احساس گرمايي مطبوع روي گونه ها وادارش كرد تا پلكهايش را باز كند. وقتي چشم گشود از ديدن يك سقف بالاي سرش به وجد آمد و لبخندي از روي رضايت بر لبانش نشست. نگاهش در اتاق چرخ خورد، يك اتاق روستايي با حداقل امكانات بود.
در وسط اتاق بخاري گازوييل سوزي روشن بود كه لوله دودكش آن از سقف خارج مي شد. به زحمت نيم خيز شد، همان چند لحظه هوشياري كافي بود تا تمام وقايع را به خاطر بياورد، اما آنقدر ضعيف و بي رمق بود كه براي بررسي موقعيت، توان برخاستن نداشت و دوباره از حال رفت. وقتي بار ديگر چشم باز كرد، پيرمردي با محاسن سفيد، در حاليكه دستار سفيدي به دور سر پيچيده بود و لباسي سر تا پا به همان رنگ به تن داشت بر بالينش ديد. شايد هم فكر كرد اهل بهشت شده است.
پيرمرد مرهم بر زخم پيشانيش گذاشت، كيان به آرامي سلام كرد و پيرمرد با لهجه اي غليظ عليكش را با چاشني لبخند نثار كرد و گفت:
- خوب با مرگ دست و پنجه نرم كردي. تو خيلي قوي هستي.
كيان نيم خيز شد و در رختخواب نشست. نگاهش سرشار از قدرداني بود، گفت:
- شما رو به زحمت انداختم. ممنون.
پيرمرد او را وادار به خوابيدن كرد و گفت:
- نه، بلند نشو، حالا خيلي زوده، تمام بدنت مجروحه، انگار شكنجه شدي. با اين زخم و عفونت خيلي كاره كه زنده موندي.
كيان در فكر يافتن جوابي قانع كننده سكوت كرد و پيرمرد ادامه داد.
- لهجه ايراني داري! اينجا چه كار مي كني؟
افكار كيان هنوز متمركز نشده بود كه يادآوري غزاله باعث شد تا بدون توجه به پرسش پيرمرد، سراسيمه شود. در حاليكه نمي دانست به چه عنوان از احوال غزاله مطلع شود با كمي مِن و مِن، با نگراني پرسيد:
- حالِ .... حالِ زنم چطوره؟
پيرمرد كه عبدالنجيب نام داشت، لبخندي زد و گفت:
- تبش قطع شده. زخمش هم روبراهه.
- كجاس؟ مي خوام ببينمش.
- سراي زنانه است. خيالت امن.
كيان پافشاري را جايز ندانست و با اصرار عبدالنجيب به استراحت پرداخت. خودش هم نمي دانست دو شب و دو روز متوالي در خواب بوده است، در غير اين صورت رفتن را بر ماندن ترجيح مي داد و وقت را از دست نمي داد.
صبح روز سوم كاملا سرحال و قبراق به نظر مي رسيد، بستر را رها و لباسهايش را كه زنان عبدالنجيب شسته بودند به تن كرد و از اتاق خارج شد.
بيرون در مبهوت ايستاد، امتداد وسعت نگاهش سبز بود. گندمزار در اوايل فصل بهار چه زيبا زمين را به زمرد سبز خود آراسته بود.
نگاهش به اطراف چرخ خورد. زمين نم خورده از باران، درختان شكفته كه در امتداد نهر آب صف بسته بودند، روحش را نوازش داد. ريه هايش را از هواي تازه پر كرد و قدمي جلوتر گذاشت.
در حاليكه بدنش را كش و قوس مي داد، نگاهش به عبدالنجيب كه در كنار سگ گله ايستاده و نظاره گر بازي فرزندانش بود، افتاد. نگران غزاله بود با گامهاي شتاب زده جلو رفت و سلام كرد و طبق خلق و خوي ايراني ها زبان به تشكر گشود.
- نمي دونم چطور مي تونم زحمتهاي شما رو جبران كنم.
- بنده خدا هستي و محتاج كمك بودي، من فقط دريغ نكردم. ديني به گردنم نداري برادر.
