غزاله قيافه مضحكي به خود گرفت. پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- بي مزه.
اما كيان بازوي او را با خشونت گرفت و به سمت خود كشيد و چشمانش را در چشم او بُراق كرد و گفت:
- مسخره تويي كه حاليت نيست كه من شوهرتم.
غزاله مثل تكه اي يخ وا رفت.كيان رهايش كرد و به راه خود ادامه داد. غزاله لحظاتي بعد، در حاليكه به او و حرفهايش فكر مي كرد، به راه افتاد.
خورشيد آرام آرام غروب مي كرد. كيان عجول بود و براي رسيدن به مقصد مورد نظر جلوتر از غزاله تند تند گام بر مي داشت و هر از گاهي غرولندكنان غزاله را ترغيب به عجله مي كرد.
اما غزاله توان و نيروي كيان را نداشت و در حاليكه نق مي زد، مدام براي استراحت مي ايستاد. در يكي از اين توقف هايش بود كه ناگهان مشاهده كرد كه كيان مورد حمله دو نفر كه صورت هاي خود را در دستمال پيچيده بودند، قرار گرفت و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي بيابد نقش بر زمين شد.
صداي فرياد غزاله در دل صحرا پيچيد. لحظاتي بعد نااميد از پاسخ كيان و هراسان از يورش مردان نقاب دار پا به فرار گذاشت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه مرد قوي هيكلي پنجه در پنجه در لباسش انداخت و او را متوقف كرد.
غزاله مثل گنجشكي بال بال مي زد، مرد ناشناس بي رحمانه او را روي زمين پرتاب كرد و به او نزديك شد. غزاله با داد و فرياد، چنگ و ناخن در صورت مرد كشيد. دستمال از چهره مرد كنار رفت و صورتش در اثر كشيده شدن ناخن خراشيده شد. مرد با احساس درد كمي نيم خيز شد و سيلي محكمي در گوش غزاله خواباند. خون از گوشه لب غزاله سرازير شد اما در همين فرصت كوتاه استفاده كرد و لگد محكمي ميان دو پاي مرد كوبيد.
مرد هرزه كه شعله هاي شهوت در وجودش زبانه مي كشيد ناله سر داد و روي زمين ولو شد.
غزاله بي درنگ برخاست و با سرعت به سمت كيان دويد، اما نفر دوم بين راه به او رسيد و چنان ضربه اي زد كه غزاله با صورت نقش بر زمين شد. از شدت ضربه گيج و منگ شده بود و توانايي هيچ عكس العملي را نداشت.
مرد دوم با خنده هاي شيطاني بالاي سرش ايستاد و به ناگاه قهقهه اي پيروزمندانه اي سر داد ولي قبل از آنكه به هدف پليدش برسد قنداق اسلحه كيان بر فرقش فرود آمد و بيهوش در كنار غزاله روي زمين افتاد.
كيان خم شد و موهاي مرد را در دست گرفت و او را به گوشه اي پرتاب كرد. براي كشيدن گلنگدن معطل نكرد و لوله تفنگ را به سوي مردي كه از درد به خود مي پيچيد نشانه رفت.
مرد كه ضارب كيان نيز بود از ترس دردش را فراموش كرد و دستها را بالا برد و به علامت تسليم روي سرش گذاشت. كيان، هوايي شليك كرد و مرد با وحشت پا به فرار گذاشت.
كيان با اطمينان از دور شدن او بر بالين غزاله نشست و سر او را به زانو گرفت.
گونه غزاله خراشيده و در گوشه لبش خطي از خون كشيده شده بود. از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و در حاليكه با لبه آستين خون را از لب او پاك مي كرد در اوج نگراني، اما با محبت گفت:
- جايي از بدنت درد نمي كنه؟
غزاله هنوز وحشت زده به نظر مي رسيد و قادر به پاسخگويي نبود.
كيان فكر كرد زبان او از ترس بند آمده است، بنابراين او را وادار به نشستن كرد و براي تسلي گفت:
- چيزي نيست.... همه چيز تموم شد. ديگه دليلي براي ترس وجود نداره.
دست و پاي غزاله به شدت مي لرزيد. با وحشت نگاهي به ضاربش كه هنوز روي زمين ولو بود انداخت و در حاليكه به او اشاره مي كرد با لكنت گفت:
- اون اون آشغال.... مي خواست. من.... من....
و به گريه افتاد. كيان سر او را نوازش كرد و گفت:
- هيش هيچي نگو. آروم باش....
و در حاليكه به غزاله كمك مي كرد تا بلند شود، ادامه داد.
- پاشو بايد زودتر از اينجا دور بشيم و خودمون رو به ده بالايي برسونيم، والا ممكنه با عده بيشتري برگردن.
غزاله با شنيدن اين جمله سراسيمه از جاي جست و گوشه لباس كيان را گرفت و شانه به شانه او ايستاد و در حاليكه هر لحظه از شدت ترس، خود را بيشتر به اومي چسباند راه باقي مانده را در پيش گرفت.
كيان كه مي دانست غزاله بيش از حد وحشت كرده است در حاليكه تمام توجهش به اطراف بود تا بار ديگر غافلگير نشوند، دست او را ميان دست خود گرفت و با دلداريهاي مكرر او را دعوت به آرامش كرد.
چند ساعت به اين منوال گذشت تا اينكه در اواسط شب، نور ضعيفي از جانب دهكده نمايان شد.
كيان با شعف به سمت ده اشاره كرد و گفت:
- ديگه نترس. تا چند دقيقه ديگه مي رسيم. ببين! اون نور رو مي بيني، دهكده همون جاست.
غزاله نفس عميقي كشيد و كيان لحن گزنده اي به خود گرفت و گفت:
- بُرقع رو بكش روي صورتت، ديگه نمي خوام كار دستم بدي.
- منظورت چيه؟!!!!!
- منظوري نداشتم. فقط بهتر مي دونم صورتت رو از نامحرم بپوشوني تا هر دومون در امان باشيم.
غزاله با وجودي كه دلخور شده بود، بُرقع را كه نوعي روبنده مخصوص زنان افغاني است، روي صورت خود كشيد.