا دقايقي به استراحت بپردازد. هنوز چشمش گرم نشده بود كه صداي خش خشي بين بوته زار سراسيمه اش كرد. با عجله گلنگدن را كشيد و اسلحه اش را مسلح كرد و به سوي بوته زار نشانه رفت و فرياد زد:
    - كي اونجاست؟ بيا بيرون والا شليك مي كنم.
    لحظاتي بعد چشمانش از فرط تعجب گرد شد. ناباور اسلحه را ضامن كرد و گفت:
    - ديوونه!! تو اينجا چي كار مي كني؟ نزديك بود بكشمت.
    غزاله آرام و بي صدا به جلو خراميد. چشمان بَراقش را در چشم كيان دوخت و با صداي لرزاني گفت:
    - نتونستم اونجا بمونم.
    - ولي بهتر بود مي موندي. اين طوري خيال من هم راحت تر بود.
    - خودت گفتي ما به پاي خودمون نميريم. ما رو مي برن. يادت رفته؟
    كيان سري تكان داد و با رخوت نشست. در حاليكه نمي دانست از ديدار و همراهي غزاله خوشحال باشد يا نه، گفت:
    - نمي خوام آسيبي به تو برسه، نبايد مي اومدي.
    - تو كه رفتي يك ربع بعد مثل ديوونه ها شدم. هزار جور فكر و خيال اومد سراغم، داشتم از ترس سكته مي كردم. هراسون زدم بيرون. اولش ملاقادر مخالفت كرد، ولي وقتي اصرارم رو ديد كوتاه اومد.
    - پس تمام اين مدت تعقيبم مي كردي.
    - آره.... مي ترسيدم دعوام كني و من رو برگردوني.
    - درست فكر كردي. حيف كه خيلي دور شديم و من فرصت ندارم، والا مطمئن باش تو رو برمي گردوندم.
    - حالا مي خواي چي كار كني؟
    - هيچي .... مي خوام يه چيزي بخورم و استراحت كنم، چون ديشب اصلا نخوابيدم.
    سپس از درون دستمالي كه ملاقادر برايش پيچيده بود، تكه ناني بيرون آورد و به دو نيم كرد. نيمه آن را مقابل غزاله گرفت و گفت:
    - بايد گرسنه باشي، يه چيزي بخور و استراحت كن. مي خوام امشب هر طور شده به آبادي برسيم.
    - تو كه از من دلخور نيستي، هستي؟
    صورت جذاب كيان با لبخندش جذاب تر شد، گفت:
    - من مخلص شما هم هستم.
    گوشه لب غزاله لبخندي نشست. در حاليكه نانش را به دندان مي گرفت با دهان پر گفت:
    - كيان! تو واقعا تا حالا ازدواج نكردي؟
    - نه، چطور مگه؟
    - هيچي، همين طوري.
    - نترس هوو موو نداري. خيالت تخت.
    - تو واقعا مي خواي كه... كه من همسرت باشم!؟
    - اگه شما بنده رو به غلامي قبول داشته باشي.
    - ولي بچه ام چي ميشه؟
    - هركاري از دستم بربياد مضايقه نمي كنم.
    غزاله سكوت كرد. معلوم بود در افكار خود غوطه ور است. لحظه اي بعد برخاست و به نقطه نامعلومي خيره شد.
    كيان به قصد هم صحبتي و دلداري شانه به شانه او ليستاد. آرام پرسيد:
    - به چي فكر مي كني؟
    - به تو..... خودم، منصور و ماهان.
    - نتيجه؟
    - از منصور متنفرم، چون درست وقتي به او احتياج داشتم، تركم كرد. به خاطر مرگ مامان نمي تونم ببخشمش، نمي تونم خيانتش رو فراموش كنم.
    - و من؟
    غزاله چرخيد و چشم در چشم كيان دوخت.
    - اگه توي خواب باشي چي؟
    كيان دست بالا برد و بغل صورت غزاله نهاد، با انگشت شست گونه او را نوازش داد و گفت:
    - هيچ وقت تنهات نمي ذارم.... هيچ وقت.
    - تو كه نمي خواي به من اميد بدي، مي خواي؟
    كيان فشاري به دستش داد و سر غزاله را به سينه گرفت.
    شايد كلمات بيانگر احساس دروني اش نبود به همين دليل سكوت كرد و شانه هاي ستبر خود را تكيه گاه غزاله ساخت.
    غزاله در حاليكه احساس مي كرد به وجود اين مرد سركش و مغرور نياز دارد، در آغوشش آرام گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هيچ كلامي آرام بخش دل ريشش نبود. با اين وجود پر صلابت اما با قلبي آكنده از غم كه متحمل زجر هجر مي نمود، با بهت در سوگ عزيزانش به دنبال دو تابوت كه جز مشتي استخوان پودر شده نبود، گام بر مي داشت.
    تعداد بي شماري از افراد نيروي انتظامي در مراسم تشييع حضور يافته بودند تا به گونه اي همدردي خود را ابراز نمايند. در چهره تك تك كساني كه در آن تشييع جنازه با شكوه شركت كرده بودند، انزجار و نفرت از اين عمل غيرانساني موج مي زد. با پايان يافتن مراسم، جلسه فوق العاده اي جهت جلوگيري از حوادث احتمالي برگزار و دستورات جديد امنيتي صادر گرديد.
    حادثه دلخراش مرگ خانواده سرهنگ شفيعي خط بطلاني بر فرضيات احتمالي جلسات قبل كشيده بود و در نگاه جديد، احتمال فرار سرگرد زادمهر را به صفر مي رسانيد. پايان مذاكرات نشان از اجبار آنان به پذيرفتن خواسته هاي ربايندگان داشت.


    * * *


    اُلماز پكي به سيگار زد و كمي در مبل جابجا شد. برق پيروزي در چشمانش موج مي زد. تابي به سبيلهاي از بنا گوش دررفته اش داد و گفت:
    - بچه ها به مرز بازرگان رسيده اند. فكر كنم تا دو، سه روز ديگه نوبت بازرسي بگيرند... ديگه كار تمومه ولي خان عزيز.
    ولي خان اضطراب داشت. آرزوهايي كه در پي اين ربايندگي در ذهن خود مي پروراند، همه دور از دسترس به نظر ميرسيد. انتقام از زادمهر و رهايي برادر از زندان، هدفهايي بود كه آنها را در دستان خود لمس مي كرد. اما زادمهر با فرار خود او را در حسرت موفقيت هاي از دست رفته قرار داده بود.
