حال و هواي كيان دل غزاله را لرزاند. فكر كرد چه چيزي اين مرد سركش و مغرور را تا اين حد زار و پريشان ساخته است. در حاليكه دور شدن او را نظاره مي كرد. بي اراده به دنبالش دويد و فرياد زد.
- كيان... كيان.
كيان ايستاد، اما بدون آنكه به سوي او بچرخد منتظر ماند. وقتي غزاله به نزديكي اش رسيد ابروانش را گره زد و گفت:
- ديگه چي شده؟
- هيچي... هيچي نشده. فقط مي خواستم ازت تشكر كنم. تو جون من رو بارها نجات دادي و من به تو مديونم.... نمي خوام فكر كني قدرناشناسم.
باز دو نيم دايره اي كه لبخند كيان را جذاب تر مي كرد روي گونه اش نقش بست. اما لحنش آزار دهنده تر از تلخي لبخندش بود.
- تو هم جون من رو نجات دادي... حالا ديگه اگه كاري نداري، رفع زحمت كن. به اندازه كافي وقتم هدر رفته.
كيان بار ديگر به راه افتاد، اما جمله غزاله او را متوقف كرد.
- زود برگرد. مي ترسم... من از تنهايي و غربت اينجا مي ترسم.
كيان كلافه دستي در موهاي انبوهش فرو برد، نفس عميقي كشيد. سپس رو به غزاله چرخيد. نگاه نافذش در اعماق قلب غزاله خانه كرد.
- نمي دونم! شايد اجل مهلتم نده تا يه بار ديگه ببينمت. پس بهتره بدوني چه احساسي دارم.... ببين غزاله من.... من...هميشه با مادرم بر سر ازدواجم بحث داشتم. نمي دونم چرا، ولي از همه زنها گريزان بودم. به تنها چيزي كه فكر نمي كردم عشق و زن و ازدواج بود. وقتي برادرم عاشق شد و مثل ديوونه ها ما رو تهديد كرد كه اگر دختر دلخواهش رو براش خواستگاري نكنيم، ال مي كنه و بل مي كنه، مسخره اش مي كردم. به مادرم مي گفتم ولش كن كم كم از سرش مي افته.... اما حالا در بدترين شرايط زنديگيم، جايي كه نه روي زمينم، نه روي هوا دارم عشق رو تجربه مي كنم. خيلي مسخره است، نه؟ ... به جاي فكر فرار! تو ذهنم رو مشغول كردي. مي دونم اگه به عبدالنجيب اصرار مي كردم بدون اينكه لازم باشه تو رو به عقد خودم در بيارم، پناهت مي داد. اما دل من چيز ديگه اي مي خواست، فكر مي كردم اگه توفيق پيدا كنم و سالم به ايران برسيم مي تونيم.... مي تونيم يه زندگي....
كيان ساكت شد و غزاله بدون كلام سر به زير شد و به سمت اتاقش بازگشت. كيان باصداي لرزاني گفت:
- مي خوام حلالم كني. قصد بدي نداشتم.... نه اون جور كه تو فكر كردي. فقط خواستم براي عشقم تسلي خاطر باشم. براي تو....
غزاله عكس العملي نشان نداد و كيان با قلبي درهم فشرده، با حسرت و تاسف سري تكان داد و مجددا به راه خود ادامه داد.
در طول راه سعي داشت فكر غزاله را براي هميشه از سرش بيرون كند، اما گويي خيال اين زيباي مه پيكر دست از سرش برنمي داشت.
چند ساعتي مي شد كه بي وقفه در حركت بود تا آنكه بالاخره خستگي و بي خوابي شب گذشته وادارش كرد تا دقايقي به استراحت بپردازد. هنوز چشمش گرم نشده بود كه صداي خش خشي بين بوته زار سراسيمه اش كرد. با عجله گلنگدن را كشيد و اسلحه اش را مسلح كرد و به سوي بوته زار نشانه رفت و فرياد زد:
- كي اونجاست؟ بيا بيرون والا شليك مي كنم.
