غزاله ديگر قادر به درك اطرافش نبود. حيران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف مي چرخاند و زير لب كلمه ( قاتل ) را تكرار مي كرد.
كيان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:
- نمي خواي تمومش كني؟ اين فقط يه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمي زدي، الان هيچ كدوم از ما زنده نبوديم.
- مرده... من كشتمش.
- تو كار خوبي كردي غزاله... آشغالي مثل اون حق زندگي نداشت.
- تو بهشون ميگي كه من كشتمش؟
قلب كيان فشرده شد.
- به كي ها؟... كسي اينجا نيست غزاله.
- سرگرد زادمهر منو باز مي فرسته زندان.
اشك در چشمان كيان حلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.
- چرا؟ چرا خدا؟ مي بيني كه ديگه طاقت نداره. بسه.... ديگه بسه. نگاش كن! ديگه چيزي ازش باقي نمونده. رحم كن.... رحم كن.
كيان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه اي بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبي كه در آن نزديكي در جريان بود نشست. دستهايش را با اين فكر كه خونِ رويِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه مي كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب مي ساييد و وقتي نااميد از پاك كردن آنها به نظر رسيد. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روي دستش مي ساييد كه در اثر خراشهاي پي در پي خون از دستش جاري شد.
كيان تازه متوجه او شد و سراسيمه در حاليكه او را از اين كار منع مي كرد، دستهاي او را محكم در دست فشرد و فرياد زد:
- چي كار مي كني! ديوونه شدي؟
غزاله به آرامي سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهايش را نشانه رفت و گفت:
- خونه! مي بيني! دارم پاكش مي كنم.
- تو داري ديوونه ميشي. به خودت بيا! كدوم خون!
- پاك نمي شه... پاك نمي شه.
- تو خيالاتي شدي. دستهاي تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اينقدر اذيت نكن.
- تو كه به كسي نمي گي، ميگي؟
كيان بغض كرد.
- نه، نميگم... قول ميدم.
غزاله لبخندي زد كه دل كيان آرام گرفت. اما بلافاصله به جانب ديگرش چرخيد و با موجودي خيالي گفتگو كرد:
- ديدي گفتم به كسي نميكه.
طاقت كيان طاق شد. اگر او همچنان ادامه مي داد، به زودي تعادل روحي و رواني خود را از دست مي داد و به ديوانه اي تبديل مي شد. به همين دليل به سرعت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد.
به شدت عصباني و برافروخته نشان مي داد . چشمهاي بُراقش را در چشم غزاله دوخت و يقه او را محكم در دست گرفت و فرياد زد:
- تو چه مرگته زن؟ چه كار مي خواي بكني؟ دلت مي خواد يه ديوونه زنجيري بشي و تمام عمر توي اين بيابونها سرگردون بموني!
- چرا داد مي زني؟ الان مامورها مي ريزن اينجا و دستگيرم مي كنن... هيس، ساكت.
كيان بي اراده دستش را بالا برد، در حاليكه فرياد مي زد: (محض رضاي خدا به خودت بيا)، چند سيلي پياپي به صورت او زد.
غزاله با احساس درد از گيجي درآمد و با ديدن چهره نگران كيان در حاليكه اشك مي ريخت، خود را در آغوش او رها كرد. كيان او را به سينه فشرد و گفت:
- عزيزدلم! چرا اينقدر بي تحملي.
- داشت تو رو مي كشت.
- مي دونم... تو جونم رو نجات دادي.
- ولي من اون رو كشتم.
كيان سر غزاله را به سينه فشرد و گفت:
- فكر مي كني اگه زنده مي موند، با تو چي كار مي كرد!؟ اونها بويي از انسانيت نبردن. تنها چيزي كه براي اونا مهمه پوله.... پول، و براي داشتنش هر كاري از دستشون بر مياد. قتل، بي ناموسي....
- گفتنش براي تو آسونه، ولي من يه آدم كشتم كيان. مي فهمي يه آدم... دارم ديوونه مي شم.
- اگه بشه اسمش رو بذاري آدم.