    چهره اش نشان از عدم رضايت بر شروع عمليات داشت. الماز امواج او را دريافت كرد. به آرامي برخاست و در حاليكه قدم زدن را آغاز مي كرد گفت :
    - خودت خوب مي دوني، هنوز نشده مسوليت محموله اي بر گردنم باشه و نتونم اون رو به مقصد برسونم.
    - ولي اين دفعه فرق مي كنه.... زادمهر آزاده.
    - مگه زادمهر راجع به محموله هروئين چيزي مي دونه؟
    - به هيچ وجه.
    - پس آزادي اون ، البته اگه تا حالا زنده مونده باشه، فقط جلو معامله شيرخان رو مي گيره.
    نگاه مرموزش را در عمق چشمان ولي خان دوخت و افزود :
    - ولي فكر كنم تو به ميليون ها ميليون اسكناس بيشتر فكر مي كني تا شيرخان . درسته؟
    ولي خان لبخند موذيانه اي زد. پول در زندگي او و امثال او حرف اول را مي زد. در سكوت به فكر فرو رفت، اما ورود سراسيمه بيك، رشته افكارش را پاره كرد. اُلماز ابروانش را گره كرد و ولي خان به احترام او با بيگ تندي كرد :
    - چه خبره؟ مگه نمي بيني مهمون دارم.
    - معذرت مي خوام قربان. يه خبر مهم دارم.
    - چرا معطلي پس، بنال دِ.
    - بچه ها رد پاي زادمهر رو پيدا كردن.
    - كجا؟ چه جوري؟
    - دو نفر از اهالي ده ... يه زن و مرد ايراني رو ديدن كه لباس افغاني پوشيده بودند، ضمن اينكه يه درگيري هم با اونا داشتن. اون طور كه يكيشون تعريف مي كرد، مرده مسلحه، با نشوني هايي كه از اونها، مخصوصا دختره دادند، حدس مي زنم خودشون باشن.
    - وجب به وجب اون اطراف رو زير و رو كنيد... اگه شده خاك اونجا رو الك كنيد، ولي زادمهر رو پيدا كنيد.... زنده.
    اُلماز خود را بالاي سر ولي خان رساند و با كلمات شمرده اي در گوش او زمزمه كرد.
    - زادمهر رو خفه كن.... هر چه زودتر.
    - پس شيرخان چي ميشه؟
    - هدف اصلي گروه حمل اين محموله بوده... گروگان گيري زادمهر و درخواست آزادي شيرخان براي انحراف ذهن نيروي انتظامي و خروج محموله بيش از هشت تن بود.... متوجهي كه.
    - يعني مبادله اي در كار نيست؟!
    - شير خان رو فراموش كن... اگه دلت خنك ميشه، زادمهر رو پيدا كن و انتقام بگير.
    - يعني همه اين برنامه ها فقط براي حمل مواد بوده؟
    - شغل ما اينه... در ضمن تو كه نمي خواي معامله ميليون دلاريمون به هم بخوره، مي خواي؟
    افكار پريشان، ولي خان را در سكوت سنگيني فرو برد و الماز عصايش را در دست گرفت و در حمايت محافظين خود، از آنجا خارج شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باران چهره زمين را شسته بود. بوي علف تازه و صداي شُر شُر آب روح انسان را نوازش مي داد. يك دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمين را نقاشي كرده بود كه هيچ نقاشي از ابتداي خلقت چنين تصويري از خود به جاي نگذاشته بود.
    براي كيان وقت لذت بردن از طبيعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود كه بار ديگر غافلگير نشود. غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف كيان، از آن همه زيبايي لذت مي برد و كيان او را وادار مي كرد بگويد: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق مي زد و ابراز خستگي مي كرد.
    براي غزاله جاي تعجب بود كه سرنوشت توانسته بود زندگي او را با مردي چون كيان پيوند بزند.
    مي انديشيد با همه رفتارهاي تند و زننده و پرخاشگريهاي گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد. نمي توانست به عشق او شك داشته باشد! در حاليكه تمام وجود او را عشق مي ديد. يك عشق پاك و ناب. براي آينده در تفكري شيرين فرو رفت كه باز كيان غرولند كرد و او را از دنياي تخيل بيرون كشيد.
    حالا ديگر غر زدنهاي او را به جان مي خريد. در حاليكه رشته هاي محبت يكي پس از ديگري در وجودش تنيده مي شد و دريچه قلبش را به سوي اين عشق بزرگ مي گشود او را به نام خواند.
    - كيان.
    - جانِ كيان.
    - مادرت چطور اخلاقي داره؟
    كيان از حركت باز ايستاد. نگاهش شيطنت كرد. لبخند زد و گفت :
    - هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت مي گردي؟
    غزاله فاصله خود را تا كيان با چند قدم پر كرد. ذره اي از شيريني عسلِ چشمانش را در كام كيان ريخت گفت :
    - اگه مادرت از من خوشش نياد چي؟
    كيان تلنگري به پيشاني او زد و جواب داد :
    - ميشه اين فكرهاي پوچ رو از سرت بيرون كني؟
    - ولي مادرِ منصور از من بدش مي اومد.
    نام منصور خون را در رگهاي كيان به غليان درآورد. برافروخته بازوي غزاله را چسبيد و گفت :
    - ديگه اسم منصور رو جلوي من نيار.
    غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سياهي چشمان او بود، اما ذهنيتي از زندگي جديد براي تجسم در پيش روي خود نداشت. متاسف سر تكان داد و گفت :
    - اگه مادرت از من بدش بياد چي؟ من يه زن مطلقه هستم و مدتي به عنوان يه مجرم زندان بودم و تو ... تو يه افسر فوق العاده كه تا حالا هيچ دختري سعادت زندگي با تو رو نداشته... مادرت حق داره دامادي تو رو ببينه.
    - اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه مي كنم و به حرف هيچ كس اهميت نمي دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبيه. مي دونم كه از تو خوشش مياد.
    و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حركت درآمد و ادامه داد :
    - اگه مادرم از تو خوشش نيومد، مجبوري دنبالش راه بيفتي و براي بنده حقير يه دختر خوب پيدا كني و خواستگاري كني.
