صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 117

موضوع: در چشم من طلوع كن | اعظم طیاری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    باران چهره زمين را شسته بود. بوي علف تازه و صداي شُر شُر آب روح انسان را نوازش مي داد. يك دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمين را نقاشي كرده بود كه هيچ نقاشي از ابتداي خلقت چنين تصويري از خود به جاي نگذاشته بود.
    براي كيان وقت لذت بردن از طبيعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود كه بار ديگر غافلگير نشود. غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف كيان، از آن همه زيبايي لذت مي برد و كيان او را وادار مي كرد بگويد: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق مي زد و ابراز خستگي مي كرد.
    براي غزاله جاي تعجب بود كه سرنوشت توانسته بود زندگي او را با مردي چون كيان پيوند بزند.
    مي انديشيد با همه رفتارهاي تند و زننده و پرخاشگريهاي گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد. نمي توانست به عشق او شك داشته باشد! در حاليكه تمام وجود او را عشق مي ديد. يك عشق پاك و ناب. براي آينده در تفكري شيرين فرو رفت كه باز كيان غرولند كرد و او را از دنياي تخيل بيرون كشيد.
    حالا ديگر غر زدنهاي او را به جان مي خريد. در حاليكه رشته هاي محبت يكي پس از ديگري در وجودش تنيده مي شد و دريچه قلبش را به سوي اين عشق بزرگ مي گشود او را به نام خواند.
    - كيان.
    - جانِ كيان.
    - مادرت چطور اخلاقي داره؟
    كيان از حركت باز ايستاد. نگاهش شيطنت كرد. لبخند زد و گفت :
    - هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت مي گردي؟
    غزاله فاصله خود را تا كيان با چند قدم پر كرد. ذره اي از شيريني عسلِ چشمانش را در كام كيان ريخت گفت :
    - اگه مادرت از من خوشش نياد چي؟
    كيان تلنگري به پيشاني او زد و جواب داد :
    - ميشه اين فكرهاي پوچ رو از سرت بيرون كني؟
    - ولي مادرِ منصور از من بدش مي اومد.
    نام منصور خون را در رگهاي كيان به غليان درآورد. برافروخته بازوي غزاله را چسبيد و گفت :
    - ديگه اسم منصور رو جلوي من نيار.
    غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سياهي چشمان او بود، اما ذهنيتي از زندگي جديد براي تجسم در پيش روي خود نداشت. متاسف سر تكان داد و گفت :
    - اگه مادرت از من بدش بياد چي؟ من يه زن مطلقه هستم و مدتي به عنوان يه مجرم زندان بودم و تو ... تو يه افسر فوق العاده كه تا حالا هيچ دختري سعادت زندگي با تو رو نداشته... مادرت حق داره دامادي تو رو ببينه.
    - اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه مي كنم و به حرف هيچ كس اهميت نمي دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبيه. مي دونم كه از تو خوشش مياد.
    و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حركت درآمد و ادامه داد :
    - اگه مادرم از تو خوشش نيومد، مجبوري دنبالش راه بيفتي و براي بنده حقير يه دختر خوب پيدا كني و خواستگاري كني.
    غزاله رديف دندانهاي سفيدش را در لبخندي نمايان ساخت و با مشت به سينه كيان كوبيد: (بي مزه).
    كيان با دو انگشت بيني او را گرفت و گفت :
    - فكرهاي بچگانه بسه.... اگه اينطوري پيش بريم تا غروب هم به شهر نمي رسيم... بجنب تنبل خانم... بجنب.
    غزاله روي ابرها راه مي رفت و به آينده شيريني كه در انتظارش بود فكر مي كرد.
    تا آنكه حوالي بعد از ظهر، با احساس دل پيچه در تلاطم افتاد. هر چند لحظه رنگ عوض مي كرد. سفيد مثل گچ، سرخ مثل لپهاي گر گرفته بچه ها وفت بازي. فشار شديدي به شكمش وارد مي آمد. ديگر نتوانست خودداري كند، امانش كه بريده شد، صداي ناله اش بلند شد.
    - دلم... دلم درد مي كنه.
    كيان به جاي ابراز نگراني، او را ملامت كرد و گفت :
    - بهت گفتم اون پنير لعنتي رو نخور! مونده است.... اگه مسموم شده باشي چي!
    - دلم پيچ مي زنه. بايد برم دست به آب.
    - زياد دور نشي ها.
    غزاله به سمت راست شروع به دويدن كرد، اما كيان نگران فرياد زد.
    - كجا ميري؟ اينقدر دور نشو.
    غزاله فكر پيدا كرد جاي مناسبي بود، در آن لحظه نمي توانست معناي دل نگراني كيان را بفهمد. با عصبانيت غريد.
    - ايش، ولم كن.... بايد يه جايي رو پيدا كنم ديگه.
    دل نگراني دست از سر كيان بر نداشت، در حاليكه اسلحه اش را مسلح مي كرد به دنبال او دويد و وقتي مقابلش قرار گرفت آن را به سويش دراز كرد و گفت :
    - بهتره اين رو با خودت ببري.
    - من دارم ميرم دست به آب! آخه اين رو مي خوام چي كار!؟
    كيان بدون توجه اسلحه را درون دستهاي غزاله گذاشت و با تحكم، گويي دستور صادر مي كند، گفت :
    - هر كس! هر كسي رو كه ديدي قصد حمله داره معطلش نكن... ماشه رو بكش.
    غزاله براي خلاصي از شر كيان و رسيدن به محل مناسب اسلحه را گرفت و در حاليكه مي دويد گفت :
    - خيلي خب برو ديگه.
    و غرولندكنان دور شد. كيان صداي غرغرش را شنيد و گفت :
    - اين قدر غر نزن ديگه دختر... زود باش.
    غزاله با شنيدن فرياد كيان در حاليكه به فكر جاي دورتري افتاده بود زمزمه كرد: (گوشهاي اين پسره مثل راداره... بهتره يه خرده ديگه دورتر برم. مي ترم سرو صدا راه بندازم، آبروم بره).
    كيان چون پشت به او داشت متوجه فاصله ايجاد شده بين خودشان نگرديد. براي رفع خستگي روي تخته سنگي به انتظار نشسته بود كه در زمان كوتاهي سر و كله دو مرد قوي هيكل و مسلح از پشت درختهاي كنار نهر پيدا شد و به محض مشاهده او لوله اسلحه هايشان را به سمتش نشانه رفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزاله ديگر قادر به درك اطرافش نبود. حيران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف مي چرخاند و زير لب كلمه ( قاتل ) را تكرار مي كرد.
    كيان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:
    - نمي خواي تمومش كني؟ اين فقط يه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمي زدي، الان هيچ كدوم از ما زنده نبوديم.
    - مرده... من كشتمش.
    - تو كار خوبي كردي غزاله... آشغالي مثل اون حق زندگي نداشت.
    - تو بهشون ميگي كه من كشتمش؟
    قلب كيان فشرده شد.
    - به كي ها؟... كسي اينجا نيست غزاله.