غزاله مايوس و نااميد بغض كرد.آسيبهاي روحي و رواني اين زن جوان پاياني نداشت.
ذهن آشفته و پريشان او خيال آرامش نداشت. كيان بالاجبار شب را زير چتر آسمان نيمه ابري، بدون هيچ آتشي به سپيده سحر پيوند زد تا غزاله فرصتي براي غلبه بر احساسات خود بيابد. بالاخره صبح ديگري آغاز شد.
افسر جوان تمام طول شب را با تسلي همسرش كه در شرايط بحراني به سر مي برد گذرانده بود. تحمل ديدن اين همه زجر و عذاب براي زني، كه حالا او را جزيي از وجود خود مي ديد؛ غيرقابل وصف بود. آرزو مي كرد كاش در شرايط بهتري بود تا به او ثابت مي كرد براي آسايش و آرامش او از نثار جانش نيز دريغ نخواهد كرد. در حاليكه بيم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولي خان قرار گيرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامي او را تكان داد.
- بيدار شو خانمي... غزاله.
غزاله به زحمت پلكهاي سنگينش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوي كيان برداشت و با كمك او نشست. چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفي بالاي سرش مي ديد و گرمي دستهاي كوچك فرزند را بين دستهاي بي رمقش لمس مي كرد. اما افسوس كه حقيقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كيان، مقابلش ظاهر شد. از يادآوري ديروز، با احساس سرگيجه شقيقه هايش را ميان انگشتان فشرد.
كيان با چهره اي كه حاكي از نگراني شديدش داشت، پرسيد:
- چطوري ؟ بهتر شدي؟
- كاش بيدار نمي شدم، كاش...
كيان انگشت روي لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.
مي دانست چه افكاري او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار ديگر پيرامون اتفاقِ به وقوع پيوسته ، تفكر ديوانه واري داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحي قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگي مواجه مي ساخت.
درحاليكه خود را بيش از حد نگران نشان مي داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابي آميخت به ترس گفت:
- هرآن ممكنه از پشت يكي از اين تخته سنگها يا درختچه ها سر و كله يكي دو نفر پيدا بشه. به جاي فكرهاي آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشيم.... حالا دختر خوبي باش و بلند شو.
غزاله با گفتن (ولي) قصد اعتراض داشت كه كيان گفت:
- ولي و اما نداره.... هر چي مي خواستي ديوونه بازي در بياري، درآوردي. حالا فكر كن كه يه سربازي و ماموريت خطيري به دوش داري و بايد تا پاي جون براي رسيدن به اون هدف تلاش كني.... در اين راه يا كشته ميشي يا مي كشي.... مي خوام عاقل باشي و بلند بشي... داريم وقت رو از دست مي ديم. اگه بتونيم اين باند بزرگ قاچاق رو متلاشي كنيم، خدمت بزرگي به وطن كرديم....حالا يا مثل بچه ها بشين و ماتم بگير، يا بلند شو و براي افتخار و سربلندي ميهنت بجنگ.
غزاله دستهاي لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كيان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهاي لرزان او را در دست گرفت و در حاليكه به آنها بوسه مي زد گفت:
- بايد به دستي كه ريشه ظلمي رو قطع كنه، بوسه زد.
مكثي كرد و با يك حركت او را از جا كند و وادار به پيشروي كرد. در بين راه تكه ناني ار جيب خارج و آن را به دو نيم كرد و نيمي از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:
- ولي خان بو برده كه ما اين طرفها هستيم، براي همين اون دوتا در جستجوي ما بودن. بايد خيلي احتياط كنيم. ممكنه تعدادشون خيلي زياد باشه... و اگه جسد اونا رو پيدا كنن، وضعمون بدتر ميشه. تا شهر هم راهي نمونده، ولي ما نمي تونيم همين طور بي محابا جلو بريم... بايد براي فرار از خطرات احتمالي، از ميان توتستان عبور كنيم كه حداقل در معرض خطر كمتري قرار بگيريم.
و در كمال احتياط به سمت توتستان به راه افتادند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)