    غزاله رديف دندانهاي سفيدش را در لبخندي نمايان ساخت و با مشت به سينه كيان كوبيد: (بي مزه).
    كيان با دو انگشت بيني او را گرفت و گفت :
    - فكرهاي بچگانه بسه.... اگه اينطوري پيش بريم تا غروب هم به شهر نمي رسيم... بجنب تنبل خانم... بجنب.
    غزاله روي ابرها راه مي رفت و به آينده شيريني كه در انتظارش بود فكر مي كرد.
    تا آنكه حوالي بعد از ظهر، با احساس دل پيچه در تلاطم افتاد. هر چند لحظه رنگ عوض مي كرد. سفيد مثل گچ، سرخ مثل لپهاي گر گرفته بچه ها وفت بازي. فشار شديدي به شكمش وارد مي آمد. ديگر نتوانست خودداري كند، امانش كه بريده شد، صداي ناله اش بلند شد.
    - دلم... دلم درد مي كنه.
    كيان به جاي ابراز نگراني، او را ملامت كرد و گفت :
    - بهت گفتم اون پنير لعنتي رو نخور! مونده است.... اگه مسموم شده باشي چي!
    - دلم پيچ مي زنه. بايد برم دست به آب.
    - زياد دور نشي ها.
    غزاله به سمت راست شروع به دويدن كرد، اما كيان نگران فرياد زد.
    - كجا ميري؟ اينقدر دور نشو.
    غزاله فكر پيدا كرد جاي مناسبي بود، در آن لحظه نمي توانست معناي دل نگراني كيان را بفهمد. با عصبانيت غريد.
    - ايش، ولم كن.... بايد يه جايي رو پيدا كنم ديگه.
    دل نگراني دست از سر كيان بر نداشت، در حاليكه اسلحه اش را مسلح مي كرد به دنبال او دويد و وقتي مقابلش قرار گرفت آن را به سويش دراز كرد و گفت :
    - بهتره اين رو با خودت ببري.
    - من دارم ميرم دست به آب! آخه اين رو مي خوام چي كار!؟
    كيان بدون توجه اسلحه را درون دستهاي غزاله گذاشت و با تحكم، گويي دستور صادر مي كند، گفت :
    - هر كس! هر كسي رو كه ديدي قصد حمله داره معطلش نكن... ماشه رو بكش.
    غزاله براي خلاصي از شر كيان و رسيدن به محل مناسب اسلحه را گرفت و در حاليكه مي دويد گفت :
    - خيلي خب برو ديگه.
    و غرولندكنان دور شد. كيان صداي غرغرش را شنيد و گفت :
    - اين قدر غر نزن ديگه دختر... زود باش.
    غزاله با شنيدن فرياد كيان در حاليكه به فكر جاي دورتري افتاده بود زمزمه كرد: (گوشهاي اين پسره مثل راداره... بهتره يه خرده ديگه دورتر برم. مي ترم سرو صدا راه بندازم، آبروم بره).
    كيان چون پشت به او داشت متوجه فاصله ايجاد شده بين خودشان نگرديد. براي رفع خستگي روي تخته سنگي به انتظار نشسته بود كه در زمان كوتاهي سر و كله دو مرد قوي هيكل و مسلح از پشت درختهاي كنار نهر پيدا شد و به محض مشاهده او لوله اسلحه هايشان را به سمتش نشانه رفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كيان در اثر بي احتياطي خودش غافلگير شد . بدون اسلحه و كاملا بي دفاع. بدون هيچ عكس العملي دستها را بالاي سر برد و به لهجه افغاني گفت :
    - من پولي ندارم برادر.
    يكي از آن دو كه شكور نام داشت، جلو آمد و نگاهي عميق به چهره كيان انداخت. چهره كيان با آن ريش كاملا پر به راحتي قابل شناسايي نبود. شكور با ترديد پرسيد :
    - معلومت نمي كنه افغاني باشي! اهل كدوم دهي؟
    - ده...
    - قوم و خويشت كيه؟
    - ملاقادر عامومه.
    شكور در گوش ا..نظر آهسته نجوا كرد :
    - فكر نكنم اين باشه. بچه همين ده بالايي است... تازه، تنهاست.
    ا..نظر سرخم كرد و از مقابل صورت شكور سرك كشيد و سر تا پاي كيان را برانداز كرد. و ناگهان مثل برق گرفته ها شكور را كنار كشيد و اسلحه اش را به سمت سينه كيان نشانه رفت و گفت :
    - بنشين... دستهات رو هم بذار بالاي سرت .. يالا بجنب.
    شكور با تعجب، حركت ا..نظر را تقليد كرد و گفت :
    - چي شد پس!!؟
    - مگه كوري! يه نگاه به پوتينش بنداز. پوتينهاي بشيره. اون ستاره حلبي رو خودش درست كرده بود.
    شكور با احتياط جلو رفت و فرياد زد :
    - تو كي هستي؟ اين پوتين ها رو از كجا گير آوردي؟
    - پيدا كردم.
    شكور دندانهايش را به هم ساييد و با قنداق اسلحه اش به شانه كيان كوبيد و گفت :
    - بلند شو آشغال... بلند شو راه بيفت كه خوب گيرت آوردم.
    براي كيان مسجل شد كه اين دو مرد از گروه ولي خان هستند، در حاليكه مي دانست مدت زيادي نمي تواند به اين بازي ادامه دهد، زيرا امكان داشت هر آن سر و كله غزاله پيدا شود و جانش به خطر بيفتد. از اين رو تنها راه نجات، خلاصي از شر آن دو بود. در پي فرصت مناسبي همين كه شكور او را وادار به برخاستن مي كرد، بلند شد و با يك غافلگيري آني با دو ضربه پا در فك و سينه، او را نقش بر زمين كرد و قبل از هرگونه عكس العملي از جانب ا..نظر، روي زمين دراز كشيد، اسلحه شكور را برداشت و ا...نظر را با چند گلوله از پا درآورد.
    صداي رگبار، غزاله را سراسيمه كرد. با ترس، اما احتياط به سمت كيان شروع به دويدن كرد.