    - سرگرد زادمهر منو باز مي فرسته زندان.
    اشك در چشمان كيان حلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.
    - چرا؟ چرا خدا؟ مي بيني كه ديگه طاقت نداره. بسه.... ديگه بسه. نگاش كن! ديگه چيزي ازش باقي نمونده. رحم كن.... رحم كن.
    كيان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه اي بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبي كه در آن نزديكي در جريان بود نشست. دستهايش را با اين فكر كه خونِ رويِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه مي كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب مي ساييد و وقتي نااميد از پاك كردن آنها به نظر رسيد. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روي دستش مي ساييد كه در اثر خراشهاي پي در پي خون از دستش جاري شد.
    كيان تازه متوجه او شد و سراسيمه در حاليكه او را از اين كار منع مي كرد، دستهاي او را محكم در دست فشرد و فرياد زد:
    - چي كار مي كني! ديوونه شدي؟
    غزاله به آرامي سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهايش را نشانه رفت و گفت:
    - خونه! مي بيني! دارم پاكش مي كنم.
    - تو داري ديوونه ميشي. به خودت بيا! كدوم خون!
    - پاك نمي شه... پاك نمي شه.
    - تو خيالاتي شدي. دستهاي تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اينقدر اذيت نكن.
    - تو كه به كسي نمي گي، ميگي؟
    كيان بغض كرد.
    - نه، نميگم... قول ميدم.
    غزاله لبخندي زد كه دل كيان آرام گرفت. اما بلافاصله به جانب ديگرش چرخيد و با موجودي خيالي گفتگو كرد:
    - ديدي گفتم به كسي نميكه.
    طاقت كيان طاق شد. اگر او همچنان ادامه مي داد، به زودي تعادل روحي و رواني خود را از دست مي داد و به ديوانه اي تبديل مي شد. به همين دليل به سرعت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد.
    به شدت عصباني و برافروخته نشان مي داد . چشمهاي بُراقش را در چشم غزاله دوخت و يقه او را محكم در دست گرفت و فرياد زد:
    - تو چه مرگته زن؟ چه كار مي خواي بكني؟ دلت مي خواد يه ديوونه زنجيري بشي و تمام عمر توي اين بيابونها سرگردون بموني!
    - چرا داد مي زني؟ الان مامورها مي ريزن اينجا و دستگيرم مي كنن... هيس، ساكت.
    كيان بي اراده دستش را بالا برد، در حاليكه فرياد مي زد: (محض رضاي خدا به خودت بيا)، چند سيلي پياپي به صورت او زد.
    غزاله با احساس درد از گيجي درآمد و با ديدن چهره نگران كيان در حاليكه اشك مي ريخت، خود را در آغوش او رها كرد. كيان او را به سينه فشرد و گفت:
    - عزيزدلم! چرا اينقدر بي تحملي.
    - داشت تو رو مي كشت.
    - مي دونم... تو جونم رو نجات دادي.
    - ولي من اون رو كشتم.
    كيان سر غزاله را به سينه فشرد و گفت:
    - فكر مي كني اگه زنده مي موند، با تو چي كار مي كرد!؟ اونها بويي از انسانيت نبردن. تنها چيزي كه براي اونا مهمه پوله.... پول، و براي داشتنش هر كاري از دستشون بر مياد. قتل، بي ناموسي....
    - گفتنش براي تو آسونه، ولي من يه آدم كشتم كيان. مي فهمي يه آدم... دارم ديوونه مي شم.
    - اگه بشه اسمش رو بذاري آدم.
    غزاله مايوس و نااميد بغض كرد.آسيبهاي روحي و رواني اين زن جوان پاياني نداشت.
    ذهن آشفته و پريشان او خيال آرامش نداشت. كيان بالاجبار شب را زير چتر آسمان نيمه ابري، بدون هيچ آتشي به سپيده سحر پيوند زد تا غزاله فرصتي براي غلبه بر احساسات خود بيابد. بالاخره صبح ديگري آغاز شد.
    افسر جوان تمام طول شب را با تسلي همسرش كه در شرايط بحراني به سر مي برد گذرانده بود. تحمل ديدن اين همه زجر و عذاب براي زني، كه حالا او را جزيي از وجود خود مي ديد؛ غيرقابل وصف بود. آرزو مي كرد كاش در شرايط بهتري بود تا به او ثابت مي كرد براي آسايش و آرامش او از نثار جانش نيز دريغ نخواهد كرد. در حاليكه بيم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولي خان قرار گيرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامي او را تكان داد.
    - بيدار شو خانمي... غزاله.
    غزاله به زحمت پلكهاي سنگينش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوي كيان برداشت و با كمك او نشست. چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفي بالاي سرش مي ديد و گرمي دستهاي كوچك فرزند را بين دستهاي بي رمقش لمس مي كرد. اما افسوس كه حقيقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كيان، مقابلش ظاهر شد. از يادآوري ديروز، با احساس سرگيجه شقيقه هايش را ميان انگشتان فشرد.
    كيان با چهره اي كه حاكي از نگراني شديدش داشت، پرسيد:
    - چطوري ؟ بهتر شدي؟
    - كاش بيدار نمي شدم، كاش...
    كيان انگشت روي لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.
    مي دانست چه افكاري او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار ديگر پيرامون اتفاقِ به وقوع پيوسته ، تفكر ديوانه واري داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحي قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگي مواجه مي ساخت.
    درحاليكه خود را بيش از حد نگران نشان مي داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابي آميخت به ترس گفت:
    - هرآن ممكنه از پشت يكي از اين تخته سنگها يا درختچه ها سر و كله يكي دو نفر پيدا بشه. به جاي فكرهاي آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشيم.... حالا دختر خوبي باش و بلند شو.
    غزاله با گفتن (ولي) قصد اعتراض داشت كه كيان گفت:
    - ولي و اما نداره.... هر چي مي خواستي ديوونه بازي در بياري، درآوردي. حالا فكر كن كه يه سربازي و ماموريت خطيري به دوش داري و بايد تا پاي جون براي رسيدن به اون هدف تلاش كني.... در اين راه يا كشته ميشي يا مي كشي.... مي خوام عاقل باشي و بلند بشي... داريم وقت رو از دست مي ديم. اگه بتونيم اين باند بزرگ قاچاق رو متلاشي كنيم، خدمت بزرگي به وطن كرديم....حالا يا مثل بچه ها بشين و ماتم بگير، يا بلند شو و براي افتخار و سربلندي ميهنت بجنگ.
    غزاله دستهاي لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كيان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهاي لرزان او را در دست گرفت و در حاليكه به آنها بوسه مي زد گفت:
    - بايد به دستي كه ريشه ظلمي رو قطع كنه، بوسه زد.
