كيان در اثر بي احتياطي خودش غافلگير شد . بدون اسلحه و كاملا بي دفاع. بدون هيچ عكس العملي دستها را بالاي سر برد و به لهجه افغاني گفت :
- من پولي ندارم برادر.
يكي از آن دو كه شكور نام داشت، جلو آمد و نگاهي عميق به چهره كيان انداخت. چهره كيان با آن ريش كاملا پر به راحتي قابل شناسايي نبود. شكور با ترديد پرسيد :
- معلومت نمي كنه افغاني باشي! اهل كدوم دهي؟
- ده...
- قوم و خويشت كيه؟
- ملاقادر عامومه.
شكور در گوش ا..نظر آهسته نجوا كرد :
- فكر نكنم اين باشه. بچه همين ده بالايي است... تازه، تنهاست.
ا..نظر سرخم كرد و از مقابل صورت شكور سرك كشيد و سر تا پاي كيان را برانداز كرد. و ناگهان مثل برق گرفته ها شكور را كنار كشيد و اسلحه اش را به سمت سينه كيان نشانه رفت و گفت :
- بنشين... دستهات رو هم بذار بالاي سرت .. يالا بجنب.
شكور با تعجب، حركت ا..نظر را تقليد كرد و گفت :
- چي شد پس!!؟
- مگه كوري! يه نگاه به پوتينش بنداز. پوتينهاي بشيره. اون ستاره حلبي رو خودش درست كرده بود.
شكور با احتياط جلو رفت و فرياد زد :
- تو كي هستي؟ اين پوتين ها رو از كجا گير آوردي؟
- پيدا كردم.
شكور دندانهايش را به هم ساييد و با قنداق اسلحه اش به شانه كيان كوبيد و گفت :
- بلند شو آشغال... بلند شو راه بيفت كه خوب گيرت آوردم.
براي كيان مسجل شد كه اين دو مرد از گروه ولي خان هستند، در حاليكه مي دانست مدت زيادي نمي تواند به اين بازي ادامه دهد، زيرا امكان داشت هر آن سر و كله غزاله پيدا شود و جانش به خطر بيفتد. از اين رو تنها راه نجات، خلاصي از شر آن دو بود. در پي فرصت مناسبي همين كه شكور او را وادار به برخاستن مي كرد، بلند شد و با يك غافلگيري آني با دو ضربه پا در فك و سينه، او را نقش بر زمين كرد و قبل از هرگونه عكس العملي از جانب ا..نظر، روي زمين دراز كشيد، اسلحه شكور را برداشت و ا...نظر را با چند گلوله از پا درآورد.
صداي رگبار، غزاله را سراسيمه كرد. با ترس، اما احتياط به سمت كيان شروع به دويدن كرد.
كيان از جاي برخاست و به آرامي به ا...نظر نزديك شد. از مرگ او اطمينان يافت، اما همينكه به سوي شكور چرخيد از مشت محكم او سكندري خورد و بعد از برخورد با جسد ا...نظر نقش بر زمين شد. فرصتي مناسب به دست شكور افتاد و با كيان گلاويز شد. هردو مشتهاي سنگين و پر ضرب خود را به سوي ديگري پرتاب مي كردند، اما گويي زور هيچ يك بر ديگري نمي چربيد و بالاخره بعد از يك زد و خورد جانانه با چند غلت شكور بر سينه كيان سوار شد و دستهاي زمختش را بر گلوي او فشرد.
كيان دست راستش را دور مچ شكور قفل كرد تا شايد كمي از فشار آن بكاهد و دست چپش را زير گلوي او قرار داد و فشار آورد. اما قدرت دستهاي شكور آنقدر زياد بود كه كيان احساس كرد نفس در سينه اش تنگي مي كند. ضربات مشتش در سر و صورت و پهلوي شكور اثري نمي گذاشت. نااميد نگاهش به اطراف چرخ خورد. اسلحه ا...نظر در فاصله كمي از دستش قرار داشت. هر چه توان داشت در آن لحظه براي نزديك شدن به اسلحه به كار برد، اما تلاشش بيهوده بود و كم كم مرگ در مقابل ديدگانش به رقص درآمد.
پلكهاي سنگينش روي هم مي افتاد كه صداي شليك گلوله اي در گوشش پيچيد و به ناگاه راه تنفسش باز شد.
نفس عميقي كشيد و چشم باز كرد. شكور با آن وزن سنگين رويش افتاده بود. او را كنار زد. با صورت خيس از عرق در حاليكه به سختي نفس مي كشيد، نيم خيز شد.
سرفه امانش را بريده بود. در حاليكه گردنش را ماساژ مي داد، برخاست و به سختي آب دهانش را قورت داد و با پشت دست خون روي لبش را پاك كرد. در ناحيه گلو و گردن احساس درد داشت. گردنش را با سر و صدا به چپ و راست پيچاند كه نگاهش در نگاه بهت زده غزاله خيره ماند.
غزاله حالت عادي نداشت. هنوز لوله اسلحه اش را به سمت شكور نشانه رفته و نگاه وحشت زده اش روي جسد بي جان او خيره مانده بود.
كيان به آرامي جلو رفت، غزاله حتي پلك هم نزد. كيان با لحن ملايمي او را خطاب كرد، باز غزاله عكس العملي نشان نداد. كيان با احتياط گام ديگري برداشت، دستش را روي اسلحه گذاشت و سر آن را به آرامي بالا برد. سپس آن را از ميان پنجه هاي قفل شده غزاله بيرون كشيد و به ضامن كرد و به دوش انداخت.
غزاله مبهوت جسم بي جان شكور بود كيان دقيقا مقابل او ايستاد و مسير نگاه او را مسدود كرد. صداي غزاله گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت :
- مرده؟
كيان با عطوفت صورت او را نوازش داد :
- نترس! چيزي نيست.
غزاله دست او را پس زد و نگاه دوباره اي به شكور انداخت و با وحشت گفت :
- تكون نمي خوره.... مُ مُ مرده؟
كيان با كف دو دست صورت غزاله را چسبيد و او را دعوت به آرامش كرد.
- هيس... نترس. آروم باش ... آروم.
نگاه ملتمس غزاله در چشمان كيان ثابت شد :
- من كشتمش... من ... م..
كيان انگشت روي لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سكوت كرد. سپس در حاليكه او را از اجساد دور مي كرد گفت:
- موندن اينجا خطرناكه... بايد هرچه زودتر دور بشيم. حالا دختر خوبي باش و آروم بگير.
اما غزاله چشم از شكور برنمي داشت و كيان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستي نداشت، كيان با اطمينان از اينكه مسافت زيادي از اجساد آن دو دور گرديده اند به يك توقف اجباري دست زد.