    كيان از جاي برخاست و به آرامي به ا...نظر نزديك شد. از مرگ او اطمينان يافت، اما همينكه به سوي شكور چرخيد از مشت محكم او سكندري خورد و بعد از برخورد با جسد ا...نظر نقش بر زمين شد. فرصتي مناسب به دست شكور افتاد و با كيان گلاويز شد. هردو مشتهاي سنگين و پر ضرب خود را به سوي ديگري پرتاب مي كردند، اما گويي زور هيچ يك بر ديگري نمي چربيد و بالاخره بعد از يك زد و خورد جانانه با چند غلت شكور بر سينه كيان سوار شد و دستهاي زمختش را بر گلوي او فشرد.
    كيان دست راستش را دور مچ شكور قفل كرد تا شايد كمي از فشار آن بكاهد و دست چپش را زير گلوي او قرار داد و فشار آورد. اما قدرت دستهاي شكور آنقدر زياد بود كه كيان احساس كرد نفس در سينه اش تنگي مي كند. ضربات مشتش در سر و صورت و پهلوي شكور اثري نمي گذاشت. نااميد نگاهش به اطراف چرخ خورد. اسلحه ا...نظر در فاصله كمي از دستش قرار داشت. هر چه توان داشت در آن لحظه براي نزديك شدن به اسلحه به كار برد، اما تلاشش بيهوده بود و كم كم مرگ در مقابل ديدگانش به رقص درآمد.
    پلكهاي سنگينش روي هم مي افتاد كه صداي شليك گلوله اي در گوشش پيچيد و به ناگاه راه تنفسش باز شد.
    نفس عميقي كشيد و چشم باز كرد. شكور با آن وزن سنگين رويش افتاده بود. او را كنار زد. با صورت خيس از عرق در حاليكه به سختي نفس مي كشيد، نيم خيز شد.
    سرفه امانش را بريده بود. در حاليكه گردنش را ماساژ مي داد، برخاست و به سختي آب دهانش را قورت داد و با پشت دست خون روي لبش را پاك كرد. در ناحيه گلو و گردن احساس درد داشت. گردنش را با سر و صدا به چپ و راست پيچاند كه نگاهش در نگاه بهت زده غزاله خيره ماند.
    غزاله حالت عادي نداشت. هنوز لوله اسلحه اش را به سمت شكور نشانه رفته و نگاه وحشت زده اش روي جسد بي جان او خيره مانده بود.
    كيان به آرامي جلو رفت، غزاله حتي پلك هم نزد. كيان با لحن ملايمي او را خطاب كرد، باز غزاله عكس العملي نشان نداد. كيان با احتياط گام ديگري برداشت، دستش را روي اسلحه گذاشت و سر آن را به آرامي بالا برد. سپس آن را از ميان پنجه هاي قفل شده غزاله بيرون كشيد و به ضامن كرد و به دوش انداخت.
    غزاله مبهوت جسم بي جان شكور بود كيان دقيقا مقابل او ايستاد و مسير نگاه او را مسدود كرد. صداي غزاله گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت :
    - مرده؟
    كيان با عطوفت صورت او را نوازش داد :
    - نترس! چيزي نيست.
    غزاله دست او را پس زد و نگاه دوباره اي به شكور انداخت و با وحشت گفت :
    - تكون نمي خوره.... مُ مُ مرده؟
    كيان با كف دو دست صورت غزاله را چسبيد و او را دعوت به آرامش كرد.
    - هيس... نترس. آروم باش ... آروم.
    نگاه ملتمس غزاله در چشمان كيان ثابت شد :
    - من كشتمش... من ... م..
    كيان انگشت روي لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سكوت كرد. سپس در حاليكه او را از اجساد دور مي كرد گفت:
    - موندن اينجا خطرناكه... بايد هرچه زودتر دور بشيم. حالا دختر خوبي باش و آروم بگير.
    اما غزاله چشم از شكور برنمي داشت و كيان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستي نداشت، كيان با اطمينان از اينكه مسافت زيادي از اجساد آن دو دور گرديده اند به يك توقف اجباري دست زد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزاله ديگر قادر به درك اطرافش نبود. حيران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف مي چرخاند و زير لب كلمه ( قاتل ) را تكرار مي كرد.
    كيان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:
    - نمي خواي تمومش كني؟ اين فقط يه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمي زدي، الان هيچ كدوم از ما زنده نبوديم.
    - مرده... من كشتمش.
    - تو كار خوبي كردي غزاله... آشغالي مثل اون حق زندگي نداشت.
    - تو بهشون ميگي كه من كشتمش؟
    قلب كيان فشرده شد.
    - به كي ها؟... كسي اينجا نيست غزاله.
    - سرگرد زادمهر منو باز مي فرسته زندان.
    اشك در چشمان كيان حلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.
    - چرا؟ چرا خدا؟ مي بيني كه ديگه طاقت نداره. بسه.... ديگه بسه. نگاش كن! ديگه چيزي ازش باقي نمونده. رحم كن.... رحم كن.
    كيان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه اي بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبي كه در آن نزديكي در جريان بود نشست. دستهايش را با اين فكر كه خونِ رويِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه مي كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب مي ساييد و وقتي نااميد از پاك كردن آنها به نظر رسيد. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روي دستش مي ساييد كه در اثر خراشهاي پي در پي خون از دستش جاري شد.
    كيان تازه متوجه او شد و سراسيمه در حاليكه او را از اين كار منع مي كرد، دستهاي او را محكم در دست فشرد و فرياد زد:
    - چي كار مي كني! ديوونه شدي؟
    غزاله به آرامي سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهايش را نشانه رفت و گفت:
    - خونه! مي بيني! دارم پاكش مي كنم.
    - تو داري ديوونه ميشي. به خودت بيا! كدوم خون!
    - پاك نمي شه... پاك نمي شه.
    - تو خيالاتي شدي. دستهاي تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اينقدر اذيت نكن.
    - تو كه به كسي نمي گي، ميگي؟
    كيان بغض كرد.
    - نه، نميگم... قول ميدم.
    غزاله لبخندي زد كه دل كيان آرام گرفت. اما بلافاصله به جانب ديگرش چرخيد و با موجودي خيالي گفتگو كرد:
    - ديدي گفتم به كسي نميكه.
    طاقت كيان طاق شد. اگر او همچنان ادامه مي داد، به زودي تعادل روحي و رواني خود را از دست مي داد و به ديوانه اي تبديل مي شد. به همين دليل به سرعت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد.