    مكثي كرد و با يك حركت او را از جا كند و وادار به پيشروي كرد. در بين راه تكه ناني ار جيب خارج و آن را به دو نيم كرد و نيمي از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:
    - ولي خان بو برده كه ما اين طرفها هستيم، براي همين اون دوتا در جستجوي ما بودن. بايد خيلي احتياط كنيم. ممكنه تعدادشون خيلي زياد باشه... و اگه جسد اونا رو پيدا كنن، وضعمون بدتر ميشه. تا شهر هم راهي نمونده، ولي ما نمي تونيم همين طور بي محابا جلو بريم... بايد براي فرار از خطرات احتمالي، از ميان توتستان عبور كنيم كه حداقل در معرض خطر كمتري قرار بگيريم.
    و در كمال احتياط به سمت توتستان به راه افتادند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مدتي بدون هيچ خطري به سمت جلو پيشروي كردند تا آنكه با رسيدن به جاده خاكي كه در دهانه ورودي شهر قرار داشت، مجبور به احتياط بيشتري شدند، از اين رو كيان پوتينهايش را به همراه اسلحه زير تخته سنگي پنهان كرد.
    غزاله بهت زده بود و كيان بدون آنكه منتظر شنيدن سوالي از جانب او باشد گفت:
    - با اين پوتين و اسلحه مثل گاو پيشوني سفيدم.
    غزاله ياد گرفته بود كه به كيان ايراد نگيرد. مي دانست او مرد روزهاي سخت است. افسر جوان به درجه بالايي اعتماد او را جلب كرده بود. بنابراين سكوت كرد. كيان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گوياي وخامت اوضاع بود. دل غزاله لرزيد، با دلهره گفت:
    - چي مي خواي بگي؟
    كيان بازوان او را در ميان پنجه هاي قدرتمند خود گرفت و تحكم خاصي به كلامش بخشيد و با آهنگ ملايم، اما جدي گفت:
    - خوب به حرفام گوش كن.
    - تو داري من رو مي ترسوني.
    - ببين غزاله! فكر نكنم احتياج باشه در مورد ولي خان و افرادش توضيح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو مي شناسي..... فقط مي خوام تا جايي كه مي توني با لهجه ايراني صحبت نكني و در هيچ شرايطي برقع رو از صورتت كنار نزني... اگه من لو رفتم تو فقط به فكر نجات جون خودت باش و در اولين فرصت با پولي كه ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون يا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در اماني.
    - مي ترسم كيان... خيلي مي ترسم.
    - ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور كن. خدا با ماست، نگران نباش.
    كيان در حاليكه به راه مي افتاد ادامه داد:
    - در ضمن، نزديكي هاي شهر كه رسيديم. با فاصله دنبالم بيا ....هر وقت خطر رو احساس كردي بدون اينكه جلب توجه كني فرار كن.
    كيان مدام تذكر مي داد و غزاله لبريز از دلهره به دستورات او گوش مي داد. در مسير ورود به شهر كوچك.... هر از گاهي موتورسيكلت، تراكتور، گاري يا وانتي عبور مي كرد، كسي به آن دو در هيبت افاغنه توجهي نداشت.
    وقتي وارد مدخل شهر شدند، كيان فاصله اش را با غزاله بيشتر كرد و با اشاره سر به او فهماند كه با احتياط به دنبالش حركت كند.
    چشمهاي تيزبين او به دنبال مخابرات بود كه ناگهان صداي موتور وانت تويوتايي دلش را لرزاند. وانتي با چندين سرنشين از ميدانگاهي عبور كرد و مقابل منبع آبي كه وسيله شرب مردم پايين آبادي بود متوقف شد.
    مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوري كه بدون برداشتن ظرف آب خود، با هياهو از آنجا دور شدند.
    لحظاتي بعد سرنشينان وانت با گرفتن دستور از مردي كه پشت به كيان ايستاده بود از يكديگر جدا و در كوچه هاي اطراف پخش شدند.
    اضطراب كيان را وادار به توقفي كوتاه كرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حاليكه به مناره مسجدي اشاره مي كرد، سر به زير انداخت و به راه افتاد.
    غزاله با احتياط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اينكه كيان وارد مسجد شد.
    زن جوان در صحن كوچك مسجد احساس امنيت كرد. با نفسي عميق به حوضچه ميان صحن نزديك شد، در اين لحظه صداي كيان در گوشش پيچيد.
    - بدجوري دنبالمون مي گردن. فكر كنم يكيشون بيگ بود. خيلي احتياط كن.
    - حالا چي ميشه؟
    - نمي دونم! هر چي خدا بخواد.
    - اگه پيدات كنن چي؟
    - اگه من درگير شدم تو خودت رو به خرابه هاي اول آبادي برسون... پيدات مي كنم.
    - و اگه نتونستي!؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - اگه گير افتادم همون كاري رو كه گفتم انجام بده. برگرد ده...
    وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستين كيان را كشيد و گفت:
    - بيا بريم يه گوشه قايم شيم... من مي ترسم. خطرناكه.
    - ما الان در دل افغانستان هستيم و فرسنگها از مرز فاصله داريم. فراموش نكن اين همه راه رو براي چي اومديم...
    - اونا ما رو مي كشن.
    - مرگ و زندگي ما دست خداست، همون طور كه تا حالا بوده... بعد از اون همه كمك، تو هنوز به بزرگي خدا ايمان نياوردي!؟
    - ولي اين يه جور خودكشيه .
    - چاره اي نيست. من بايد يه تلفن گير بيارم.
    ديگر مخالفت جايز نبود، غزاله سكوت كرد و پس از شنيدن چند نصيحت كوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولي از شانس بد، كيان پس از طي مسافتي در پيچ خيابان با بيگ روبرو شد.
    عكس العملش در خيره ماندن در چهره بيگ به گونه اي بود كه بيگ چشمهاي او را از پشت دستمالي كه دور سر پيچيده بود شناخت. اگر كيان به موقع نجنبيده بود، بدون شك شكار اسلحه مرد صياد مي شد.
    ترديد بيگ در فشردن ماشه به كيان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پريدن از روي ديوار سمت راستش، به سرعت از تيررس او دور شود.
    غزاله با مشاهده اين صحنه دست و پايش را گم كرد و وحشت زده شد، ولي با يادآوري هشدارهاي كيان، خود را جمع و جور كرد و از همان راهي كه آمده بود، بازگشت.
    كيان در تعقيب و گريزي نفس گير مسافتي را پيمود تا آنكه در حال فرار با شدت با قدير كه در جستجوي او كوچه ها را ديد مي زد، برخورد كرد.
    هردو نقش بر زمين شدند و اسلحه قدير به گوشه اي پرتاب شد.
    بيگ از فاصله تقريبا دوري به سمت آنها مي دويد فرياد زد:
    - بگيرش قدير، نذار در بره.
    قدير با شنيدن اين جمله سراسيمه به سوي كيان حمله برد، اما كيان مشت محكمش را حواله صورت او كرد. دهان قدير از ناحيه لب و داخل دهان شكافت و كاملا گيج شد. كيان از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و بازوان درهم پيچيده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.
    قدير احساس كرد راه تنفسش مسدود شده است، به همين دليل با تقلا پنجه هايش را دور بازو و ساعد كيان قفل كرد تا شايد از فشار آنها بكاهد.
