باران چهره زمين را شسته بود. بوي علف تازه و صداي شُر شُر آب روح انسان را نوازش مي داد. يك دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمين را نقاشي كرده بود كه هيچ نقاشي از ابتداي خلقت چنين تصويري از خود به جاي نگذاشته بود.
براي كيان وقت لذت بردن از طبيعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود كه بار ديگر غافلگير نشود. غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف كيان، از آن همه زيبايي لذت مي برد و كيان او را وادار مي كرد بگويد: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق مي زد و ابراز خستگي مي كرد.
براي غزاله جاي تعجب بود كه سرنوشت توانسته بود زندگي او را با مردي چون كيان پيوند بزند.
مي انديشيد با همه رفتارهاي تند و زننده و پرخاشگريهاي گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد. نمي توانست به عشق او شك داشته باشد! در حاليكه تمام وجود او را عشق مي ديد. يك عشق پاك و ناب. براي آينده در تفكري شيرين فرو رفت كه باز كيان غرولند كرد و او را از دنياي تخيل بيرون كشيد.
حالا ديگر غر زدنهاي او را به جان مي خريد. در حاليكه رشته هاي محبت يكي پس از ديگري در وجودش تنيده مي شد و دريچه قلبش را به سوي اين عشق بزرگ مي گشود او را به نام خواند.
- كيان.
- جانِ كيان.
- مادرت چطور اخلاقي داره؟
كيان از حركت باز ايستاد. نگاهش شيطنت كرد. لبخند زد و گفت :
- هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت مي گردي؟
غزاله فاصله خود را تا كيان با چند قدم پر كرد. ذره اي از شيريني عسلِ چشمانش را در كام كيان ريخت گفت :
- اگه مادرت از من خوشش نياد چي؟
كيان تلنگري به پيشاني او زد و جواب داد :
- ميشه اين فكرهاي پوچ رو از سرت بيرون كني؟
- ولي مادرِ منصور از من بدش مي اومد.
نام منصور خون را در رگهاي كيان به غليان درآورد. برافروخته بازوي غزاله را چسبيد و گفت :
- ديگه اسم منصور رو جلوي من نيار.
غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سياهي چشمان او بود، اما ذهنيتي از زندگي جديد براي تجسم در پيش روي خود نداشت. متاسف سر تكان داد و گفت :
- اگه مادرت از من بدش بياد چي؟ من يه زن مطلقه هستم و مدتي به عنوان يه مجرم زندان بودم و تو ... تو يه افسر فوق العاده كه تا حالا هيچ دختري سعادت زندگي با تو رو نداشته... مادرت حق داره دامادي تو رو ببينه.
- اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه مي كنم و به حرف هيچ كس اهميت نمي دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبيه. مي دونم كه از تو خوشش مياد.
و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حركت درآمد و ادامه داد :
- اگه مادرم از تو خوشش نيومد، مجبوري دنبالش راه بيفتي و براي بنده حقير يه دختر خوب پيدا كني و خواستگاري كني.
غزاله رديف دندانهاي سفيدش را در لبخندي نمايان ساخت و با مشت به سينه كيان كوبيد: (بي مزه).
كيان با دو انگشت بيني او را گرفت و گفت :
- فكرهاي بچگانه بسه.... اگه اينطوري پيش بريم تا غروب هم به شهر نمي رسيم... بجنب تنبل خانم... بجنب.
غزاله روي ابرها راه مي رفت و به آينده شيريني كه در انتظارش بود فكر مي كرد.
تا آنكه حوالي بعد از ظهر، با احساس دل پيچه در تلاطم افتاد. هر چند لحظه رنگ عوض مي كرد. سفيد مثل گچ، سرخ مثل لپهاي گر گرفته بچه ها وفت بازي. فشار شديدي به شكمش وارد مي آمد. ديگر نتوانست خودداري كند، امانش كه بريده شد، صداي ناله اش بلند شد.
- دلم... دلم درد مي كنه.
كيان به جاي ابراز نگراني، او را ملامت كرد و گفت :
- بهت گفتم اون پنير لعنتي رو نخور! مونده است.... اگه مسموم شده باشي چي!
- دلم پيچ مي زنه. بايد برم دست به آب.
- زياد دور نشي ها.
غزاله به سمت راست شروع به دويدن كرد، اما كيان نگران فرياد زد.
- كجا ميري؟ اينقدر دور نشو.
غزاله فكر پيدا كرد جاي مناسبي بود، در آن لحظه نمي توانست معناي دل نگراني كيان را بفهمد. با عصبانيت غريد.
- ايش، ولم كن.... بايد يه جايي رو پيدا كنم ديگه.
دل نگراني دست از سر كيان بر نداشت، در حاليكه اسلحه اش را مسلح مي كرد به دنبال او دويد و وقتي مقابلش قرار گرفت آن را به سويش دراز كرد و گفت :
- بهتره اين رو با خودت ببري.
- من دارم ميرم دست به آب! آخه اين رو مي خوام چي كار!؟
كيان بدون توجه اسلحه را درون دستهاي غزاله گذاشت و با تحكم، گويي دستور صادر مي كند، گفت :
- هر كس! هر كسي رو كه ديدي قصد حمله داره معطلش نكن... ماشه رو بكش.
غزاله براي خلاصي از شر كيان و رسيدن به محل مناسب اسلحه را گرفت و در حاليكه مي دويد گفت :
- خيلي خب برو ديگه.
و غرولندكنان دور شد. كيان صداي غرغرش را شنيد و گفت :
- اين قدر غر نزن ديگه دختر... زود باش.
غزاله با شنيدن فرياد كيان در حاليكه به فكر جاي دورتري افتاده بود زمزمه كرد: (گوشهاي اين پسره مثل راداره... بهتره يه خرده ديگه دورتر برم. مي ترم سرو صدا راه بندازم، آبروم بره).
كيان چون پشت به او داشت متوجه فاصله ايجاد شده بين خودشان نگرديد. براي رفع خستگي روي تخته سنگي به انتظار نشسته بود كه در زمان كوتاهي سر و كله دو مرد قوي هيكل و مسلح از پشت درختهاي كنار نهر پيدا شد و به محض مشاهده او لوله اسلحه هايشان را به سمتش نشانه رفتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)