    به شدت عصباني و برافروخته نشان مي داد . چشمهاي بُراقش را در چشم غزاله دوخت و يقه او را محكم در دست گرفت و فرياد زد:
    - تو چه مرگته زن؟ چه كار مي خواي بكني؟ دلت مي خواد يه ديوونه زنجيري بشي و تمام عمر توي اين بيابونها سرگردون بموني!
    - چرا داد مي زني؟ الان مامورها مي ريزن اينجا و دستگيرم مي كنن... هيس، ساكت.
    كيان بي اراده دستش را بالا برد، در حاليكه فرياد مي زد: (محض رضاي خدا به خودت بيا)، چند سيلي پياپي به صورت او زد.
    غزاله با احساس درد از گيجي درآمد و با ديدن چهره نگران كيان در حاليكه اشك مي ريخت، خود را در آغوش او رها كرد. كيان او را به سينه فشرد و گفت:
    - عزيزدلم! چرا اينقدر بي تحملي.
    - داشت تو رو مي كشت.
    - مي دونم... تو جونم رو نجات دادي.
    - ولي من اون رو كشتم.
    كيان سر غزاله را به سينه فشرد و گفت:
    - فكر مي كني اگه زنده مي موند، با تو چي كار مي كرد!؟ اونها بويي از انسانيت نبردن. تنها چيزي كه براي اونا مهمه پوله.... پول، و براي داشتنش هر كاري از دستشون بر مياد. قتل، بي ناموسي....
    - گفتنش براي تو آسونه، ولي من يه آدم كشتم كيان. مي فهمي يه آدم... دارم ديوونه مي شم.
    - اگه بشه اسمش رو بذاري آدم.
    غزاله مايوس و نااميد بغض كرد.آسيبهاي روحي و رواني اين زن جوان پاياني نداشت.
    ذهن آشفته و پريشان او خيال آرامش نداشت. كيان بالاجبار شب را زير چتر آسمان نيمه ابري، بدون هيچ آتشي به سپيده سحر پيوند زد تا غزاله فرصتي براي غلبه بر احساسات خود بيابد. بالاخره صبح ديگري آغاز شد.
    افسر جوان تمام طول شب را با تسلي همسرش كه در شرايط بحراني به سر مي برد گذرانده بود. تحمل ديدن اين همه زجر و عذاب براي زني، كه حالا او را جزيي از وجود خود مي ديد؛ غيرقابل وصف بود. آرزو مي كرد كاش در شرايط بهتري بود تا به او ثابت مي كرد براي آسايش و آرامش او از نثار جانش نيز دريغ نخواهد كرد. در حاليكه بيم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولي خان قرار گيرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامي او را تكان داد.
    - بيدار شو خانمي... غزاله.
    غزاله به زحمت پلكهاي سنگينش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوي كيان برداشت و با كمك او نشست. چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفي بالاي سرش مي ديد و گرمي دستهاي كوچك فرزند را بين دستهاي بي رمقش لمس مي كرد. اما افسوس كه حقيقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كيان، مقابلش ظاهر شد. از يادآوري ديروز، با احساس سرگيجه شقيقه هايش را ميان انگشتان فشرد.
    كيان با چهره اي كه حاكي از نگراني شديدش داشت، پرسيد:
    - چطوري ؟ بهتر شدي؟
    - كاش بيدار نمي شدم، كاش...
    كيان انگشت روي لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.
    مي دانست چه افكاري او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار ديگر پيرامون اتفاقِ به وقوع پيوسته ، تفكر ديوانه واري داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحي قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگي مواجه مي ساخت.
    درحاليكه خود را بيش از حد نگران نشان مي داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابي آميخت به ترس گفت:
    - هرآن ممكنه از پشت يكي از اين تخته سنگها يا درختچه ها سر و كله يكي دو نفر پيدا بشه. به جاي فكرهاي آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشيم.... حالا دختر خوبي باش و بلند شو.
    غزاله با گفتن (ولي) قصد اعتراض داشت كه كيان گفت:
    - ولي و اما نداره.... هر چي مي خواستي ديوونه بازي در بياري، درآوردي. حالا فكر كن كه يه سربازي و ماموريت خطيري به دوش داري و بايد تا پاي جون براي رسيدن به اون هدف تلاش كني.... در اين راه يا كشته ميشي يا مي كشي.... مي خوام عاقل باشي و بلند بشي... داريم وقت رو از دست مي ديم. اگه بتونيم اين باند بزرگ قاچاق رو متلاشي كنيم، خدمت بزرگي به وطن كرديم....حالا يا مثل بچه ها بشين و ماتم بگير، يا بلند شو و براي افتخار و سربلندي ميهنت بجنگ.
    غزاله دستهاي لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كيان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهاي لرزان او را در دست گرفت و در حاليكه به آنها بوسه مي زد گفت:
    - بايد به دستي كه ريشه ظلمي رو قطع كنه، بوسه زد.
    مكثي كرد و با يك حركت او را از جا كند و وادار به پيشروي كرد. در بين راه تكه ناني ار جيب خارج و آن را به دو نيم كرد و نيمي از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:
    - ولي خان بو برده كه ما اين طرفها هستيم، براي همين اون دوتا در جستجوي ما بودن. بايد خيلي احتياط كنيم. ممكنه تعدادشون خيلي زياد باشه... و اگه جسد اونا رو پيدا كنن، وضعمون بدتر ميشه. تا شهر هم راهي نمونده، ولي ما نمي تونيم همين طور بي محابا جلو بريم... بايد براي فرار از خطرات احتمالي، از ميان توتستان عبور كنيم كه حداقل در معرض خطر كمتري قرار بگيريم.
    و در كمال احتياط به سمت توتستان به راه افتادند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مدتي بدون هيچ خطري به سمت جلو پيشروي كردند تا آنكه با رسيدن به جاده خاكي كه در دهانه ورودي شهر قرار داشت، مجبور به احتياط بيشتري شدند، از اين رو كيان پوتينهايش را به همراه اسلحه زير تخته سنگي پنهان كرد.
    غزاله بهت زده بود و كيان بدون آنكه منتظر شنيدن سوالي از جانب او باشد گفت:
    - با اين پوتين و اسلحه مثل گاو پيشوني سفيدم.