    كيان با دست آزادش كلت كمري قدير را بيرون كشيد و گردن او را رها و چنگ در پيراهن او انداخت و در حالي كه او را سپر خود قرار داده بود به سمت بيگ كه تقريبا به آنها نزديك شده بود چرخيد.
    رگبار گلوله اي كه از سمت بيگ شليك شده بود سينه قدير را شكافت و او را به درك واصل كرد.
    پاسخ كيان به بيگ، شليك پياپي چند گلوله بود كه يكي از آنها به ران پاي راست بيگ اصابت و او را نقش بر زمين كرد.
    كيان تعلل را جايز ندانست. نبايد بي گدار به آب مي زد، بنابراين قبل از آنكه بار ديگر غافلگير شود، بي درنگ از روي ديوار پريد و از خانه اي به خانه ديگر گريز را آغار كرد. بايد خود را به ويرانه هاي دروازه ورودي آبادي مي رساند. احتياط شرط عقل بود.
    براي پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پيچ و خم كوچه ها، راهي به جز تعويض لباس نداشت. با اين فكر چندين بار قصد كرد تا با وارد ساختن ضربه اي غافلگير كننده، يكي از عابرين را از پاي درآورد و تصميمش را عملي سازد، اما با فكر عواقب كار، از اين اقدام منصرف شد.
    همان طور كه با احتياط جلو مي رفت و از كنار خانه اي با ديوارهاي فرو ريخته رد مي شد، برق لباسهاي شسته شده روي طناب متوقفش كرد. با اطمينان از نبودن كسي در آنجا، به سرعت البسه مورد نيازش را از روي طناب جمع كرد و سراسيمه بيرون دويد و در پناه ديوار شكسته اي لباسهايش را تعويض كرد، سپس لباسهاي خود را در زير سنگ و كلوخ پنهان كرد و با احتياط به طرف جايي كه احتمال مي داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ويرانه ها متوجه افراد بيگ و جستجوي دقيق آنها شد. با چابكي خود را بالاي سقف رساند و لابلاي تيرهاي چوبي آن پنهان شد. افراد بيگ وجب به وجب خاك را زير و رو كردند و وقتي از يافتنش نااميد شدند، آنجا را ترك كردند.
    با دور شدن آنها با كمي آسودگي به جستجوي غزاله پرداخت . تا آنكه بعد از مدت كوتاهي در حال عبور از كوچه اي برقع غزاله را شناخت.
    در خم كوچه پناه گرفت. براي اطمينان از اينكه غزاله تحت تعقيب نباشد هر از گاهي از گوشه ديوار سرك مي كشيد. غزاله با احتياطي كه ترس چاشني رفتارش بود، به سمت كيان در حال حركت بود. همين كه به سر كوچه رسيد دستي با حركتي تند بازويش را چسبيد و او را داخل كوچه كشيد و قبل از آنكه فرصت فرياد زدن بيابد همان دست جلوي دهانش را گرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    غزاله با وحشت براي فرار تقلا مي كرد، اما به محض شنيدن صداي كيان كه گفت: (هيس... من هستم) آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخيد. كيان لبخند دلنشيني زد و فت:
    - نترس خانم كوچولو من هستم... كيان.
    غزاله نفس حبس شده اش را بيرون داد و گفت:
    - فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته مي كردم.
    كيان همچنان كه بازوي غزاله را چسبيده بود او را دنبال خود به زير سقف يكي از مخروبه ها كه اطمينان داشت جاي امني است كشيد و گفت:
    - فكر كنم اينجا امنه، چون چند دقيقه قبل خاك اينجا رو الك كردن... حداقل تا يه مدتي اينجا نميان.
    غزاله نفسي به راحتي كشيد و برقع را بالا داد و گفت:
    - حالا چي كار كنيم؟
    - تو همين جا مي موني... من به محض اينكه موفق شدم تماسم رو با ايران برقرار كنم برمي گردم. تحت هيچ شرايطي از اينجا خارج نشو.
    - ولي اونا دنبالتن. چطور مي خواي از اينجا خارج بشي؟
    كيان سر خم كرد. نگاهش مي گفت: (چند بار بگم؟). زبانش را به حركت درآورد و گفت:
    - چاره اي نيست، بايد برم.
    - نه! تو نميري!
    وقت جر و بحث نبود. كيان فكر كرد غزاله به دليل علاقه اش، احساساتي شده است و مي خواهد او را نيز تحت تاثير قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظيفه، راهي براي فرار بيابد. از اين رو بي اعتنا گفت:
    - ببين غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت ديگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوي كه مي توني به ملاقادر يا عبدالنجيب برسون. اونا بي شك به تو كمك مي كنن تا به ايران برگردي
    غزاله نااميد روي زمين زانو زد. اشك بي اختيار مهمان چشمهاي زيبايش شد.
    كيان حالش را درك مي كرد، به همين دليل به آرامي پهلويش نشست. دست نوازشي پشت او كشيد و گفت:
    - خودت مي دوني چقدر برام عزيزي، پس اينجور عذابم نده، ديدن اشكهاي تو بيشتر از شكنجه دشمن عذابم ميده.
    - اگه بلايي سرت بياد، من چي كار كنم؟ ديگه طاقت ندارم كيان... نمي خوام تو رو از دست بدم.
    - اميدت به خدا باشه، هرچي مقدر باشه همون ميشه.
    غزاله به ناگاه از جاي برخاست و گفت:
    - نه نه ... نمي ذارم بري كيان... نمي ذارم.
    - بچه نشو غزاله وقتي پاي ايران و مصلحت مملكت در بينه، ما بايد از عشق كه هيچي، از جونمون هم بگذريم. غزاله لبخند زد و گفت:
    - خوب مي گذريم.
    - چطوري؟ با قايم شدن زير اين سقف!.... شايد تا حالا هم خيلي دير شده باشه و اونا بدون اهميت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من بايد اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شايد جلو يك عمليات بزرگ گرفته بشه.
    غزاله لحن جدي به خود گرفت. در حاليكه اشكش را پاك مي كرد، گفت:
    - من مي رسونم.
    - معلوم هست چي ميگي!؟
    - اونها هنوز من رو شناسايي نكردن و چون تو رو تنها ديدن، احتمال ميدن جايي مخفي باشم و تو در حال حاضر تنها باشي. پس من خيلي راحت تر مي تونم از اينجا خارج بشم و تلفن بزنم.
    - امكان نداره.
    - من مخابرات رو پيدا كردم. با اين پوشش افغاني كسي به من شك نمي كنه. سعي مي كنم به لهجه افغاني حرف بزنم... خيلي زود تلفن مي زنم و برمي گردم.
    - نه... به هيچ وجه.
    - تو بيخود نگراني. مي دونم كه مشكلي پيش نمي ياد.
    - اگه بهت آسيبي برسه، هيچ وقت نمي تونم خودم رو ببخشم... نه.
    غزاله به آرامي جلو آمد. انگشتان ظريف و كشيده خود را نوازشگر صورت كيان ساخت و گفت:
    - نمي خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.