لحظاتي بعد چشمانش از فرط تعجب گرد شد. ناباور اسلحه را ضامن كرد و گفت:
- ديوونه!! تو اينجا چي كار مي كني؟ نزديك بود بكشمت.
غزاله آرام و بي صدا به جلو خراميد. چشمان بَراقش را در چشم كيان دوخت و با صداي لرزاني گفت:
- نتونستم اونجا بمونم.
- ولي بهتر بود مي موندي. اين طوري خيال من هم راحت تر بود.
- خودت گفتي ما به پاي خودمون نميريم. ما رو مي برن. يادت رفته؟
كيان سري تكان داد و با رخوت نشست. در حاليكه نمي دانست از ديدار و همراهي غزاله خوشحال باشد يا نه، گفت:
- نمي خوام آسيبي به تو برسه، نبايد مي اومدي.
- تو كه رفتي يك ربع بعد مثل ديوونه ها شدم. هزار جور فكر و خيال اومد سراغم، داشتم از ترس سكته مي كردم. هراسون زدم بيرون. اولش ملاقادر مخالفت كرد، ولي وقتي اصرارم رو ديد كوتاه اومد.
- پس تمام اين مدت تعقيبم مي كردي.
- آره.... مي ترسيدم دعوام كني و من رو برگردوني.
- درست فكر كردي. حيف كه خيلي دور شديم و من فرصت ندارم، والا مطمئن باش تو رو برمي گردوندم.
- حالا مي خواي چي كار كني؟
- هيچي .... مي خوام يه چيزي بخورم و استراحت كنم، چون ديشب اصلا نخوابيدم.
سپس از درون دستمالي كه ملاقادر برايش پيچيده بود، تكه ناني بيرون آورد و به دو نيم كرد. نيمه آن را مقابل غزاله گرفت و گفت:
- بايد گرسنه باشي، يه چيزي بخور و استراحت كن. مي خوام امشب هر طور شده به آبادي برسيم.
- تو كه از من دلخور نيستي، هستي؟
صورت جذاب كيان با لبخندش جذاب تر شد، گفت:
- من مخلص شما هم هستم.
گوشه لب غزاله لبخندي نشست. در حاليكه نانش را به دندان مي گرفت با دهان پر گفت:
- كيان! تو واقعا تا حالا ازدواج نكردي؟
- نه، چطور مگه؟
- هيچي، همين طوري.
- نترس هوو موو نداري. خيالت تخت.
- تو واقعا مي خواي كه... كه من همسرت باشم!؟
- اگه شما بنده رو به غلامي قبول داشته باشي.
- ولي بچه ام چي ميشه؟
- هركاري از دستم بربياد مضايقه نمي كنم.
غزاله سكوت كرد. معلوم بود در افكار خود غوطه ور است. لحظه اي بعد برخاست و به نقطه نامعلومي خيره شد.
كيان به قصد هم صحبتي و دلداري شانه به شانه او ليستاد. آرام پرسيد:
- به چي فكر مي كني؟
- به تو..... خودم، منصور و ماهان.
- نتيجه؟
- از منصور متنفرم، چون درست وقتي به او احتياج داشتم، تركم كرد. به خاطر مرگ مامان نمي تونم ببخشمش، نمي تونم خيانتش رو فراموش كنم.
- و من؟
غزاله چرخيد و چشم در چشم كيان دوخت.
- اگه توي خواب باشي چي؟
كيان دست بالا برد و بغل صورت غزاله نهاد، با انگشت شست گونه او را نوازش داد و گفت:
- هيچ وقت تنهات نمي ذارم.... هيچ وقت.
- تو كه نمي خواي به من اميد بدي، مي خواي؟
كيان فشاري به دستش داد و سر غزاله را به سينه گرفت.
شايد كلمات بيانگر احساس دروني اش نبود به همين دليل سكوت كرد و شانه هاي ستبر خود را تكيه گاه غزاله ساخت.
غزاله در حاليكه احساس مي كرد به وجود اين مرد سركش و مغرور نياز دارد، در آغوشش آرام گرفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)