    غزاله ياد گرفته بود كه به كيان ايراد نگيرد. مي دانست او مرد روزهاي سخت است. افسر جوان به درجه بالايي اعتماد او را جلب كرده بود. بنابراين سكوت كرد. كيان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گوياي وخامت اوضاع بود. دل غزاله لرزيد، با دلهره گفت:
    - چي مي خواي بگي؟
    كيان بازوان او را در ميان پنجه هاي قدرتمند خود گرفت و تحكم خاصي به كلامش بخشيد و با آهنگ ملايم، اما جدي گفت:
    - خوب به حرفام گوش كن.
    - تو داري من رو مي ترسوني.
    - ببين غزاله! فكر نكنم احتياج باشه در مورد ولي خان و افرادش توضيح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو مي شناسي..... فقط مي خوام تا جايي كه مي توني با لهجه ايراني صحبت نكني و در هيچ شرايطي برقع رو از صورتت كنار نزني... اگه من لو رفتم تو فقط به فكر نجات جون خودت باش و در اولين فرصت با پولي كه ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون يا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در اماني.
    - مي ترسم كيان... خيلي مي ترسم.
    - ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور كن. خدا با ماست، نگران نباش.
    كيان در حاليكه به راه مي افتاد ادامه داد:
    - در ضمن، نزديكي هاي شهر كه رسيديم. با فاصله دنبالم بيا ....هر وقت خطر رو احساس كردي بدون اينكه جلب توجه كني فرار كن.
    كيان مدام تذكر مي داد و غزاله لبريز از دلهره به دستورات او گوش مي داد. در مسير ورود به شهر كوچك.... هر از گاهي موتورسيكلت، تراكتور، گاري يا وانتي عبور مي كرد، كسي به آن دو در هيبت افاغنه توجهي نداشت.
    وقتي وارد مدخل شهر شدند، كيان فاصله اش را با غزاله بيشتر كرد و با اشاره سر به او فهماند كه با احتياط به دنبالش حركت كند.
    چشمهاي تيزبين او به دنبال مخابرات بود كه ناگهان صداي موتور وانت تويوتايي دلش را لرزاند. وانتي با چندين سرنشين از ميدانگاهي عبور كرد و مقابل منبع آبي كه وسيله شرب مردم پايين آبادي بود متوقف شد.
    مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوري كه بدون برداشتن ظرف آب خود، با هياهو از آنجا دور شدند.
    لحظاتي بعد سرنشينان وانت با گرفتن دستور از مردي كه پشت به كيان ايستاده بود از يكديگر جدا و در كوچه هاي اطراف پخش شدند.
    اضطراب كيان را وادار به توقفي كوتاه كرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حاليكه به مناره مسجدي اشاره مي كرد، سر به زير انداخت و به راه افتاد.
    غزاله با احتياط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اينكه كيان وارد مسجد شد.
    زن جوان در صحن كوچك مسجد احساس امنيت كرد. با نفسي عميق به حوضچه ميان صحن نزديك شد، در اين لحظه صداي كيان در گوشش پيچيد.
    - بدجوري دنبالمون مي گردن. فكر كنم يكيشون بيگ بود. خيلي احتياط كن.
    - حالا چي ميشه؟
    - نمي دونم! هر چي خدا بخواد.
    - اگه پيدات كنن چي؟
    - اگه من درگير شدم تو خودت رو به خرابه هاي اول آبادي برسون... پيدات مي كنم.
    - و اگه نتونستي!؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اگه گير افتادم همون كاري رو كه گفتم انجام بده. برگرد ده...
    وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستين كيان را كشيد و گفت:
    - بيا بريم يه گوشه قايم شيم... من مي ترسم. خطرناكه.
    - ما الان در دل افغانستان هستيم و فرسنگها از مرز فاصله داريم. فراموش نكن اين همه راه رو براي چي اومديم...
    - اونا ما رو مي كشن.
    - مرگ و زندگي ما دست خداست، همون طور كه تا حالا بوده... بعد از اون همه كمك، تو هنوز به بزرگي خدا ايمان نياوردي!؟
    - ولي اين يه جور خودكشيه .
    - چاره اي نيست. من بايد يه تلفن گير بيارم.
    ديگر مخالفت جايز نبود، غزاله سكوت كرد و پس از شنيدن چند نصيحت كوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولي از شانس بد، كيان پس از طي مسافتي در پيچ خيابان با بيگ روبرو شد.
    عكس العملش در خيره ماندن در چهره بيگ به گونه اي بود كه بيگ چشمهاي او را از پشت دستمالي كه دور سر پيچيده بود شناخت. اگر كيان به موقع نجنبيده بود، بدون شك شكار اسلحه مرد صياد مي شد.
    ترديد بيگ در فشردن ماشه به كيان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پريدن از روي ديوار سمت راستش، به سرعت از تيررس او دور شود.
    غزاله با مشاهده اين صحنه دست و پايش را گم كرد و وحشت زده شد، ولي با يادآوري هشدارهاي كيان، خود را جمع و جور كرد و از همان راهي كه آمده بود، بازگشت.
    كيان در تعقيب و گريزي نفس گير مسافتي را پيمود تا آنكه در حال فرار با شدت با قدير كه در جستجوي او كوچه ها را ديد مي زد، برخورد كرد.
    هردو نقش بر زمين شدند و اسلحه قدير به گوشه اي پرتاب شد.
    بيگ از فاصله تقريبا دوري به سمت آنها مي دويد فرياد زد:
    - بگيرش قدير، نذار در بره.
    قدير با شنيدن اين جمله سراسيمه به سوي كيان حمله برد، اما كيان مشت محكمش را حواله صورت او كرد. دهان قدير از ناحيه لب و داخل دهان شكافت و كاملا گيج شد. كيان از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و بازوان درهم پيچيده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.
    قدير احساس كرد راه تنفسش مسدود شده است، به همين دليل با تقلا پنجه هايش را دور بازو و ساعد كيان قفل كرد تا شايد از فشار آنها بكاهد.
    كيان با دست آزادش كلت كمري قدير را بيرون كشيد و گردن او را رها و چنگ در پيراهن او انداخت و در حالي كه او را سپر خود قرار داده بود به سمت بيگ كه تقريبا به آنها نزديك شده بود چرخيد.
    رگبار گلوله اي كه از سمت بيگ شليك شده بود سينه قدير را شكافت و او را به درك واصل كرد.
    پاسخ كيان به بيگ، شليك پياپي چند گلوله بود كه يكي از آنها به ران پاي راست بيگ اصابت و او را نقش بر زمين كرد.