    و سر به سينه فراخ كيان گذاشت و با صداي لرزاني گفت:
    - دوستت دارم.
    نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:
    - نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.
    غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:
    - شماره تلفنت رو بده.
    - ديوونه شدي؟
    - چي بايد بهشون بگم؟
    - اين كار شوخي بردار نيست.
    - من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.
    - خطرناكه، چرا نمي فهمي
    - تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟
    - مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.
    غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:
    - هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
    كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:
    - محاله بذارم تو....
    بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد. نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.
    غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:
    - اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد. اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.
    غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:
    - خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.
    غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:
    - مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.
    - تو نگران من نباش.
    كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:
    - مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.
    غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:
    - چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟
    غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد. غزاله ايستاد و گفت:
    - ديگه چيه؟
    - صبر كن. نمي خواد بري.
    غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:
    - نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.
    غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:
    - چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.
    - مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.
    - مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم. ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم. تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.
    كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.
    غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در تمام مسير، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكي مشاهده كرد، جانب احتياط را كاملا رعايت كند. خوشبختانه از افراد ولي خان اثري نيافت و پس از عبور از يكي دو كوچه به خيابان اصلي شهر رسيد و پس از طي مسافتي در مقابل ساختمان مخابرات ايستاد. نگاهي به اطراف انداخت، با ترسي مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعي فراوان لهجه افغاني به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدي سلام كرد و گفت :
    - براي ايران تلفن دارم.
    - شما شماره خودتان بگوييد خواهر.
    غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت. با صداي متصدي مخابرات به خود آمد و وارد كابين شد. سعي داشت لهجه افغاني خود را از دست ندهد. در حاليكه مدام چشم به مرد متصدي داشت، با شنيدن صداي آمرانه سردار بهروان كه چندين بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدايش را كاملا پايين آورد و بي مقدمه گفت :
    - سلام بر محمد آقا، جنگ آور ديروز و فرمانده امروز.
    سردار بهروان يكه خورد. اين تكيه كلام فقط مختص كيان بود. او در محيط صميمي خانواده و خارج از محيط كار اين گونه از جانب كيان مورد خطاب قرار مي گرفت. متعجب از شنيدن اين جمله از دهان يك زن ناشناس پرسيد :
    - شما!؟
    - نشناختي!؟ عروس عمه عاليه... غزاله ام ديگه.
    با اين جمله سردار مطمئن شد صدايي كه از پشت خط شنيده مي شود، سعي در ارتباطي رمزگونه دارد، به همين دليل غزاله را همراهي كرد و گفت :
    - ببخشيد كه به جا نياوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟
    غزاله با يك چشم مراقب بود كه متصدي مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبي به فكر دادن اطلاعات صحيح به سردار بود. گفت :
    - خبر سلامتي... به عاله خانم بگيد ماه عسل خيلي خوش گذشت. پذيرايي مفصلي شديم، مخصوصا پسر عمه.
    بند دل سردار پاره شد. ديگر شكي برايش باقي نمانده بود كه تماس تلفني از جانب كيان است. گفت :
    - الان كجايي؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كي برمي گرديد؟
    - پسرعمه خوبه، ولي يه خرده دست و بالمون بسته است... خوب ديگه آدم مسافرت خارج ميره بايد حواسش به جيبش باشه، ولي با اين وجود ما تا چند روز ديگه برمي گرديم شما اصلا نگران نباش.
    - پسر عمه كجاست؟
    - مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.
    شك و شبهه از ذهن سردار دور شد. حالا مطمئن بود صدايي كه از پشت خط مي شنود، صدايي جز صداي غزاله هدايت نيست. با شعفي كه در كلامش هويدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسيد :
    - مگه شما مهمون نبودي؟ چي شد رفتي مسافرخونه؟
    - اخلاق پسرعمه رو كه مي دوني... از مزاحمت زياد خوشش نمياد. الان يه ده دوازده روزي ميشه كه اومديم اينجا.
    - اگه راه افتادي مي توني خبرم كني؟
    - شايد، درست نمي دونم. آخه مسافرخونه خوبي نداريم، بايد هرچه زودتر از اونجا بريم. ديگه بايد خداحافظي كنم، ولي پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.
    - بگو دخترم در خدمتم.
    - راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد.... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
    - خيالت راحت باشه حت....
    ارتباط قبل از خداحافظي غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظيفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزينه مكالمه، با عجله بيرون زد تا هرچه سريعتر خود را به كيان برساند و او را از دل نگراني خارج سازد، اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بي احتياطي در خم كوچه شاخ به شاخ يكي از افراد بيگ شد و پس از برخورد شديد نقش بر زمين گرديد و بي اراده پايش را گرفت و با احساس درد عصباني داد زد.
    - هوي، مگه كوري؟
    مرد با شنيدن صحبت غزاله كه با لهجه ايراني ادا شد، بي درنگ بُرقع را از روي صورت او كنار زد. وصف غزاله را از بيگ شنيده بود، به همين دليل خنده زهرداري كرد و گفت :
    - مثل اينكه افتادي تو تله.
    و در حاليكه برمي خواست وحشيانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمين كند. ناله غزاله در گلويش خفه شد. مرد ضارب كه شريف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :
    - اگه خيال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله مي فرستمت اون دنيا... حالا بدون اينكه جلب توجه كني راه بيفت.
    پاهاي غزاله مي لرزيد و در حاليكه در دل دعا مي كرد كه كيان به كمكش بشتابد، با گامهاي لرزان به وانت شريف نزديك شد. كيان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده اين صحنه، پريشان مشت بر فرق كوبيد و سراسيمه و بدون تفكر، براي نجات او، شروع به دويدن كرد ولي قبل از آنكه بيش از چند متري بدود، شريف به اتفاق غزاله، نعيم و صابر با وانت به راه افتاد.
    دويدن كيان از آن فاصله به دنبال وانتي كه به سرعت مي راند بي نتيجه بود.
    وسط خيابان ايستاد و به دنبال وسيله اي چشم چرخاند. تا آنكه چشمش به موتورسيكلتي كه مقابل مغازه اي پارك شده بود افتاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شريف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه اي كه فاصله زيادي تا شهر نداشت كشيد و چنان سيلي به صورت او زد كه غزاله چرخي خورد و روي زمين ولو شد.
    شريف بي رحمانه بار ديگر گيسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا كشيد و گفت :
    - اون سرگرد عوضي كجاست؟ اگه با زبون خوش بگي كه بهتر، والا مي دونم چه بلايي سرت بيارم.
    غزاله ناليد: (نمي دونم).
    - تقصير خودته. اگه توي ماشين دهن باز كرده بودي، الان اينجا نبودي.
    - نمي دونم. گمش كردم. فكر كنم زخمي شده.
    بار ديگر دست شريف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس كرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله اي كرد و با احساس ضعف شديد نقش بر زمين شد. شريف دست بردار نبود، او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد و دستش را روي شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد كه غزاله با احساس درد در هم رفت و كمي شانه اش را عقب كشيد.