- شما روح بزرگي داري.
- برو استراحت كن. وقت براي تشكر زياده.
كيان كه براي ديدار غزاله و احوالپرسي از او بيرون زده بود، بي قرار و شكيبا به مِن مِن افتاد و گفت:
- اگه بشه... مي خوام.... اگه اشكال نداره....
- هان! دلت براي زوجه ات تنگ شده، نه؟
كيان شرمسار سر به زير انداخت و عبدالنجيب به سمت چپ كه سه اتاقك در يك رديف كنار هم بنا شده بود، حركت كرد. درب هر سه اتاقك رو به كشتزار باز مي شد. عبدالنجيب گفت:
- خاطرش خيلي مي خواي؟ اما عجولي پسر! مرد كه نبايد اينقدر بيتاب باشه.
كيان پاسخي براي او نداشت، زيرا هنوز به احساسي كه ميهمان قلبش شده، فكر نكرده بود، از اين رو بي كلام به دنبال او روان شد.
وقتي عبدالنجيب به چند قدمي ساختمان رسيد ايستاد و گفت:
- همين جا بمان تا صدايت بزنم.
كيان لحظاتي به انتظار ايستاد و بعد از آنكه عبدالنجيب زنان و دختران خود را از آنجا بيرون برد با سرفه و گفتن ياا... وارد شد.
نگاهش در زواياي اتاق چرخ خورد و روي غزاله كه در خواب بود ثابت ماند. با ديدن او گويي آسوده خاطر شد، بر بالينش نشست و به آرامي گفت:
- هدايت.
كيان به ياد طلوع خورشيد افتاد. با گرمي تابش اشعه كهربايي از آن چشمان زيبا لبخندي زد و سلام كرد. غزاله گويي پس از مدتها چهره آشنايي يافته است لبخندي دلنشين زد و نشست و با شعفي كه در كلامش هويدا بود گفت:
- شما اينجايي ! سلام.
كيان آهنگ كلامش را به محبت آميخته كرد و گفت:
- تو منو ترسوندي.... فكر كردم از دست دادمت.
- كيو؟ غزاله رو با مجرم امانتي رو!
كيان با خاطري آزرده احساسش را در لبخندي تلخ نشان داد و پس از مكث كوتاهي گفت:
- خوشحالم كه خوبي. حالا با خيال راحت مي تونم برم و...
- كجا!؟
- خودت خوب مي دوني كجا. من بايد يه تلفن پيدا كنم. توي اين روستا كه تلفني نيست. اين طور هم كه شنيدم تا شهر دو روز راهه.
- تو مي خواي من رو اينجا تنها بذاري!؟
- اينجا امن ترين جاييه كه سراغ دارم. تو كه نمي خواي دوباره تو كوه و كمر گرفتار بشي، مي خواي؟
- نه.
- پس همين جا بمون. اگه سلامت برگشتم تو رو با خودم مي برم.
- و اگه برنگردي؟
- با عبدالنجيب صحبت مي كنم. اون حتما راهي براي فرستادن تو به ايران پيدا مي كنه.
و بلافاصله از جا بلند شد . غزاله او را مورد خطاب قرار داد.
- سرگرد.
كيان كلافه و عصبي مقابل غزاله زانو زد و گفت:
- ببينم! نكنه به اونا گفتي كه من چه كاره ام؟
- من چيزي راجع به تو نگفتم. مطمئن باش.
كيان نفس عميقي كشيد و گفت:
- خواهش مي كنم بعد از اين فقط اسمم رو صدا بزن. حداقل تا وقتي توي اين مملكت هستيم.
- هر چي شما بگي.
كيان انگشتش را لابلاي موهايش فرو برد. معلوم بود براي گفتن حقيقت كمي خجل است. در حاليكه پوست سرش را مي خاراند گفت:
- راستش... راستش من بهشون گفتم كه تو همسرمي... تو به اونا چي گفتي؟
- ولي من گفتم كه ما فرار كرديم.
- خب! بقيه اش؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)