    كيان تعلل را جايز ندانست. نبايد بي گدار به آب مي زد، بنابراين قبل از آنكه بار ديگر غافلگير شود، بي درنگ از روي ديوار پريد و از خانه اي به خانه ديگر گريز را آغار كرد. بايد خود را به ويرانه هاي دروازه ورودي آبادي مي رساند. احتياط شرط عقل بود.
    براي پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پيچ و خم كوچه ها، راهي به جز تعويض لباس نداشت. با اين فكر چندين بار قصد كرد تا با وارد ساختن ضربه اي غافلگير كننده، يكي از عابرين را از پاي درآورد و تصميمش را عملي سازد، اما با فكر عواقب كار، از اين اقدام منصرف شد.
    همان طور كه با احتياط جلو مي رفت و از كنار خانه اي با ديوارهاي فرو ريخته رد مي شد، برق لباسهاي شسته شده روي طناب متوقفش كرد. با اطمينان از نبودن كسي در آنجا، به سرعت البسه مورد نيازش را از روي طناب جمع كرد و سراسيمه بيرون دويد و در پناه ديوار شكسته اي لباسهايش را تعويض كرد، سپس لباسهاي خود را در زير سنگ و كلوخ پنهان كرد و با احتياط به طرف جايي كه احتمال مي داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ويرانه ها متوجه افراد بيگ و جستجوي دقيق آنها شد. با چابكي خود را بالاي سقف رساند و لابلاي تيرهاي چوبي آن پنهان شد. افراد بيگ وجب به وجب خاك را زير و رو كردند و وقتي از يافتنش نااميد شدند، آنجا را ترك كردند.
    با دور شدن آنها با كمي آسودگي به جستجوي غزاله پرداخت . تا آنكه بعد از مدت كوتاهي در حال عبور از كوچه اي برقع غزاله را شناخت.
    در خم كوچه پناه گرفت. براي اطمينان از اينكه غزاله تحت تعقيب نباشد هر از گاهي از گوشه ديوار سرك مي كشيد. غزاله با احتياطي كه ترس چاشني رفتارش بود، به سمت كيان در حال حركت بود. همين كه به سر كوچه رسيد دستي با حركتي تند بازويش را چسبيد و او را داخل كوچه كشيد و قبل از آنكه فرصت فرياد زدن بيابد همان دست جلوي دهانش را گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    غزاله با وحشت براي فرار تقلا مي كرد، اما به محض شنيدن صداي كيان كه گفت: (هيس... من هستم) آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخيد. كيان لبخند دلنشيني زد و فت:
    - نترس خانم كوچولو من هستم... كيان.
    غزاله نفس حبس شده اش را بيرون داد و گفت:
    - فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته مي كردم.
    كيان همچنان كه بازوي غزاله را چسبيده بود او را دنبال خود به زير سقف يكي از مخروبه ها كه اطمينان داشت جاي امني است كشيد و گفت:
    - فكر كنم اينجا امنه، چون چند دقيقه قبل خاك اينجا رو الك كردن... حداقل تا يه مدتي اينجا نميان.
    غزاله نفسي به راحتي كشيد و برقع را بالا داد و گفت:
    - حالا چي كار كنيم؟
    - تو همين جا مي موني... من به محض اينكه موفق شدم تماسم رو با ايران برقرار كنم برمي گردم. تحت هيچ شرايطي از اينجا خارج نشو.
    - ولي اونا دنبالتن. چطور مي خواي از اينجا خارج بشي؟
    كيان سر خم كرد. نگاهش مي گفت: (چند بار بگم؟). زبانش را به حركت درآورد و گفت:
    - چاره اي نيست، بايد برم.
    - نه! تو نميري!
    وقت جر و بحث نبود. كيان فكر كرد غزاله به دليل علاقه اش، احساساتي شده است و مي خواهد او را نيز تحت تاثير قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظيفه، راهي براي فرار بيابد. از اين رو بي اعتنا گفت:
    - ببين غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت ديگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوي كه مي توني به ملاقادر يا عبدالنجيب برسون. اونا بي شك به تو كمك مي كنن تا به ايران برگردي
    غزاله نااميد روي زمين زانو زد. اشك بي اختيار مهمان چشمهاي زيبايش شد.
    كيان حالش را درك مي كرد، به همين دليل به آرامي پهلويش نشست. دست نوازشي پشت او كشيد و گفت:
    - خودت مي دوني چقدر برام عزيزي، پس اينجور عذابم نده، ديدن اشكهاي تو بيشتر از شكنجه دشمن عذابم ميده.
    - اگه بلايي سرت بياد، من چي كار كنم؟ ديگه طاقت ندارم كيان... نمي خوام تو رو از دست بدم.
    - اميدت به خدا باشه، هرچي مقدر باشه همون ميشه.
    غزاله به ناگاه از جاي برخاست و گفت:
    - نه نه ... نمي ذارم بري كيان... نمي ذارم.
    - بچه نشو غزاله وقتي پاي ايران و مصلحت مملكت در بينه، ما بايد از عشق كه هيچي، از جونمون هم بگذريم. غزاله لبخند زد و گفت:
    - خوب مي گذريم.
    - چطوري؟ با قايم شدن زير اين سقف!.... شايد تا حالا هم خيلي دير شده باشه و اونا بدون اهميت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من بايد اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شايد جلو يك عمليات بزرگ گرفته بشه.
    غزاله لحن جدي به خود گرفت. در حاليكه اشكش را پاك مي كرد، گفت:
    - من مي رسونم.
    - معلوم هست چي ميگي!؟
    - اونها هنوز من رو شناسايي نكردن و چون تو رو تنها ديدن، احتمال ميدن جايي مخفي باشم و تو در حال حاضر تنها باشي. پس من خيلي راحت تر مي تونم از اينجا خارج بشم و تلفن بزنم.
    - امكان نداره.
    - من مخابرات رو پيدا كردم. با اين پوشش افغاني كسي به من شك نمي كنه. سعي مي كنم به لهجه افغاني حرف بزنم... خيلي زود تلفن مي زنم و برمي گردم.
    - نه... به هيچ وجه.
    - تو بيخود نگراني. مي دونم كه مشكلي پيش نمي ياد.
    - اگه بهت آسيبي برسه، هيچ وقت نمي تونم خودم رو ببخشم... نه.