    شريف متوجه آسيب ديدگي غزاله شد، به همين دليل ضربه اي به شانه او زد كه فرياد دلخراش غزاله را به آسمان بلند كرد.
    نعيم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، بي تفاوت خنده كريهي كرد و گفت :
    - شريف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو كه هيچي، باباتم باشه به حرف مياره.
    شريف رو به نعيم كرد و گفت :
    - تو برو دنبال بيگ، به صابر هم بگو بيرون كشيك بده.
    غزاله تصور مي كرد تا آمدن بيگ، از شكنجه شريف در امان خواهد بود. اما شريف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبي به او انداخت، چنان كه غزاله از ترس نزديك بود قالب تهي كند. تمام بدنش مي لرزيد كه شريف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه ديگري به شانه او وارد كرد.
    نفس در سينه غزاله شكست و از فرط درد بي حال نقش زمين شد. شريف در عين قساوت قلب كنار او زانو زد و گيسوان او را دور دستش پيچيد و گفت :
    - حرف مي زني يا نه؟
    عشق كيان چنان در تار و پود غزاله تنيده بود كه حتي در ازاي نجات جانش، حاضر نبود اسمي از او ببرد، باز ناليد.
    - نمي دونم.
    - پس نمي خواي حرف بزني.
    سپس خنجرش را بيرون كشيد و تيغه تيز آن را روي گونه غزاله گذاشت و به آرامي آن را تا گلويش سُر داد.
    نفس در سينه غزاله حبس شد.
    شريف دسته اي از گيسوان غزاله را در دست گرفت و با يك حركت آن را بريد. اشك در چشمان غزاله حلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.
    شريف هر بار با وحشيگري دسته اي از گيسوان گندمگون او را بريد، سپس آخرين دسته را به دستش گرفت و در حاليكه به آن بوسه مي زد قهقهه مستانه اي سر داد و موها را در پنجه اش مشت كرد و به سر و روي غزاله ضربه زد.
    سر غزاله شكافت و از سر و صورتش خون جاري شد. ديگر نايي براي برخاستن نداشت.
    شريف فكر كرد اين بار غزاله براي فرار از مرگ، زبان خواهد گشود. از اين رو گفت :
    - بهتره حرف بزني.... بيگ مثل من مهربون نيست.
    غزاله به درد شديد و خونريزي بدنش اهميت نمي داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صداي ضعيفي گفت :
    - نمي دونم.
    شريف حسابي برآشفته شد. هر كس ديگري جاي اين زن بود، ولو يك مرد قوي هيكل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود. اما اين موجود ظريف و شكننده تا سرحد مرگ مقاومت مي كرد، مقاومتي كه دليلش براي شريف قابل فهم نبود. بنابراين با عصبانيت فرياد زد.
    - دروغ ميگي... مثل يك سگ مي كشمت.
    و با ديگر با غيظ بيشتر به جان غزاله افتاد. و اين بار دستش را روي شانه غزاله گذاشت و فشار مداومي به آن وارد كرد.
    جراحت غزاله دهان باز كرد و خون ريزي نمود، فرياد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زيرا از شدت درد، از هوش رفت. شريف ول كن نبود، گويي عقده داشت. با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.
    او چنان غرق عمل وحشيانه اش بود كه متوجه حضور كيان نشد و قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند كاملا غافلگير شد و پس از يك كشمكش طولاني مغلوب كيان شد و راهي ديار باقي گشت.
    كيان با اندوه فراوان، سراسيمه بر بالين غزاله نشست. غزاله با صورت روي زمين افتاده بود آنچنان مي نمود كه نفس نداشت. كيان با دلشوره اي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوي خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله كاملا متورم و غرق در خون بود. سر او را بر روي زانو اش گذاشت. مزرعه گندمش به دست شريف جلاد به دست باد سپرده شده بود. قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روي نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سينه اش حبس شد. تمام وجودش از يك احساس تلخ، داغ شد و فريادش در دل خرابه ها پيچيد : (نه).
    باور نداشت. بار ديگر با چشمان خيس در صورت غزاله خيره شد و با ملاطفت طره هاي خون آلود او را از روي صورتش كنار كشيد و آهسته او را صدا زد: (غزاله... عزيزم. چشمات رو باز كن). اشك پرده اي مقابل ديدگانش كشيد و بغض راه گلويش را فشرد، با اين حال به آرامي گفت: (ببين من اومدم... نگاه كن كيانت اينجاست)، اما جسم بي جان غزاله قادر به حركت نبود.
    نگاه نااميدش را به پلكهاي بي حركت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سينه فشرد و بار ديگر فرياد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدايا....).
    هربار كه به صورت غزاله نگاه مي كرد، اميد داشت كه او چشم باز كند. از اين رو بار ديگر شانه هاي غزاله را به شدت تكان داد و او را صدا كرد : (غزاله).
    بدن سرد و يخ زده غزاله حكايت از مرگي تلخ و زجرآور داشت و ضجه هاي كيان كه از سوز سينه بر مي آمد، حاكي از عشقي ناكام و نافرجام بود.
    با استيصال، سرِ غزاله را به سينه فشرد. به ناچار جسم بي جان او را روي دست بلند كرد. سر غزاله به سمت پايين آويزان بود و دستش در هوا تاب مي خورد. نگاه سرد كيان به مسير مقابل بود. ساكت و خاموش، با سينه اي كه از اندوه و غم فشرده مي شد، مسافت طولاني را طي كرد. ديگر اثري از آب و آبادي نبود. با اكراه جسم بي جان غزاله را روي زمين خواباند. نگاهي به سرتاپاي او انداخت. اشك مي ريخت، اشكهاي داغ حسرت! ناليد : (نمي خواي به من غر بزني؟ مي بيني تو رو كجا آوردم. من امانت دار خوبي نبودم. كاش هيچ وقت به زندون نميومدم. كاش....). اما بغض صدايش را ضعيف كرد. با عصبانيت و با حسرت با تيغه خجر به جان زمين افتاد.
    ديگر به صورت غزاله نگاه نمي كرد. بي وقفه در حاليكه اشك مي ريخت، زمين را كند تا آنكه چند سانتي گود شد. با پشت دست اشك را از مقابل چشمانش پاك كرد و بي درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.
    نگاهش سرد بود، بوسه اي بر پيشاني او زد و با بغض گفت : (رفيق نيمه راه) . شانه هاي مردانه اش با هق هق گريه بالا و پايين مي رفت. مدتي گريست، اما گويي هر لحظه سوز سينه اش بيشتر مي شد.
    در حاليكه اشك مي ريخت، براي نماز ميت ايستاد. اما قبل از انجام اين كار، با برخورد قنداق تفنگ بيگ بر فرقش، نقش بر زمين شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بي حوصله سبزيها را زير و رو مي كرد. بدون آنكه آنها را پاك كند در افكار پريشان خود غوطه ور بود.
    سمانه هر از گاهي زير چشمي او را مي پاييد. تا كنون خاله اش عاليه را اين چنين كلافه و بي حوصله نديده بود. سرش را بالا آورد تا حرفي بزند، چشمش به تصوير كيان در قاب عكس منبت كاري افتاد. لبخندي محو بر لبانش نشست و به آرامي دست بر شانه عاليه گذاشت و گفت :
    - دفعه اولش كه نيست. اين ماموريت هم مثل ماموريتهاي ديگه.
    - ولي كيان هيچ وقت بي خبر نمي رفت. خيلي ماموريتش طولاني مي شد پونزده روز ... بدجوري دلم داره شور مي زنه.
    سمانه درحاليكه بلند مي شد. گفت :
    - به دلت بد راه نده. الان يه چايي برات درست مي كنم تا حالت جا بياد. بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزي رو پاك مي كنم.
    - آخه زحمتت ميشه خاله جون.
    - چه زحمتي! از مال خدا يه دونه خاله دارم، براي اين عزيز كار نكنم، واسه كي بكنم.
    - قربونت برم خاله. كاش اين پسره از خطر شيطون پايين بياد و اجازه بده بيام خواستگاري.
    - خواستگاري زوركي؟
    - اين چه حرفيه خاله؟ كيان دنيا رو بگرده مثل تو گيرش نمياد.
    - اين نظر شماست خاله.
    - من پسرم رو خوب مي شناسم، كيان من اهل عشق و عاشقي و چه مي دونم اين حرفها نيست. اگه براي ازدواج دست دست مي كنه، به خاطر شغلشه... تا اسم زن و ازدواج رو ميارم، غرولند مي كنه كه تو توقع داري دختر مردم رو بياري توي اين خونه، صبح تا شب ور دلت بشينه... خدا مي دونه صبح كه مي زنم بيرون كي برمي گردم. اصلا اگه برگردم.
    - اينا همش بهانه است... شما مادرم رو به خيال واهي نشونديد. بيست و هفت سالمه. مي ترسم تا چشم روي هم بذارم، سي ساله بشم ور دست مامانم بمونم.
    - نه خاله جون اين دفعه كه برگرده تكليفم رو باهاش يه سره مي كنم.
    - من براي آقا كيان احترام زيادي قائلم و با وجودي كه قلبا دوستش دارم، نمي خوام وادار به اين كار بشه.
    - كيان غلط بكنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد كه هيچي، اگه سرلشگر هم كه بشه باز هم پسر خودمه و بايد مطيع من باشه.
    - واااي! پس آقا كيان شانس آورده كه شما فقط مادرش هستيد.
    - چي خيال كردي. كيان بي اجازه من آب نمي خوره.
    سمانه لبخندي زد و گفت:
    - ديگه بهتره حرفش رو نزنيم. شما بهتر از من مي دوني كه آقا كيان زن بگير نيست.
    - مگه دست خودشه؟ كتي كه از اصفهان برگرده، دست كيان رو مي گيريم و مي نشونيم پاي سفره عقد.
    سمانه سر به زير انداخت و عاليه با ابراز علاقه گفت :
    - قربون اون چشمهاي بادوميت برم. من به جز تو عروس ديگه اي نمي خوام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با احساس درد سعي كرد جاي ضربه را لمس كند، اما قادر به تكان دادن دستهايش نبود. چهره اش در هم رفت و با چشيدن طعمي تلخ در دهانش به زحمت چشم باز كرد.
    گيج و منگ كمي سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخيص موقعيت، مشت محكم بيگ در صورتش فرود آمد و او را براي دقايقي دوباره بيهوش ساخت. تا آنكه بالاخره چشم در چشم بيگ باز كرد و به سرعت متوجه موقعيتش شد.
    بيگ غضبناك او را جلو كشيد و با چشمان بُراق شده گفت :
    - مثل يه سگ مي كشمت.
    بيگ سپس در حاليكه به ران مجروحش اشاره مي كرد افزود :
    - ولي قبلش باهات كار دارم آقا پسر.
    كيان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.
    دستهاي كيان از پشت سر با طناب بسته و آزادي عملش سلب شده بود. با اين حال به دنبال راهي براي غافلگيري، با احتياط در حاليكه زير چشمي بيگ را مي پاييد كمي خودش را جابجا كرد و به درب وانت تكيه داد.
    نگاهي به داخل كابين انداخت. به جز راننده، يك نفر ديگر هم روي صندلي جلو نشسته بود و چشم به مسير مقابل داشت.
    در حاليكه نقشه اي براي فرار و خلاصي از شر اين سه نفر مي كشيد، شروع به ساييدن طناب به ورق پاره كف وانت كرد.
    يادآوري مرگ غزاله وجودش را به آتش كشيده بود. با اين وجود مي خواست خيالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از اين رو با لحني سرد پرسيد :
    - با هدايت چه كار كردي؟
    - هدايت ديگه كيه!؟.... آهان همون جنازه رو ميگي! مي خواستي چي كارش كنم؟
    - خدا كنه دفنش كرده باشي.
    بيگ پوزخندي زد و ساكت ماند.كيان عصباني صدا بلند كرد :
    - مگه تو مسلمون نيستي؟
    - ديگه داري روت رو زياد مي كني. خفه ميشي يا خفه ات كنم!
    كيان بالاجبار سكوت كرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصميمش مصمم تر ساخت و در حاليكه سعي در بريدن طناب داشت، چندين بار نقشه اش را در ذهن مرور كرد. بايد حساب شده عمل مي كرد. بنابراين زمانيكه از پاره شدن طناب اطمينان پيدا كرد، به در تكيه داد. چشم بست و وانمود كرد هنوز گيج و منگ است.
    بيگ نيز خون زيادي از دست داده بود و احساس ضعف مي كرد. وقتي كيان را در آن حال ديد، به خيال آنكه او نيز حال مساعدي ندارد و با دستهاي بسته كاري از او ساخته نيست، اسلحه اش را كنار گذاشت.
    رفته رفته ضعف و سرگيجه بر بيگ غلبه كرد به طوريكه مدام چشم باز و بسته مي كرد و كاملا منگ بود و بيهوده سعي مي كرد با درجه پاييني از هوشياري خود را سرحال نشان دهد.
    كيان زير چشمي مراقب حركات او بود و وقتي بيگ براي لحظات متمادي چشم بر هم گذاشت، با يك حركت غافلگير كننده و با يك يورش سريع او را از جا كند و بلافاصله از وانت به بيرون پرتاب كرد.
    راننده كه اين صحنه را از آيينه مقابلش ديده بود، بي درنگ ترمز كرد. ترمز نيش دار باعث شد كيان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با كابين، كف وانت ولو شد.
    مرد تنومندي كه در كابين جلو كنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بيرون پريد، اما قبل از آنكه فرصت شليك بيابد با گلوله اي كه از اسلحه بيگ توسط كيان شليك شد نقش بر زمين گشت.
    با مشاهده اين صحنه، نعيم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمين انداخت و دستهايش را به علامت تسليم بالا برد. كيان او را به عقب خواند و گفت :
    - اگه بخواي كلك بزني مهلتت نمي دم.