    غزاله به آرامي جلو آمد. انگشتان ظريف و كشيده خود را نوازشگر صورت كيان ساخت و گفت:
    - نمي خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.
    و سر به سينه فراخ كيان گذاشت و با صداي لرزاني گفت:
    - دوستت دارم.
    نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:
    - نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.
    غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:
    - شماره تلفنت رو بده.
    - ديوونه شدي؟
    - چي بايد بهشون بگم؟
    - اين كار شوخي بردار نيست.
    - من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.
    - خطرناكه، چرا نمي فهمي
    - تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟
    - مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.
    غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:
    - هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
    كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:
    - محاله بذارم تو....
    بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد. نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.
    غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:
    - اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد. اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.
    غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:
    - خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.
    غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:
    - مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.
    - تو نگران من نباش.
    كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:
    - مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.
    غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:
    - چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟
    غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد. غزاله ايستاد و گفت:
    - ديگه چيه؟
    - صبر كن. نمي خواد بري.
    غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:
    - نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.
    غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:
    - چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.
    - مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.
    - مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم. ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم. تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.
    كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.
    غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در تمام مسير، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكي مشاهده كرد، جانب احتياط را كاملا رعايت كند. خوشبختانه از افراد ولي خان اثري نيافت و پس از عبور از يكي دو كوچه به خيابان اصلي شهر رسيد و پس از طي مسافتي در مقابل ساختمان مخابرات ايستاد. نگاهي به اطراف انداخت، با ترسي مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعي فراوان لهجه افغاني به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدي سلام كرد و گفت :
    - براي ايران تلفن دارم.
    - شما شماره خودتان بگوييد خواهر.
    غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت. با صداي متصدي مخابرات به خود آمد و وارد كابين شد. سعي داشت لهجه افغاني خود را از دست ندهد. در حاليكه مدام چشم به مرد متصدي داشت، با شنيدن صداي آمرانه سردار بهروان كه چندين بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدايش را كاملا پايين آورد و بي مقدمه گفت :
    - سلام بر محمد آقا، جنگ آور ديروز و فرمانده امروز.
    سردار بهروان يكه خورد. اين تكيه كلام فقط مختص كيان بود. او در محيط صميمي خانواده و خارج از محيط كار اين گونه از جانب كيان مورد خطاب قرار مي گرفت. متعجب از شنيدن اين جمله از دهان يك زن ناشناس پرسيد :
    - شما!؟
    - نشناختي!؟ عروس عمه عاليه... غزاله ام ديگه.
    با اين جمله سردار مطمئن شد صدايي كه از پشت خط شنيده مي شود، سعي در ارتباطي رمزگونه دارد، به همين دليل غزاله را همراهي كرد و گفت :
    - ببخشيد كه به جا نياوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟
    غزاله با يك چشم مراقب بود كه متصدي مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبي به فكر دادن اطلاعات صحيح به سردار بود. گفت :
    - خبر سلامتي... به عاله خانم بگيد ماه عسل خيلي خوش گذشت. پذيرايي مفصلي شديم، مخصوصا پسر عمه.
    بند دل سردار پاره شد. ديگر شكي برايش باقي نمانده بود كه تماس تلفني از جانب كيان است. گفت :
    - الان كجايي؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كي برمي گرديد؟
    - پسرعمه خوبه، ولي يه خرده دست و بالمون بسته است... خوب ديگه آدم مسافرت خارج ميره بايد حواسش به جيبش باشه، ولي با اين وجود ما تا چند روز ديگه برمي گرديم شما اصلا نگران نباش.
    - پسر عمه كجاست؟
    - مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.
    شك و شبهه از ذهن سردار دور شد. حالا مطمئن بود صدايي كه از پشت خط مي شنود، صدايي جز صداي غزاله هدايت نيست. با شعفي كه در كلامش هويدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسيد :
    - مگه شما مهمون نبودي؟ چي شد رفتي مسافرخونه؟
    - اخلاق پسرعمه رو كه مي دوني... از مزاحمت زياد خوشش نمياد. الان يه ده دوازده روزي ميشه كه اومديم اينجا.
    - اگه راه افتادي مي توني خبرم كني؟
    - شايد، درست نمي دونم. آخه مسافرخونه خوبي نداريم، بايد هرچه زودتر از اونجا بريم. ديگه بايد خداحافظي كنم، ولي پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.
    - بگو دخترم در خدمتم.
    - راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد.... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
    - خيالت راحت باشه حت....
    ارتباط قبل از خداحافظي غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظيفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزينه مكالمه، با عجله بيرون زد تا هرچه سريعتر خود را به كيان برساند و او را از دل نگراني خارج سازد، اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بي احتياطي در خم كوچه شاخ به شاخ يكي از افراد بيگ شد و پس از برخورد شديد نقش بر زمين گرديد و بي اراده پايش را گرفت و با احساس درد عصباني داد زد.
    - هوي، مگه كوري؟
    مرد با شنيدن صحبت غزاله كه با لهجه ايراني ادا شد، بي درنگ بُرقع را از روي صورت او كنار زد. وصف غزاله را از بيگ شنيده بود، به همين دليل خنده زهرداري كرد و گفت :
    - مثل اينكه افتادي تو تله.
    و در حاليكه برمي خواست وحشيانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمين كند. ناله غزاله در گلويش خفه شد. مرد ضارب كه شريف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :
    - اگه خيال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله مي فرستمت اون دنيا... حالا بدون اينكه جلب توجه كني راه بيفت.
    پاهاي غزاله مي لرزيد و در حاليكه در دل دعا مي كرد كه كيان به كمكش بشتابد، با گامهاي لرزان به وانت شريف نزديك شد. كيان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده اين صحنه، پريشان مشت بر فرق كوبيد و سراسيمه و بدون تفكر، براي نجات او، شروع به دويدن كرد ولي قبل از آنكه بيش از چند متري بدود، شريف به اتفاق غزاله، نعيم و صابر با وانت به راه افتاد.
    دويدن كيان از آن فاصله به دنبال وانتي كه به سرعت مي راند بي نتيجه بود.
    وسط خيابان ايستاد و به دنبال وسيله اي چشم چرخاند. تا آنكه چشمش به موتورسيكلتي كه مقابل مغازه اي پارك شده بود افتاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/