    - هر كار بخواي مي كنم. فقط من رو نكش.
    كيان به وضوح ترس را در چشمان نعيم ديد و به خوبي مي دانست لحظه اي غفلت، از اين روباه مكار شيري درنده خواهد ساخت. به همين دليل جانب احتياط را رعايت و در حاليكه حلقه طنابي به جانب او پرتاب مي كرد از وانت پايين پريد.
    نعيم با اطاعت از دستورات كيان طناب را برداشت و به سمت جايي كه بيگ روي زمين افتاده بود نزديك شد.
    چند قدمي بيگ كه رسيد باز به امر كيان ايستاد.
    كيان سر اسلحه را به سمت نعيم نشانه رفت و در حاليكه مراقب حركات او بود با احتياط به بيگ نزديك شد.
    بيگ با صداي ضعيفي مي ناليد. با اطمينان از زنده بودن او و براي اينكه بار ديگر غافلگير نگردد، سريع از او فاصله گرفت. نعيم به دستور كيان دست و پاي بيگ را بست و او را به دوش انداخت و كف وانت خواباند.
    نعيم در انديشه فرار، با استفاده از يك غافلگيري آني بود. وقتي بيگ را كف وانت خواباند با تعلل به سمت كيان چرخيد. اما كيان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محكمي در پس سر، او را نقش بر زمين كرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده كشيد و پس از بازرسي بدني كامل، با طناب محكمي او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعيم، خودش را به وانت رساند. بيگ هنوز مي ناليد. در حاليكه قدرت برخاستن نداشت.
    كيان ديگر هيچ گونه ريسكي را نمي پذيرفت. از اين رو كمي او را بالا كشيد و به ميله هاي متصل به كابين طناب پيچ كرد. سراسيمه پشت ماشين نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چند ساعتي طول كشيد تا محلي كه غزاله را آماده دفن كرده بود بيابد.
    هوا كاملا تاريك شده بود و يافتن جسم بي جان غزاله در آن دشت فراخ كار بسيار دشواري بود. بارها آن دشت را دور زد، اما گويي جسم غزاله قطره اي آب شده و به زمين فرو رفته بود.
    بالاخره در كمال نااميدي در يكي از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پيدا كرد. بي درنگ ترمز زد و سراسيمه بيرون پريد. فكر كرد غزاله بي صبرانه انتظار او را مي كشد در حاليكه فرياد مي زد: (نترس ، اومدم... ديگه تنها نيستي)، جلو دويد كه با ديدن گودال خالي مبهوت ماند.
    پاهاي سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (يعني چه اتفاقي افتاده!؟) با بغض گفت: (نكنه گرگها...) با اين خيال هراسان اطراف گودال را زير نظر گرفت و با ديدن چند ردپا كه شباهت زيادي با ردپاي گرگ داشت و خطوط كشيده شدن بدن غزاله، سرش را ميان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بيابان پيچيد.
    بار ديگر با نگاه دقيق تري به تفحص پرداخت. چند ردپاي انسان ديد، كه يقين داشت مربوط به بيگ و دو همدستش است و مشاهده جاي پاي حيوانات، جاي هيچ شكي باقي نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حيوان درنده، مثل گرگ، از گودال بيرون كشيده شده بود.
    لب به دندان گزيد. هيچ چيز قادر نبود جلوي اشك و ماتم او را بگيرد. با حالي كه هيچ گاه در خود سراغ نديده بود با صداي بلند بناي گريستن گذاشت.
    آن شب بدترين شب زندگيش بود. دلشكسته از جاي برخاست و بي هدف در بيابان به راه افتاد. گاه زار مي زد و گاه غزاله را صدا مي كرد. مستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت. در سكوت به آسمان خيره شد.
    صبح روز بعد تابش مستقيم نور خورشيد او را مجبور كرد تا چشم باز كند. گيج و منگ به اطراف نگاهي انداخت و با يادآوري شب گذشته به تلخي از جاي برخاست.
    مي دانست جستجو نتيجه اي ندارد، با اين وصف در روشني روز به دنبال جسد و يا احتمالا بقاياي آن مسافت زيادي را جستجو كرد، اما بي فايده بود و اثري نيافت.
    دلشكسته و پريشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با ديدن بيگ از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و با يك جهش به عقب وانت پريد.
    بيگ رنگ و رويي نداشت. با وجودي كه محل جراحت را از بالاي زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش مي گريخت. به شدت ضعيف شده بود و با صداي ضعيفي ناله مي كرد.
    كيان مقابل او زانو زد و با تكان مختصري او را متوجه خود كرد.
    بيگ چشمانش را لحظه اي گشود، اما ياراي باز نگه داشتن آنها را نداشت.
    كينه از دست دادن غزاله كيان را كفري كرده بود، با عصبانيت دست زير چانه بيگ زد و گفت:
    - فكر نمي كردي نوبت خودت هم برسه، نه؟
    - آ...ب
    كيان با ديدن حال خراي او بغض و كينه را كنار گذاشت و قمقمه آب را به لبهاي بيگ نزديك كرد و گفت:
    - فقط يك كم.... مي دوني كه برات ضرر داره.
    بيگ با ولع جرعه اي نوشيد ولي كيان قمقمه را كنار كشيد و گفت:
    - گفتم برات ضرر داره.
    - تشنمه.
    كيان مي دانست كه بر اثر خونريزي و ضعف شديد، بيگ به زودي مي ميرد. با اين وجود در حالي كه نفرت و خشم زايدالوصفي داشت، تصميم گرفت او را به خرابه هاي ابتداي شهر برساند تا در صورت گذر احتمالي كسي يا كساني نجات يابد. با اين فكر او را تا مدخل شهر رساند.
    كيان در حاليكه دست و پاي او را آزاد مي كرد، پرسيد:
    - مي توني بگي ولي خان رو كجا مي تونم پيدا كنم؟
    - م..ر...ز.
    و از هوش رفت.
    دقايقي بعد كيان در حاليكه با يادآوري غزاله خود را آزار مي داد، مسيري را كه شب گذشته طي كرده بود، پيش رو گرفت.
    اگر قادر مي شد نعيم را بيابد، مخفيگاه ولي خان را مي يافت، اما زمانيكه به محل درگيري شب گذشته رسيد، نه از نعيم خبري بود و نه از جسد جميل. بالاجبار راهي را كه فكر مي كرد به ايران ختم مي شود، در پيش گرفت.
    با فاصله گرفتن از سرزمينهاي شمالي افغانستان، در امتداد نگاهش بيابان بود. مسافت زيادي را پيمود كه وانت پس از چند بار ريپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.
    با عصبانيت مشتي روي فرمان كوبيد و گفت:
    - لعنتي. حالا وقت بنزين تموم كردنه. و از كابين خارج شد.
    نگاهي به اطراف انداخت. در انتهاي وسعت ديدش اشكالي كه به نظر مي رسيد منازل روستايي است به چشم مي خورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/